کلَ‌گپ

۰۸/۱۲/۱۳۸۱

اين روزها همه جا مملو از اين مطلب هست كه انگار آقاي بوش اگه شيطان نباشه، حتماً نسخه كاملاً برابر با اصل آن هست و همه گان با دهاني باز به توني بلير نگاه مي كنند كه اين ديگه چه جور رهبر حزب كارگران هست كه ديگه شورش رو در آورده. مباحثه و مذاكره و مقابله و كشمكش و خلاصه هزار و يك رقم از مفاهيمي كه عموماً نشانه اختلاف نظر و ايده انسانهاست، در هر خانه و كوچه و محل كار و هرآنجائي كه نيم چه بوئي از آدميزاد مياد، برقرار هست. انگار همه مي بايد درست در مورد همين موضوع تعيين تكليف كنند... نميدونم اين را از نعمات گسترش وسائل ارتباط جمعي بنامم و يا از مضراتش. بسياري از انسانها در مورد مسائلي مجبور به انديشيدن و كشمكش دروني و بيروني مي شوند كه اساساً نه در ايجادش و نه در حل آن، هيچ نقشي ندارن. در خبري مطرح ميشه كه مثلاً به دختر بچه اي در خياباني و يا جائي تجاوز شده و آن بچه رو بعداز تجاوز كشته اند. حال هيچكس نيست از مسئولين خبرگزاري ها تقاضاي خسارت كنه براي تمامي اين دلهره هائي كه در بين خانواده ها ايجاد كرده. بسياري از مادران و پدران، بدون اينكه كمترين احتمالي در اين زمينه موجود باشه، صحنه تجاوز به بچه خودشان را مجسم مي كنند كه داره با گريه و زاري از آنان تقاضاي كمك مي كنه. و با چنين تصويري است كه نه تنها محدوديت هاي جديدي به مجموعه محدوديتهاي دوره تربيتي بچه اضافه ميشه ـ بيچاره آن بچه معصوم كه بزرگترين آزادي برايش فرار از همين رژيم هاي تربيتي است. اصلاً انگار كه انسانها با دست يابي به فرزندي، بخودي خود و بطور اتوماتيك متخصص پداگوژي مي شن...ـ حالا بخاطر گسترش ترس و بدبيني توسط رسانه هاي عمومي، ميبايد از جيبش آزادي بيشتري خرج كنه... ميليونها ساعت و ميليونها انسان وقتشان صرف ميشه كه به احتمالات درگيري جنگي فكر كنند. در كنارش ميليونها دلار و يا هر واحد پولي ديگه صرف ميشه كه وسائل كشتار جمعي رو به اينطرف و آنطرف جابجا كنند... براستي، اين بوش و يا بلير هست كه بمثابه انسانهاي بد معرفي ميشن؟ يا اينكه اساس و ساختار مناسباتي كه نامش را جامعه نهاده ايم، بر بستري كاملاً غلط قرار گرفته؟ ساختاري كه بشكل هيرارشي درست ميشه، خواه ناخواه به اين انديشه منجر ميشه كه حتماً ميبايد جهان بين رهبران خوب و رهبران بد تقسيم بشه. يكي از دوستانم در حال نگارش نقدي است عليه نظريه اخير فرخ نگهدار كه در نشريه ايران امروز منتشر كرده. اين دوستم معتقد هست ـ يعني فكر ميكنه كه به چنين چيزي ميشه معتقد بود!!!؟؟؟ كه: كار امثال فرخ در راستاي بقاي جمهوري اسلامي است و خود روند تحول در ايران را دچار ركود مي كنه و از اين قبيل. حالا من منتظر مي مانم كه ببينم بالاخره اين دوستمان چه چيزي رو بطور مشخص بر عليه فرخ ميگه. اما من فكر ميكنم كه فرخ در بنياد نگاهش هست كه ايراد داره. البته نه بعنوان اينكه فرخ ايراد داره و از اين قبيل. منظورم اينه كه تازماني جهان رو متاثر از انديشه هاي شيطاني اين فرد يا آن فرد بداني، و به اين نظر برسي كه اگه احياناً اين و يا آن فرد ديگر مي بود و اين يا آن برنامه بهتر مي بود، آنگاه همه چيز به خوبي و خوشي پيش مي رفت... من فكر ميكنم از اساس آقاي فرخ دچار اشتباه است. ما ميدانيم كه هركدام از ما درگير مبارزه اي هستيم كه نامش را نهاديم مبارزه براي آزادي. براستي اين آزادي توسط چه چيزي محدود ميشه؟ توسط انسانهاي ديگر. مناسباتي كه ما انسانها رو بهم گره زده، نامش را نهاديم جامعه و سعي مي كنيم هرطور شده چرخه اش را پيش ببريم. در همين راستاست كه انواع منشور و قانون و برنامه مي نويسيم تا مناسبات في مابين رو تعريف كرده و حدود و ثغوري برايش قائل بشيم. آنوقت تلاش مي كنيم تا اشكالي رو پيدا كنيم كه حافظ اين حدود و ثغور بوده و آنها رو پيش ببره. براي اينكار تا اين لحظه سيستمي رو انتخاب كرده ايم كه نامش رو هم گذاشته ايم: دموكراسي. و آنرا هم محدود كرده ايم به حق راي انسانها در دوره هاي مختلف تا مسئوليت خود در مناسباتي كه به زندگي خودش بر ميگردد را به عهده آدمهاي ديگه انداخته و آنگاه سر برخي بزنگاهها، يقه امثال بوش رو بچسبه... اگر دوباره برگرديم به حرف بالا، بايد بگم: مگه اين بوش از آسمان افتاده؟ نه بابا از درون همين روشي بيرون اومده كه بمثابه آخرين ثمره عقل و خرد انساني بكار گرفته ميشه. يعني يه مشت انسان بي مسئوليت، ميرن به چندتا عكس و قيافه و يه مقداري شعار گوش داده و بعدش هم ميرن به يكي راي ميدن تا بره توي ادارات و ساختمانهاي معيني بشينه و بكار سياست بازي مشغول بشه. آنوقت صدامون هم در مياد كه واي بر ما كه نكنه چنين كاري و يا چنان مسئله اي پيش بياد. آقاي فرخ نگهدار! قضيه اين نيست كه شما مي ترسيد برنامه بوش و رامسفلد و شارون پيش برده بشه. اين ساختاري كه ما در آن مي لوليم از بنيادش خراب هست. هيچ كارگر و كارخانه اسلحه سازي به عنوان اعتراض كارش رو ترك نمي كنه. هيچ سرباز و يا ارتشي به تمامي مشغله شبانه روزي اش فكر نمي كنه كه مثلاً به چه كاري مشغوله. آيا غير از اينه كه مدام در حال تمرين براي كشتن آدمهاي ديگه هست؟ ما در مجموعه اي بسيار بغرنج از انسانهاي بي خرد زندگي مي كنيم. خرد مبناي رابطه انسانها با هم نيست. عشق زبان سخن دلداده گان نيست. آنچه كه هست لوليدن در لابلاي قراردادهاست. ما مجبور شده ايم آب درياچه اي را با سطلي تخليه كنيم كه ته ندارد و قدرت پرتاب ما نيز بگونه اي نيست كه آب را به بيرون از درياچه پرت كنيم. اينجاست كه تمامي آنچه كه بمثابه فعاليت سياسي و اجتماعي انجام ميدهيم، جابجائي بي معني آب درياچه هست. بهرحال من فكر نمي كنم كه بوش، بيش تر از اين يا آن فردي مقصر باشه كه در همين كشور هلند كه من فعلاُ در آن زندگي مي كنم. اينها نيز آدمهاي ديگه اي رو بالاي سرخودشان ميذارن تا مسئوليت قضايا رو به گردن آنها بياندازند. مگه بوش رو آدمهائي در آمريكا انتخاب نكردند؟ اگه بگوييم كه سرمايه بر روند انتخابات تاثير مي زاره، پس بپذيريم كه راه مناسبي براي تنظيم روابط انسانها با هم نيست. چون براحتي قابل سوء استفاده است. در تمام دنياي كنوني، يه جا را نشان بدين كه مناسبات انسانها با هم خردمندانه و بدور از هرگونه ناداني است...

۰۷/۱۲/۱۳۸۱

حدود يه هفته پيش لينك كتابهائي رو كه ترجمه كرده بودم، گذاشتم تو وبلاگم. صبح امروز حدود ساعت پنج و نيم تو خواب و بيداري بودم كه اين موضوع به ذهنم رسيد: براستي اين كتابها رو من كجا گذاشته ام؟ چيزي جدود هزار صفحه مطلب هست كه مثلاً جائي حدود شش مگا بايت رو در سايتم گرفته. وقتي از تختخواب بيرون اومده و به اتاق نشيمن رفته و از آنجا به تاريك صبح خيره شده بودم، با خودم فكر ميكردم، همين جاي چند مگا بايتي، به چه مفهومي است؟ خوب، بعداز چنين كنكاشي با ذهن خود، عملاً نتونستم به تختخوابم برگردم و همانجا ماندم تا همراه با خنكي بسيار آرام هوا بيش از پيش خودم رو روي اين موضوع متمركز كنم كه آيا واقعاً نوشتن و نوشته و حرف و اين مسائل اهميتي هم دارند؟ وقتي سفره نگاهم رو گسترده تر كردم، تصاويري به ذهنم وارد ميشد كه مثلاً برخي از اين نويسندگان رو ميديدم كه هنوز حرفهاي بسياري در دلشان باقي مانده. حجم زندگي ما آنچنان وسيع و گسترده هست كه هزاران كتاب هم حتي ثانيه اي از آن رو پر نمي كنه. ياد روزهائي افتادم كه تازه خدمت سربازي رو تمام كرده بودم. وقتي از آن دوران و اتفاقاتي كه از سرگذرانده بودم، براي يكي از دوستان صحبت مي كردم، در جوابم گفت: ميداني، ما دو سال خدمت سربازي ميريم و دهها سال درباره اش صحبت مي كنيم. با اينهمه هنوز فكر ميكنيم كه چه لحظات و حوادثي رو هنوز نگفته ايم. باز تصوير ديگري به ذهنم ميرسد. آناني كه بيم و التهاب روزهاي پيش از جنگ را در شهرهائي مثل بغداد و يا بصره ميگذرانند، شايد هيچگاه زندگي و مشقاتش فرصت ندهد كه درباره اش صحبت كنند. اما ميدانيم كه در جانشان هزاران هزار صحنه و حالت و حادثه تصوير ميشود كه بيش از هزاران كتاب ارزش دارند. خوب، فكر مي كنيد بالاخره اين كتابهائي كه صحبت آنها را در بالا مطرح كرده ام، در كجاي هستي جاي دارند؟ موجوديتي كه جز با زدن چند دگمه و شكل گيري فضائي مجازي توي كامپيوتر، در هيچ جاي ديگر قابل رويت نيستند. و در آنجا نيز شايد براي بسياري از انسانهاي روي زمين نيز قابل فهم نيستند. جنگ و گريزهاي مداوم در صحنه قلم زني و مباحثه هاي بي پايان در صفحه هات اينترنتي و يا حتي آنچه كه پيشتر از اينها ميبايست روي كاغذها پخش ميشدند، فضائي بوجود مي آورند كه بيش از همه موجودات در گير چنين مباحثه ها را در افسون خود غرق مي كنند. اگر مجاز باشم گريزي به يكي از مباحثه هاي كامپيوتري در هفته گذشته در پال تاك بزنم، بايد بگويم كه اين افسون بجاي خود به بيراهه ها و پيچ و خم هاي بسيار عجيب و غريب تري كشانده شده. بالاخره معلوم نيست كه حد و مرز جهان واقعي و واقعيت حيات تا كجاست و زندگي مجازي تا كجاي حياتمان را در خود غرق كرده. شايد در روزي بسيار دلنشين و درخشان انسانها حيات را بدون هيچ اثري از ديروز در ذهن خود آغاز كنند. آنگاه حيات و هستي انسان حتي يكبار هم شده با كليت جان جهان يگانه شده و تصاوير مانند حباب هائي مجازي يكي بعداز ديگري محو شده و از بين خواهند رفت. دلم لك زده براي يه ذره نور خورشيد...

۰۵/۱۲/۱۳۸۱

بعداز خوابيدني بسيار بد، صبح با حالي خوش و كمي شنگول بيدار شدم. تصور عمومي از اينكه اين روزها نه تنها هواي آفتابي و خوبي داريم، بلكه در منطقه ما بهار چند روزي است كه آغاز شده، باعث ميشه كه ضميرناخودآگاهم دست به كار شده و يه احساس قلقلك مانندي رو تو وجودم گسترش بده. درست مثل آب شدن قند تو دل... طبق معمول چنين روزهائي، چائي ام رو برداشته و به آنسوي بالكنم ميرم كه رو به مجموعه خانه هاي مسكوني و پاركينگ ماشينها باز ميشه. اتفاقي نيست كه همزمان مي بينم يكي از همسايه هايم كه مردي حدود هشتاد و سه ساله هست، با جاروئي در دست، مياد بيرون. اين دقايق همان زماني هست كه او ميبايد گردهاي احتمالي بالاي سقف بالكن رو بگيره. دستي برايش تكان ميدهم. او نيز. بخاطر ضعف شنوائي اش، حتي اگه پهلويش هم بودم چاره اي جز استفاده از زبان ايما و اشاره نداشتم. خوب براي نشان دادن چهره اي خوش و حال و احوال كردن و اينها، علائم زيادي نبايد بكار برد. دستي بطرف آسمان نشان دادن، نشانه ابراز احساسات خوب در قبال هواي خوب هست. از همين بالا به افرادي خيره ميشوم كه با چهره هائي متفاوت بسوي ماشين هايشان ميروند تا با سرعت هرچه بيشتري بسوي محلي ديگر رفته و عملي را كه با كدي بنام: ” كار “ مشخص شده، پيش ببرند. صداي پرندگان تقريباً لايه بسيار ضخيمي را بالا و حول و حوش محله مان ايجاد كرده. گاهاً صداي شوخ و يا صداي جيغ كودكي، از لابلاي اين صداها گذشته و خودش را به گوشت ميرساند. همسايه ام كه تقريباً دوره انتظار را طي ميكند، با تكان دستي ديگر از من خداحافظي ميكند. او بيش از سي و پنج سال از عمرش را بعنوان كارگر كشاورز، كارگر معدن و كارگر كارخانه پشت سر گذاشته. بيش از پانزده ساله كه در همين خانه و تنها زندگي ميكنه. هرروز بيش از يكي دو ساعت براي پياده روي ميره. بندرت كسي رو مي بيني كه بهش سر بزنه. اما خودش بدون اينكه وقفه اي در برنامه اش ايجاد بشه، هرروز سري به قبرستان متروكه و كوچك نزديك خانه ما ميزنه. فكر ميكنم همسرش را آنجا دفن كرده اند و يا شايد برخي ديگر از اعضاء فاميلش. بعداز آن سري به خواهرش ميزنه كه عليرغم سن كمتري نسبت به او، قادر به حركت نيست و در خانه اش او نيز دوره انتظار رو طي ميكنه. بيشتر اوقات وعده هاي غذائي رو با هم هستند. اينها اطلاعاتي است كه مسئول خبرگزاري طبقه ما، يكي از همسايه ها در اختيارم قرار ميده. قد بلند و قامت كشيده همسايه ام، او را شبيه ژنرال هائي نشان ميده كه انگار بنابه عادت روزانه شان، از لشكري و صفي از سربازان سان مي بينه. قدمهائي شمرده و آرام برميداره و هميشه باراني بلندي پوشيده و چتري و يا عصائي رو بدست ميگيره. در تابستان گذشته لحظاتي پيش آمد كه او از كنترل عمومي بدن خود عاجز مانده و در حين راه رفتن افتاد و سروكله اش زخمي شد. او حتي آن لحظه را هم نتوانست بياد بياره. در ته مانده نور چشمانش و در آن آخرين روزنه هايش، ترسي مبهم رو ميشه ديد. اگر چه در نما و نگاهي عمومي هيچ نشانه اي از لنگر انداختن در برابر مرگ در وجناتش موجود نيست. شنيده ام كه ميخواد بقيه سالها !!! و يا اوقاتش را در خانه سالمندان بگذراند. خانه سالمندان در واقع ساختماني است كه در فاصله اي سيصد متري از خانه ما قرار داره و از همين بالكن ميشه بالكن اتاقهاي آنجا رو ديد. در آنجا سن متوسط رو ميشه حدود هفتاد سال در نظر گرفت. جائي كه تنها و تنها مرگ آرام حكومت ميكنه. اگر چه ساختمانش رو تميز و مرتب نگهداري ميكنند، اما هرچه هست، از تولدي احتمالي خبري نيست. تنها و تنها اخبار تمام كردن و يا كوتاه آمدن اين و يا آن فرد هست. همسايه ديگرم كه زني است حدود شصت و هشت ساله، از همين الآن ماتم گرفته كه بجاي اين همسايه هشتاد و سه ساله مان كه خانه اي چهار اتاقه داره، چه كسي قراره بياد؟ تصور عمومي در ذهن اون اينطوري است كه نكنه يكي از اين خانواده هاي شلوغ و پرسروصداي خارجي به اينجا وارد بشن كه اون مدام درگير حرص و جوش خوردن نسبت به مسائل آنها باشه... بهش ميگم: تو هنوز اين همسايه مان نرفته، اونو دفن كرده و ارثش رو هم قسمت كرده اي؟ مي خنده و ميگه: جدي ميگم. ميترسم از اين خانواده هاي بوسنيائي و يا افغاني رو بفرستن اينجا كه نه تنها خودشون يه لشكرن، بلكه هميشه ده ها نفر خونه شون مهماني مياد. مثلاً همين خانواده افغاني طبقه چهارم رو ببين، هفته قبل بيش از بيست و دو نفر شب تو خونه اش خوابيدن... در يه لحظه به ذهنم خطور ميكنه كه اگه آدم با چنين حالتي برخورد كنه، به كدوم يك از آن فاميل ها ميشه گفت كه بهتره شب رو بره هتل؟ الان كه اومدم اينها رو پست كنم به بلوگر، ديدم نوشته كه بلوگر داره يه سري آپ گريت ميكنه و من هم از اين فرصت استفاده كرده و يه نگاهي به اين نوشته مي اندازم و شايد اونو تو وبلاگم گذاشتم...

ديروز براي يكي از دوستان تلفن كرده و ازش خواستم كه اگه وقت داره بياد بريم براي پياده روي. اون هم درست در همان لحظه در اين فكر بود كه بمن زنگ زده و بياد پيشم. از همان اولين لحظه ورود احساس كردم كه حالش گرفته هست. در چنين حالتي وقتي هم كه در مورد اوضاع سياسي و نظر اين و اون ازم مي پرسه، ميدونم كه حالا همه رو به فحش و بدوبيراه ميگيره. - تو اين نشريات اينترنتي و يا اين گروهها در مورد جنگ چي ميكن؟ - كدوم جنگ رو ميگي؟ - همين كه آمريكا تو فكر حمله به عراق هست و اينها و يا حتي اينكه ممكنه بعدش هم به فكر حمله به ايران باشه... - راستش، اگر چه اكثراً از جنبش صلح و اينها صحبت ميكنند و آخرين اخبار و اطلاعات در اين زمينه رو تو سايتشون ميذارن، اما بعضاً مثل اينه كه بدشون نمياد مسائل برخي كشورها با جنگ حل بشه. مثلاً در كنار تظاهرات صلح، خبرهائي هم در مورد واكنش جبهه اپوزيسيون مخالف عراق رو ميذارن. - يعني فكر ميكنند كه ميشه با جنگ معضلات اجتماعي برخي كشورها رو و يا جابجائي قدرت رو حل كرد؟ - اين احساس در من هست كه برخي از اين بچه هاي چپ حتي از همين الان در فكر سناريوئي مناسب براي ايران هستند. تو بعضي از اين نشرياتشون، از اكثريت گرفته تا برخي نشريات معمولي اينترنتي، همه در فكر بحث و فحص در مورد اتحاد و ائتلاف و جبهه سازي و اينها هستند... احساس كردم كه نه تنها چشمانش گرد شده و داره از حدقه درمياد، بلكه رنگش هم به آرامي داشت مي پريد... - آخه اينها ديگه چه احمق هائي هستند؟ مگه ميشه با تكيه به قدرت معضل قدرت رو حل كرد؟ من نمي گم كه اين قدرت بد و يا آن قدرت خوب، اما آخه قدرت خودش معضل اين جوامع هست و نه بدي و خوبي اش. اونوقت تو چطور ميتوني براي نجات جان مردم، با كشت و كشتار بياي وسط؟ - راستش خودم هم وقتي به حرف هاشون در اين برنامه هاي مباحثات كامپيوتري گوش ميدم و يا احياناً به نوشته هاشون نگاه ميكنم، حسابي حرصم ميگيره. تنها تاثير مخرب خيلي مستقيم اين چيزها، تلخ شدن پياده روي هايم هست... - بريم بابا، بريم براي پياده روي كه حالم از اين آدم هاي بي خود و يه لا قبا بهم ميخوره. - من براي آرام كردن خودم به خودم ميگم: اگه يه نجار نگه كه نجاره، وقتي اره بدست ميگيره و يا چيزي داره درست ميكنه، ميشه فهميد كه اون نجاره. اما اگه اينهائي كه اين چيزها رو ميگن و مي نويسن، دهانشونو ببندند، به آدم هاي عادي تبديل ميشن كه از حل ساده ترين مسائل روزمره خودشون عاجز مي مونن. اونوقت فكر ميكنم كه آيا، خودمو مضحكه يه مشت حرف و كلمه و اينها قرار نداده ام؟ اينكه انگار حرف اينها اهميتي هم داره و تاثيري هم در روندها ميذاره. بطور مثال يه بابائي بود كه تو صحبت هاش ميگفت: چون در اين اتاق ـ منظورم اتاق پال تاك هست ـ نمي تونم حرفم رو بزنم، اتاق رو ترك ميكنم. ببين چه حدي از بي پرنسيبي در رفتار جا خوش كرده؟ - واقعاً همچين چيزي گفته؟ - آره بابا، طرف خودشو متخصص و آدم با مطالعه و اينها هم ميدونه. آخه آدم بايد خيلي ديكتاتور باشه كه بگه من فقط به اين دليل در اين اتاق مي مونم كه حرف هام رو بزنم. - روزگار غريبي است. آنهائي كه فكر ميكنند حرفي براي زدن دارن، نميدونن كه براي رابطه گرفتن با سايرين، اين شنيدن هست كه مهمه و نه گويندگي. وگرنه كسي كه فكر كنه چيزي داره كه مهمتر از انديشه ديگري است، در همين نقطه ره به بيراهه مي بره... عليرغم اينكه در زمان پياده روي تلاش كرديم كه به مسائل مختلف ديگري بپردازيم، اما انگار سايه شوم چنين نگرشي ميبايست بالاي سرمان باقي مي ماند. اينكه عده اي به نام انسان و به نام مبارز بودن، نفرت انگيز ترين وسائل رو براي پيش برد تصورات ماليخوليائي خودشون مايلند كه بكار بگيرند.

۲۷/۱۱/۱۳۸۱

چند روز گذشته، همانطوري گذشت كه معمولاً ازش انتظار ميره. سپيده صبح بر اساس همان برنامه اي از گوشه شرقي چشم انداز خانه ام بيرون آمده كه هزاران و يا ميليون و يا ميلياردها سال هست كه مبناي عملكردش مي باشد. شب ها نيز چه ابري و يا مهتابي، كماكان تاريك هستند و همراه خود حجم بزرگي از احساس نزديكي را به جانت سرريز ميكند. انگار تاريكي به تنت، به پوستت چسبيده. و كماكان لحظات در كنار هم و پهلو به پهلوي يكديگر زده و فراورده اي را شكل ميدهند كه ما با كلمه زمان آنرا مي شناسيم. گاه احساس ميكنم كه با همه اين لحظه ها و ثانيه ها و يا حتي كوچكترين ابعاد اين حركت همراه بوده و تمام وجود و حضورشان را درونم حس مي كنم. وقتي دستم را تكان ميدهم، احساس ميكنم كه چندين لحظه را بهم متصل كرده ام و يا آنگاه كه سرم را روي بالش گذاشتم، فشردگي آنها را احساس ميكنم كه قرار است درون خوابم به يكديگر متصل شده و زنجيره اي را فراهم آورند تا من با تكيه بدانها، به ستايش سپيده دمان بنشينم. دست و دلم به هيچ كاري نمي روند اگر چه به همه آن اعمالي مشغول هستم كه بخاطر تكرار وحشتناكشان ديگر موضوعيت خودشان و يا اهميت شان را بگونه اي از دست ميدهند كه حتي لحظه اي بدانها دل نمي بندم. به صفحه تلوزيون خيره ميشوم. نوارهاي فيلم هاي ويدئوئي ام را از اين رو به آن رو ميكنم و خودم را و نگاهم را و وجودم را بدانها مي سپارم تا فقط لحظه ها بگذرند. از تصور نيز خارج است كه چگونه از اخبار سياسي منتشره در نشريات و راديوهاي ايراني گرفته تا برنامه هاي گوناگون تلوزيون و به زبانهاي مختلف، تا برنامه موسيقي و ورزش و رقص و بزن و بكوب و خلاصه همه و همه را مي بلعم. ملغمه اي كه ميتواند براحتي ترا بسوي سرسام گرفتن سوق دهد. با دوستانم صحبت مي كنم. روي موضوعات مختلف با هم مباحثه، مجادله و خوش و بش مي كنيم. همه اينها نيز در همان مجموعه اي مي گنجند كه امروزه روند روزمره ام را شكل ميدهند. دلم سخت گرفته...

۲۴/۱۱/۱۳۸۱

جان عاشق او در جسم دردمندش باقي نماند روز يكشنبه بود و از صبح در حال جارو كشيدن و لته زدن و از اين كارها در خونه ام بودم. به خودم آنتراكتي داده و داشتم يه چائي از تو فلاكس براي خودم مي ريختم، كه صداي زنگ تلفن در اومد. هنوز گوشي رو برنداشته بودم كه صدائي از آنسوي در اومده و گفت: چطوري تو؟ گفتم: سلام حسين جان. گفت: كدام حسين؟ گفتم: حسين خودمان، حسين جورشري. حسين جواهري. گفت: يعني، با همين يه كلمه تو منو شناختي؟ گفتم: حسين عزيز تو كه بهتر ميدوني، تنها صداست كه مي ماند! از اين مهمتر، آخه چنين گرماي دلنشيني رو چطور ميتوان با جان و دل حس نكرد. ... درباره خيلي چيزها صحبت كرديم. مدتي بود كه همه ما با مغزي تهي و دلهائي گرم، تنها و تنها شاهد مصاف سخت كوشانه او بوديم و حتي كلمات نيز در ذهنمان شكل نمي گرفت تا گوشه اي از اين مصاف را به عهده بگيريم. به دكتر جوشني ميگويم: دكتر، دلم گرفته. نميدانم چگونه ميتوان از كلمات بهره گرفت و مرگ را با حسين شريك شد. دكتر كه خود با همان جثه ريز و قلبي به بزرگي يك دنيا، در كنار حسين پا به پا راه ميرفت، تلاش ميكرد به شيوه خودش و با طنزي كه شايد از مرثيه سنگين تر بود، مرا دلداري دهد... اواخر تابستان سال نود بود كه بمن اطلاع داده بودند يكي دوتا از رفقاي ما كه بطور موقت در تاشكند زندگي ميكنند، بصورت چشم بسته ـ اصطلاحي بود كه براي رفقاي در قرنطينه بكار برده ميشد و بالاخص رفقائي كه هنوز در مورد ماندن در خارج از كشور و برگشت، تعيين تكليف قطعي نكرده بودند ـ در يكي از خانه هائي هستند كه در همسايه گي من بود. رفيقي كه در آن زمان مسئول امور آن رفقا بود، از من خواست كه در صورت نيازشان به چيزي و وسيله اي، سعي كنم كه بهشان كمك كنم. وقتي در خانه ” صادق “ رو زدم و در باز شد‚ درجا خشكم زد. گفتم: حسين جان توئي؟ در يك لحظه نگاهي ترديد آميز از ديدگانش گذشت. با اينهمه بدون اينكه هيچ اثري از آنرا در خود حفظ كند، با چهره اي گشوده مرا در آغوش گرفته و يكديگر را بوسيديم و من وارد خانه شدم. ميدانستم كه هنوز منو بجا نياورده. بهش آدرس هاي لازم رو ميدم و جائي رو كه يكديگر را ديده بوديم. با خنده گفت: يعني فكر ميكني كه من ميتوانم در اين لحظه يكي از آنهمه دوستان در عروسي آن رفيق رو بجا بيارم؟ گفتم: اين مهم نيست. مهم اينه كه من خوشحالي ام رو از ديدن تو نميخواهم با اين سوال و جواب ها سرپوش بذارم. رفيق همراهش نيز از جمله رفقائي بود كه در شرائطي ديگر و مناسبت ديگري، دوران كوتاهي رو با هم گذرانده يوديم. در طي آن روزها بارها و بارها و ساعات بسياري را با هم گذرانديم و در لابلاي آن متوجه شدم كه كماكان اين سوال در ذهنش مطرح هست كه من نسبت به اوضاع ايران و بطور كلي سياست هائي كه از طرف سازمان مطرح ميشه، چه نظري دارم. طرح كلي نظراتش رو در چند صفحه نوشته بود و بمن داد تا آنها رو بخوانم و با هم روي نكاتي از آن بحث كنيم. وقتي بهش گفتم: دلم ميخواد رفقاي شكل دهنده سازمان اين جرئت رو ميداشتند كه بگند: مي بايد عشق منشاء اشتياق ما براي تحول باشه چه در جامعه ما و چه در كل جامعه بشري. من خسته شده ام از اينكه همواره تنفر و تضاد و مقابله، منابع انرژي من براي مبارزه بوده اند. گل از گلش شكفته شد. با اشتياق وافري نظراتش را توضيح داده و ميگفت: من حس ميكردم كه براي چنين اشتياقي، اميدم واهي نيست. ميدانم كه در اين مجموعه هستند دلها و جانهاي عاشقي كه برايشان مبارزه و مبارز بودن اصل نيست، بلكه دستيابي به آن جهاني قلبشان را مي فشارد كه در آن هيچ اثري از درد و تالم نباشد. در دوره اي موقت از زندگي مشتركمان در كابل ميديدم كه چگونه از درد به خودش مي پيچد. يكبار احساس كردم كه گره چهره اش با هيچ ترفندي گشوده نمي شود. ميگويم: حسين جان، چيه چي شده؟ چرا اينقدر گرفته هستي؟ ميگه: آخه من نمي فهمم. دوستاني كه مي خواهند زندگي رو در برنامه هاي راديو زحمتكشان ترويج كنند، انگار خودشان هيچ نمود و نشانه اي از آن رو در زندگي خودشان سراغ ندارند. اگر زندگي روزمره خودمان فاقد استخوان بندي هاي لازم براي عشقمان باشه، و روالي متعارف و بجاي خود عاميانه داشته باشه، چطور ميتونيم به خودمان اجازه بديم كه حتي يك كلمه از دهانمان بيرون بياريم كه در آن باصطلاح قصدمان ترويج و تبليغ عشق و زندگي باشه... وقتي از ماموريت برگشتم، دوستي مشترك در تاشكند ميگفت: آخه اين چه كاري بود كه تو از حسين خواستي؟ از يكطرف بخاطر علاقه زيادي كه به تو داره، خودشو مقيد مي دانست كه حتماً خواسته ات را برآورده كنه. اما از سوي ديگر، شرم بسيار شريفانه اش در زماني كه ميخواست سوغات ارسالي ات را به دوست دختر تو بده و آن دقايقي رو كه منتظر دوستت مانده بود، هرگز نميشد از ياد برد. طفلك رنگش سخت پريده بود. او كه حتي كلمه اي روسي بلد نبود، با هزاران ايما و اشاره بالاخره به دوستت فهماند كه اين هدايا را تو برايش فرستاده اي و از علاقه ات به اون صحبت ميكرد. در نامه اي كه برايم فرستاده بود، خودش نيز به اين امر اشاره داشت. مي نويسد: نميداني، با چه مكافاتي و با استفاده از فرهنگ لغات فارسي به روسي و روسي به فارسي، بالاخره بهش فهماندم كه چگونه براي خريد آن سوغات تو تمام بازار كابل رو زيرو رو كرده اي... تلاطم حوادث هركدام از ماها را به سويي كشانده و در تمامي پهنه جامعه بشري پراكنده است. پيوندهائي كه بنيادش بر صميميت بي پيرائه بوده، بندرت ميداني براي شكفتن پيدا ميكرد. اما آنگاه كه در كمپينگ يته بوري و پس از سالياني متمادي او را ديدم، انگار كه زمان ابزاري بسيار بي معني است. تمامي پيوندها با همان صميمتي قفل و زنجير خورد كه بنيادش را در شرائطي ديگر پي افكنده بوديم. طنز فيلسوفانه حسين هميشه همراه شيرين شيوه مباحثه اش بود. وقتي پس از سپري كردن نيمه شب، با هم براي پيشواز خروس خوان در كنار درياچه قدم مي زديم و يا روي تخته سنگي نشسته و به صداي امواج آب درياچه گوش ميداديم، ميگويم: ميداني حسين، دلم لك زده كه فيلم ” دلسو اوزالا “ از آكيرو كوروساوا رو ببينم. مثل هميشه با درخشش بي نظير چشمانش روبرو شدم كه با اشتياقي وافر شروع به صحبت درباره دلسو كرد. از چهره اش، از كلماتش شور بي نظيري از عشق به زندگي موج مي زد. ناگهان و در حالتي كاملاً غيرمنتظره گفت: اجازه ميدي يه خورده براي خودم تنها بنشينم؟ بدون اينكه كمترين ترديدي به چهره ام راه پيدا كنه، از كنارش بلند شده و به گوشه اي ديگر رفته و با دوست ديگري بقيه آن دقايق را گذراندم. وقتي مجددا به او مراجعه كردم، چشمانش پر اشك بود. اشكي كه هيچ نشانه اي از غم و يا حسرت در آن نبود. انگار شبنمي بود كه با لطافت تمام روي آن چهره مي لغزد. با پشت دست مسير حركت اشكها را تغيير داده و در يك آن، چشمان روشنش برقي زد. با طرح سوالاتي بسيار عادي، نخواست هيچ چيزي درباره آن لحظات بگويد. مبارزه سخت كوشانه جان عاشقش با بيماري، هيچگاه لحظه اي قطع نشد. و هرگاه كمترين اثري از آتش بس بود، او آنرا با استفاده از ابزارهاي مختلف با دوستانش تقسم مي كرد. وقتي اسم مولانا را در اتاق پال تاكي سازمان مي ديدم، قلبم مي گرفت. اين جان عاشق آيا در آن جسم در بند نبود؟ هيچگاه نتوانستيم كلمه اي به او بگوييم كه نشان از عادي بودن روندي داشته باشد كه بهرحال او با آن درگير بود. جان عاشق حسين با عشقي بزرگتر عجين شده. من ميدانم كه هرنگاهم به گلي و يا چهره كودكي، بدون ترديد مرا به ياد او مي اندازد. گرمي صميمانه صدايش، عشق بزرگش به راهيابي انسانها به حياتي شايسته در هرگلبرگي و در هربار در هزاران غنچه نمود خواهد يافت. تنها حسرت باقيمانده براي من اين است كه بالاخره اين فرصت به من داده نشد تا روي بالكن خانه ام با او نشسته و در حين نگاه به دورنمائي جنگل، ليواني آبجو با هم بخوريم.

۱۷/۱۱/۱۳۸۱

(( من اين نوشته را در وبلاگ دوستم كيانوش توكلي نوشته ام و حال همونو كپي كرده و به اينجا منتقل كردم. بهمين دليل نوشته ام شكل و شمايل خطاب به شخص بخصوصي رو داره! )) بالاخره چشممان روشن شد به نوشته اي از جنس معمولي!! از همان ابتداي كار مي گفتم، آدمي بايد خودش باشه. وقتي ميخواي شسته و رفته بنويسي، خود بخود عده اي را روبروي خود مجسم كرده كه انگار مداد و كاغذ در دستشان و دارن غلط هاي املائي و دستوري و سياسي و ـ حتي بجاي خود اخلاقي ـ را دارند از توي نوشته هاي تو در ميارن. حالا مثل اين مي مونه كه انگار آدم در حال دوش گرفتن بزنه زير آواز! هيچ كس نميتونه يقه آدم رو بگيره كه بابا صدايت جگر خراش است. ميشه گفت: بابا جان تو حمام خودم هستم و مشغول به كار خودم و براي خودم موزيك متن گذاشتم. اما اگه بخواي همون رو در راديو بخوني، خودت را، آرزوهايت را، تمام موجوديت خودت رو ميذاري در وسط معركه آنهم در چارچوب مناسبات كالائي. اينكه گفته تو چقدر مي ارزه و خريدار داره يا نه. در واقع بين من و صاحب اصلي اين صفحه كه كيانوش باشه، هميشه روي اين موضوع بحث بوده كه بالاخره نوشته بايد انعكاس فعل و انفعالات درون انسان باشه ـ در هرزمينه اي كه بخواهيم ـ يا اينكه مي بايد در راستاي نيازها و خواسته ها و احياناً سليقه عمومي و بازار و امثالهم. درست در همين قسمت هست كه هميشه به دو راه مختلف ميرفتيم. اين ترس و ابهام رو بايد از خود دور كرد كه آيا حرفش از لابلاي صحبتي خودماني فهميده خواهد شد يا نه. كسي كه به حرف آدمي دل بده، و اگه حرف آدمي درست از بطن وجود و احساس مسئوليت عميقش ناشي بشه، آنوقت، بدل ها راه پيدا مي كنه. با اينهمه بايد بگويم كه صحبت هائي كه رد و بدل ميشه، آنهم در چارچوب و راستاهائي مثل مباحثه هاي باصطلاح سياسي، ره به بيراهه مي بره. چون همه اينها مباحثه هائي است در چارچوب فعل و انفعالات انديشه و در محدوده كلمات. اگه مجاز باشم، بايد بگويم كه با دل آدميزاد ربطي و پيوندي نداره. چيزي كه نمود و نشانه وجود تو باشه و با زندگي روزمره ات عجين. بهرحال كجراهه را آنهائي مي روند كه پيش از بروز مكنونات قلبي ـ انديشه اي و حتي ادعاهاي شخص و از اين قبيل ـ خواننده و بيننده و امثالهم را مجسم كرده و سعي مي كنند در چارچوب احتمالات تاثير گذاري حرف خود روي آنها، سمت و سوي صحبت خود و يا نوشته اش رو مشخص كرده و بعداز آن، همه را در حال غلط گيري تصوير كرده و نوشته اش را هزار بار بخواند و باز نويسي كند. برعكس آنچه كه كيانوش در نوشته پائيني مطرح كرده، بخاطر سير تحولات و سرعت حوادث نيست كه لازمه از محدوديت هاي دستوري و مجموعه آنچنان دست و پاگير دست برداريم ـ در اين راستا البته افرادي مثل ضياء آتاباي و از اين قبيل كار رو براي خودشان راحت تر كرده و با پخش برنامه هاي تلوزيوني، از جهنم مقاله نويسي خودشان را نجات دادند ـ بلكه، بي پيرائه بودن، بي شيله پيله حرف زدن، از بطن وجود صحبت كردن و نهراسيدن از داوري ها و پيش داوري براي آرزومندي خود در راه سعادت بشريت، ... من فكر ميكنم اين اصل هست كه تفاوت بنيادين بين نويسندگان متعارف در جهان كنوني است و آنهائي كه نوشتن تنها وسيله اي است برايشان تا درونشان را تصوير كنند. و در همين راستا، اين نوشتن و نوشته نيست كه اصل باشد، بلكه وجود خود انسان است كه مهم است. اميدوارم كه كيانوش در اين راستا پس نزنه!!!

This page is powered by Blogger. Isn't yours?