کلَ‌گپ

۰۱/۱۱/۱۳۸۳

آرش سیگارچی در زندان لاکان!

آرش سیگارچی در زندان لاکان! توی اخبار خوانده بودم که انگار آرش رو به دادگاه احضار کرده بودند و بعدش معلوم شد تو زندان لاکان زندانی شده. اولین تاثیری که این خبر رو من داشت مربوط بود به زندان لاکان. دورانی که من هنوز در ایران بودم، زندان لاکان هنوز کامل نشده بود. شروع ساختمان این زندان از قبل از انقلاب بود و انگار در سالهای بعدی، برعکس تمامی وعده های ساده لوحانه ای که رهبران مذهبی و سیاسی میدادند، به زندان و بند و این حرفها آنچنان نیازی پیدا شده بود که زندان های عادی موجود در جامعه کفاف بگیر و ببند رو نمیداد. سال ۵۸ بود که یکی از روزهای بهاری من و کیو – کیومرث قلی زاده – فرصتی پیدا کرده و با هم با موتور هوندائی که آن وقت ها مشترکاً استفاده می کردیم، بطرف زندان لاکان رفتیم تا یه نگاهی به گوشه و کنارش بندازیم و خلاصه کیو که سالهائی رو در زندانهای دوران شاه گذرانده بود، مقایسه ای داشته باشه از طرح این زندان با زندانهائی که خودش در اونا بود. من و کیو در آنزمان با هم در یکی از محله های منطقه پشت کارخانه توشیبا در یک اتاق کرایه ای زندگی می کردیم. دوستی و رفاقت نزدیکم با کیو در همین دوران آنقدر جا افتاده بود که بعدها علیرغم مسیرهای متفاوت فعالیت تشکیلاتی مون، بازهم خانه ای مشترک گرفتیم و بالاخره با زندانی شدن هر دوی ما در سال ۵۹ مجبور شدیم مسیرهای متفاوتی رو ادامه بدیم. آنروز وقتی به محوطه ساکت و بی در و پیکر ساختمان نیمه رها شده زندان لاکان رسیدیم، چهره کیو واقعاً دیدنی بود. هیجان خاصی تو صداش بود. انگار داشت آن لحظاتی رو بیاد می آورد که در زندان دوران شاه بوده و آرزومند دیدن بی نیازی به زندان در هر شکل و شمایلی بود. اتاق های بی در و پیکر بتونی رو بهم نشون میداد و میگفت: اینجاها رو نرده های آهنی میذارن و شکلش درست مثل پاساژی میشه که انگار دو طرفش بجای مغازه ها، اتاق های زندانی ها قرار دارند. شلوغی و رفت و آمدها خیلی فشرده تر از پاساژ هستش و انگار هیچ وقت نمیشه برای رفت و آمدها پایانی تصور کرد. میگفت: وقتی آدم به این ساختمان و طرح به این بزرگی اونم در لاکان نگاه می کنه، به راحتی میتونه مجسم کنه که رژیم شاه چه برنامه بلندمدتی برای جامعه ما تدارک دیده بود. با هم گشتی تو محوطه زدیم و به هر سوراخ سنبه ای که در جلویمان سبز میشد، سرک میکشیدیم تا شاید نشانه ای از انفرادیهای احتمالی آتی پیدا کنیم. یا، زیر زمین هائی که میبایست بعدها محل شکنجه مبارزین باشه. میگفت: سردی این بتن رو حس می کنی؟ این سردی در تمام دوره زندان با آدم هست. هیچ وقت هم از تن آدم خارج نمیشه. حالا، آرش رو بردند تو همون زندان. زمانه عجیبی است. اولین خبر قطعیت زندانی شدنش رو در وبلاگ سیامک خوندم. دلم نیومد براش پیام بذارم. چه میتونستم بگم. این خبر برای من فقط زندانی شدن یک خبرنگار، یک صدا، یک تمایل به بیان آن چیزهائی نبوده که دیده میشه و اما هشداری نیز همچون شبحی ترسناک در همه جا جار میزنه که کور شوید، کر شوید، لال شوید. من به آن کنکاش درونی ذهن فکر می کنم که داره هر حرف و کلمه ای رو چندین بار مزه مزه می کنه. آیا میشه آن چه که بر جامعه ما جاری است رو از لایه های مغز هم پاک کرد؟ آخر ما کریه ترین خاطرات رو هم نمیتونیم از ذهنمون پاک کنیم چه رسد به حقایقی که نشان از بربریت و حماقت دیرینه داره. آرش شاید از اولین کسانی بود که انتظار بازداشتش را داشت. یکی دوسالی که اونو می شناسم، بارها خوانده ام که به نحوی از انحاء در انتظار چنین میهمانی ای بوده. او شاید مثل هزاران نفر دیگر در جامعه ما همواره با این سوال درون ذهنش روبرو بود: این رو بگم یا نه؟ خط قرمز بالاخره کجاست، مرز در کجا واقع هست و خصوصیاتش چیست؟ آیا وجدان مرز هست یا مصلحت؟ بقا مهم هست یا جاودانگی؟ اصلاً چه کسی میتونه قاضی چنین لحظاتی باشه؟ دستگاه قضائی در آن سرزمین تلاش زیادی داره تا هر کدام از این جوانان را با چنین سوالی رودررو کنه. آنها در تلاش هستند تا مرزها را درون ذهن افراد بکارند. بگذار هرکس خود قاضی و وجدان خود و اعمالش باشد و خود را برای این یا آن کار و حرف و غیره، شایسته فلان و بهمان جزا بداند. کسی که چند استکان عرق میخوره، بطور اتوماتیک خودشو زیر ضربه های شلاق مجسم می کنه و اگه موردی پیش نیاد، اینو به حساب شانس میذاره! کسی که اخلاقیات را مایملک قدرت میدونه و خودش رو در مصاف با آن. وقتی مجسم میکنم آرش رو که در لحظه پذیرش مصاحبه ای و یا در حال شکل دهی کلماتی برای نگارش و بیان در روزنامه گیلان امروز یا هر جای دیگر، احساس می کنم ترکیب پیچیده ای از ترس و هیجان و خلاصه کشمکش عجیبی در ذهنش جریان پیدا می کنه. شاید صدایش در فلان و بهمان مصاحبه به گوش هزاران نفر برسه، شاید فلان و بهمان نظرش رو از فلان و بهمان روزنامه و یا رادیو بخوانیم و یا بشنویم، اما هیچکدام از اینها خط مرزی موجود رو به عقب نمی فرسته. هیچ کس نمیگه که دستگاه قضائی، دستگاه حکومتی و غیره حق نداره در مورد ارزش های اخلاقی من نوعی قضاوت کنه. هیچ کس حق نداره نوشیدن عرق و فلان و بهمان کارم رو با چرتکه جزا محاسبه کنه. اینها حریم من هر فرد هست و تا زمانی که در چنین جهان اعوجاجی زندگی می کنیم و تا زمانی که تمامی اسباب لهو و لهب در مفهوم عامیانه اش تهیه میشه، هیچ کس حق نداره استفاده کنندگانش رو مورد مواخذه قرار بده. تا زمانی که تضییق حقوق انسانهای دیگر جاری است، هیچ کس حق نداره بیننده، گوینده و انعکاس دهنده اش رو مورد مواخذه قرار بده. قدرت چیزی شده که برای حفظ آن تلاش می کنند به هر پستی و دنائتی تن بدن و آخرالامر تلاش میکنند هر صدائی که گوشه ای از حقارتشان را بازگو میکند، ببندند. آرش یکی از نمونه های هزاران یا حتی دهها هزاره انسانهائی است که نتوانسته اند و نخواسته اند در محدوده پاسخ گوئی به نیازهای ساده حیاتی محدود به خود و اطرافیان گردن بذارن. چنین جدالی تنها در محدوده آن سرزمین نیست؛ تمامی بشریت با چنین معضلی دست به گریبان هست. همه ما بنحوی از انحاء در فکر رهائی انسان از هر نمود بربریت هستیم. چه بربریت تکنولوژیک، چه بربریت کریه حقارت های مدفون شده در اعصار و تاریخ و تکیه زده به همه اشکال جهل و خرافه و جنایت. دستگاه قضائی و دست اندرکارانش حتی با همین تک مورد از نقض حقوق انسانی یک جوان که بنا به اقتضای شغلی وظیفه ای ندارد جز اطلاع رسانی به افکار عمومی، مشروعیتش را بطور کامل از دست میدهد. برای من بسیاری از ننه من غریبم هائی که در خارج از ایران برای فعالین سیاسی اجتماعی و یا روزنامه نگاران در ایران راه می اندازند، کاری پوچ و مسخره بنظر میرسه. آنها گاهاً برای پیش برد امور کاملاً اقتصادی و چرخش روزمره فعالیت روتین خود، ژست های آزادیخواهانه می گیرند و با مصاحبه هائی آنچنانی به مارهای حریص بر شانه های قدرت در جامعه ما مواد میرسانند. علیرغم دسترسی ام به شنیدن چنان مصاحبه هایی، هیچگاه رغبت نکرده ام به آنها گوش دهم. این فکر مثل خوره به جانم افتاده که، چه کسی میتواند پاسخگوی همه تعبی باشد که جامعه ما اینک بدان دچار هست؟ آیا میتوان به خودپوئی ذهن انسان باور داشت اینکه بالاخره روزی از چنگ چنین اختاپوسی در ذهن خود آنچنان نجات یابد که چنین بربریت هایی به ابدیت تاریخ بپیوندد؟ در عین حال جداً دلم میخواهد بازهم همان تاکیداتی را بکار برم که همیشه برای آرش نیز در محدوده نظرخواهی نوشته ام که: آگاه ساختن جامعه تنها به بیان ساده یک واقعه، یا آنچه که دیده شده نباید محدود بشه. تماس با مخاطب خیلی مهم هست و چگونه گی تاثیر گذاری. اکبر گنجی نمونه غریبی است از انسانی که حق گوئی را به بردن حقیقت به درون جامعه ترجیح داده بود. و حال بدون اینکه به مخاطبینش دسترسی داشته باشه، در گوشه زندانی روزگار می گذراند. هرچند میدانم که هیچگاه قادر نخواهم بود همراه کیومرث* مجدداً به خرابه های آینده زندان لاکان بروم و با هم به آنچه که بر جوانانمان رفته مکث کنیم، اما آرزوی قلبی ام هست تا ضرورت وجود هرگونه محدودیتی مثل زندان از چهره تاریخ و جهان محو شود. * کیومرث یکی از فعالین سیاسی از فدائیان اکثریت بوده که بعداز گذراندن دوران طولانی زندانهای رژیم شاه و سپس در دوران حکومت های بعداز انقلاب ایران، طی حادثه‌ی تصادف در جاده های اطراف رشت، در گذشت.

۱۷/۱۰/۱۳۸۳

1

Evert Jan: یک آنارشیست و حادثه سونامی!
در پائین نوشته ای رو توی یکی از وبلاگ های وابسته به جریانی آنارشیست خوندم که در آن به ای میلی اشاره داشت از یکی از رفقایشان که انگار در روزهای بروز سونامی در سری لانکا و در حال گذراندن تعطیلاتش بوده. وی از همان اولین لحظات بروز این حادثه، وارد صحنه شده و به خودش گفته: حالا که اینطوره من مرخصی ام رو دنبال کرده و از روزهای باقیمانده در خدمت این مردم و کمک به اینها استفاده می کنم... خب در این رابطه سعی کرد با دوستاش در هلند هم تماس بگیره و کمک هائی هم از اونا بخواد. اما، " یان " مثل یه سری دیگه از جوونائی که در حال پیش برد مرخصی شون بودن، بطور خودجوش دور هم جمع شده و یه تیم کمک رسانی راه انداختند. در پائین یکی از عکس های یان رو سوار بر دوچرخه اش میذارم. در پائین نوشته اش، یه سری واکنش هائی به صورت نظر خواهی گذاشته شده که من بعضی هاشونو به فارسی برگردانده ام.


"فاجعه ای که در اینجا رخ داده چیزی نیست که در لحظه فعلی بتونم توضیحش بدم و اصلاً هم تو فکرش نیستم. می تونم حدس بزنم که همان عکس هائی که شما از این حادثه دریافت کرده اید، به اندازه کافی گویا هست. همزمان تصمیم گرفتم حالا که چنین حادثه ای رخ داده، بقیه دوره مرخصی ام رو همین جا در " هیکا دوا " بمونم و ببینم آیا میشه کاری برای بقیه کرد یا نه. نکته ای که باید براتون بگم، اینه که به همراه یه چندنفری دیگه تونسته ایم یه سری کارهائی برای هم و با هم انجام بدیم. از همان اولین روز حادثه شروع کردیم به جمع آوری لباس ها و سایر وسائلی که از توریست های دیگه باقی مونده بود، اونائی که ترجیح داده بودند همه چیز رو رها کرده و به خونه هاشون برگردند. جالب اینجاست که اکثراً لباس هاشون، داروها، و غیره رو رها کرده و در رفته بودند. در واقع با جمع کردن این وسائل در خونه، خونه ام تبدیل شده عین لانه زنبور اونم در چنین روزهای مزخرفی. ما لباس ها رو بین بازماندگانی تقسیم کردیم که تو جنگل توی معبدی جمع شده اند. کسائی که چیزی براشون باقی نمونده. حدود هزار کیلوئی برنج هم تهیه کردیم و همزمان با پختن و توزیع آن بین بازماندگان توی معبد، سعی کردیم یه سروسامانی به تغذیه و تامین لباس براشون بدیم. البته در حال حاضر دیگه لباس بینشون تقسیم نمی کنیم. راستش دلیلش اینه که بنظر اومد خیلی از این آدمهائی که دور و بر معبد پرسه میزنند و یا میان تو معبد، اونائی نباشن که همه چیزشونو از دست داده اند. شاید تنها به این فکر می کنند که حالا دارن غذای مجانی میدن و یا لباس مجانی، چه اشکالی داره یه چیزی هم به اونا برسه. امروز – روزی که این نوشته ارسال شده، دوم ژانویه بود – اولین گروه از امدادگرای آمریکائی به این جا وارد شدن. طبق معمول یه راست رفتند سراغ گران ترین هتل محل! جائی که بتونند از اونجا کارهای امدادی شونو سازماندهی و رهبری کنند، البته بدون اینکه بدونند اینجا چه خبره. یه ساعت پیش بود که اونا رو دیدم؛ آقایون و خانومهای امدادگری که با خیال راحت نشسته بودن به نوشیدن آبجو و گپ زدن، در حالی که در اینجا بخاطر اعلام عزای عمومی ممنوعیت استفاده از الکل و پخش موسیقی رو رعایت می کنند. ازشون خواستم که باهام بیان به جاهائی که اجساد در حال فاسد شدن هستند، یا جاهائی که مردم شوک زده نمیدونند چکار باید بکنند؛ البته با لحنی خیلی " دوستانه " ازم خواستند که گورم رو گم کنم! بنابراین فکر می کنم واریز کردن پول به حساب چنین امدادگرانی کار احمقانه ای هست، خصوصاً که انگار مخارج هتل های گرانقیمت و یا آبجو نوشیدن شون رو بخواین تامین کنید. اگه واقعاً میخواین خودتون بخشی از آن گروهی بدونین که " در محل " هستند و درگیر کمک به بازماندگان، میتونین به حسابی که به نام من هست پول واریز کنید؛ با اینکار البته من هم میتونم برم تو هتل های گرانقیمت و آبجوی خنکی هم به سلامتی شما بزنم بالا! بگذریم، من البته به چیزی احتیاج ندارم؛ خونه ای دارم و لباس به اندازه کافی و غذا و خلاصه کلی حمایت از طرف شما عزیزانم از هلند. اما اگه شما یه چیزی تو این حساب بریزین، میتونم به شما اطمینان بدم که ازش درست همانجائی استفاده خواهم کرد که بیش از هرجای دیگه ای بهش نیاز هست. طبعاً در اولین قدم برای تامین مهمترین نیازمندیهای اولیه، بعدش برای بازسازی " هیکادووا ". فردا قراره با دوتا از روزنامه نگارا بریم جائی که یه قطار از خط خارج شده و تا اونجائی که فهمیده ام، انگار هنوز اجساد مردگان رو از اونجا برنداشتند. احساس دوگانه ای دارم. از یه طرف دلم نمیخواد اینها رو اینطور بازگو کنم، اما فکر میکنم بهرحال " جهان " باید بفهمه که واقعاً در اینجا چه خبره و اوضاع از چه قراره. جدا از همه اینها، اینجا بلبشوئی هست، ترس و دلهره عمومی وجود داره که انگار قراره این حادثه یکبار دیگه اتفاق بیافته. خودم که چیزی نمیدونم، خب خواهیم دید اوضاع چطور پیش میره. بهرحال فهمیده ام که انگار تو " دن هاخ – لاهه پایتخت رسمی هلند " یه چیزایی تو کاسه ریخته اند! فقط میتونم بگم : خیلی ممنون. من واقعاً به شما افتخار می کنم!" اورت یان – Jan Evert واکنش هائی که تا روز ششم ژانویه به این نوشته وبلاگی داده شده رو هم در پائین میارم: ۱. میخواستم صد یورو به حساب ۵۵۵ واریز کنم اما یه بخشی از این پول رو به حسابت می ریزم! خسته نباشی! ۲. اگه میشه یه چندتائی عکس از این امدادگرای آمریکائی هم بفرست! ۳. من فکر میکنم روزنامه ها خیلی خوشحال میشن اگه بتونن یه سری عکس از امدادگران در حال "‌مرخصی " رو چاپ کنند بجای اینکه به مردم کمک برسونند. اگه میتونی عکسهائی هم بفرست! ۴. من واریز کردن پول به این حساب ها رو کار بی معنی میدونم. راستش یه سری از کشورهای اطراف منطقه آسیب دیده و حتی خود همین مناطق به اندازه کافی پول دارن که ارتش هائی کاملاً مجهز راه بندازن و یا اونها رو در حال آماده باش دائم نگه دارند. اگر قراره این ارتش ها و سربازان فوق در طی هشت روز گذشته هنوز وقت نداشته باشن جنازه ها رو در آورده و کاری باهاش بکنند، دیگه فرستادن پول از طرف ما نمیتونه معنی داشته باشه. ضمناً معذرت میخوام اینطور میگم. با اینهمه قدردانی ام رو از کارهائی که اونجا میکنی، بپذیر. من واقعاً خوشحالم می بینم تو با اون دوچرخه ات سعی میکنی تا اونجائی که میتونی حداکثر تلاشت رو بکنی! موفق باشی. ۵. من البته میتونم تصور کنم که بعداز یه روز کامل دوندگی و کار و کمک رسانی، میشه یه گوشه ای قرار گرفته و یه آبجوئی هم نوشید. حتی میتونم اینو هم در نظر بگیرم که در جواب کسی که میاد بهت میگه: چرا اینجا نشستی و داری آبجو میخوری و بیا کمک کن بریم فلان و بهمان جا، بهش بگی: لطفاً گورتو گم کن! آخرش هم اینکه کاری که تو اونجا میکنی، بی نظیره و هیچ شکی هم توش نیست. فقط، فکر نمی کنی یه خورده عجولانه دست به نتیجه گیری زدی؟ ... خلاصه موفق باشی! ۶. میدونم کلمات از توضیح دردی که از این حادثه بوجود اومده، عاجزه. خودم که نمیدونم چه میشه گفت. یان عزیز با تمام وجودم کارهات رو تائید میکنم. شاید بعداز قطعی شدن کمک های تکنیکی، همدیگه رو در اونجا ببینیم. موفق باشی1 ۷. عزیزم، بذار این بیچاره های امدادگر هم یه آبجوئی بزنند بالا! چه اشکالی داره! ۸. این نوشته تو یه جورائی منو به فکر اون گزارشی انداخت که تو تلوزیون دیدم. قضیه کمک رسانی به اتیوپی. بخش بزرگی از پولهائی که برای کمک به گرسنگان اتیوپی جمع شده بود، خرج ایاب و ذهاب یکی از امدادگرا شده بود اونم زمانی که اهالی محل با گرسنگی و مرگ و میر درگیر بودند. یه احساس دیگه هم در من هست که انگار هر اون جائی که پای آمریکا در میان هست، نمیشه کمترین اعتمادی به کارهائی داشت که قراره انجام بدن. ۹. یان، میدونی که من با تو و رفقات موافق نیستم، اما با این یادداشت میتونی هم حمایت مالی ام و هم حمایت شخصی ام رو از کاری که آونجا انجام میدی، با خودت داشته باشی. موفق باشی. ۱۰. راستش من هم احساس عجیبی بهم دست میده وقتی میشنوم که قراره با یه سری کارها پولی برای کمک به مصیبت زدگان اینجا و آنجا جمع بشه. بهمین دلیل صمیمانه خوشحالم که تو یه راهی هم برای امثال من گذاشته ای تا بتونیم یه طوری به اون کاری که اونجا داری انجام میدی، کمک کرده و ازش حمایت کنیم. در چنین راهی من با کمال میل مایلم پولم رو خرج کنم. اگر چه باید بگم خودم سخت آرزو داشتم در اونجا بودم و یه سری کمک های مشخصی رو انجام میدادم. خسته نباشی! ۱۱. در حالت عادی میدونی که من حال و حوصله ادا و اطوار شما چپول ها رو ندارم... اما در این مورد مشخص، میگم دست مریزاد از کارهائی که اونجا کرده و میکنی... ۱۲. تو صفحه " دیپلوماد!؟ - The Diplomad – داستانی شبیه همین رو میتونی ببینی البته در رابطه با امدادگران سازمان ملل ( برنامه تغذیه جهان ) که تو یه هتل پنج ستاره دور هم جمع شده اند و دارن بقول خودشون درباره قضایا و چگونه گی پیشبرد کارها بحث میکنند، در حالیکه امدادگرای آمریکائی دارن جان بعضی ها رو نجات میدن. خب، چه نتیجه ای میشه از این قضایا گرفت؟ آنچه که یان در مورد امدادگرای آمریکائی گفته، آیا اونا در حال استراحت بعداز یه روز کاری داشتند آبجو می نوشیدند؟ یا اینکه این امداگرا درست مثل امدادگرای سازمان ملل خودشون یه بخش غیررسمی از " کمک رسانی صنعتی شده!؟ " هستند؟ ۱۳. خب انگار بازهم فرصتی بدست اومده که آمریکائی ها رو زیر سوال ببرین. شما خیلی راحت فراموش می کنین که همین هلی کوپترهای آمریکائی هست که داره بین بازماندگان مواد مختلف رو تقسیم می کنه – خودم اضافه کنم که بغیر از اخبار مسکو در تلوزیون، هیچ کس از حضور دوازده فروند هلی کوپتر روسی در محل و برای توزیع مواد غذائی و وسائل مورد نیاز صحبت نمی کنه. یا از حضور بیش از سیصد نفر پزشک و پرستار و اینها با تمام تجهیزاتشون که در سری لانکا بیمارستان های سیار راه اندازی می کنند. ( تقی ) همون ارتشی های آمریکائی که توسط شما به شکل سیاه و خاکستری نمایان میشن. تاسف اینجاست که حتی در چنین حوادث دردناکی هم برای مردم بوجود آمده، شما دنبال فرصتی میگردین که آمریکائی ها رو محکوم کنید.

۱۳/۱۰/۱۳۸۳

ساده لوحی ما را مرزی نیست!
مثلاً اولین روزهای سال نوی میلادی است و انگار میباید به خودمان بقبولانیم بدلیل تغییراتی که در چرخه حرکت زمین بدور خورشید و کل منظومه شمسی و کل کهکشان راه شیری و بطور کلی در کلیت هستی بروز میکند، شاید – و مایوسانه نیز بدان دل می بندیم – تحولی هم در رفتارها و مناسبات انسانهای روی زمین بوقوع بپیوندد!؟ مضمون همه آرزومندی هائی را که با و تحت عنوان تحول سال میلادی در برابرمان قرار میگیرد، به همین آرزومندی بند شده. سالهایی نه چندان دور در سرود انترناسیونال بندی قرار گرفته بود که در آن از کارگران و زحمتکشان طلب می کرد بجای چشم دوختن به آسمانها به دستان خود و اتحادی که در بطن آن نهفته هست بنگرند و بدانند که با اتحاد آنها ضرورتی به چنان امیدواری نیست. خب، چنین اتحادی و چنان مبارزه ای نیز خودش را در همان جدلی غرق کرد که نه فقط بخشی از انسانها، بلکه بشریت با آن درگیر بود که همانا حضور قدرتمند تنفر و فقدان مطلق عشق در حس همگرائی انسانی بود. ماحصل ساختار اتوپیائی از آرزوئی گرانقدر یعنی سوسیالیسم در طی سالیان حضور خود نشان داد وقتی انسان مناسبات خود را از بیرون وجود و شعور خود می نگرد، تبدیل به مهره ای میشود بی جان و همانا موجودیت جامعه ای بی جان، بعداز مدتی مثل بادکنکی ترکید و امروزه در تلاش حریصانه و افسار گسیخته موجودات درگیر قدرت در چنان سرزمین هائی هیچ حد و مرزی نمیتوان قائل شد که برای کسب امکانات بیشتر و همه جانبه تر هیچ حد و مرزی هم برای خود قائل نیستند. و بدینسان باز چشم به آسمان دوختن به میدان آمد و همه با نگاهی شرمسارانه به خود و ایده آلهای خود انگار به این نتیجه رسیدند که شاید از لابلای چنان چرخه ای از طبیعت، گشایشی در کارها ایجاد شود! شاید با رسا کردن صدای آرزومندی خود، روشن کردن شمع در برابر ساختمانهائی که ما انسانهای دفرمه آنها را مقدس و چیزی در راستای هپروتی می دانیم – از مسجد و کلیسا و کنشت و معبد و اینجا و آنجا گرفته تا قبرهائی جمعی و یا آنچه که محصول تفکر ساده لوحانه جامعه شوروی سابق بود، یعنی آتش جاودان و مقبره سرباز گمنام و مجسمه های این و آن و ... – خلاصه کلام اینکه با چنان شمع هائی میخواهیم سر نظم موجود در هستی را کلاه بگذاریم که بیاید و یه فکری به حال همه معضلات لاینحل شعور ما کند. تفکر ساده لوحانه ما تا آنجا پیش میرود که گاهی بخودمان می گوئیم: خب، چه اشکالی داره که حالا یه عده مثلاً صفحه ای از مونیتور را با چنان جملاتی سیاه کنند و یا روی کاغذی و یا حتی در برابر ساختمانی؟ ساده لوحی در آن است که اولاً فکر می کنیم قضایائی که رخ میدهد انگار نه انگار امری است که از انسان ها سر میزند و انگار موضوعی بیرون از انسان هست، دوماً اینکه نمیدانیم آنچه باید تغییر کند، درست همین نگرش به هستی است و همین ساده لوحی است و همین حماقت است که باید تغییر کند. تا زمانی که ما بار سنگین احساس مسئولیت فردی مان را بر دوش نکشیم و با تمام سنگینی اش نپذیریم که باید به همه اعمال و کردار عقب مانده انسانی با جدیت و دقت و تعمق کافی بنگریم و سهم خود را در جزئی ترین وجه آن بشناسیم و بدانیم که چه رفتاری میتواند آن زنجیره را تداوم بخشد، هیچگاه نقطه پایانی بر قضایا گذاشته نخواهد شد. حتی یک لحظه نادان شدن، پذیرش حضور نادانی در مناسبات فی مابین و از سوی دیگر در ذهن بشریت هست. شاید مثال احمقانه ای بنظر آید اما درست به آن شبیه هست که به درخت سیب نگاه کنیم و زیرش شمع روشن کنیم تا اگه امکان داشت سال آینده بجای سیب انگور یا انار بدهد. و بعدش بگوییم، خب چه اشکالی داره، حالا انگور هم نده در بطن این آرزو که اشکالی نیست!؟ اما گرفتاری قضیه در اینه که نخواهیم بجای چنان آرزوی ساده لوحانه ای درخت های انگور بکاریم و یکبار برای همیشه به خودمان بنگریم که چطور توانسته ایم از درخت سیب، چنان خواسته ی ساده لوحانه ای داشته باشیم! در کنار همه این چنین قضایائی است که یک آگهی منتشر شده در یکی دو تائی سایت های اینترنتی تیر خلاص رو بهم زد. عده ای مثلاً روشنفکر، چپ، مبارز، طرفدار سکولاریسم، لائیک و امثالهم به یکی دیگر از افراد چنین جمعی درگذشت – حالا بگذریم از اینکه چنین واژه ای هم چقدر ناقص است در توضیح امری که بطور عادی نمود تداوم چرخه شکلی حیات در کهکشان هست و همانا زنجیره تغییر و تحول نامیده میشود – پدر یکی دیگر را تسلیت می گویند!؟ باور نمی کنم. آخر چطور میشود نسبت به واکنش خود به قضایا اینقدر بی مسئولیت بود؟ آخر تا کی میتوان همه اینگونه مسائل را با سادگی تمام از کنارشان گذشت؟ مگر نه اینکه معضل و بحران در شعور و اندیشه انسانی ریشه در نادانی های هزاره ها دارد و در آنها سنت و عادات جاهلانه و مذاهب و ادیان و غیره نقشی جدی داشته اند؟ مگر نه اینکه شکل دهی ساختارها در مناسبات انسانی به این نادانی ها بطور اساسی تکیه می زند و بنیادهای خود را بر آن می نهد؟ مگر نه اینکه تنها راه دست یابی به مناسباتی معقول و متعارف و همگون با کلیت نظم هستی و انعکاس چنان نظمی روی زمین و همگامی با همه عناصر و اجزاء طبیعت، آگاهی عمیق انسان بر خود و جایگاهش در چرخه هستی است؟ مگر نه اینکه چنین افرادی در گوشه ای ناروشن از قلب و مغز و ذهن خود خواستار چنین و چنان مناسبات معقولی در بین انسانها هستند؟ حال چطور خود به همان دامی گرفتار می آیند که یکی از مهمترین عوامل تداوم بی نظمی موجود در هستی انسانهاست؟ شاید ما به موجوداتی شجاع تر از آن احتیاج داریم که بجای عربده کشیدن در نفی دیگرانی دیگر، نسبت به هر کنش و واکنش خود حساس باشند؟ افرادی که چنین توهینی به شعور خود و نگاه و اندیشه خود را نپذیرند و چنان بنمایند که بایسته و شایسته لقب هائی باشد که به خود میدهند. شاید تلخی ذهن و قلب و جانم از همه اثراتی باشد که زندگی روزمره ما تحت تاثیر آنهاست و اما ناتوانی ما در تغییر آن هر روز نمایان تر می شود. نمیدانم. اما هیچگاه خودم را نمی بخشم اگر چنان شکلی از نادانی ها را به صرف تکرار میلیاردی اش بپذیرم که مثلاً کسی یا کسانی برای مرگ چنین جملاتی را بر زبان برانند.

This page is powered by Blogger. Isn't yours?