کلَ‌گپ

۰۸/۰۲/۱۳۸۸

روستای نازک‌سرای کَشَل

تلفن زنگ میزند و گوشی رو بر میدارم. صدائی ضعیف از آنسوی تلفن مرا با نامی مورد خطاب قرار میدهد که نشان از شناسائی من در سالهای قبل از انقلاب و بطور کلی در مناسباتی غیر از دوره‌هائی دارد که نامم را به تقی گیلانی تغییر داده بودم. – تقی را درست روزی انتخاب کردم که میخواستم در زندگی رسمی خود در افغانستان نام و نشانی داشته باشم و علت انتخاب آن، یادگار و یادآوری دوستم " تقی قانع خشکبیجاری " بود که در آخرین سال اقامت در ایران خبر اعدام وی توسط جنایت‌کاران دستگاه حکومتی جمهوری اسلامی را شنیده بودم. – از فردی که سوی دیگر تلفن هست بعداز تأئید اینکه خودم هستم، میخواهم خودش را معرفی کند. میگوید: منم، علیرضا، پسر دائی تو، پسر رستگار...

با همین اشاره و نامها بسرعت برق و باد به گذشته‌ای بیش از سه دهه میروم و خودم را در کنار دائی محمد و یا کوچیک آقا ( بصورت مخفف گیلکی کوچ آقا میگفتیم )، یوسف‌علی، عبدالله، ربابه... خلاصه تمام فامیل و دوست و آشنایانم در روستای نازک‌سرای کشل در کناره سفیدرود مجسم میکنم. تمام وجودم را هیجانی ناشناخته پر کرده و دلم میخواهد در همین لحظه علیرضا در کنارم بود تا با بوسیدن و بوئیدنش، با تمام وجودم از وی تشکر کنم. وقتی کسی با یاد و خاطره‌ای تو را به گشت و گذار دوره‌های دیگری و خصوصاً دوران کودکی و نوجوانی‌ات میکشاند، چه کار بزرگی برایت انجام میدهد. آن یادهای رنگی، آن لحظات شیرینی که تو در تمام محوطه روستا مورد محبت و احساس دوستی قرار میگرفتی؛ از رفتن به دکان عزیز یخ‌فروش گرفته تا فلان و بهمان بقال و کارگر ماشین‌خانه – که مسئول ماشین برنجکوبی بود – تا بعدازظهرها و بازی والیبال و " قیش بازی " – کمربندها را درون حلقه‌ای قرار میدادند و عده‌ای نگهبان و دیگرانی دیگر مهاجم بودند و بازی علیرغم خشونتی نه چندان خطرناک، با اینهمه زمینه‌ای میشد برای نمایش تردستی و شجاعت و مهارت بعضی از جوانها. والیبال و فوتبال بعدها به میدان آمدند و در این زمینه علیرغم جثه ریزم در برابر هم‌سن و سالان روستائی، مهارت مناسبی داشتم تا به معرض نمایش و تحسین تماشاچیان بگذارم.

روزائی که در آفتاب توفنده بعداز چپاول خربزه و هندوانه‌ای از محدوده کشت آنها که کم و بیش به همه روستا تعلق داشت، با پسردائی‌ها، پسر کدخدا – نامش هادی بود – و چندتائی دیگر و برادرم عباس که دو سالی از من بزرگتر هست، همه با هم به سفیدرود می رفتیم و در بخش " جولف " همان عمیق رودخانه شنا میکردیم و من کماکان آرزوی همیشه‌گی خودم را در دل می پروراندم که اگر روزی آنقدر بزرگ شوم که مجاز به شنا بیش از محدوده مورد نظر باشم، حتماً تا آنسوی رودخانه شنا خواهم کرد و شاید آنقدر توانائی داشته باشم که بتوانم بعداز آن هم برگردم. هنوز هم وقتی به دریاچه‌ای میروم و به آب میزنم، در زمان شنا به یاد آن آرزو می افتم و علیرغم اینکه شنایم آنقدر قابل اعتماد هست که بتوانم چنان مسافتی را شنا کنم، با اینهمه آن آرزو هنوز با همان بزرگی و همان هراس در دلم جای خوش کرده است!

علیرضا مثل همیشه و تندتند آخرین اخبار و اطلاعات را به من میدهد. فوت پدرش را پیشتر از این شنیده بودم و اما، مرگ کوج‌آقا برام سخت بود. میگوید: دو سال پیش مرده و من این خبر را هرگز از طرف اعضاء خانواده‌ام که گاهی به من زنگ میزنند نگرفته بودم. یادم نمی رود آن زمانی که کوچ‌آقای یکدنده و تنها کسی که همان حد بسیار ناچیز خشونتی که پدرم گاهاً نشان میداد را بر نمی تافت و جلوی ما او را سرزنش میکرد و به حالتی باهاش صحبت میکرد که فکر میکردیم اگه پدرمان دفعه دیگه دستی بسویمان دراز کند، کوچ‌دائی حتماً او را خفه خواهد کرد.

او مجرد بود و بارها و بارها به شهرهای مختلف برای یافتن کار رفته بود و حتی دوره‌ای هم برای پاسبان‌شدن تلاش کرده بود. اما بدلیل سرکشی نتوانست تاب دوره آموزشی را بیاورد و در رفت و بالاخره برادر بزرگترش آقادائی که برای خودش یک پا اهل بخیه بود، مجبور شد به ازدواج تن دهد با یک شرط که او خود باید همسرش را انتخاب کند.

اگر برای همه اطرافیان این جمله‌ای معمولی و طبیعی بود – حداقل در مجموعه روستای آنها کدخدا بدلیل اینکه چندتائی دختر داشت و بطور کلی محیط خانه‌اش شدیداً تحت تأثیر آنها و از فضای فراخ آزادی دخترانه بهره میگرفت و کدخدا نیز دخترانش را عاشقانه دوست داشت؛ هیچ موردی پیش نمی آمد که کسی خاطرخواه دختری باشد و کدخدا تمام شرائط را برای رسیدن دلداده‌ها به همدیگر فراهم نکند – بهرحال برای دائی بزرگم روشن بود که کوچ‌آقا در این زمینه هم نشانه‌هایی از سرکشی با خود دارد!

 بالاخره خبرش به مادرم هم رسید که بیا برای عروسی کوچ‌آقا! ما هم از خدا خواسته همراه مادر کفش و کلاه کرده و بسوی آستانه و بعدش بسوی نازک‌سرا حرکت کردیم. حال بماند که همین مسافرت، خصوصاً آن بخشی که میباید جلوی قهوه‌خانه یکی از اهالی نازک‌سرا در آستانه جمع میشدیم تا فلان و بهمان موتور مسافرکش می آمد و همه ما را روی یک موتور جای میداد و همراه خود میبرد و ما هم همیشه منتظر این یا آن فرد آشنا می ماندیم که معمولاً مسافرتی مجانی و با ویراژهایی برای ترساندن مادرم و خنده و شادی ما هم همراه این مسافرت بود! – کوچ‌آقا دائی کوجک‌ام، دختر یکی از روستائیان فقیر را که حتی هنوز پانزده سال نداشت با تفاوت سنی حدود بیست سال برای همسری انتخاب کرده بود و دلیل این انتخاب‌اش مرگ زودرس پدر دختر و بنوعی وصلت با خانواده برای تأمین هرچند ناچیز نیازهای آنها در نظر گرفته بود. دائی بزرگ با خشمی در دل به این قضیه بدون هیچ حرفی گردن گذاشته بود. در هر شرائط دیگری وی قبول نمی کرد که کوچ‌آقا با زنی بیش از چندسال تفاوت سنی ازدواج کند. اما رابطه فامیلی دور با پدر آسیه و شرائط زندگی آنها دائی را مجبور کرد به این انتخاب گردن نهد. زن دائی بزرگ، علیرغم اینکه برایش سخت بود آن دخترک را در محدوده مناسبات فامیلی براحتی پذیرا باشد، چرا که مثلاً در محدوده سنی دخترش بوده، با اینهمه واقعاً سنگ تمام گذاشت و تمام مراسم جشن و خورد و خوراک عروسی را شخصاً سازمان داده و از تمام بچه‌هایش که تنها یکی از آنها دختر بوده حداکثر کار را کشیده و خلاصه با مدیریتی عالی عروسی را به آبرومندانه‌ترین شکلی دنبال نمود. مادرم، که هیچ‌وقت نتوانسته بود در برابر وسوسه کمک برای میهمانی و عروسی و غیره مقاومت کند، در آن روز عملاً کاری برایش باقی نمانده بود. آسیه و چندتائی از خواهرانش و دوستان هم سن و سالش، در تدارکات اولیه واقعاً بطور نفس‌گیر کار میکردند. کوچ‌آقا علیرغم تفاوت سنی با آسیه، اما بطور نسبی مورد تأئید دوستان آسیه قرار داشت. همه او را آدمی سرکش و ماجراجو می شناختند که شاید در دهسال آخر زندگی خود جز چند بار، بیشتر در روستا دیده نشده بود. کسی بود که محبت‌کردن برای او درست مثل نفس‌کشیدن بود و همه میدانستند آسیه در دستان پر مهری قرار گرفته.

وقتی برای اولین بار آسیه را دیدم، یک دل نه صد دل عاشق‌اش شدم. آن زمان فکر کنم ده دوازده سالم بود. آسیه میتوانست مثل یک همبازی برای من محسوب شود و او نیز بعداز ورود به خانه کوچکی که دائی‌ روبراه کرد، همیشه با شیطنت و محبت خاصی و به اصرار مرا به آنجا می کشاند و تمام کارهای خانه را مثل یک بازی ساده با من قسمت میکرد؛ از چیدن باقلی برای باقلی‌خورش گرفته در حیاط خانه‌اش تا آماده کردنش تا چیدن سبزی و حتی بارها شده اصرار میکرد تا همراه من و دائی به رودخانه روستا در نزدیکی خانه‌شان آمده و بقول خودشان در کنارمان به شنا بپردازد و دائی‌ام با نیشخندی شورانگیز به شنای بازیگوشانه‌اش نگاه میکرد و هر لحظه بیش از پیش شیفته او میشد!

آن دو با هم چندتائی بچه داشتند و حال در تهران زندگی میکنند. پسردائی‌ام قول داده در یکی از روزهای ماه آتی وقتی همه با هم در خانه دختردائی یا هرجای دیگری جمع شدند برایم زنگ بزند و خلاصه به من اطلاع دهد تا با همه آنها صحبت کنم و ... علیرضا متوجه شده بود که از این مصاحبت چقدر شاد شده‌ام و مثل همیشه خواست بازیگوشانه آنرا با بقیه اعضاء خانواده قسمت کند! علیرضا که در دوران نوجوانی من هنوز بچه‌ای بود که من با علاقه تمام روی کول یا شانه‌ام میگرفتم و در حیاط خانه‌شان باهاش بازی میکردم، خودش دو تا پسر هفده و نوزده‌ساله داره و به کار و زندگی در تهران مشغول هست!

وقتی به کل این یاد و خاطره‌ای که بخش بسیار بسیار ناچیزی از آنرا در اینجا منعکس کرده‌ام نگاه میکنم، می بینم محیط مناسبات در روستاهای شمال عموماً محیطی صمیمانه بوده و این نه بخاطر یادها و خاطره‌ها که همیشه بصورت مثبت در ذهن ثبت می شوند، بلکه بخاطر حد معینی از استطاعت مالی بود که در روستاهای شمال وجود داشته. وضعی که شاید در بسیاری مناطق دیگر کمتر میتوانستیم شاهدش باشیم.


۰۶/۰۲/۱۳۸۸

باتلاق طالبان!

دوستی دیروز ازم می پرسید: شنیده‌ای که میگن طالبان تا صد کیلومتری اسلام‌آباد رسیده؟

پرسیدم: مگه قبلاً طالبان در اسلام‌آباد نبوده که حالا صد کیلومتر باهاش فاصله داره؟ مگه همیشه این نظر مطرح نبوده که طالبان اساساً توسط سازمان امنیت پاکستان، حمایت ارتش آن کشور و ساختارهای مذهبی مورد حمایت عربستان و آمریکا و غیره سازمان داده شده تا رژیمی اولترا اسلامی رو در افغانستان تشکیل داده و مسیر ارسال گاز ترکمنستان به اقیانوس هند رو تضمین کنند؟ مگه ...

کاری که رسانه‌های بین‌المللی با وقاحت تمام دنبال میکنند اینه که مشتریان‌اش رو فاقد هرگونه ذهنیت تاریخی در نظر میگیره. سالهاست که این تصور ابلهانه رو تبلیغ میکنه که انگار تروریست‌ها عده‌ای هستند مثلاً جوانانی اسلامی در فلان و بهمان محله شهرهای بزرگ اروپائی با لباس و لباده و ریش و پشم و از این قضایا و مثلاً تصمیم میگیرند که فلان و بهمان کارها را انجام دهند. و در ادامه جنگ گروه‌های تروریستی رو با ساختارهای ارتش منظم فلان و بهمان کشور در بوق و کرنا میذارند و برایمان خوراک خبری جور میکنند. و در این میان حتی نباید پرسید که: خب، سلاح‌ها امکانات لجستیکی، شام و نهار، لباس، محل آموزش، شیوه جذب و سازماندهی نیروهای جدید و از همه اینها مهمتر امور ارتباطات بین‌المللی اینها چگونه سازماندهی می شود؟ در اینجاست که همه آن بوق‌های بسیار بسیار دقیق رسانه‌ای خفقان می گیرند و شنوندگان و بینندگانشان را با تجسم و تخیل و تصورات خود تنها میگذارند.

نمایشات پیشروی طالبان با عده‌ای که سر و روی خود را با شال پوشانده‌اند و طبق معمول تبعیت از اسامه بن‌لادن‌اشان، یک بی سیم هم در دست دارند با چندتائی اسلحه سبک و یکی دو تائی نارنجک‌انداز که انگار به ارتش پاکستان که سالهاست بعنوان یک ارتش سرکوب‌گر و جیره‌خوار آمریکائی در منطقه از بدنامی خاصی هم برخوردار هست و در سالهای باصطلاح جنگ جهادی با حضور اتحاد شوروی در افغانستان و جنگ با هرگونه نشانه تمایلات زندگی شهری و حقوق شهروندی در جامعه افغانستان از هیچ رذالتی کوتاهی نکرده، حال آنقدر ناتوان شده که یه عده‌ای تربیت‌شده در طویله‌های طالبان در دره سوات آنها را شکست داده و پس میزنند و حتی حکومت دارای بمب اتمی را هم تهدید میکنند...

پاکستان که نماد بسیار مضحکی از نام خود در مجموعه جامعه جهانی است تمام موجودیت خود را با فریب و رذالت و سرسپردگی شکل داده و کمتر سیاست‌مداری را در حیات چندین ده ساله‌اش سراغ داریم که در زدوبندهای فساد و رشوه و سرسپردگی حضور نداشته باشد. نه کشور پاکستان و نه شهر اسلام‌آبادش نیستند که با خطر طالبان روبرویند! آنها خود طالبان بودند و حال با تفکیک طالبانیسم خاص، میخواهند برای افراد فاسدی مثل زرکاری و امثالهم اعتباری بسازند.

بدبختی بزرگ ما در این است که مدام زیر بمباران شدید اراجیف رسانه‌های بین‌المللی قرار میگیریم و باید آنقدر نعل وارونه بکوبیم که خود تبدیل شده به یک روش برخورد با رسانه‌ها.

وقتی با دوستم درباره نمایشات مضحکی صحبت میکردم که احمدی‌نژاد در نشست دوربان2 پیش برد، فکر میکرد باز دارم دنبال تئوری توطئه میگردم. میگویم: داشتم غذا میخوردم و در برابرم برنامه تلوزیونی بخش اقتصادی سی ان ان داشت اجرا میشد. در یک لحظه گوینده برنامه رو قطع کرده و گفت که مجبور است به پخش مستقیم سخنرانی احمدی‌نژاد بپردازد که بعنوان تنها رئیس جمهور شرکت کننده در اجلاس دوربان 2 حضور دارد.

به دوستم میگویم: سخنرانی احمدی‌نزاد انگار با سازماندهی رسانه‌ای خاصی همراه بوده تا آن نمایشات اعتراضی عده‌ای را نشان دهند و ...

میگوید: یعنی همه اینها را هم سازماندهی کرده بودند؟

میگویم: ببین، برای شرکت در چنین محیطی، حد معینی از اطلاعات امنیتی تو باید شناسائی شود تا ترا در آن سالن و محل تجمع چنین تعدادی دیپلمات و مقامهای بین‌المللی منجمله رئیس سازمان ملل و اینها راه دهند. گذاشتن کلاه دلقکی و دماغک قرمز و اینها، اگه بعنوان پوشش استفاده شده، حتماً بعنوان بخشی از وسائل شخصی توسط افراد فوق به سالن آورده شده. حال چطور هست که ما را برای سوار شدن به هواپیما چنان جستجو میکنند که انگار بمب گذاران و سقوط دهندگان هواپیما بمب‌هایشان را پس از گذشت از دالان‌های امنیتی به هواپیما می رسانند. آنوقت در چنان اجلاسی، هر بی سروپائی را راه میدهند؟ از طرف دیگه، چرا نمایشات خروج برخی گروه‌های نمایندگی را نشان میدهند؟ مگه حرفهای احمدی‌نژاد قادر است کمترین نقشی در صحنه سیاست بین‌المللی داشته باشد؟ کار آنهائی که صحنه را ترک کرده‌اند در گسترش اوباش‌گری سیاسی در عرصه بین‌المللی کمتر از کاری نیست که از مجسمه بلاهت تحت عنوان رئیس جمهور ایران سر میزند. مگر احمدی‌نژاد در میدان شوش در حال سخنرانی بود که یکی بساط‌ش را جمع کرده و برده آنطرف‌تر برای فروش گذاشته؟ هرچه هست بخش نمایشات مضحک برای شکست هرگونه خیزی بکار برده میشود که قرار است مسائل مبتلابه جهانی را در فُرم و شکلی عمومی و جهانی مورد بررسی قرار دهد.

دوستم، که بهرحال از ارزیابی‌های شخصی خودش تبعیت می کند با تبسمی حاکی از ناباوری به حرفهایم گوش میدهد. خب، کاری نمیشه کرد. هرکس میتواند مسائل را آنگونه بفهمد که دلش میخواهد و هضم و درک قضایا برایش راحت‌تر است. اما، همه اینها به این معنی نیست که وقایع و رویدادهای پیرامون چندتا هستند؛ در واقع تفاسیر مختلف از حوادث در کنه بروز و وجود حادثه هیچ نقشی نمیتواند داشته باشد. چیزی که پیش روی ماست، جهانی است مملو از بحران و تقابل و جنگ و تحقیر و درگیری و مرگ و نابخردی. چه نامش را باصطلاح جهان پیشرفته بگذارند و چه جوامع حاشیه‌ای مدنظر باشد؛ نابخردی بهرحال مهمترین وجه موجودیت شعور جهانی را به خود اختصاص داده.


۳۱/۰۱/۱۳۸۸

یک جاده خاکی در حاشیه کنگره سازمان اکثریت!

تمام میدان اصلی کمپینگ در اشغال گروه‌های مختلفی قرار داشت که هرکدام محصولی را به معرض نمایش و حتی فروش گذاشته بودند. در گوشه‌ای از محوطه، وسائل سرگرمی و بازی قرار داشت و دختران و پسران جوانی سعی میکردند با فرودآوردن ضربه چکش، استوانه معینی را به بالاترین حد خود برسانند؛ اینگونه بود که گاه صدای شادی و خنده و هورائی تمام محوطه را به سوی خود جلب میکرد.

در گوشه‌ای از میدان تریلی بزرگی قرار داشت که روی آن انواع وسایل صوتی و میکروفون و غیره نصب کرده بودند. از دستگاه پخش موزیک، آهنگ‌های شاد و عموماً آهنگ‌های دهه نود پخش میشد.

تمام محوطه پارکینگ را در چند بخش قسمت کرده بودند. بخش بزرگی را به محل نوشیدنی‌های سبک الکلی اختصاص داده بودند و با سایه‌بانی برای نشستن؛ بخش دیگری را به محل توزیع خوراکی‌های سرد و سالاد و در وسط محوطه پارکینگ، دو ماشین و میزی بزرگ وسایل پولیش‌زدن برخی خراش‌های ماشین و یا قایق و غیره را به معرض نمایش گذاشته بودند.

وسائل بازی مخصوص کودکان در گوشه‌ای دیگر قرار داشت و کودکان از همان لحظه که از ماشین‌ها پیاده میشدند با جیغ و فریاد بسویش دویده و روی تشک‌های بادی به جست و خیز می پرداختند. مردی چندتائی سگ کوچولو و در کنار آنها شاهینی را از قفس پشت ماشین بیرون آورده و در دست داشت و انگار قرار بوده نمایشی نیز اجرا کند.

شور و شادی در تمام محوطه موج میزد. دود موادی که روی اجاق‌ها در حال جلز و ولز بودند، از سوسیس گرفته تا مرغ و استیک و غیره تا عطر سیب زمینی سرخ کرده، فضا را سخت اشتها‌آور کرده بود.

 

ناگهان موزیک قطع شده و خانم جوانی پشت بلندگو رفته و همراه آن تعدادی کودک به صف از پلکانی بالا رفته و روی تریلی در دو ردیف ایستادند. زن جوان که بنظر یکی از چند معلمین کودکستانی و مربی موزیک آن کودکان بوده، از خانواده‌های پراکنده در محوطه خواست تا به تریلی نزدیک شوند تا کودکان برنامه مخصوصی که برای آنها تدارک دیده‌اند را برایشان اجرا نمایند.

در حین صحبت و توضیحاتی که معلم جوان میداد، مسئول کمپیگ که خانوم چاقی بود و با سختی تمام راه میرفت، همراه با سگ‌اش که او نیز بدلیل سالها دنبال کردن حرکت آرام صاحب‌اش خود تنبلانه قدم بر میداشت، بطرف سکوئی آمد که من از روی آن برنامه را نگاه میکردم. با لبخندی بر لب روی به من کرده و گفت: خوب میشد اگه دوستان تو هم برای تماشای برنامه کودکان می آمدند! آخه تماشاگران خیلی کم هستند!!

گفتم: اتفاقاً پیشنهاد جالبی است و فکر کنم برای اونا هم یک آنتراکت مناسبی باشه و کمی استراحت کنند.

گفت: اما بهتره مزاحم کارشون نشویم. (***)

 

گفتم: بهرحال بهشون اطلاع میدم. فقط شما لطف کنید و یه ندائی به مسئولین اجرای برنامه بدین که اگه میتونن یه چند دقیقه‌ای صبر کنند.

خانوم مسئول کمپینگ اشاره‌ای به یکی از مسئولین برنامه کرده و بهش اطلاع داد که یه چنددقیقه‌ای اجرای برنامه رو به عقب بندازند.

وارد سالن محل اجرای مباحثات کنگره شدم. در گوشه‌ای به یکی از مسئولین خدماتی کنگره مراجعه کرده و موضوع رو باهاش در میان گذاشتم. وی که همراه با تعدادی دختر و پسر مسئولیت خدمات جنبی برای اجرای هرچه مناسب‌تر برنامه را به عهده داشت، از میکروفونی که روی مچ دستش نصب شده بود استفاده کرده و موضوع را به مسئولی دیگر که با چندنفر دیگر پشت هئیت رئیسه نشسته بودند اطلاع داد. در فعل و انفعالی سریع بنظر عین پیشنهادم را بصورت یک پیام کوتاه به هئیت رئیسه و مونیتورهای پیش روی آنها منتقل کرده بودند و در این لحظه یکی از اعضاء هئیت رئیسه از سخنران خواست لحظه‌ای سکوت کرده و خود پشت بلندگو اعلام کرد:

رفقا، در بیرون سالن و در محوطه برنامه‌ای داره برگزار میشه که همین لحظه قراره تعدادی از کودکان سرودهایی را اجرا کنند. آنها از ما هم دعوت کردند که در جمع‌شان شرکت کنیم. با پوزش از سخنران، و بدلیل اینکه نمیتوانیم تا پایان سخنرانی منتظر باشیم، خواهش میکنم که سخنرانی رو به بعداز آنتراکت نیم‌ساعته منتقل کرده و حال همگی با هم به جمع بیرون ملحق میشویم...

بدینگونه بود که اعضاء شرکت‌کننده در کنگره به جمع تماشاگران پیش‌روی تریلی پیوستند.

شرکت‌کنندگان برنامه جشن با نگاه‌هایی همراه با تشکر و تحسین و در عین‌حال کنجکاوانه اعضاء کنگره را استقبال کردند. بچه‌هایی که در بالای تریلی جای گرفته بودند، بیش از پیش هیجان‌زده بنظر میرسیدند. آنها که برنامه‌شان را تنها برای تعداد معینی از تماشاگران آماده کرده بودند حال با تماشاگرانی روبرو شدند که بیشتر آنها ساکن کشورهای مختلف دنیا بودند.

خانوم مسئول کمپینگ که نمیتوانست از پلکان شکننده تریلی بالا برود، میکروفون را از همان پائین و در کنار تریلی بدست گرفته و از میهمانان ایرانی تشکر کرد و برای سایر تماشاگران توضیح داد که اینان تعدادی از فعالان سیاسی ایرانی هستند که افتخار داده و در محل کمپینگ فوق اجلاس چند روزه خودشان را برگزار کرده‌اند.

برخی از شرکت‌کنندگان کنگره که به زبانی آلمانی آشنائی داشتند در میان جمعیت قرار گرفته و با سایرین به صحبت و خوش و بش پرداختند.

معلم جوان یکبار دیگر میکروفون رو بدست گرفت و گفت: اینطور که می بینم فکر کنم بچه‌های ما دارن یک برنامه جهانی اجرا میکنند و به همین دلیل من برنامه رو یه کمی تغییر داده و با سرودی که روی سمفونی نه بتهوون درست شده برایتان اجرا می کنیم تا نشانه مناسبی باشه از وحدت کل جامعه انسانی!

بچه‌های کوچولو ملودیکاهایشان را که با کمربندی به گردن‌شان آویزان بوده را باز کرده و همراه با خانوم معلم که آکاردئونی به گردن آویزان کرده بود و تعداد دیگری از پسران و دختران نوجوان که در گوشه دیگری صف بسته بودند شروع به نواختن کرده و همراه آن پسران و دختران نوجوان نقش گروه کُر را به عهده گرفتند.

من همانطور که روی سکو ایستاده بودم چشم میگرداندم و به برخی از رفقایم نگاه میکردم که چطور از شنیدن آهنگ و صدای لرزان کودکان هیجان‌زده شده و اشک در چشمان‌شان جمع شده بود. نگاه معلم جوان روی چهره و حرکات کودکان می چرخید و سعی میکرد با اشاراتی که شاید خودش و آن بچه‌ها خوب می فهمیدند، اشتباهاتشان را با لبخندی بر لب به آنها گوشزد میکرد.

وقتی سرود به پایان رسید، گروه نوازنده و گروه خواننده کُر تعظیمی کرده و با احساسی از موفقیت و رضایت ایستادند. تماشاگران با شدت تمام برایشان دست میزدند و آنها را تشویق می کردند. خانم معلم بعداز آن سرودهای دیگری را نیز معرفی و برای هرکدام چه همه نوازندگان و چه چندتائی را برای اجرا معرفی میکرد. بچه‌های کودکستانی که هربار با اجرای آهنگی با چشمانشان ابتدا والدین‌شان و رضایت آنها را جستجو می کردند، پس از آن به سراغ نگاه افرادی می رفتند که تیپ و قیافه و همه وجناتشان برایشان عجیب بود؛ با اینهمه وقتی کف‌زدن و تشویق آنها را می دیدند، از ته دل خوشحال میشدند و بدون هیچ مانعی صدای خنده‌هایشان را در بیرون می دادند.

معلم جوان اجرای آخرین سرود را اطلاع داد و برای آن همه کودکان را در هم ادغام نمود. حدود بیست دختربچه و پسربچه در حالی که در میان‌شان چندتائی ملودیکا داشتند چند ردیف تشکیل داده و سرودی آلمانی را اجرا کردند که بخاطر ریتم شاد آن، تماشاگران آلمانی همراه‌شان آنرا میخواندند و ضرب می گرفتند.

در این فاصله نگاه‌هایی بین اعضاء هیئت رئیسه و مسئولین خدماتی رد و بدل شد و وقتی اجرای آخرین سرود به پایان رسید، چندتائی دختر و پسر جوان از اعضاء گروه خدماتی کنگره دسته گلی را از سالن آورده و با بالا رفتن از پلکان تریلی به خانم معلم جوان موسیقی کودکستان تقدیم کردند. یکی از اعضاء شرکت کننده در کنگره به زبان آلمانی از آن گروه و بقیه شرکت کنندگان در جشن تشکر کرد که به آنها نیز اجازه دادند تا در مراسم سرودخوانی کودکان شرکت کنند. پس از کف‌زدن جمعیت، اعضاء کنگره جمعیت را ترک کرده و به سوی سالن رفتند تا بعداز چند دقیقه مباحث نیمه‌کاره خود را ادامه دهند.

احساس رضایت در چهره همگان چشمگیر بود. چه والدین کودکان، سرپرست کمپینگ، تماشاگران و همچنین اعضاء کنگره که با حضور خود هم عامل خوشحالی جمع شده بودند و هم خود استراحتی کرده بودند.

 

*** پی نوشت: البته اینها خیالاتی بودند که در زمان نگاه به برنامه کودکان از ذهنم گذشت و فکر میکردم اگه اعضاء کنگره در این برنامه شرکت می کردند، چقدر خوب میشد! اما مانع من برای اطلاع‌دادن به آنها نه تنها نپذیرفتن آنان بلکه روندی بود که میباید برای تصمیم‌گیری پشت سر میگذاشتند: اینکه یک مخالف و یک موافق در مورد شرکت یا عدم شرکت اعضاء کنگره در سرودخوانی کودکان صحبت کنند و بعدش بخواهند رأی بگیرند و بعدش برای داشتن حد نصاب، مجبور باشند همه رأی‌دهندگان را از گوشه و کنار بیرون سالن و محل ویژه برای سیگارکشیدن جمع کنند و ... فکر کنم یه ساعتی طول میکشید و طبعاً دیگه دیر میشد!!!


۲۶/۰۱/۱۳۸۸

در حاشیه کنگره!

طبق معمول سالهای اخیر، امسال هم در بخشی از نشست فدائیان تحت عنوان کنگره شرکت کردم. مسیر شهرمان تا برلین را با ماشین و همراه چند تن از دوستان طی کردم و شب دیروقت به محل کنگره رسیدیم؛ زمانی که دوستان داشتند درباره مسائل سیاسی و انتخابات در فضائی خارج از دستور جلسات کنگره صحبت میکردند.

بارها و بارها شده که به اصل موضوع جمع‌شدن افرادی دور هم و چندوچون مباحثاتی که دنبال می کنند فکر کرده‌ام و حتی باید بگویم هنوز هم بعنوان یکی از سرتیترهای جدی فکر و ذکرم هست. از همان اولین کنگره‌ای که سازمان فدائیان در سال 90 میلادی برگزار کرده تا هم اکنون که یازدهمین نشست خود را برگزار میکند. نشست‌های این سازمان بیش از آنکه برای تنظیم برنامه‌ای برای تداوم حرکت باشد، عمدتاً و عموماً تعیین تکلیف با دیروز و دیروزهای خود بوده است.

شاید این خشت اول را بد گذاشته‌اند برای کنگره‌های خودشان که انگار میباید در آنجا با تمام تاریخ و زندگی لحظه به لحظه این مجموعه برخورد کنند.

اگر این مجموعه را از نگاهی کلی‌تر و عمومی مورد توجه قرار دهیم اینگونه به چشم می آید که عده‌ای دور هم جمع میشوند و با پذیرش قواعد خاصی، نقش‌های معینی را بازی میکنند و حرفهائی می زنند که عموماً با حرفهای دیگرانی دیگر در یک مجموعه و در یک فرکانس می گنجند. سالنی در نقطه‌ای اطراف برلین، با تعداد متغیری از انسانها که گاه صد نفر و گاه بیست نفر می شوند با درنظرگرفتن این نکته که هنوز نمی دانیم در ذهن همان باقیماندگان توی سالن هم دقیقاً چه میگذرد...

حال اگر همان سالن را با تصورات شرکت‌کنندگان مورد توجه قرار دهیم – در صادقانه‌ترین و به عبارتی دیگر، در متوهم‌ترین شکل خود – عده‌ای که عمدتاً صالحان یک جامعه مفروض هستند دور هم جمع شده‌اند تا مشکلات آن جامعه را تا آنجائی که از توان آنها بر می آید، بررسی و حل نمایند. حتی در همین تصور هم مشکل عدیده‌ای به چشم می خورد که چطور جمعی قرار است درباره یک جامعه مفروض مباحثه و مسائل‌اش را حل کند، اما حتی یک نفر هم که از آن جامعه آمده باشد، در این نشست حضور نداشته باشد.

 

در اولین کنگره سازمان شرکت داشتم. در آنزمان هنوز اثرات بازمانده از توهمات در هرکدام از ما آنچنان بود که حتی همین تجمع را مشت محکمی بر دهان ارتجاع می فهمیدیم و خوشحال بودیم. آنزمان افراد شرکت کننده کم و بیش نمایندگان عده‌ای دیگر بودند. اگرچه سهم شرکت‌کنندگان از ایران هم ناچیز و هم ناروشن بود. چرا که بسیاری از چنان شرکت‌کنندگانی در واقع برای همیشه ایران را ترک کرده بودند.

وقتی سوار هواپیمای آیروفلوت شده و به سمت فرانکفورت حرکت کردم، به همه مسیری فکر میکردم که تا آن لحظه پشت سر گذاشته بودم. بعنوان نماینده‌ای سهمیه‌ای از هند و کم و بیش بخاطر سوابق فعالیت سیاسی‌ام در افغانستان قرار شد در کنگره شرکت کنم. فکر کنم یکی دو روزی از شروع کنگره گذشته بود. احساسم اینگونه بود که انگار دارم به کنگره حزب بلشویک‌ها می روم. حسی از جدال نظری، جمع‌آوری آراء، مباحثات جنبی و ... فکر اینکه این مسافر هواپیمای آیروفلوت که تا ساعتی دیگر در فرانکفورت می نشیند، اساساً آدم مهمی است و قرار است کار مهمی انجام دهد، احساس خوبی در من ایجاد میکرد. لبخندم را بی هیچ خسّتی در اختیار همگان قرار میدادم.

رفتن به اجلاس و نگاهی دقیق به چهره عمومی چنین کاری، مرا به سرعت به زمین برگرداند تا بیش از اینها مواظب ناهمواری زمین باشم. آنچه که جلوی چشمم قرار داشت جنگی تمام عیار بود با هر آنکس که میباید بعنوان مسئول این یا آن شکستی باشد که حتی اجزاء همان شکست‌ها تا هم‌اکنون نیز روشن نشده‌اند. آن جمع، افرادی بودند که قرار نبوده برای حل معضلات کارهائی که روی دستشان مانده و نمیدانند بهترین انتخاب برای اجرا و حل آن چیست، با هم مشورت کنند. آنها آمده بودند تا آنچه را که خود کنگره می فهمیدند، بعنوان اجلاس محاکمات نورنبرگ پیش برند.

در همین‌حا باید تأکید کنم که اساس ادغام نیروهای جنبش لائیک در وجه عمده خود در ترکیب افرادی که از زندانها آزاد شده و به بازسازی بازمانده بسیار ناچیز هسته‌های چریکی برخواسته بودند، بدلیل نبود یک سیاست روشن برای چنین کاری و نداشتن برنامه‌ای مشخص برای آن و تبعیت صرف از ادراکات آنزمانی گروه بسیار کوچکی از رهبران چریک‌ها باعث شده بود که این مجموعه مانند بالونی بسیار بزرگ روی پایه‌ای بسیار شکننده و لرزان قصد داشته باشد به حیات و حضور خود ادامه دهد. ایرادات دستگاه رهبری آنزمان سازمان – جدای از نقش و رفتار تک تک آنها که میتواند اینجا و آنجا حتی خودسرانه و مخالف قوانین همان دوره از مناسبات تشکیلاتی نیز باشد – بیش از اینکه موضوع نقد باشد، نشانه کاملی بود از فقدان جهان‌بینی نزد آنان و متأسفانه ملزومات خاص حفظ و تداوم قدرت بگونه‌ای روی آنان تأثیر گذارد که بعدها هر حرکت و حالتی از نارضایتی خود به دورریختن تعداد بسیار زیادی از علاقه‌مندان به تحولات اجتماعی و هوادار جنبش سیاسی در راستای عدالت اجتماعی منجر می شد. گاهاً خود عامل دلسردی آنانی نیز میگردید که کماکان خود را با همان ساختار عجیب و غریب معرفی میکردند.

اینکه کنگره و علت دعوت آن چه بوده، در واقع در ماهها و حتی سالیانی پیشتر از آن نیز قابل حدس بود. انگار جنگ‌‌های درون جنبش چریکی اینبار عرصه گسترده‌تری بدست آورده باشد و حال با نیروهای بیشتری و در صحنه‌هایی وسیع‌تر به مصاف یکدیگر بروند. در هر جائی، چه در تاشکند، چه در باکو، کابل و یا شهرهای مختلف اروپا تخم افتراق قدرتمندتر از همراهی و همکاری بود. در واقع قرار بر این شده بود که در کنگره به همه این سوالات پاسخ داده شود!

کنگره‌های بعدی با دقت و توجه به گزارشات آن نشان میدهد که اوضاع کماکان همانگونه بوده و در درهمان پاشنه می چرخید. شاید اگر در همان سالهای اولیه شکل‌گیری سازمان – که به نظر من، سال تأسیس سازمان فداییان نه سال 49 که یک برداشت کاملاً سمبولیک بوده، بلکه در سال 57 صورت گرفته. حتی اگه خواسته باشم بیش از این به موضوع تأکید کنم باید بگویم که از زمان شکل‌گیری جنبش‌های دانشجوئی برای تظاهرات سیاسی خیابانی و غیره، ما به پایان کامل جنبشی رسیدیم که اسمش چریک‌های فدائی خلق بود و پایه‌های یک ساختار کاملاً نوینی را ساخته بودیم. اگر در آن سالها کنگره‌ای مؤسس قادر بود به چنین حقی گردن نهد و آن تجمع سیاسی را در مناسبات معینی با بازماندگان چریک‌های قرار دهد شاید نقش و بار حضور نیروهای سیاسی درون دستگاه رهبری آن زمان بیش از اینها میشد و ...

در سه نشست آخری که من بعنوان میهمان و تماشاچی و حتی ناظر منفعل! شرکت کردم، آنچه که بیش از هرچیز به چشمم می آمد این بود که این مجموعه بشدت معتاد به مباحثاتی شده‌اند که بدلیل سالیان بسیار طولانی از تکرار و بازتکرار آن، فکر میکنند که امر خاصی را دارند پیش می برند. بیش از بیست سال هست که به امر اتحاد پرداخته‌اند و هنوز هم جنس مباحثاتشان همانی است که تاکنون بوده است. بدون اینکه بدانند اصلاً چرا باید متحد شوند!

در واقع این افراد به زبانی صحبت می کنند که فقط خودشان می فهمند. حتی میهمانانی که دعوت می کنند عمدتاً و عموماً از آن دسته افرادی هستند که میپذیرند در این نمایش خاص، کم و بیش کارکرد سناریوهای مورد نظر را بپذیرند.

زمانی که میزگردهای غیررسمی برگزار میشد، عموماً همان‌هایی بلندگو بدست می گرفتند که همیشه بلندگو به دست یا به دهان بوده‌اند.

با همه کاستی‌ها، با همه توهماتی که این عده در چنین تجمعاتی دنبال می کنند، با همه ضعف‌هایی که چنین حرکاتی میتواند در رفتار، اندیشه و زندگی روزمره تک تک این افراد باقی بگذارد، با اینهمه احساس میکنم این افراد نیاز دارند هر چند سال یکبار دور هم جمع شوند و چشم در چشم با هم صحبت کنند. یکبار دیگر به ارزیابی یکدیگر بنشینند و به دوستی‌های کمرنگ شده و یا برخی دیدارها که بدون چنین تجمعاتی به هیچ وجه رخ نمیدهد، سروسامانی داده و آنها را تازه‌تر کنند.

مباحثاتی که مثلاً درباره اساسنامه، یا برنامه یا این و آن موضوع دنبال کردند، ساده‌تر، ابتدائی‌تر و سطحی‌تر از آن بود که بخواهم آنها را با مباحثاتی جدی برای امر مشخص مدیریتی و یا پیش‌برد پروژه معینی برای کسب قدرت سیاسی و غیره مقایسه کنم.

در حاشیه کنگره طبق معمول مسائل زیادی رُخ میداد که شاید در فرصتی دیگر به آنها هم اشاره‌ای داشته باشم.

 

پی نوشت: در نظرات ارسالی دوستی اشاره داشت به اسم نویسنده نمایش مونتسرا. از تصحیحی که انجام داده متشکرم. متأسفانه هیچ آدرس و نام و نشانی هم از خود باقی نگذاشتند که البته میتوانستم بطور مستقیم از ایشان قدردانی کنم.


This page is powered by Blogger. Isn't yours?