کلَگپ | ||
۲۴/۱۱/۱۳۸۱
جان عاشق او در جسم دردمندش باقي نماند
روز يكشنبه بود و از صبح در حال جارو كشيدن و لته زدن و از اين كارها در خونه ام بودم. به خودم آنتراكتي داده و داشتم يه چائي از تو فلاكس براي خودم مي ريختم، كه صداي زنگ تلفن در اومد. هنوز گوشي رو برنداشته بودم كه صدائي از آنسوي در اومده و گفت: چطوري تو؟
گفتم: سلام حسين جان.
گفت: كدام حسين؟
گفتم: حسين خودمان، حسين جورشري. حسين جواهري.
گفت: يعني، با همين يه كلمه تو منو شناختي؟
گفتم: حسين عزيز تو كه بهتر ميدوني، تنها صداست كه مي ماند! از اين مهمتر، آخه چنين گرماي دلنشيني رو چطور ميتوان با جان و دل حس نكرد.
... درباره خيلي چيزها صحبت كرديم. مدتي بود كه همه ما با مغزي تهي و دلهائي گرم، تنها و تنها شاهد مصاف سخت كوشانه او بوديم و حتي كلمات نيز در ذهنمان شكل نمي گرفت تا گوشه اي از اين مصاف را به عهده بگيريم. به دكتر جوشني ميگويم: دكتر، دلم گرفته. نميدانم چگونه ميتوان از كلمات بهره گرفت و مرگ را با حسين شريك شد. دكتر كه خود با همان جثه ريز و قلبي به بزرگي يك دنيا، در كنار حسين پا به پا راه ميرفت، تلاش ميكرد به شيوه خودش و با طنزي كه شايد از مرثيه سنگين تر بود، مرا دلداري دهد...
اواخر تابستان سال نود بود كه بمن اطلاع داده بودند يكي دوتا از رفقاي ما كه بطور موقت در تاشكند زندگي ميكنند، بصورت چشم بسته ـ اصطلاحي بود كه براي رفقاي در قرنطينه بكار برده ميشد و بالاخص رفقائي كه هنوز در مورد ماندن در خارج از كشور و برگشت، تعيين تكليف قطعي نكرده بودند ـ در يكي از خانه هائي هستند كه در همسايه گي من بود. رفيقي كه در آن زمان مسئول امور آن رفقا بود، از من خواست كه در صورت نيازشان به چيزي و وسيله اي، سعي كنم كه بهشان كمك كنم.
وقتي در خانه ” صادق “ رو زدم و در باز شد‚ درجا خشكم زد. گفتم: حسين جان توئي؟
در يك لحظه نگاهي ترديد آميز از ديدگانش گذشت. با اينهمه بدون اينكه هيچ اثري از آنرا در خود حفظ كند، با چهره اي گشوده مرا در آغوش گرفته و يكديگر را بوسيديم و من وارد خانه شدم. ميدانستم كه هنوز منو بجا نياورده. بهش آدرس هاي لازم رو ميدم و جائي رو كه يكديگر را ديده بوديم. با خنده گفت: يعني فكر ميكني كه من ميتوانم در اين لحظه يكي از آنهمه دوستان در عروسي آن رفيق رو بجا بيارم؟ گفتم: اين مهم نيست. مهم اينه كه من خوشحالي ام رو از ديدن تو نميخواهم با اين سوال و جواب ها سرپوش بذارم.
رفيق همراهش نيز از جمله رفقائي بود كه در شرائطي ديگر و مناسبت ديگري، دوران كوتاهي رو با هم گذرانده يوديم.
در طي آن روزها بارها و بارها و ساعات بسياري را با هم گذرانديم و در لابلاي آن متوجه شدم كه كماكان اين سوال در ذهنش مطرح هست كه من نسبت به اوضاع ايران و بطور كلي سياست هائي كه از طرف سازمان مطرح ميشه، چه نظري دارم. طرح كلي نظراتش رو در چند صفحه نوشته بود و بمن داد تا آنها رو بخوانم و با هم روي نكاتي از آن بحث كنيم. وقتي بهش گفتم: دلم ميخواد رفقاي شكل دهنده سازمان اين جرئت رو ميداشتند كه بگند: مي بايد عشق منشاء اشتياق ما براي تحول باشه چه در جامعه ما و چه در كل جامعه بشري. من خسته شده ام از اينكه همواره تنفر و تضاد و مقابله، منابع انرژي من براي مبارزه بوده اند. گل از گلش شكفته شد. با اشتياق وافري نظراتش را توضيح داده و ميگفت: من حس ميكردم كه براي چنين اشتياقي، اميدم واهي نيست. ميدانم كه در اين مجموعه هستند دلها و جانهاي عاشقي كه برايشان مبارزه و مبارز بودن اصل نيست، بلكه دستيابي به آن جهاني قلبشان را مي فشارد كه در آن هيچ اثري از درد و تالم نباشد.
در دوره اي موقت از زندگي مشتركمان در كابل ميديدم كه چگونه از درد به خودش مي پيچد. يكبار احساس كردم كه گره چهره اش با هيچ ترفندي گشوده نمي شود. ميگويم: حسين جان، چيه چي شده؟ چرا اينقدر گرفته هستي؟ ميگه: آخه من نمي فهمم. دوستاني كه مي خواهند زندگي رو در برنامه هاي راديو زحمتكشان ترويج كنند، انگار خودشان هيچ نمود و نشانه اي از آن رو در زندگي خودشان سراغ ندارند. اگر زندگي روزمره خودمان فاقد استخوان بندي هاي لازم براي عشقمان باشه، و روالي متعارف و بجاي خود عاميانه داشته باشه، چطور ميتونيم به خودمان اجازه بديم كه حتي يك كلمه از دهانمان بيرون بياريم كه در آن باصطلاح قصدمان ترويج و تبليغ عشق و زندگي باشه...
وقتي از ماموريت برگشتم، دوستي مشترك در تاشكند ميگفت: آخه اين چه كاري بود كه تو از حسين خواستي؟ از يكطرف بخاطر علاقه زيادي كه به تو داره، خودشو مقيد مي دانست كه حتماً خواسته ات را برآورده كنه. اما از سوي ديگر، شرم بسيار شريفانه اش در زماني كه ميخواست سوغات ارسالي ات را به دوست دختر تو بده و آن دقايقي رو كه منتظر دوستت مانده بود، هرگز نميشد از ياد برد. طفلك رنگش سخت پريده بود. او كه حتي كلمه اي روسي بلد نبود، با هزاران ايما و اشاره بالاخره به دوستت فهماند كه اين هدايا را تو برايش فرستاده اي و از علاقه ات به اون صحبت ميكرد.
در نامه اي كه برايم فرستاده بود، خودش نيز به اين امر اشاره داشت. مي نويسد: نميداني، با چه مكافاتي و با استفاده از فرهنگ لغات فارسي به روسي و روسي به فارسي، بالاخره بهش فهماندم كه چگونه براي خريد آن سوغات تو تمام بازار كابل رو زيرو رو كرده اي...
تلاطم حوادث هركدام از ماها را به سويي كشانده و در تمامي پهنه جامعه بشري پراكنده است. پيوندهائي كه بنيادش بر صميميت بي پيرائه بوده، بندرت ميداني براي شكفتن پيدا ميكرد. اما آنگاه كه در كمپينگ يته بوري و پس از سالياني متمادي او را ديدم، انگار كه زمان ابزاري بسيار بي معني است. تمامي پيوندها با همان صميمتي قفل و زنجير خورد كه بنيادش را در شرائطي ديگر پي افكنده بوديم.
طنز فيلسوفانه حسين هميشه همراه شيرين شيوه مباحثه اش بود. وقتي پس از سپري كردن نيمه شب، با هم براي پيشواز خروس خوان در كنار درياچه قدم مي زديم و يا روي تخته سنگي نشسته و به صداي امواج آب درياچه گوش ميداديم، ميگويم: ميداني حسين، دلم لك زده كه فيلم ” دلسو اوزالا “ از آكيرو كوروساوا رو ببينم. مثل هميشه با درخشش بي نظير چشمانش روبرو شدم كه با اشتياقي وافر شروع به صحبت درباره دلسو كرد. از چهره اش، از كلماتش شور بي نظيري از عشق به زندگي موج مي زد. ناگهان و در حالتي كاملاً غيرمنتظره گفت: اجازه ميدي يه خورده براي خودم تنها بنشينم؟
بدون اينكه كمترين ترديدي به چهره ام راه پيدا كنه، از كنارش بلند شده و به گوشه اي ديگر رفته و با دوست ديگري بقيه آن دقايق را گذراندم. وقتي مجددا به او مراجعه كردم، چشمانش پر اشك بود. اشكي كه هيچ نشانه اي از غم و يا حسرت در آن نبود. انگار شبنمي بود كه با لطافت تمام روي آن چهره مي لغزد. با پشت دست مسير حركت اشكها را تغيير داده و در يك آن، چشمان روشنش برقي زد. با طرح سوالاتي بسيار عادي، نخواست هيچ چيزي درباره آن لحظات بگويد.
مبارزه سخت كوشانه جان عاشقش با بيماري، هيچگاه لحظه اي قطع نشد. و هرگاه كمترين اثري از آتش بس بود، او آنرا با استفاده از ابزارهاي مختلف با دوستانش تقسم مي كرد. وقتي اسم مولانا را در اتاق پال تاكي سازمان مي ديدم، قلبم مي گرفت. اين جان عاشق آيا در آن جسم در بند نبود؟
هيچگاه نتوانستيم كلمه اي به او بگوييم كه نشان از عادي بودن روندي داشته باشد كه بهرحال او با آن درگير بود.
جان عاشق حسين با عشقي بزرگتر عجين شده. من ميدانم كه هرنگاهم به گلي و يا چهره كودكي، بدون ترديد مرا به ياد او مي اندازد. گرمي صميمانه صدايش، عشق بزرگش به راهيابي انسانها به حياتي شايسته در هرگلبرگي و در هربار در هزاران غنچه نمود خواهد يافت.
تنها حسرت باقيمانده براي من اين است كه بالاخره اين فرصت به من داده نشد تا روي بالكن خانه ام با او نشسته و در حين نگاه به دورنمائي جنگل، ليواني آبجو با هم بخوريم. |
een plaats voor mijn gedachten en ideeën! جائی برای انعکاس افکار و ایده هایم! نوشتههای قبلی:
پیوندها:
خالواش - وبلاگی موازی زمزمههایی روی کاغذ ترجمه بنیاد کریشنامورتی - در آمریکا گشتها *تماس بایگانی:
|