کلَ‌گپ

۰۹/۰۵/۱۳۸۴

گزارش!

تلوزیون روی کانال اخبار اروپا قرار داره. گوینده با لذتی هیستریک از انفجار بمبی در بغداد خبر میدهد و همزمان و در عرض چند دقیقه صحنه عوض می شود و می بینیم عده‌ای دیگر را که به این یا آن ساختمان حمله میبرند و یا، خبر از شیوع مجدد بیماری مرغی و اینبار در روسیه – و گوینده نیز با آب و تاب تمام و انگار هنوز در هوای فرهنگ جنگ سرد قرار داره! سعی میکنه هر چیزی رو که مهر و نشانی از سرزمین ناشناخته‌ها در روسیه داره، سیاه سیاه جلوه بده و ... هنوز چند دقیقه‌ای نگذشته سفره بده و بستان‌های بانکی و کارخانه‌ای و تجاری و غیره باز میشه. شاید دیر نباشد که چهره واقعی بسیاری از بهانه‌های ساده‌لوحانه سیاسی و ملی و غیره کنار رفته و موضوعیت واقعی همه بحران‌ها و بمب‌ها و درگیری‌ها روشن بشه که ریشه در حرص و آزی بی پایان برای دستیابی به منابع اقتصادی در این سو یا آن سوی جهان داره. بقول عزیز نسین در واکنش به جنگ بالکان میگفت:" شما را به خدا ما را اینقدر احمق فرض نکنید؛ مشخصاً بگویید در آن سرزمین چه دیده‌اید که برای دستیابی بدان اینقدر حرص و جوش میزنید!"

با اینهمه، چشمم به آرامی از صفحه تلوزیون دور میشود و در نگاهی محو به بارانی که اینبار حتی با صدایش نیز شدتش را میتوان تشخیص داد، خیره میشوم و دستگاه تصورساز مغز من صحنه‌های دیگری را برایم شکل میدهد. خودم را در اتاقی مجسم می کنم که میگویند اکبر گنجی با تنها یک پتو روی تختی دراز کشیده. انواع و اقسام دستگاه ها دور و بر میز قرار دارند. تلوزیونی روبرویش قرار داره که کانال‌های تنظیم شده روی آن بگونه‌ای است که تنها به پخش برنامه‌هایی مخصوص کودکان و یا مسابقات ورزشی مشغول هست و یا سریال‌های آبکی دوربین ثابت را پخش می کنند. سریال‌هائی که انگار دوربین در جائی برای ابد نصب شده و هنرپیشه‌گان مختلف گاهی در برابرش قرار گرفته حرفهائی میزنند و ...

همزمان یکی دوتا پزشک، ماموری لباس شخصی – که ترکیب لباسش پیراهنی به رنگ روشن است روی شلوارش قرار گرفته و ریشی تازه مرتب کرده دارد و چشمانش انگار آخرین اثرات موجودیت زنده اش را دارد از دست می دهد.

از بیرون اتاق سروصدایی به گوش میرسد. مردی وارد می شود که انگار کاره‌ای هست. با آمدن او، پزشکان که در محیط بیمارستان و بخاطر لباس‌های متحدالشکل‌شان فرماندهانی برابر حقوق هستند، بطور علنی چهره‌ای پاسخ‌گو به خود میگیرند.

بحث‌ها فقط در مورد فعل و انفعالات مولکولی و غیره هست. مردی که در هیبت کاره‌ای وارد شده بود، کله‌اش را طوری تکان میدهد که اگر صحنه فوق را در لابراتوار مورد تحقیق قرار دهند، معلوم میشود که هیچ تصوری هم در ذهنش شکل نگرفته و اصلاً در مغز اون مسائل و قضایای دیگری جریان دارد.

من هنوز به کسی که روی تخت دراز کشیده نزدیک نشده ام. او همانطور که چشمانش بسته هست، متوجه حضورم میشود و لبخندی می زند. یکی از پزشکان متوجه اون شده و میگوید که فلانی انگار خواب رفته. همزمان چندین نفر دیگر وارد می شوند. یکی دوتایشان لباس‌ آخوندی به تن دارند. تمام صحبت‌هایشان بصورت پچ پچ هست. هرکدام در فاصله‌های مختلف به بیمار نزدیک میشود. پزشکان از آن جمع فاصله میگیرند. در قانونی نانوشته احساس کردند که با آن جمع بیگانه هستند و شاید در چنین لحظاتی است که همین لباس سفیدشان ابزار مناسبی برای یگانه‌گی بین خودشان هست.

روحم درون اتاق با سوالی روبرو میشود که همزمان با اندیشیدن بدان، خنده‌اش میگیرد و با صدای خنده او، مرد چشمانش را باز می کند. روحم را ترس برداشت. شاید بقیه هم شنیده باشند! نه، انگار کسی صدای مرا نمی شنود. آنها خیلی پیشتر از اینها و شاید از همان اولین صوتی که در گوششان و در هنگام تولد خوانده شد، مهر و مومی نیز بر دروازه گوششان زدند.

روحم به خودش میگوید: آخر همه این مباحثه‌ها و اینهمه نگرانی و انتظار و مواظبت و غیره، برای این است که فردی بجای هوای آزاد، در یک چهاردیواری بسر برد؟ بیچاره‌گی آنها واقعاً کلافه‌کننده است. آنها نه در برابر مرگ و نه در برابر زندگی هیچ نقشی نمیتوانند داشته باشند.

آنگاه که سقف اتاق را باز می کنم و صحنه را تا اطراف محله و شهر و دیار و دور دستها میکشانم، می بینم مردان و زنان زیادی هستند که به آن تخت، به آن چند نفر، به آن یک نفر دراز کشیده روی تخت خیره شده اند که بالاخره سرانجام کار چه خواهد شد.

در بیرون از آن ساختمان، اما مردم آزادانه!؟ در حال رفت و آمد هستند. و به تنها موضوعی که در ذهنشان مشغول نیستند همین جنبه هست که آنها از چه موهبتی برخوردارند که اینگونه آزادند؛ موهبتی که برایش یکی جان فدا می کند، آن دیگری بخشی از سالهای زندگی اش، و آن دیگرانی دیگر، تمامی اجزاء مناسبات با اطرافیانشان را تا، به این موهبت دست یابند. موهبتی که درست از لحظه دستیابی‌اش تلاش مرگباری آغاز میشود یا باز پس گرفته شود، و یا آنرا در چرخه دوندگی‌های بی‌معنی و بی‌پایان زندگی بی هویت و محو سازند.

سر روحم خودش را از لابلای تنه‌هائی که در اطراف تخت اینجا و آنجا قرار دارند، عبور داده و بطرف فرد بستری شده روی تخت رفته و آرام و در گوشش میگوید: " جنس حرف و حدیث تو چیز دیگری است. چیزی را که این اطرافیان نمی فهمند، بهتر هست به آنها گفته نشود و یا از آنها خواسته نشود. آنهائی که باید حرفت را بشنوند و بفهمند، شنیده‌اند و شاید بخشاً نیز حرفهایت را هم فهمیده‌اند. سعی کن عمیق‌تر از اینها فکر کنی. خردمندان نه تابع مرگ طبیعی‌اند و نه حذف‌پذیر. با چنین افرادی لازم نیست با زبان حذف جسم و جان خود صحبت می کردی. بهرحال خود دانی. شاید اعتصابت را بطور موقت بشکنی و یا بطور همیشه و آنوقت در لابلای اینهمه انسانهای بی نام و نشان گم شوی. شاید هم ماجرا به گونه‌ای تمام شود که تنها نامت مدتی در دست این و آن ابزاری برای رسیدن به هدف‌هایشان گردد و از جسمت هیچ نشانی نباشد.

روح من آنگاه اینگونه پایان داد:" خب، من دیگر باید بروم. راستش هرچقدر منتظر ماندم تا برای این مسئله‌ای که در این اتاق روی داده، مبنائی اساسی پیدا کنم، نتوانستم. نه تلاش آنها برای زنده نگاه‌داشتن تو برای بازگشتن به زندان منطقی بنظر میرسد و نه تلاش تو برای مردن، با این اتهام که آنها می خواستند و یا می خواهند مرا بکشند. سعی می کنم یاد و نشان و لبخند تو را همواره به یاد بسپارم. بهرحال روح بسیاری دیگر از انسانها در اقصا نقاط جهان با توست و چه بسا که به این اتاق سری زده و با تو هم چند کلمه‌ای صحبت کرده باشند. همه آنها برای صحبتی حضوری و با حفظ یکپارچه‌گی فیزیکی‌شان با تو بهای بیشتری میدهند. امیدوارم دفعه بعد که روحم به چنین سفری آمده، ترا در میان دوستانت و یا میان خانواده‌ات ببینم. باور کن، حتی اگر در زندان هم ببینمت، میدانم که تو در قلب بسیاری جا داری و جایت با عزت و عزیزی حفظ خواهد شد. پس تا دیداری دیگر."

مرد به آهستگی نیم خیز شده و چشمانش را هم باز کرد. از آنجائی که صدای روحم در جانش پیچیده بود، چشمانش را باز کرده و نگاهش را بدون دقت خاصی به سوی جلو ثابت نگاه داشت. روحم که حجم فضا را گرفته بود، بدون کمترین برخوردی با موجوداتی که تن‌ها و لباس‌هایی را برای اجرای نقش موجود زنده بعاریه گرفته بودند، از صحنه خارج شد و اینبار گوینده تلوزیون صحبت از ادامه هوای طوفانی در سراسر اروپا میدهد.

و اینگونه هست که فکر می کنم در روزهای آتی نیز سفرهای روحم ادامه خواهد داشت.


۰۲/۰۵/۱۳۸۴

گروگان وضع موجود!

هیچ‌جائی نشنیده و یا نخوانده‌ام که کسی " گالیله " را بخاطر نفی نظر و دانشی که داشت، مورد انتقاد قرار دهد. حتی در زمانه او نیز چنین کاری صورت نگرفت.

قصد ندارم شرائط امروز ایران را همان چیزی بدانم که در دوران سیاه سلطه کلیسا بر جامعه اروپائی و یا شاید در تمام جهان آن روز جاری بود. حتی مایل نیستم که گنجی را هم با گالیله مقایسه کنم. اما، حرف من اساساً چیز دیگری است.

در روزهای سختی که در تاریخ کشور ما حداقل تا آنجائی‌که ما از آن خبرداریم و یا خوانده و شنیده ایم، پیش آمده شرائطی که یک فرد میباید به مسائلی گردن نهد که تمام وجودش نفی آن را طلب می کند. از مناسبات معمولی توی جامعه ما گرفته تا حالاتی که میباید به نفی و نقد نظر واقعی خود دست زد. مگر کم بوده‌اند زنان و دخترانی که راز عشقی را در دل خود داشته‌اند و مجبور شدند تا تمام ثانیه های بعدی زندگی خود را با فردی دیگر تقسیم کنند؟ مگر کم پیش آمده که انسانهای بسیاری برای تامین مایحتاج خود و خانواده، تن به هر کاری و حتی خودفروشی و اندیشه فروشی و پذیرش پستی‌های متعدد داده‌اند؟

در سال‌هائی که هم‌اکنون و حتی در نامه‌های گنجی نیز از آن بعنوان سال‌های سیاه جامعه ما نام برده میشود، سال ۶۷ را میگویم، بوده‌اند انسان‌هایی که پاسخ‌شان به سوال‌ها بدون اینکه از عواقب دقیق لحظه انتخاب خود آگاه باشند، پای‌بندی به اعتقاداتشان بود. از برخی شواهد و قرائن هم بر می آید که، بوده‌اند افرادی که دقیقاً میدانستند با چه تصمیم سرنوشت‌سازی روبرو هستند و اما، همانی را انتخاب کردند که تمام وجودشان با آن همراه بود. و دیده‌ایم که فاجعه‌ای شکل گرفت که تاثیرات تبعی آن کماکان انسان‌های زیادی را آزار میدهد.

در روزهائی که چنین فاجعه‌ای پیش میرفت، من در خلوت اتاقک خود در دهلی‌نو دنبال نام‌های آشنائی می گشتم که یا در لیست نشریات گروه‌های سیاسی درج میشد و یا رادیوهای مختلف احزاب و یا کشورهای خارجی آنرا پخش میکردند و وقتی با نام آشنائی روبرو میشدم، اشک از چشمانم جاری میشد. بودند افرادی که با من دوره‌ای با آنها هم بند بودم – از جمله عبدالله لیچائی – افرادی که سوالات و پافشاری کینه‌توزانه زندانبانان آنها را بشدت عاصی میکرد و واکنش‌های احساسی‌شان – که در انسانی‌بودن آن واکنش‌ها کمترین تردیدی ندارم – را بر می انگیخت.

در همان زمان و بعدها در دوره‌های متفاوت به سوال و جواب‌های سال ۶۷ بر میگشتم و سعی میکردم آن فضا را برای خود مجسم کنم. در واقع برعکس تصور عموم، ریش و قیچی نه در دست سوال‌کنندگان، بلکه در دست پاسخ‌دهندگان بود. آنها بودند که در ترکیب غریبی از فضای پیش‌روی خود میتوانستند تعیین کنند که قضایا در چه روالی پیش رود. آنهائی که یکپارچه‌گی اندیشه و جان خود را انتخاب می کردند، شاید تنها چند ساعتی را با آن درد جان‌فرسای نفی وجود خود و تبعاتش درگیر بودند؛ اما در بیرون از دیوارهای زندان، زنان و مردان و انسان‌های دیگری بودند که میباید، پدیده کاملاً نوینی را در خود جای دهند. آنها باید، یا پاسدار آرمان‌خواهی عزیزشان باشند، یا ناقد آن. اما هرچه هست، تمام لحظات زندگی‌شان متاثر از آن تصمیم خواهد بود. اینجاست که تصمیم فرد دیگر فردی نیست و درست در همین نقطه هست که فاجعه شروع میشود.

وقتی می پذیری که فردی دیگر زن یا شوهر توست، و فرد و یا افراد دیگری نام مادر و پدر و بستگان تو را دارند، فلان کودک و بهمان جوان یا نوجوان نام فرزندان تو را به خود نهاده‌اند، آن دیگری دوست و رفیق و همرزم توست، دیگر تصمیم تو نمیتواند تعیین تکلیف با جسم خود باشد. تو، بخشی از آنها را نیز همراه خود و تصمیم خود وارد قضیه می کنی. تنها فردی می تواند تصمیم‌گیرنده برای خود باشد که همه اجزاء چنین باورمندی را رد کرده باشد.

هرکدام از ما شاید در زندگی روزمره‌مان دربرابر تصمیم‌گیری و لحظه انتخاب قرار میگیریم. وقتی من بعنوان مثال در آپارتمانی زندگی می کنم که در طبقه اول ساختمانی بیست طبقه قرار داره، نمیتوانم اتاقم را و خودم را و تمام وسائلم را به آتش بکشم. این اتاق، بخشی از یک ساختمان هست. انسان‌های زیادی هستند که از این تصمیم من صدمه می بینند. مگر اینکه بپذیرم پیش از دست زدن به هر کاری، خودم را از چنان قیودی خارج کنم.

وقتی به دوندگی‌های شیرین عبادی، به معصومه شفیعی، به حجاریان، به این و آن نگاه می کنم؛ وقتی نامه آقای منتظری را می خوانم، و در اینسوی جهان به نگرانی روزمره بسیاری از دوستان و آشنایان خیره میشوم و یا نوشته‌های افراد متعددی را می بینم که صفحه‌های اینترنتی را پر کرده‌اند، احساس میکنم، بخش بزرگی از انسان‌های حساس منتسب به جامعه ایران، در گروگان شرائطی قرار گرفته‌اند که از یک سو کوته‌بینی عاشقان قدرت درگیر آنند و از سوی دیگر، اکبر گنجی قرار گرفته که بقول سیاوش کسرایی: قطره قطره مردن، و شمع جمع را به سحر آوردن... را دنبال می کند.

من کار امثال شیرین عبادی، معصومه شفیعی و بسیاری دیگر از اطرافیان گنجی را بمراتب دشوارتر از کاری میدانم که گنجی با آن درگیر است. گنجی برای دفاع از اندیشه خود، قانون وجودش را نقض می کند که بنیانش برا حفظ و یکپارچه‌گی جان و تن استوار هست و بکارگیری اندیشه در راستای حفظ آن. اما، شیرین عبادی باید به جنگ مجموعه‌ای برود که نامش حافظان زور و قدرت و کیان اسلام و افکار عقب‌مانده و غیره میباشد. او باید از درون دهان شیر لقمه‌ای را بیرون بکشد تا آنرا به دهان گنجی برساند؛ چرا که گنجی فعلاً هیچ غذای دیگری را نمی پذیرد.

من هنوز نتوانسته‌ام این قضیه را بپذیرم که اگر گنجی متقاضی آزادی مشروط خود از زندان بشود و آنرا در دسترس روزنامه‌ها و مجاری مختلف قرار دهد، این اوست که شرمنده تاریخ و یا راه و روش خردمندانه خواهد بود. این احساس را از همان اولین روزهای شنیدن خبر اعتصاب گنجی نمی توانم از خود دور کنم که: رسیدن به نقطه نظری هرچند درست به معنی کاربست درست آن نیست. اگر گنجی می فهمد که همه قضایا زیر سر خامنه‌ای است – که من به این نتیجه‌گیری تردید دارم، نه اینکه بطور کامل مردود می دانم، اما تاکید می کنم که نادانی و نابخردی انسان نمیتواند محدود شود به مثلاً خامنه‌ای و یا اخيراً محور شرارتی بنام مرتضوی – به این معنی نیست که گفتن آن به صدای بلند، مساوی با درک دریافت گنجی توسط شنوندگانش هست.

زندگی و حیات را تنها در جنگی دیدن که به زعم خود بین خیر و شر جاری است، محدودنگری است، حتی اگر جان خود را به پای آن فنا کنی. نمی خواهم حکمی بر این نوشته اضافه کنم، اما در وجودم این جمله شکل میگیرد و بالا و پائین می رود که: جنس و ماده مورد استفاده برای غلبه بر نابخردی موجود در حیات بشر، قطعاً میباید از جنس دیگری باشد تا حضور در جبهه‌ای که چون سفره‌ای در برابرمان گسترده شده. همین سفره نیز خود محصول نابخردی است.

در اینجا یکبار دیگر دلم میخواهد سر تعظیم فرود آورم برای افرادی مثل خانوم شیرین عبادی که در تلاش خود برای حفظ جان و حقوق اجتماعی آقای گنجی در مجاری قوانین عملاً جاری – و نه حتی درست و عاقلانه – از هیچ کوششی فروگذار نکرده‌اند.


۲۵/۰۴/۱۳۸۴

نیمه شب هائی با گنجی!

دارم زور الکی میزنم. از دیشب که نامه دوم گنجی را خواندم، و بعداز آن به تماشای فیلمی نشستم که مبارزه پزشکی هندی را نشان میداد که چگونه با ویروس " ایدز " در اولین نشانه‌هائی که از آن شناسائی شده بود، هویتی فراملی بخود گرفته و ساکنین شهرکی آمریکائی عملاً به دوستان نزدیکش تبدیل شدند و شهر، همانند زادگاهش شده بود. او با تک تک مریضان همراه بود و در واقع امر به بدرقه‌کننده آنان به سوی مرگ تبدیل شده بود.

ساعاتی بعداز آن نیز که خود پاسی از نیمه شب گذشته بود، نتوانستم بخوابم. به زندگی فکر می کردم به این روال خاموش ثانیه‌ها که بافنده شکل و نمای حیات هست. سوزنی نامرئی که همه بافت‌ها را به هم می دوزد. هربار که به بالکن سرک می کشم و به ساختمان های کوتاه پشت خانه‌ام که در تاریکی آرمیده‌اند نگاه می کنم، تپش قلب‌هائی را احساس می کنم که در هر گوشه و کنار در حال تپیدن است. با اینهمه میدانم که قلبی در نقطه‌ای از این جهان هست که ضربانش ضرب‌آهنگ دیگری دارد.

تراژدی برای من خیلی پیشتر از اینها شروع شده بود. از همان اولین روزهائی که صدای زندانیان سیاسی در ایران به واگویه‌های چندین و چندباره به گوش من نیز می رسید که بقول آواز مهرپویا که میگفت:" و همچون شمع می سوزم، و دیگر هیچ چیز از من نمی ماند!... قطره اشکی دوای درد من بود..."، به خودم نهیب می زدم که: پیش از قضاوت و سبک و سنگین کردن کار آنها، سعی کن خود را در وضعیت آنها مجسم کنی. با اینهمه میدانستم که اولین ضربه به قلب خود را دریافت کرده‌ام. آن زندانیان شاید نمی دانند ناتوان بودن از انجام کاری برای آنها به چه مفهومی است. آنها شاید تنها تصوری مبهم از ما و زندگی ما در این سوی دنیا دارند. آنها نمی دانند که ما هرروز درد می کشیم. نه بدان گونه که شاید تصور عام از درد باشد. درد ما از بیچاره‌گی و ناتوانی ماست. صحبت فقط بر سر این نیست که ما هم بیافتیم در خیابان‌ها و آزادی آنان را بخواهیم. حتی یک لحظه حساب و کتاب کردن ما را به این نتیجه می رساند که چنین کاری اگر واقعاً منجر به آزادی آنها میشد، حتی لحظه‌ای درنگ نمی کردیم. مگر تظاهرات مختلف خیابانی برعلیه جنگ با عراق در سراسر دنیا انجام نشد؟ آیا چنین کارهائی – که بجای خود قابل تحسین و احترام است – اساساً میتواند معضل جنگ و جنگ افروزی و یا حرص و آز انسان را از بین ببرد؟

حتی بوده‌اند دوست و دوستانی که جلوی این یا آن سازمان اجتماعی و حقوق بشری و یا جلوی سفارت جمهوری اسلامی به اعتصاب غذا دست زدند تا همراهی خود با زندانیان را نشان دهند. اما، مجموعه قضایا در آن جامعه بدان گونه پیش نمی رود که چنین کارهائی به گشودن مستقیم درهای زندان منجر شود. به این قضیه مبهم و کلی هم باور ندارم که بار کمّی چنین کارهائی به کیفیتی نوین منجر خواهد شد.

بارها از خود پرسیده‌ام، آیا اگر من جای این دوستان بودم آیا دست به چنین کاری میزدم؟ تجسم چنان وضعیتی سخت و بجای خود ناممکن است. چرا که خواه ناخواه میباید از تصاویر ساخته ذهن خود استفاده کنم و این، به هیچ وجه با واقعیتی که جاری است تفاوت ماهوی دارد. مراقبه نیز با حضور سخت و دردناک چنان اخبار و احادیثی، جز شکنجه‌ای مضاعف نیست.

مرگ طبعاً نمیتواند پدیده کریهی باشد. زندگی به مجموعه تحرکی بر نمی گردد که انسان با استفاده از فضا و مکان و زمان می تواند نمایان سازد. زندگی حتی در سلول زندان نیز جاری است. در چنین تصور و تجسمی است که وقتی خودم را در سلول قرار میدهم – حتی همین اتاقی که در آن نشسته و این خطوط را می نویسم – به خودم میگویم: چگونه میتوان هر لحظه از زندگی را با سرزنده‌گی تمام نوشید؟ چگونه میتوان لحظات زندگی را با مقصد لحظاتی دیگر عوض نکرد؟ وقتی انسان در گیر چندپارچه‌گی روح و روان خود هست، اساساً آزاد نیست. آزادی بازی زمان و مکان نیست. آزادی یکپارچه‌گی روح و جان انسان هست. رهائی، تنها میتواند رهائی از همه آثار و نشانه‌های بازمانده از مناسبات متعفنی باشد که هر روزه تنفر و مقابله و کینه و جنگ و حسرت و چیزهائی از این دست را در ما بازتولید می کند.

وقتی گنجی را در برابر خود مجسم می کنم، تنها میتوانم بهش لبخند بزنم. اگر از من نظرم را بپرسد میگویم: راستش آن زمانی که انسان‌های دیگری که بعضاً رفقای من بودند در برابر سوالاتی محدود قرار گرفته بودند و مجبور شدند بین مرگ و زندگی یکی را انتخاب کنند و آنها مرگ را انتخاب کردند، من شبهای زیادی برایشان اشک ریختم. اما کارشان را قبول نداشتم. من هیچگاه نتوانسته‌ام بین انتخاب چنین افرادی و نقش کریه سوال‌کنندگان، رفقا و دوستانم را متهم به چیزی کنم. در برابر هیولائی که توسط عده‌ای انسان مسخ چادر مرگ را پهن میکند، اگر کسی زنده بماند، تنها این هیولاست که محکوم است و نه همه آن انسان‌هائی که به این آزمون کشیده شدند. هرکدام از آن انسان‌ها همراه با مرگ خود، مرگی تدریجی را برای خانواده خود و یاران و دوستانشان باقی گذاشتند. مردم وقتی بیدار میشوند، آنقدر وظایف بزرگ جلویشان قرار می گیرد که کارشان تنها به افسوس سکوت دیروزشان درجا نمی زند. آنها با تحرک شان گذشته خود را پاک می کنند.

آری، مدافع جهانی فارغ از همه نمودهای خرفتی و حماقت و بندگی بودن، حضور در جنگی نیست که خود محصول نابخردی جامعه بشری است.

اگر گنجی بگوید: اگر قصد داشته باشند ترا ذره ذره بکُشند تا نامی و جسمی و نشانی از تو نماند؛ میگویم: من در غم هیچکدام از اینها نیستم. برای من خنده شاد تو مهم هست. شاید بین من و تو را دیوارها و مرزها و هزاران کیلومتر فاصله انداخته، اما لبخند تو حتی درون همان سلول نیز به جانم می نشیند. درست همانطور که در زمان خواندن مصاحبه آقای اشکوری چنین حسی در من وجود داشت.

دوست من، بپذیر که دست صمیمی‌ترین انسان‌های دور و برت را در پوست گردو گذاشته‌ای. خانم عبادی را می بینم که دست جلوی هر کسی که بگوئی دراز کرده‌است. من میدانم بسیاری از این افراد اگر دستشان می رسید، همین لحظه تو را روی کول خود می گرفتند و از درون آن سلول بیرون می آوردند. اما وقتی چنین قدرتی ندارند، تنها زجری است که نصیب‌شان می شود که چرا چنین نیروئی ندارند.

بهرحال من انتخاب تو برای چگونه‌گی گذران روزمره‌ات را چه در گرسنگی و چه در غذا خوردن نه معیار قضاوت قرار می دهم و نه اساساً به خودم حق میدهم که در مورد تو قضاوت کنم. اگرچه میدانم که همه این حرفها و نوشته‌ها هم سر سوزنی مرا آرام نمی کند که واقعیت بودن تو در زندان با سخت‌جانی تمام جلوی چشمم قرار میگیرد.


۲۴/۰۴/۱۳۸۴

دومین نامه‌ی اكبر گنجی به آزادگان جهان

این شمع درحال خاموش شدن است، امّا صدایش نه

این شمع در حال خاموش شدن است. ولی این صدا خاموش نخواهد شد. این صدا، صدای زندگی مسالمت آمیز، تحمل دیگری، عشق به انسانیت، ایثار برای مردم، حقیقت طلبی، آزادی‌خواهی، دموکراسی خواهی، احترام گذاردن به مخالفان، پذیرش سبک‌های مختلف زندگی، تفکیک دولت از جامعه‌ی مدنی، تفکیک سپهر خصوصی از سپهر عمومی، تمایزِ نهاد دین از نهاد دولت، برابری تمامی انسان‌ها، عقلانیت، فدرالیسم در چارچوب ایران دموکرات، نفی خشونت و... است. این شمع در حال خاموش شدن است امّا این صدا، صداهای بلندتری به دنبال خواهد آورد

امروز (یکشنبه، ١٩/٤/١٣٨٤) دقیقاً ٣٠ روز از اعتصاب غذای من می‌گذرد، طی دو مرحله اعتصاب غذا (یازده روز در ابتدای خردادماه، سی روز از بیست و یکم خرداد ماه) وزن من از ٧٧ کیلوگرم به٥٥ کیلو گرم کاهش یافته است، یعنی٢٢ کیلوگرم کاهش وزن در عرض ٤١ روز اعتصاب غذا. برای بسیاری در داخل و خارج از کشور این پرسش مطرح است که چرا اعتصاب غذا کرده‌ام و چرا از طریق خود ویرانگری بدنبال رسیدن به هدف‌های مشروع هستم. مگر عقلانیت عملی حکم نمی‌کند که وسائل و روش‌های رسیدن به اهداف با یکدیگر تناسب داشته باشند؟ مگر عقلانیت نظری حکم نمی‌کند که برای کلیه ادعا‌ها (اعتقادات و باورها) دلایل متناسب ارائه شود؟ آیا کنشی که انجام می‌دهم با عقلانیت نظری و عملی سازگار است؟ آیا با روشی که در پیش گرفته‌ام نزد عقلا و آزادی خوا‌هان و مدافعان حقوق بشر دیوانه تلقی نمی‌شوم؟ در اینجا با توجه به ضعف شدید جسمی که توانم را کاملا تحلیل برده است، سعی خواهم نمود تا مواضع خود را بطور شفاف و روشن با همگان در میان بگذارم. ١ ) جرم دگراندیشی: فردی که از طریق بیان از حقوق بشر و دمو کراسی، دفاع و به روش‌های مسالمت آمیز با نظام‌های اقتدار گرا مبارزه می‌نماید، دگر اندیش نامیده می‌شود. آزادی بیان یکی از اهداف همه دگر اندیشان است. دگراندیشان در نظا م‌های اید ئولوژیک، با ارائه مدل‌های رقیب، ایدئولوژی نظام را به چالش می‌طلبند. تنها سلاح ایشان شجاعت اخلاقی در افشای نقض حقوق بشر و خودکامگی حاکمان است. هرجا حقوق بشر نقض و استبداد و خود کامگی سیطره یابد و ایدئولوژی پشتوانه این دو باشد، دگراندیشان شجاع، ظاهر خواهند شد و با جسارت تمام در شرایط عسرت در مقابل این فرایند خواهند ایستاد. اگر تعریف یاد شده صادق باشد، با توجه به سوابق فعالیت‌ها و آنچه در گذشته گفته و نوشته‌ام، یک دگراندیش محسوب می‌شوم که به دلیل دگراندیشی زندانی شده است. دو نکته زیر مؤید این مدعاست. ١-١) دمو کراسی‌خواهی: به گفته کلود لوفور، پایه مشروعیت قدرت، مردم‌اند، امّا تصویر مکانی خالی و غیر قابل اشغال که مجریان اقتدار همگانی نتوانند مدعی تصرف آن شوند به تصویر حاکمیت مردم پیوند خورده است .مردم سالاری این دو اصل متضاد را به یکدیگر ربط می‌دهد: یکی آن که قدرت از مردم ناشی می‌شود و دوم آنکه قدرت از آنِ هیچ کس نیست. امّا مردم سالاری با همین تضّاد به حیات خود ادامه می‌دهد، هر آینه این تضّاد حل شود یا حل شده باشد از هم خواهد پاشید یا دیگر از هم پاشیده است. به تعبیر لوفور، قدرت همچون مکانی خالی است و کسانی که آن را در دست دارند مردمی معمولی‌اند که موقتاً آن را اشغال کرده‌اند. در این جا دیگر با قیم همه چیزدان و همه کار توان، روبرو نیستیم. در این نظام، هیچ قانونی نمی‌تواند ثبات داشته باشد و گزاره‌هایش با ایراد و اعتراض رو به رو نشود و پایه‌های آن زیر سؤال نرود، زمامداران در دموکراسی به طور مستقیم از سوی مردم انتخاب می‌شوند تا در محدوده زمانی معین حکومت کنند و پاسخگو باشند. قدرت مشروط محدود، با داوری منفی مردم کنار نهاده خواهد شد. من در گذشته بارها تأکید کرده‌ام که نظام سلطانی حاکم بر ایران یک نظام غیر دموکراتیک است. رهبر مادام العمرِ غیر انتخابی با دموکراسی تعارض دارد. قدرت او از مردم ناشی نمی‌شود، بلکه ادعا می‌شود که از سوی خدا حاکم بر مردم شده است. او یک فرد متوسط چون دیگر ابناء بشر نیست، فاصله او با مردم عادی فاصله شبان و گله است. این‌ها مفاد نظریه نادرست ولایت فقیه است. فقیه حاکم، قیم مردم است و بر آن‌ها ولایت مطلقه دارد. در حالی که نوعی استدلال ضد پدر سالارانه پشتوانه مشترک دموکراسی و حقوق بشر است. یعنی هیچ فرد برتری وجود ندارد که صلاحیت تصمیم گیری در مورد خیر فردی یا جمعی (زندگی خوب یا سعادتمندانه) را داشته باشد، مگر اینکه ما به طور خاص و در محدوده‌های کاملاً تعریف شده، اختیار چنین کاری را به او، برای مدتی معین داده باشیم. فضیلت تنها در صورتی خیر است که آزادانه انتخاب شود و برای آن که ا نتخاب آزادانه صورت گیرد، باید گزینه‌های گوناگون داشت و از آزادی اراده خویش استفاده کرد. شخص اول سیاسی نظامّات دموکراتیک، یک انسان متوسط جایز الخطاست که برای زمانی محدود، با اختیارات معین و قابل کنترل، از سوی مردم انتخاب میشود. امّا تئوری ولایت مطلقه فقیه و آنچه در قانون اساسی جمهوری اسلامی در این خصوص آمده است، با چنین رویکردی تعارض بنیادین دارد. او به هیچ کس پاسخگو نیست، در حالی که تمام قدرت کشور در چنبره او قرار دارد. در اینجا با دو مسئله متفاوت رو به رو هستیم. مسئله مفهومی و مسئله مصداقی، نه تنها تئوری (مفهوم) ولایت فقیه با دموکراسی تعارض دارد، بلکه وقتی این تئوری جامه عمل می‌پوشد و در جهان خارج محقق می‌شود، به نظامی ضد دموکراتیک منتهی خواهد شد. هم اصل تئوری نادرست و غیر دموکراتیک است، هم مصداق آن ، در تعارض کامل بادموکراسی،تمام عرصه سیاسی را در کنترل دارد وحاکمیت یگانه مطیع اوامر تشکیل داده است. ٢-١) مبارزه برای حقوق بشر: حقوق بشر مجموعه‌ای از ضوابط ضروری حداقلی برای هر فرد است تا بتواند حیاتی توأم با عزت وکرامت داشته باشد. دیوید بیتام هم حقوق بشر را حداقل شرایط ضروری برای فرد جهت نوعی زندگی انسانی سالم می‌داند. به نظرجان رولز و رونالد دورکین، عدالت به مثابه انصاف، بر این فرض استوار است که تمامی مردان و زنان صاحب حق طبیعی به برابری در توجه و احترام هستند، نه حقی که به دلیل تولد یا یک ویژگی یا شایستگی یا شرف بلکه صرفاً به عنوان انسان‌هایی که توانایی برنامه ریزی و عدالت خواهی دارند، دارا هستند. از نظر دورکین حقوق یک هدیه خدایی نیست بلکه از حق نخستین به برابری ناشی می‌شود. فینیس هم در این نظر با دورکین اشتراک فکری دارد و ریشه اصلی حقوق را برابری انسانها می‌داند. به گفته او، در کاربرد نوین حق، بدرستی بر برابری تأکید می‌شود، این حقیقت که هر موجود بشری محل شکوفایی ویژگیهای انسانی است و بایستی اهمیت این شکوفایی را برای همه به یک اندازه در نظر گرفت. به بیان دیگر، گفتمان حق، عدالت را در پیش زمینه بررسی‌های ما حفظ می‌کند. ارتباط دموکراسی و حقوق بشر یکی از مسائل فلسفه‌ی کنونی است. به گفته‌ی مایکل فریمن: «نظریه‌ی دموکراسی می‌پرسد: چه کسی باید حکومت کند و پاسخ می‌دهد: مردم، نظریه حقوق بشر می‌پرسد: حاکمان چگونه رفتاری باید داشته باشند و پاسخ می‌دهد آن‌ها باید به حقوق انسانی همه افراد احترام بگذارند. دموکراسی مفهومی جمعی است و دولت‌های دموکراتیک می‌توانند حقوق انسانی افراد را نقض کنند. در مقابل، مفهوم حقوق بشر برای محدود کردن قدرت دولت‌ها آمده و تا آن جا که حکومت‌ها را در معرض کنترل عمومی قرار می‌دهد دارای ویژگی دموکراتیک است. امّا حقوق بشر قدرت مشروع همه حکومت‌ها از جمله حکومت‌های دموکراتیک را محدود می‌کند.»(١) دیوید بیتام، نظارت همگانی بر تصمیم گیری‌های جمعی را هسته مرکزی دموکراسی می‌داند. به گمان او اصل برابری همه شهروندان، آن‌ها را محق می‌سازد تا از طریق انجمن‌های جامعه مدنی و مشارکت در حکومت در مورد موضوعات عمومی اظهار نظر کنند. اگر حق همه‌ی شهروندان در اظهار نظر درباره‌ی موضوعات همگانی و اعمال نظارت بر حکومت، گوهر دموکراسی را تشکیل می‌دهد. «برای به فعلیت رسیدن این حق، از یک سو به نهادهای سیاسی نظیر ا نتخابات، احزاب و مجالس قانون گذاری نیاز داریم و از سوی دیگر به تضمین آن دسته از حقوق بشری نیاز داریم که حقوق مدنی و سیاسی نامیده می‌شود و در کنوانسیون‌هایی نظیر میثاق بین المللی، حقوق مدنی و سیاسی وکنوانسیون اروپایی حقوق بشر قید شده‌اند.»(٢) به نظر بیتام، ماهیت مشترک بشر، توجیه فلسفی واحدی برای دموکراسی و حقوق بشر فراهم می‌آورد. توانایی انسان در انتخاب آگاهانه و منطقی یا اقدام اندیشیده و هدفمند در مسائلی که بر زندگی اش تأثیر می‌گذارد، پیش فرض فلسفی در باره‌ی ماهیت بشر است. دموکراسی مبتنی بر قبول « فرض توانایی انسان در حل مسائلی است که بر زندگی مشترک یا دولتی اش تأثیر می‌گذارد. چون حق رأی دادن یا نامزد شدن برای مناصب عمومی.» (٣) آدمیان قادرند در حوزه‌ی خصوصی و عمومی تصمیم بگیرند و زندگی شان را اداره کنند. رونالد دورکین معتقد است حقوق فردی همچون برگ‌های برنده ( TRUMPS ) در دست افرادند که دولت نمی‌تواند حتی به بهانه‌ی مصلحت عمومی آن‌ها را پایمال کند. به نظر او به محض این که حقوق مشخص شدند نمی‌توان آن‌ها را کنار زد. به گفته‌ی او، اگر شخصی حق انتشار نظریات خود را داشته باشد، مقامات دولتی نمی‌توانند آن حق را نقض کنند، حتی اگر، به درستی، معتقد باشند که اگر چنین کنند به طور کلی به نفع جامعه خواهد بود. راقم این سطور در طی سال‌های گذشته بارها موارد نقض حقوق بشر در ایران را بر ملا کرده است. در این جا به چند نمونه از نقض گسترده‌ی حقوق بشر در ایران اشاره می‌کنم.
    ● طی سال‌های گذشته به دنبال فرمایش صریح و علنی آقای خامنه‌ای در خصوص مطبوعات که پایگاه دشمن‌اند، نزدیک به یکصد نشریه به طور فلّه‌ای توقیف شد و روزنامه نگاران روانه‌ی زندان شدند. مقامات قوه‌ی قضاییه رسماً طی مصاحبه‌هایی اعلام داشتندکه به دنبال فرمایشات رهبر با مطبوعات برخورد کرده‌اند. این است معنی آزادی بیان در رژیم سلطانی. سال‌ها تلاش و حبس روزنامه نگاران در سلول‌های انفرادی نتوانست حتی به کشف یک مورد از پایگاه دشمن منتهی شود. امّا دستگاه قضایی هیچگاه از آقای خامنه‌ای نخواست مدارک و مستندات خود را در خصوص پایگاه دشمن بودن مطبوعات به دادگاه ارائه نماید و حال که روشن شده است آن مدعا کذب محض بوده، هیچ برخورد قانونی با رهبر به دلیل پایمال کردن حقوق روزنامه نگاران و مطبوعات صورت نگرفت. ● یعنی رهبر با بقیه‌ی مردم برابر نیست. او می‌تواند اتهام بلادلیل بر شهروندان وارد نماید بدون آن که پیگرد قانونی در کار باشد. ● در آغاز بدست گرفتن رهبری نظام، آقای خامنه‌ای از«شبیخون فرهنگی دشمن» و ضرورت مقابله با آن سخن گفت، به دنبال آن برنامه‌هایی چون« هویت» ساخته شد و روشنفکران دگراندیش بنام عاملان شبیخون فرهنگی دشمن توسط مسئولین رده بالای وزارت اطلاعات به فجیع ترین شکل ممکن با کارد سلاخی شدند. ● ترور مخالفان در خارج از کشور توسط «فرنگی کاران» بخش دیگری از پروژه قتل عام درمانی بود. اصطلاح عالیجناب و عالیجنابان خاکستری پوش برای اشاره به آمر اصلی این پروژه جعل شد. قتل زهرا کاظمی نیز در چنین بستری شکل گرفت. زهرا کاظمی تنها مقتول بدون قاتل در تمام جهان است. ● حمله وحشیانه به کوی دانشگاه تهران و بازداشت گسترده دانشجویان مظلوم مضروب یکی دیگر از موارد نقض حقوق بشر در ایران بود. اینک حتی به دانشجویان اجازه داده نمی‌شود تا یک مراسم ساده در یکی از دانشگاه‌ها با آن مناسبت برگزار کند. سرکوب سیاسی گسترده برای ایجاد جامعه تک صدایی است. در این جامعه فقط و فقط باید یک صدا شنیده شود: صدای رهبر. تنها یک گوینده باید وجود داشته باشد، بقیه باید فقط شنونده باشند. ● در پرونده نظرسنجی و پرونده وبلاگ نویسان فجایعی رخ داد که قلم قاصر از بیان آنهاست. در مرخصی کوتاه مدتی که داشتم، دیداری با وبلاگ نویسان صورت گرفت. آن‌ها گفتند که همگی آنان را عریان به داخل یک حمام برده و از آن‌ها فیلم تهیه کرده‌اند. سعید مرتضوی هم به آنها گفته بود: «ممکن است در خیابان که راه می‌روید، یک ماشین به شما بزند و بمیرید. روزانه تصادف‌های زیادی رخ می‌دهد، این هم یکی از آنها».
٢) عدالت اجتماعی فاشیستی: فاشیست‌ها مخالف آزادی بیان، تساهل و رواداری، تمایز سپهر خصوصی از سپهر عمومی، جامعه مدنی، انتخابات آزاد رقابتی، حقوق بشر و ... هستند. آن‌ها از عدالت اجتماعی دفاع کرده و از آن برای به قدرت رسیدن و وا ننهادن آن استفاده می‌کنند. امّا عدالت اجتماعی فاشیستی چه نوع عدالتی است؟ تئودور آدرنو و زیگموند فروید به نحو احسن ماهیت این نوع عدالت اجتماعی را برملا کردند. آدرنو می‌نویسد: «جریان نیمه پنهانِ تساوی طلبیِ موذیانه و برادری همگانی در خفّت، یکی از مؤلفه‌های تبلیغات فاشیستی و خودِ فاشیسم است. فرمان مشهور هیتلر برای تحقق Eintopfgericht (یک کاسه کردن) نماد همین امر بود. هرچه خواست آنان برای تغییر ساختار درونی جامعه کمتر باشد، بیشتر درباره عدالت اجتماعی وراجی می‌کنند و البته منظورشان آن است که هیچ یک از اعضای «اجتماع ملّت» نباید سرگرم لذّات فردی شوند. تساوی طلبیِ سرکوب گر، به عوض تحقق برابری حقیقی از طریق امحای سرکوب، جزء ذاتی ذهنیت فاشیستی است».(١) فروید هم درباره این نوع عدالت اجتماعی می‌نویسد: « عدالت اجتماعی بدین معناست که ما چیزهای بسیاری را بر خود حرام می‌کنیم تا دیگران نیز مجبور به چشم پوشی از آن شوند یا به بیان دیگر قادر به خواستن و طلب کردن آنها نباشند.» آقای خامنه‌ای طی سالهای گذشته دستور کار سیاسی کشور را عدالت اجتماعی و مبارزه با فساد اجتماعی، نه آزادی و دموکراسی، اعلام کرده است. وقتی مخالفان واقعی تحوّلات ساختاری و اصلاحات بنیادین، شعار عدالت اجتماعی سر می‌دهند روشن است که در مدعایشان صادق نیستند. مگر می‌توان آدمیان (زن و مرد، مسلمان و غیر مسلمان، فقیه و غیر فقیه و ...) را از نظر حقوقی برابر ندانست و باز هم مدعی عدالت اجتماعی شد؟ صغیر دانستن مردم و قیم دانستن صنف خود چه نسبتی با عدالت اجتماعی دارد. مگر عدالت سیاسی بخش مهمی از عدالت اجتماعی نیست؟ پس چگونه با حیله‌های مختلف بخش‌های مهمی از اقشار جامعه را از مشارکت در عرصه سیاسی حذف و حقوق مدنی و سیاسی آنان را پایمال کرده و آن گاه مدعی عدالت اجتماعی می‌شوند؟ اگر منظور از عدالت اجتماعی، فروکاستن عدالت به توزیع ثروت و مبارزه با فساد اقتصادی (سوء استفاده از منابع عمومی برای استفاده خصوصی) باشد، باز هم جای این پرسش وجود دارد که نظام غیر دموکراتیک سلطانی حامل چه نوع توزیع ثروتی خواهد بود؟ مگر حامی پروری امکان توزیع عادلانه ثروت را می‌دهد؟ مگر در نبود رسانه‌های مستقل و آزاد می‌توان به جنگ رانت خواران و غارتگران اموال مردم رفت؟ وقتی جامعه مدنی سرکوب می‌شود، قوه قضائیه گوش به فرمان رهبر چگونه می‌تواند با فساد اقتصادی مبارزه کند؟ تنها مطبوعات آزاد، روزنامه نگاران شجاع و نهادهای مدنی مستقل می‌توانند فسادهای زمامداران را افشا و برملا کنند. دولت‌های خودکامه به جای عدالت اجتماعی، فقر و فساد و فحشا(تن فروشی) را گسترش می‌دهند. وزارت اطلاعات درکدام دوره گرفتار فعالیت‌های اقتصادی شد؟ چه کسی جرأت داشت فعالیت‌های اقتصادی ورزات اطلاعات را در دوره‌ی علی فلاحیان را برملا کند؟ فعالیت‌های اقتصادی زمامداران جمهوری اسلامی و طبقه جدید، محصول نظام سلطانی همیشه مصون از برخورد بوده و هست. فسادهای اقتصادی حکام، حریم ممنوعه‌ای است که مردم و رسانه‌ها حق ورود به آن را ندارند به گفته پورتا: «یکی از متغیرهایی که شدیداً با فساد ارتباط دارد دخالت دولت در ساختار حیات اقتصادی است. ازدیاد قوانین و مقررات، رشد بخش عمومی و توسعه نظام رفاهی، جملگی فرصت‌های آلوده شدن به فساد را افزایش می‌دهند. این فرصت‌ها از طریق اختیاراتی که کارمندان دولت اعمال می‌کنند نیز افزایش می‌یابد.» تجربه بشری نشان داده است که احتمال بروز فساد سیاسی در نظام‌های استبدادی مطلقه، که افکار عمومی و مطبوعات در آنها مجاز به برملا کردن موارد فساد نیستند به مراتب بیشتر از دیگر نظام‌هاست. دولت حداقلی (کمینه) فساد را کاهش می‌دهد. در دولت حداکثری سلطه گر، چه کسی جرأت می‌کند از طریق مطبوعات این پرسش را مطرح کند که چرا آن «آقا» با آن زن شوهر دار روابط نامشروع داشت و از او برای حمل قاچاق مواد مخدر و سلاح به خارج از کشور استفاده می‌کرد و وقتی دید روابط نامشروعش با آن زن، دارد لو می‌رود، او را کشت؟ چرا آن آقای دیگر با یک زن شوهر دار رابطه نامشروع داشت و وقتی قرار شد به پرونده او رسیدگی شود با دستور «بالا» پرونده مختومه شد؟ وقتی به ناموس مسلمانان رحم نمی‌شود، چه جای سخن گفتن از مبارزه با فساد. آقازاده‌ها در این مملکت به راحتی می‌توانند با اسلحه، فردی را به قتل برسانند و در دادگاه علنی تبرئه شوند. ٣) پروژه قهرمان سازی و اسطوره پردازی: دوره‌ی قهرمان سازی و بدنبال نجات دهنده بودن، گذشته است. گویی به قهرمانان و اسطوره‌ها نمی‌توان نزدیک شد. آن‌ها به حریم ممنوعه تعلق دارند. برخی بر این گمانند که گنجی وضعیتی بوجود آورده که دیگر نمی‌توان او را نقد کرد؛ لذا چاره‌ی خلاص شدن از این معضل آن است که وی به ترتیبی این وضعیت را تغییر دهد. من نمی‌دانم این چه استدلالی است که می‌گوید چون پیامد ناخواسته مقاومت و ایستادگی در مقابل جباریت و نقض حقوق بشر در جوامع غیردموکراتیک آن است که به گمان برخی مقاومت کننده، قهرمان یا شخصیتی اسطوره‌ای است، پس نباید در مقابل حاکمان خودکامه و ناقضان حقوق بشر ایستاد. این رویکرد به گمان من به دلایل زیر، تماماٌ باطل است. ١-٣) بجای دست کشیدن از مبارزه با جباران و ناقضان حقوق بشر، باید توهّمات ماقبل مدرنِ مردم را رد کرد. باید گوشزد کرد که هیچ نجات دهنده‌ای وجود ندارد. تمام آدمیان، متوسط و جایز الخطا‌اند. بشر زمینی گناهکار و خطا اندیش است. ٢-٣) باید عقاید و باورهای همگان، از جمله دگراندیشان، را از طریق اوراق کردن (Deconstruction)، بی رحمانه به نقد کشید. نقد در عرصه عمومی صورت می‌گیرد. مگر صادق هدایت، احمد شاملو، شریعتی، مطهری، خمینی، سروش، مجتهد شبستری، ملکیان، شایگان، آشوری، جواد طباطبایی و ... توانسته‌اند از نقد بگریزند که یک روزنامه نگار متوسط بگریزد؟ این اصلاً مهّم نیست که فردی انتقاد ناپذیر باشد، این هم مهّم نیست که مریدان یک متفکر یا فعال سیاسی مراد خود را خطا ناپذیر بدانند، مهّم آن است که امکان نقد وجود داشته باشد تا در عرصه عمومی، همگان نقد شوند و کسی نتواند با ایدئولوژی‌های تمامت خواه، مردم را فریب دهد. عرصه‌ی عمومی را روشنفکران و متفکران شجاع باید بسازند، نه آن که منتظر بمانند تا رژیم حاکم برای آنها عرصه عمومی بسازد. عقلانیت انتقادی تنها سلاح در مبارزه با قهرمان سازی است. ٣-٣) مسئله اصلاٌ ربطی به قهرمان سازی ندارد. مسئله این است، یک فرد را به دلیل عقاید و نظرات دگراندیشانه اش سالهاست که حبس کرده‌اند امّا به این اقدام غیر منصفانه، غیر عادلانه و نامشروع، کفایت نکرده و او را ممنوع التلفن و ممنوع از درمان بیماری کرده‌اند، می‌گویند یا باید توبه نامه بنویسی و تمامی عقاید پیشین خود را نقد و رد کنی یا در شرایط تو نه تنها تحوّلی ایجاد نخواهد شد بلکه پس از پایان محکومیت فعلی سال‌ها تو را از طریق یک محاکمه جدید در زندان نگاه خواهیم داشت. آیا ایستادن در مقابل این فرایند ناجوانمردانه به معنای قهرمان سازی است؟ آیا ناقدان مرا به توبه نامه نویسی دعوت می‌کنند؟ هدف نظام شکستن و نابود کردن من است. اگرچه جسماً در طول این سالها کاملاً شکسته شده‌ام ولی سعی کرده‌ام که از نظر روحی و اعتقادی نشکنم و به جباران حاکم «نه» بگویم. نه‌ای که دارد به بهای جانم تمام می‌شود. این جسم، در حال زوالِ کامل است، امّا چون به حدس‌هایی (کلیه نظراتم) که زده‌ام باور دارم، دلیلی برای انکار آنها نمی‌بینم. بدیهی است که تمام آن حدس‌ها باید به تیغ ابطال سپرده شوند. التزام به «عقلانیت نقدی» با «به زور زندان از اعتقادات دست کشیدن» تفاوت دارد. ٤-٣) رژیم سیاسی لباسی است در حد قد و قامت مردم یک جامعه. اگر مردم، نظام سیاسی خودکامه را می‌پسندند و آن را برآورنده نیازهایشان می‌دانند، هیچ کس نمی‌تواند آنان را از آن چه انتخاب می‌کنند باز دارد. مردم می‌توانند رژیم دیکتاتوری یا دموکراسی را انتخاب نمایند، عَلم دموکراسی برافرازند یا چادر استبداد بر سر کشند. مگر قهرمانِ مردمانی که با خودکامان، سازش و مدارا میکنند، ارزشی دارد که کسی جان خود را فدای آن کند؟ «مردمانی که از دیکتاتورها اطاعت می‌کنند و در عین حال از زائد بودن آنان به نحوی باخبرند. مردمان این تضّاد را به میانجی این فرض آشتی می‌دهند که آنان خود همان حاکمان و ستمگران بی رحمند.»(١) زندان مرا گرفتار توهم نکرده است. سرخوردگی، ناامیدی، یأس، عزلت نشینی، فرار از سیاست و عرصه عمومی، به دنبال زندگی و خوشگذرانی رفتن، امروزه در جامعه ما فراگیر شده است من هرگز گرفتار این توهم نبوده‌ام که کسی(مردم) در بیرون منتظر من است. سهل است، نزدیک ترین دوستانم افکار و گفتار و نوشتار و رفتارم را قبول ندارند. امّا هیچ یک از این واقعیت‌ها مرا مکلّف نمی‌سازد که در مقابل خودکامگان سر خم کنم تا شاید از زندان آزاد شوم، زندگی در بردگی برای من پشیزی ارزش ندارد. همان گونه که بسیاری خود را مخیّر می‌دانند که با خودکامگان همکاری کنند، یا در مقابل نقض حقوق بشر سکوت پیشه نمایند، من هم حق دارم در مقابل خودکامه بایستم و با صدای بلند به او و رفتارش نه بگویم. این حقی است که شریعت محمدی آن را تائید کرده است: لا یحب الله الجهر بالسوء من القول الا من ظلم و کان الله سمیعاً علیما: خدا بلند کردن صدا به بدگویی را دوست ندارد، مگر از آن کس که به او ستمی شده باشد و خدا شنوا و داناست.(سوره النساء، آیه ١٤٨) ٤) مرگ سقراطی: سقراط دو چیز را همزمان دنبال می‌کرد. اول: خودمختاری شخصی در برابر جماعت (حق زیستن به عنوان فرد). دوم: آزادانه اندیشیدن و همه چیز را به پرسش گرفتن. سقراط تردیدی به خود راه نداد که زندگی شخصی اش را به خطر اندازد و مرگ را بپذیرد تا اهمیت و برتری اندیشه‌ی شخصی را نسبت به گروه و جماعت و دولت نشان دهد. او با پذیرش مرگ، خویشتن خود را در برابر شهر در مقام فرد به اثبات رساند. سقراط با مرگ خویش تبدیل به نماد فردی شد که برای خود و مستقل از شهر وجود داشت و زیست. امّا نباید فراموش کرد که مرگ او شکستی برای دولتشهر به شمار می‌آمد، زیرا وجود یک نارسایی بنیادی، یعنی ناتوانی از به رسمیّت شناختن فرد در مقام فرد و پذیرش آزادیِ اندیشیدن را نمایان ساخت. آن دولتشهر نمی‌توانست آزادی شخصی و هستیِ خود مختار فرد را بپذیرد. توکویل به درستی گوشزد می‌کندکه: «پدران ما واژه‌ی خودباوری را که ما برای استفاده خود ساخته ایم نمی‌شناختند، زیرا در روزگار آنان فردی که به گروهی تعلق نداشته باشد یا بتواند خود را به طور مطلق تنها بشمارد، یافت نمی‌شد». در دوران ماقبل مدرن، ایده‌ی فرد، فردی آزاد در انتخاب‌هایش و تنها در خلوتش، ناشناخته بود. زایش سوژه‌ای که ارباب خود بود، با تعهدات انتخاب‌های خودش تعریف می‌شد، حاکی از آن بود که او دیگر خودش را در درجه‌ی اول بخشی از یک کل انداموار نمی‌دانست. فردِ منحل در جماعت نمی‌تواند قوای خلاقه و انتقادی اندیشه و تفکر خود را به کار بندد. این امر امکان پذیر نمی‌باشد مگر زمانی که فرد بتواند خود را متمایز از اجتماع و جمع خود ببیند. فوکو به نقل از بودلر می‌گفت انسان مدرن فردی است که خود را چون اثر هنری خلق می‌کند. فرد خودمختار، دگراندیش و دگرباش است. با دیگران «تفاوت» دارد. تک رو است. نه تنها سبک زندگی خود را خلق می‌کند، بلکه چگونه مردن خود را هم خود انتخاب می‌کند. آیا مرگ هم خلق نوعی اثر هنری نیست؟ خصوصاً در نظامی که تفرّد و آزادی اندیشه را به رسمیّت نمی‌شناسد. تفاوت، شرطِ لازم بالیدن و رشد آدمی است که برای افراد آدمی، چه مرد و چه زن، گزینش‌هایی را میّسر می‌سازد که به خودمختاری آنان ارزش و معنا می‌بخشند. خودمختاریِ فردی، تنها در یک جامعه «چند فرهنگه» می‌تواند تحقّق بیابد، جامعه‌ای که در آن حضور فرهنگ‌های متفاوت به گزینش معنادار مجال بروز می‌دهد. باید پذیرفت که افراد خودمختار (autonomous) توان انتخاب از بین آموزه‌ها و الگوهای گوناگون زندگی را دارند. به گفته الریش بک، جامعه شناس آلمانی، فردی شدن در مدرنیته به این معنا است که افراد در غیاب یقین‌ها و هنجارهای سنّتیِ ثابتِ الزام آور و ظهور شیوه‌های جدید زندگی که به طور مداوم در معرض تغییر است، باید خود، زندگی نامه خود را خلق کنند. مرگ سقراطی یک سبک زندگی است که عقلا در طول تاریخ از تحسین آن باز نایستانده‌اند. انتخاب مرگ، اگر مجبور به انکار فردیت خود باشی و امکان آزاد اندیشیدن و آزاد سخن گفتن و آزاد زیستن را نداشته باشی، انتخابی است که خرد را در مقابل خویش ناگزیر می‌سازد. آزادی بدون قید و شرط یا اعتصاب غذای نامحدود، متکی بر چنین پیش زمینه‌ی نظری است. ٥) دراکولای خون آشام: فرانکو مورتی در تحلیلی مارکسیستی ـ روانکاوانه از رمان دراکولا، می‌نویسد: «دراکولا خون ریختن را دوست ندارد . او به خون محتاج است. هدف غایی او این نیست که زندگی دیگران را بنا بر هوا و هوس ویران و تباه ساخته و به هدر دهد، بلکه هدف او استفاده کردن از زندگی آنهاست... . سرشت و طبیعت اش بر او اجبار می‌کند که برای نامحدود بودن، مبارزه کند و بر کل جامعه استیلا یابد. به این دلیل نمی‌توان با خون آشام «همزیستی» داشت. یا باید در برابر او سر تسلیم فرو آورد و یا باید او را کشت تا از این طریق جهان را از حضور او و او را از نفرینش آزاد ساخت... . دراکولا، انحصارگری حقیقی است. تنها و مستبد است و رقابت را نخواهد پذیرفت... . او خود را به ادغام کردن (در معنای حقیقی) توان جسمانی و اخلاقی قربانیانش محدود نمی‌سازد، او بر آن است تا آنها را برای همیشه از آنِ خود کند... . محکومیت آدمی در برابر دراکولا نظیر محکومیتش در برابر شیطان، «نه برای دوره‌ای معیّن» بلکه برای تمامی حیات است... . خون آشام، نظیر انحصار، این امید را که استقلال آدمی می‌تواند روزی بازگردد، از بین می‌برد. او ایده‌ی آزادیِ فردی را تهدید می‌کند... . هنگامی که دراکولا، آزادی فردی را تهدید می‌کند، فرد به تنهایی فاقد توان مقاومت در برابر او یا شکست اوست. فردیت انسان مورد تهدید استیلا یافتنِ خون آشام است. « مشتی افرادی منزوی نیز توان رویارویی با نیروی متمرکز خون آشام را ندارند».(٢) خودکامگان اگرچه جسم مرا به استیلای خود درآورده‌اند ولی چون نتوانسته‌اند روح و فکر مرا در انحصار خود بگیرند و برای همیشه از آن خود کنند، اینک به خونم تشنه‌اند. اخیراً سعید مرتضوی در یک جلسه به مسئولین گفته است «مگر وقتی زهرا کاظمی کشته شد، چه اتفاقی افتاد؟سازمان‌های حقوق بشری طی چند اطلاعیه ایران را محکوم کردند و مسئله پایان یافت. زهرا کاظمی الان در دل قبر است. مرگ گنجی هم با صدور چند اطلاعیه پایان خواهد یافت. نبودنش بهتر از بودنش است». جغد بارون خورده ای، تو کوچه فریاد می‌زنه / زیر دیوار بلندی یک نفر جون می‌کنه کی می‌دونه تو دلِ تاریک شب، چی می‌گذره / پای برده‌های شب اسیر زنجیرِ غم دلم از تاریکی‌ها خسته شده / همه‌ی درها به روم بسته شده من اسیر سایه‌های شب شدم / شب اسیر تور سرد آسمون پا به پای سایه‌ها باید برم / همه شب به شهر تاریک جنون چراغ ستاره‌ی من رو به خاموشی می‌ره / بین مرگ و زندگی اسیر شدم باز دوباره تاریکی با پنجه‌های سردش از راه می‌رسه / توی خاک سرد قلبم........................ کسی که این جملات را برای من نقل کرد، قسم می‌خورد که «آرزوی آنها مرگ توست، تو مانع آنها هستی و برای مرگت لحظه شماری می‌کنند». آن شخص دلسوز می‌خواست بدین ترتیب مرا قانع نماید تا اعتصاب غذایم را بشکنم. ولی من به یاد میلان کوندرا افتادم. کوندرا در رمان بار هستی درباره‌ی وضعیت پس از بهار پراگ می‌نویسد: «بهتر است فریاد برآوریم و مرگ خود را جلو بیاندازیم یا سکوت کنیم و جان دادن تدریجی خود را طولانی تر سازیم»(١) من با سکوت چند سال گذشته، جان دادن تدریجی خود را طولانی تر می‌کردم. انواع و اقسام بیماری‌هایی که در زندان دچار شدم باعث خوشنودی آن‌ها شد. هرگاه مدارک پزشکی جهت اعزام به مراکز درمانی خارج از زندان ارائه می‌شد، دادستانی مانع خروج من می‌شد تا به تدریج در زندان بمیرم. اینک که فریاد برآورده‌ام مرگ خود را جلو انداخته‌ام، امّا به کل جهانیان نشان داده‌ام که نظام سلطانیِ حاکم بر ایران چقدر بی رحم و غیر انسانی است و چه‌ها در انبان دارد. هنوز این نظام تمام قوای خودکامه اش را به فعلیّت نرسانده است. بگذار جهانیان بدانند در هتل اوین و سوئیت‌هایش چه می‌گذرد. حافظ می‌گفت: آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است / با دوستان مروّت با دشمنان مدارا امّا مطهری می‌گفت اسلام بالاتر از این را گفته است: «با دوستان مروّت و مردانگی، با دشمنان هم مروّت و مردانگی ... مروّت این است که انسان به دشمنان خودش هم مروّت برورزد.(٢) مروّت با دوستان و دشمنان پیش کش، اینان چون زورشان به دشمن نمی‌رسد و در مقابل دشمنان دائماً مجبور به عقب نشینی‌اند، تلافی آن را بر سر دگراندیشان داخلی در می‌آورند. ٦) نفی و طرد سلطانیسم، پیش شرط دموکراسی خواهی: امروز در کشورهای خاورمیانه گروهای مخالف، مبارزه با حکام شخصی را به عنوان استراتژی برگزیده‌اند. مصریان خواستار کناره گیری حسنی مبارک، سوریان بشار اسد، لیبیاییان معمر قذافی، سعودی‌ها، ملک فهد و ... هستند. در جمهوری آذربایجان، دموکرات‌ها، خواهان برکناری الهام علی اف و در ازبکستان، اسلام کریم اف هستند. حاکمان دیکتاتورِ مادام العمر در همه جا مورد تهاجم‌اند. در زمانی که دموکراسی مقبولیت جهانی دارد حکومت مادام العمر به هیچ وجه قابل دفاع نیست و باید به بایگانی تاریخ سپرده شود. گویی دیکتاتورهای شخصیِ منطقه‌ی خاورمیانه، چند دهه حکومت خودکامه بر کشورشان را کافی نمی‌دانند که می‌خواهند به هر نحو ممکن به زمامداری مستبدانه خود تداوم بخشند. اینک در مصر شاهدیم که مردم به طور علنی در خیابان‌های قاهره خواهان کناره گیری حسنی مبارک می‌شوند. در عرصه‌ی سیاسی، رقابت به منظور دستیابی به قدرت سیاسی صورت می‌گیرد. امّا شرطِ لازم چنان رقابتی حضور رهبران بدیل (با برنامه‌های بدیل) است. هر کس می‌خواهد رهبریِ سیاسی یک کشور را در دست بگیرد باید در یک انتخابات آزادِ منصفانه با دیگر رهبران به رقابت بپردازد تا برای زمان محدود قدرت را در دست بگیرد و از طریق انتخاباتِ آزاد و رأی منفی مردم به طور مسالمت آمیز قدرت را به دیگر رهبران واگذار نماید. من به صراحت بارها اعلام کرده‌ام که ١٦ سال حکومت شخصی، آقای سید علی خامنه‌ای را کفایت می‌کند. اگر چه امروز بیان چنین خواستی در منطق خاورمیانه رایج و کم هزینه است، ولی از نظر رژیم حاکم بر ایران بیان چنین خواسته‌ای مترادف با کفرگویی است. جالب آن که رژیم ایران از طریق سیمای جمهوری اسلامی تظاهرات علیه مبارک را به نمایش می‌گذاردو نشان می‌دهد که برای مخالفان حسنی مبارک مشکل چندانی پیش نمی‌آید، امّا در اینجا تظاهرات بر علیه خامنه‌ای ناممکن و پرهزینه است و حتی بیان کناره گیری او از قدرت توسط یک دگر اندیش هزینه‌های بسیار سنگینی برای او به ارمغان خواهد آورد یعنی نظام می‌پذیرد که از رژیم مصر و آذربایجان عقب افتاده تر و کم تحمل تر است. من به تئوری ولایت فقیه و مصداق آن هیچ اعتقادی ندارم و آن را نظامی دموکراسی ستیز و ناقض حقوق بشر می‌دانم. من زیر بار رابطه خدایگان ـ بنده، که در آن رهبر به مقام خدایی صعود و مردم تا حد بردگانِ او سقوط می‌کنند نمی‌روم. من به جای آقای خامنه‌ای از دانشجویان، روزنامه نگاران، وبلاگ نویسان، مراجع تقلید منزوی، خانواده‌ی مقتولین قتل‌های زنجیره ای، خانواده زهرا کاظمی و ... به خاطر هر آنچه در این سال‌ها بر آن‌ها رفته است پوزش می‌طلبم. من به جای آقای خامنه‌ای از خانواده زندانیان اعدام شده‌ی تابستان ١٣٦٧ در زندان‌های سراسر کشور به شدت عذرخواهی می‌کنم. من به جای آقای خامنه‌ای از ملّت شریف ایران برای آنچه شورای نگهبان و قوه‌ی قضائیه در طول سال‌های گذشته کرده‌اند طلب بخشش می‌کنم. ٦ روز دیگر (شنبه ٢٥ تیر ماه١٣٨٤) دو هزارمین روز (نود روز بازداشت اول در سال ١٣٧٦ به علاوه ١٩١٠ روز در بازداشت فعلی) حبس من پایان خواهد یافت. یعنی در دوره‌ی رهبری آقای خامنه ای، به دلیل بیان اعتقادات و نظرات دگراندیشانه، مجبور به تحمل دو هزار روز زندان شده‌ام. امّا دو هزار روز حبس برای دگربودگی (otherness) ، عرف شکنی و دگر اندیشی در نظام سلطانیسم کفایت نمی‌کند، مجازات «تفاوت» بسیار سنگین است. مدارا با تفاوت مؤلفه‌ی اصلی و جدایی ناپذیرِ سیاست دموکراتیک است. ناشکیبایی و سرکوب، مؤلفه‌ی اصلی رژیم‌های اقتدارگرا است. من هیچ گاه به روش‌های خشونت آمیز توسل نجسته و فقط به روش‌های مسالمت آمیز خواستار تغییر رژیم سیاسی موجود شده‌ام. در دفتر اول مانیفست جمهوری خواهی (فرودین ٨١) پیشنهاد کردم تا رژیم، اقدام به برگذاری رفراندوم کند. امّا چون روشن است که رژیم هیچ گاه زیر بار چنین مطالبه‌ای نخواهد رفت، تنها راه رسیدن به مقصود را در نافرمانی مدنی می‌دیدم. از سال‌ها پیش جمهوری را بر نظام ولایت فقیه ترجیح می‌دادم و نافرمانی مدنی را مسیری که بدان منتهی خواهد شد، می‌دانستم. این شمع در حال خاموش شدن است. ولی این صدا خاموش نخواهد شد. این صدا، صدای زندگی مسالمت آمیز، تحمل دیگری، عشق به انسانیت، ایثار برای مردم، حقیقت طلبی، آزادی‌خواهی، دموکراسی خواهی، احترام گذاردن به مخالفان، پذیرش سبک‌های مختلف زندگی، تفکیک دولت از جامعه‌ی مدنی، تفکیک سپهر خصوصی از سپهر عمومی، تمایزِ نهاد دین از نهاد دولت، برابری تمامی انسان‌ها، عقلانیت، فدرالیسم در چارچوب ایران دموکرات، نفی خشونت و... است. این شمع در حال خاموش شدن است امّا این صدا، صداهای بلندتری به دنبال خواهد آورد: شب با تابوت سیاه، نشست توی چشم‌هاش خاموش شد ستاره افتاد روی خاک اکبر گنجی زندان اوین ١٩/٠٤/١٣٨٤

۲۱/۰۴/۱۳۸۴

کنسرتی برای صلح، دوستی و حقوق بشر!

این آفیش رو دوست عزیزم داوود نوائیان برای من و خیلی از دوستان دیگه فرستاد تا اونو در وبلاگ‌ها و سایت‌ها و خلاصه با استفاده از هر امکانی که هست، منتشر کنیم. کنسرتی هست که قراره در محل اردوی تابستانی سالانه ایرانیان در سوئد برگزار بشه و هم‌زمان یکی دوتائی جوان و نوجوان برای انتقال نامه‌ای انتخاب بشن که برای یک هفته میرن به مقر سازمان ملل و ژوهانسبورگ تا تقاضای آزادی اکبر گنجی و ناصر زرافشان رو به اونا برسونن و حضوراً ازشون بخوان تا در این راستا با جنبش دموکراسی و حقوق بشر ایران همراهی کنند.

در کنسرتی که قراره برگزار بشه، لاله خواننده جوان ساکن استکهلم هم شرکت داره. آدرس سایت لاله: http://www.laleh.se

در پائین عکس لاله میشه این توضیح رو خوند که گفته: شما میتونین آهنگ فارسی منو با نام: در یک گوشه رو در بخش آدیو و ویدئو دانلود کرده و گوش بدین.

ضمناً گروه گلبانگ هم در این کنسرت شرکت می کنه و... خلاصه باقی قضایا رو میشه در سایت: http://www.eucn.org دنبال نمود.


This page is powered by Blogger. Isn't yours?