کلَگپ | ||
۰۱/۱۱/۱۳۸۳آرش سیگارچی در زندان لاکان!
آرش سیگارچی در زندان لاکان!
توی اخبار خوانده بودم که انگار آرش رو به دادگاه احضار کرده بودند و بعدش معلوم شد تو زندان لاکان زندانی شده.
اولین تاثیری که این خبر رو من داشت مربوط بود به زندان لاکان. دورانی که من هنوز در ایران بودم، زندان لاکان هنوز کامل نشده بود. شروع ساختمان این زندان از قبل از انقلاب بود و انگار در سالهای بعدی، برعکس تمامی وعده های ساده لوحانه ای که رهبران مذهبی و سیاسی میدادند، به زندان و بند و این حرفها آنچنان نیازی پیدا شده بود که زندان های عادی موجود در جامعه کفاف بگیر و ببند رو نمیداد.
سال ۵۸ بود که یکی از روزهای بهاری من و کیو – کیومرث قلی زاده – فرصتی پیدا کرده و با هم با موتور هوندائی که آن وقت ها مشترکاً استفاده می کردیم، بطرف زندان لاکان رفتیم تا یه نگاهی به گوشه و کنارش بندازیم و خلاصه کیو که سالهائی رو در زندانهای دوران شاه گذرانده بود، مقایسه ای داشته باشه از طرح این زندان با زندانهائی که خودش در اونا بود.
من و کیو در آنزمان با هم در یکی از محله های منطقه پشت کارخانه توشیبا در یک اتاق کرایه ای زندگی می کردیم. دوستی و رفاقت نزدیکم با کیو در همین دوران آنقدر جا افتاده بود که بعدها علیرغم مسیرهای متفاوت فعالیت تشکیلاتی مون، بازهم خانه ای مشترک گرفتیم و بالاخره با زندانی شدن هر دوی ما در سال ۵۹ مجبور شدیم مسیرهای متفاوتی رو ادامه بدیم.
آنروز وقتی به محوطه ساکت و بی در و پیکر ساختمان نیمه رها شده زندان لاکان رسیدیم، چهره کیو واقعاً دیدنی بود. هیجان خاصی تو صداش بود. انگار داشت آن لحظاتی رو بیاد می آورد که در زندان دوران شاه بوده و آرزومند دیدن بی نیازی به زندان در هر شکل و شمایلی بود. اتاق های بی در و پیکر بتونی رو بهم نشون میداد و میگفت: اینجاها رو نرده های آهنی میذارن و شکلش درست مثل پاساژی میشه که انگار دو طرفش بجای مغازه ها، اتاق های زندانی ها قرار دارند. شلوغی و رفت و آمدها خیلی فشرده تر از پاساژ هستش و انگار هیچ وقت نمیشه برای رفت و آمدها پایانی تصور کرد.
میگفت: وقتی آدم به این ساختمان و طرح به این بزرگی اونم در لاکان نگاه می کنه، به راحتی میتونه مجسم کنه که رژیم شاه چه برنامه بلندمدتی برای جامعه ما تدارک دیده بود.
با هم گشتی تو محوطه زدیم و به هر سوراخ سنبه ای که در جلویمان سبز میشد، سرک میکشیدیم تا شاید نشانه ای از انفرادیهای احتمالی آتی پیدا کنیم. یا، زیر زمین هائی که میبایست بعدها محل شکنجه مبارزین باشه. میگفت: سردی این بتن رو حس می کنی؟ این سردی در تمام دوره زندان با آدم هست. هیچ وقت هم از تن آدم خارج نمیشه.
حالا، آرش رو بردند تو همون زندان. زمانه عجیبی است. اولین خبر قطعیت زندانی شدنش رو در وبلاگ سیامک خوندم. دلم نیومد براش پیام بذارم. چه میتونستم بگم. این خبر برای من فقط زندانی شدن یک خبرنگار، یک صدا، یک تمایل به بیان آن چیزهائی نبوده که دیده میشه و اما هشداری نیز همچون شبحی ترسناک در همه جا جار میزنه که کور شوید، کر شوید، لال شوید. من به آن کنکاش درونی ذهن فکر می کنم که داره هر حرف و کلمه ای رو چندین بار مزه مزه می کنه. آیا میشه آن چه که بر جامعه ما جاری است رو از لایه های مغز هم پاک کرد؟ آخر ما کریه ترین خاطرات رو هم نمیتونیم از ذهنمون پاک کنیم چه رسد به حقایقی که نشان از بربریت و حماقت دیرینه داره.
آرش شاید از اولین کسانی بود که انتظار بازداشتش را داشت. یکی دوسالی که اونو می شناسم، بارها خوانده ام که به نحوی از انحاء در انتظار چنین میهمانی ای بوده. او شاید مثل هزاران نفر دیگر در جامعه ما همواره با این سوال درون ذهنش روبرو بود: این رو بگم یا نه؟ خط قرمز بالاخره کجاست، مرز در کجا واقع هست و خصوصیاتش چیست؟ آیا وجدان مرز هست یا مصلحت؟ بقا مهم هست یا جاودانگی؟ اصلاً چه کسی میتونه قاضی چنین لحظاتی باشه؟
دستگاه قضائی در آن سرزمین تلاش زیادی داره تا هر کدام از این جوانان را با چنین سوالی رودررو کنه. آنها در تلاش هستند تا مرزها را درون ذهن افراد بکارند. بگذار هرکس خود قاضی و وجدان خود و اعمالش باشد و خود را برای این یا آن کار و حرف و غیره، شایسته فلان و بهمان جزا بداند. کسی که چند استکان عرق میخوره، بطور اتوماتیک خودشو زیر ضربه های شلاق مجسم می کنه و اگه موردی پیش نیاد، اینو به حساب شانس میذاره! کسی که اخلاقیات را مایملک قدرت میدونه و خودش رو در مصاف با آن.
وقتی مجسم میکنم آرش رو که در لحظه پذیرش مصاحبه ای و یا در حال شکل دهی کلماتی برای نگارش و بیان در روزنامه گیلان امروز یا هر جای دیگر، احساس می کنم ترکیب پیچیده ای از ترس و هیجان و خلاصه کشمکش عجیبی در ذهنش جریان پیدا می کنه. شاید صدایش در فلان و بهمان مصاحبه به گوش هزاران نفر برسه، شاید فلان و بهمان نظرش رو از فلان و بهمان روزنامه و یا رادیو بخوانیم و یا بشنویم، اما هیچکدام از اینها خط مرزی موجود رو به عقب نمی فرسته. هیچ کس نمیگه که دستگاه قضائی، دستگاه حکومتی و غیره حق نداره در مورد ارزش های اخلاقی من نوعی قضاوت کنه. هیچ کس حق نداره نوشیدن عرق و فلان و بهمان کارم رو با چرتکه جزا محاسبه کنه. اینها حریم من هر فرد هست و تا زمانی که در چنین جهان اعوجاجی زندگی می کنیم و تا زمانی که تمامی اسباب لهو و لهب در مفهوم عامیانه اش تهیه میشه، هیچ کس حق نداره استفاده کنندگانش رو مورد مواخذه قرار بده. تا زمانی که تضییق حقوق انسانهای دیگر جاری است، هیچ کس حق نداره بیننده، گوینده و انعکاس دهنده اش رو مورد مواخذه قرار بده.
قدرت چیزی شده که برای حفظ آن تلاش می کنند به هر پستی و دنائتی تن بدن و آخرالامر تلاش میکنند هر صدائی که گوشه ای از حقارتشان را بازگو میکند، ببندند.
آرش یکی از نمونه های هزاران یا حتی دهها هزاره انسانهائی است که نتوانسته اند و نخواسته اند در محدوده پاسخ گوئی به نیازهای ساده حیاتی محدود به خود و اطرافیان گردن بذارن. چنین جدالی تنها در محدوده آن سرزمین نیست؛ تمامی بشریت با چنین معضلی دست به گریبان هست. همه ما بنحوی از انحاء در فکر رهائی انسان از هر نمود بربریت هستیم. چه بربریت تکنولوژیک، چه بربریت کریه حقارت های مدفون شده در اعصار و تاریخ و تکیه زده به همه اشکال جهل و خرافه و جنایت.
دستگاه قضائی و دست اندرکارانش حتی با همین تک مورد از نقض حقوق انسانی یک جوان که بنا به اقتضای شغلی وظیفه ای ندارد جز اطلاع رسانی به افکار عمومی، مشروعیتش را بطور کامل از دست میدهد.
برای من بسیاری از ننه من غریبم هائی که در خارج از ایران برای فعالین سیاسی اجتماعی و یا روزنامه نگاران در ایران راه می اندازند، کاری پوچ و مسخره بنظر میرسه. آنها گاهاً برای پیش برد امور کاملاً اقتصادی و چرخش روزمره فعالیت روتین خود، ژست های آزادیخواهانه می گیرند و با مصاحبه هائی آنچنانی به مارهای حریص بر شانه های قدرت در جامعه ما مواد میرسانند. علیرغم دسترسی ام به شنیدن چنان مصاحبه هایی، هیچگاه رغبت نکرده ام به آنها گوش دهم.
این فکر مثل خوره به جانم افتاده که، چه کسی میتواند پاسخگوی همه تعبی باشد که جامعه ما اینک بدان دچار هست؟ آیا میتوان به خودپوئی ذهن انسان باور داشت اینکه بالاخره روزی از چنگ چنین اختاپوسی در ذهن خود آنچنان نجات یابد که چنین بربریت هایی به ابدیت تاریخ بپیوندد؟
در عین حال جداً دلم میخواهد بازهم همان تاکیداتی را بکار برم که همیشه برای آرش نیز در محدوده نظرخواهی نوشته ام که: آگاه ساختن جامعه تنها به بیان ساده یک واقعه، یا آنچه که دیده شده نباید محدود بشه. تماس با مخاطب خیلی مهم هست و چگونه گی تاثیر گذاری. اکبر گنجی نمونه غریبی است از انسانی که حق گوئی را به بردن حقیقت به درون جامعه ترجیح داده بود. و حال بدون اینکه به مخاطبینش دسترسی داشته باشه، در گوشه زندانی روزگار می گذراند.
هرچند میدانم که هیچگاه قادر نخواهم بود همراه کیومرث* مجدداً به خرابه های آینده زندان لاکان بروم و با هم به آنچه که بر جوانانمان رفته مکث کنیم، اما آرزوی قلبی ام هست تا ضرورت وجود هرگونه محدودیتی مثل زندان از چهره تاریخ و جهان محو شود.
* کیومرث یکی از فعالین سیاسی از فدائیان اکثریت بوده که بعداز گذراندن دوران طولانی زندانهای رژیم شاه و سپس در دوران حکومت های بعداز انقلاب ایران، طی حادثهی تصادف در جاده های اطراف رشت، در گذشت.
|
een plaats voor mijn gedachten en ideeën! جائی برای انعکاس افکار و ایده هایم! نوشتههای قبلی:
پیوندها:
خالواش - وبلاگی موازی زمزمههایی روی کاغذ ترجمه بنیاد کریشنامورتی - در آمریکا گشتها *تماس بایگانی:
|