کلَگپ | |||
۰۹/۰۵/۱۳۸۴گزارش! تلوزیون روی کانال اخبار اروپا قرار داره. گوینده با لذتی هیستریک از انفجار بمبی در بغداد خبر میدهد و همزمان و در عرض چند دقیقه صحنه عوض می شود و می بینیم عدهای دیگر را که به این یا آن ساختمان حمله میبرند و یا، خبر از شیوع مجدد بیماری مرغی و اینبار در روسیه – و گوینده نیز با آب و تاب تمام و انگار هنوز در هوای فرهنگ جنگ سرد قرار داره! سعی میکنه هر چیزی رو که مهر و نشانی از سرزمین ناشناختهها در روسیه داره، سیاه سیاه جلوه بده و ... هنوز چند دقیقهای نگذشته سفره بده و بستانهای بانکی و کارخانهای و تجاری و غیره باز میشه. شاید دیر نباشد که چهره واقعی بسیاری از بهانههای سادهلوحانه سیاسی و ملی و غیره کنار رفته و موضوعیت واقعی همه بحرانها و بمبها و درگیریها روشن بشه که ریشه در حرص و آزی بی پایان برای دستیابی به منابع اقتصادی در این سو یا آن سوی جهان داره. بقول عزیز نسین در واکنش به جنگ بالکان میگفت:" شما را به خدا ما را اینقدر احمق فرض نکنید؛ مشخصاً بگویید در آن سرزمین چه دیدهاید که برای دستیابی بدان اینقدر حرص و جوش میزنید!" با اینهمه، چشمم به آرامی از صفحه تلوزیون دور میشود و در نگاهی محو به بارانی که اینبار حتی با صدایش نیز شدتش را میتوان تشخیص داد، خیره میشوم و دستگاه تصورساز مغز من صحنههای دیگری را برایم شکل میدهد. خودم را در اتاقی مجسم می کنم که میگویند اکبر گنجی با تنها یک پتو روی تختی دراز کشیده. انواع و اقسام دستگاه ها دور و بر میز قرار دارند. تلوزیونی روبرویش قرار داره که کانالهای تنظیم شده روی آن بگونهای است که تنها به پخش برنامههایی مخصوص کودکان و یا مسابقات ورزشی مشغول هست و یا سریالهای آبکی دوربین ثابت را پخش می کنند. سریالهائی که انگار دوربین در جائی برای ابد نصب شده و هنرپیشهگان مختلف گاهی در برابرش قرار گرفته حرفهائی میزنند و ... همزمان یکی دوتا پزشک، ماموری لباس شخصی – که ترکیب لباسش پیراهنی به رنگ روشن است روی شلوارش قرار گرفته و ریشی تازه مرتب کرده دارد و چشمانش انگار آخرین اثرات موجودیت زنده اش را دارد از دست می دهد. از بیرون اتاق سروصدایی به گوش میرسد. مردی وارد می شود که انگار کارهای هست. با آمدن او، پزشکان که در محیط بیمارستان و بخاطر لباسهای متحدالشکلشان فرماندهانی برابر حقوق هستند، بطور علنی چهرهای پاسخگو به خود میگیرند. بحثها فقط در مورد فعل و انفعالات مولکولی و غیره هست. مردی که در هیبت کارهای وارد شده بود، کلهاش را طوری تکان میدهد که اگر صحنه فوق را در لابراتوار مورد تحقیق قرار دهند، معلوم میشود که هیچ تصوری هم در ذهنش شکل نگرفته و اصلاً در مغز اون مسائل و قضایای دیگری جریان دارد. من هنوز به کسی که روی تخت دراز کشیده نزدیک نشده ام. او همانطور که چشمانش بسته هست، متوجه حضورم میشود و لبخندی می زند. یکی از پزشکان متوجه اون شده و میگوید که فلانی انگار خواب رفته. همزمان چندین نفر دیگر وارد می شوند. یکی دوتایشان لباس آخوندی به تن دارند. تمام صحبتهایشان بصورت پچ پچ هست. هرکدام در فاصلههای مختلف به بیمار نزدیک میشود. پزشکان از آن جمع فاصله میگیرند. در قانونی نانوشته احساس کردند که با آن جمع بیگانه هستند و شاید در چنین لحظاتی است که همین لباس سفیدشان ابزار مناسبی برای یگانهگی بین خودشان هست. روحم درون اتاق با سوالی روبرو میشود که همزمان با اندیشیدن بدان، خندهاش میگیرد و با صدای خنده او، مرد چشمانش را باز می کند. روحم را ترس برداشت. شاید بقیه هم شنیده باشند! نه، انگار کسی صدای مرا نمی شنود. آنها خیلی پیشتر از اینها و شاید از همان اولین صوتی که در گوششان و در هنگام تولد خوانده شد، مهر و مومی نیز بر دروازه گوششان زدند. روحم به خودش میگوید: آخر همه این مباحثهها و اینهمه نگرانی و انتظار و مواظبت و غیره، برای این است که فردی بجای هوای آزاد، در یک چهاردیواری بسر برد؟ بیچارهگی آنها واقعاً کلافهکننده است. آنها نه در برابر مرگ و نه در برابر زندگی هیچ نقشی نمیتوانند داشته باشند. آنگاه که سقف اتاق را باز می کنم و صحنه را تا اطراف محله و شهر و دیار و دور دستها میکشانم، می بینم مردان و زنان زیادی هستند که به آن تخت، به آن چند نفر، به آن یک نفر دراز کشیده روی تخت خیره شده اند که بالاخره سرانجام کار چه خواهد شد. در بیرون از آن ساختمان، اما مردم آزادانه!؟ در حال رفت و آمد هستند. و به تنها موضوعی که در ذهنشان مشغول نیستند همین جنبه هست که آنها از چه موهبتی برخوردارند که اینگونه آزادند؛ موهبتی که برایش یکی جان فدا می کند، آن دیگری بخشی از سالهای زندگی اش، و آن دیگرانی دیگر، تمامی اجزاء مناسبات با اطرافیانشان را تا، به این موهبت دست یابند. موهبتی که درست از لحظه دستیابیاش تلاش مرگباری آغاز میشود یا باز پس گرفته شود، و یا آنرا در چرخه دوندگیهای بیمعنی و بیپایان زندگی بی هویت و محو سازند. سر روحم خودش را از لابلای تنههائی که در اطراف تخت اینجا و آنجا قرار دارند، عبور داده و بطرف فرد بستری شده روی تخت رفته و آرام و در گوشش میگوید: " جنس حرف و حدیث تو چیز دیگری است. چیزی را که این اطرافیان نمی فهمند، بهتر هست به آنها گفته نشود و یا از آنها خواسته نشود. آنهائی که باید حرفت را بشنوند و بفهمند، شنیدهاند و شاید بخشاً نیز حرفهایت را هم فهمیدهاند. سعی کن عمیقتر از اینها فکر کنی. خردمندان نه تابع مرگ طبیعیاند و نه حذفپذیر. با چنین افرادی لازم نیست با زبان حذف جسم و جان خود صحبت می کردی. بهرحال خود دانی. شاید اعتصابت را بطور موقت بشکنی و یا بطور همیشه و آنوقت در لابلای اینهمه انسانهای بی نام و نشان گم شوی. شاید هم ماجرا به گونهای تمام شود که تنها نامت مدتی در دست این و آن ابزاری برای رسیدن به هدفهایشان گردد و از جسمت هیچ نشانی نباشد. روح من آنگاه اینگونه پایان داد:" خب، من دیگر باید بروم. راستش هرچقدر منتظر ماندم تا برای این مسئلهای که در این اتاق روی داده، مبنائی اساسی پیدا کنم، نتوانستم. نه تلاش آنها برای زنده نگاهداشتن تو برای بازگشتن به زندان منطقی بنظر میرسد و نه تلاش تو برای مردن، با این اتهام که آنها می خواستند و یا می خواهند مرا بکشند. سعی می کنم یاد و نشان و لبخند تو را همواره به یاد بسپارم. بهرحال روح بسیاری دیگر از انسانها در اقصا نقاط جهان با توست و چه بسا که به این اتاق سری زده و با تو هم چند کلمهای صحبت کرده باشند. همه آنها برای صحبتی حضوری و با حفظ یکپارچهگی فیزیکیشان با تو بهای بیشتری میدهند. امیدوارم دفعه بعد که روحم به چنین سفری آمده، ترا در میان دوستانت و یا میان خانوادهات ببینم. باور کن، حتی اگر در زندان هم ببینمت، میدانم که تو در قلب بسیاری جا داری و جایت با عزت و عزیزی حفظ خواهد شد. پس تا دیداری دیگر." مرد به آهستگی نیم خیز شده و چشمانش را هم باز کرد. از آنجائی که صدای روحم در جانش پیچیده بود، چشمانش را باز کرده و نگاهش را بدون دقت خاصی به سوی جلو ثابت نگاه داشت. روحم که حجم فضا را گرفته بود، بدون کمترین برخوردی با موجوداتی که تنها و لباسهایی را برای اجرای نقش موجود زنده بعاریه گرفته بودند، از صحنه خارج شد و اینبار گوینده تلوزیون صحبت از ادامه هوای طوفانی در سراسر اروپا میدهد. و اینگونه هست که فکر می کنم در روزهای آتی نیز سفرهای روحم ادامه خواهد داشت.
نوشته شده در ساعت ۷:۱۰ بعدازظهر
توسط: تقی ۰۲/۰۵/۱۳۸۴گروگان وضع موجود! هیچجائی نشنیده و یا نخواندهام که کسی " گالیله " را بخاطر نفی نظر و دانشی که داشت، مورد انتقاد قرار دهد. حتی در زمانه او نیز چنین کاری صورت نگرفت. قصد ندارم شرائط امروز ایران را همان چیزی بدانم که در دوران سیاه سلطه کلیسا بر جامعه اروپائی و یا شاید در تمام جهان آن روز جاری بود. حتی مایل نیستم که گنجی را هم با گالیله مقایسه کنم. اما، حرف من اساساً چیز دیگری است. در روزهای سختی که در تاریخ کشور ما حداقل تا آنجائیکه ما از آن خبرداریم و یا خوانده و شنیده ایم، پیش آمده شرائطی که یک فرد میباید به مسائلی گردن نهد که تمام وجودش نفی آن را طلب می کند. از مناسبات معمولی توی جامعه ما گرفته تا حالاتی که میباید به نفی و نقد نظر واقعی خود دست زد. مگر کم بودهاند زنان و دخترانی که راز عشقی را در دل خود داشتهاند و مجبور شدند تا تمام ثانیه های بعدی زندگی خود را با فردی دیگر تقسیم کنند؟ مگر کم پیش آمده که انسانهای بسیاری برای تامین مایحتاج خود و خانواده، تن به هر کاری و حتی خودفروشی و اندیشه فروشی و پذیرش پستیهای متعدد دادهاند؟ در سالهائی که هماکنون و حتی در نامههای گنجی نیز از آن بعنوان سالهای سیاه جامعه ما نام برده میشود، سال ۶۷ را میگویم، بودهاند انسانهایی که پاسخشان به سوالها بدون اینکه از عواقب دقیق لحظه انتخاب خود آگاه باشند، پایبندی به اعتقاداتشان بود. از برخی شواهد و قرائن هم بر می آید که، بودهاند افرادی که دقیقاً میدانستند با چه تصمیم سرنوشتسازی روبرو هستند و اما، همانی را انتخاب کردند که تمام وجودشان با آن همراه بود. و دیدهایم که فاجعهای شکل گرفت که تاثیرات تبعی آن کماکان انسانهای زیادی را آزار میدهد. در روزهائی که چنین فاجعهای پیش میرفت، من در خلوت اتاقک خود در دهلینو دنبال نامهای آشنائی می گشتم که یا در لیست نشریات گروههای سیاسی درج میشد و یا رادیوهای مختلف احزاب و یا کشورهای خارجی آنرا پخش میکردند و وقتی با نام آشنائی روبرو میشدم، اشک از چشمانم جاری میشد. بودند افرادی که با من دورهای با آنها هم بند بودم – از جمله عبدالله لیچائی – افرادی که سوالات و پافشاری کینهتوزانه زندانبانان آنها را بشدت عاصی میکرد و واکنشهای احساسیشان – که در انسانیبودن آن واکنشها کمترین تردیدی ندارم – را بر می انگیخت. در همان زمان و بعدها در دورههای متفاوت به سوال و جوابهای سال ۶۷ بر میگشتم و سعی میکردم آن فضا را برای خود مجسم کنم. در واقع برعکس تصور عموم، ریش و قیچی نه در دست سوالکنندگان، بلکه در دست پاسخدهندگان بود. آنها بودند که در ترکیب غریبی از فضای پیشروی خود میتوانستند تعیین کنند که قضایا در چه روالی پیش رود. آنهائی که یکپارچهگی اندیشه و جان خود را انتخاب می کردند، شاید تنها چند ساعتی را با آن درد جانفرسای نفی وجود خود و تبعاتش درگیر بودند؛ اما در بیرون از دیوارهای زندان، زنان و مردان و انسانهای دیگری بودند که میباید، پدیده کاملاً نوینی را در خود جای دهند. آنها باید، یا پاسدار آرمانخواهی عزیزشان باشند، یا ناقد آن. اما هرچه هست، تمام لحظات زندگیشان متاثر از آن تصمیم خواهد بود. اینجاست که تصمیم فرد دیگر فردی نیست و درست در همین نقطه هست که فاجعه شروع میشود. وقتی می پذیری که فردی دیگر زن یا شوهر توست، و فرد و یا افراد دیگری نام مادر و پدر و بستگان تو را دارند، فلان کودک و بهمان جوان یا نوجوان نام فرزندان تو را به خود نهادهاند، آن دیگری دوست و رفیق و همرزم توست، دیگر تصمیم تو نمیتواند تعیین تکلیف با جسم خود باشد. تو، بخشی از آنها را نیز همراه خود و تصمیم خود وارد قضیه می کنی. تنها فردی می تواند تصمیمگیرنده برای خود باشد که همه اجزاء چنین باورمندی را رد کرده باشد. هرکدام از ما شاید در زندگی روزمرهمان دربرابر تصمیمگیری و لحظه انتخاب قرار میگیریم. وقتی من بعنوان مثال در آپارتمانی زندگی می کنم که در طبقه اول ساختمانی بیست طبقه قرار داره، نمیتوانم اتاقم را و خودم را و تمام وسائلم را به آتش بکشم. این اتاق، بخشی از یک ساختمان هست. انسانهای زیادی هستند که از این تصمیم من صدمه می بینند. مگر اینکه بپذیرم پیش از دست زدن به هر کاری، خودم را از چنان قیودی خارج کنم. وقتی به دوندگیهای شیرین عبادی، به معصومه شفیعی، به حجاریان، به این و آن نگاه می کنم؛ وقتی نامه آقای منتظری را می خوانم، و در اینسوی جهان به نگرانی روزمره بسیاری از دوستان و آشنایان خیره میشوم و یا نوشتههای افراد متعددی را می بینم که صفحههای اینترنتی را پر کردهاند، احساس میکنم، بخش بزرگی از انسانهای حساس منتسب به جامعه ایران، در گروگان شرائطی قرار گرفتهاند که از یک سو کوتهبینی عاشقان قدرت درگیر آنند و از سوی دیگر، اکبر گنجی قرار گرفته که بقول سیاوش کسرایی: قطره قطره مردن، و شمع جمع را به سحر آوردن... را دنبال می کند. من کار امثال شیرین عبادی، معصومه شفیعی و بسیاری دیگر از اطرافیان گنجی را بمراتب دشوارتر از کاری میدانم که گنجی با آن درگیر است. گنجی برای دفاع از اندیشه خود، قانون وجودش را نقض می کند که بنیانش برا حفظ و یکپارچهگی جان و تن استوار هست و بکارگیری اندیشه در راستای حفظ آن. اما، شیرین عبادی باید به جنگ مجموعهای برود که نامش حافظان زور و قدرت و کیان اسلام و افکار عقبمانده و غیره میباشد. او باید از درون دهان شیر لقمهای را بیرون بکشد تا آنرا به دهان گنجی برساند؛ چرا که گنجی فعلاً هیچ غذای دیگری را نمی پذیرد. من هنوز نتوانستهام این قضیه را بپذیرم که اگر گنجی متقاضی آزادی مشروط خود از زندان بشود و آنرا در دسترس روزنامهها و مجاری مختلف قرار دهد، این اوست که شرمنده تاریخ و یا راه و روش خردمندانه خواهد بود. این احساس را از همان اولین روزهای شنیدن خبر اعتصاب گنجی نمی توانم از خود دور کنم که: رسیدن به نقطه نظری هرچند درست به معنی کاربست درست آن نیست. اگر گنجی می فهمد که همه قضایا زیر سر خامنهای است – که من به این نتیجهگیری تردید دارم، نه اینکه بطور کامل مردود می دانم، اما تاکید می کنم که نادانی و نابخردی انسان نمیتواند محدود شود به مثلاً خامنهای و یا اخيراً محور شرارتی بنام مرتضوی – به این معنی نیست که گفتن آن به صدای بلند، مساوی با درک دریافت گنجی توسط شنوندگانش هست. زندگی و حیات را تنها در جنگی دیدن که به زعم خود بین خیر و شر جاری است، محدودنگری است، حتی اگر جان خود را به پای آن فنا کنی. نمی خواهم حکمی بر این نوشته اضافه کنم، اما در وجودم این جمله شکل میگیرد و بالا و پائین می رود که: جنس و ماده مورد استفاده برای غلبه بر نابخردی موجود در حیات بشر، قطعاً میباید از جنس دیگری باشد تا حضور در جبههای که چون سفرهای در برابرمان گسترده شده. همین سفره نیز خود محصول نابخردی است. در اینجا یکبار دیگر دلم میخواهد سر تعظیم فرود آورم برای افرادی مثل خانوم شیرین عبادی که در تلاش خود برای حفظ جان و حقوق اجتماعی آقای گنجی در مجاری قوانین عملاً جاری – و نه حتی درست و عاقلانه – از هیچ کوششی فروگذار نکردهاند. ۲۵/۰۴/۱۳۸۴نیمه شب هائی با گنجی! دارم زور الکی میزنم. از دیشب که نامه دوم گنجی را خواندم، و بعداز آن به تماشای فیلمی نشستم که مبارزه پزشکی هندی را نشان میداد که چگونه با ویروس " ایدز " در اولین نشانههائی که از آن شناسائی شده بود، هویتی فراملی بخود گرفته و ساکنین شهرکی آمریکائی عملاً به دوستان نزدیکش تبدیل شدند و شهر، همانند زادگاهش شده بود. او با تک تک مریضان همراه بود و در واقع امر به بدرقهکننده آنان به سوی مرگ تبدیل شده بود. ساعاتی بعداز آن نیز که خود پاسی از نیمه شب گذشته بود، نتوانستم بخوابم. به زندگی فکر می کردم به این روال خاموش ثانیهها که بافنده شکل و نمای حیات هست. سوزنی نامرئی که همه بافتها را به هم می دوزد. هربار که به بالکن سرک می کشم و به ساختمان های کوتاه پشت خانهام که در تاریکی آرمیدهاند نگاه می کنم، تپش قلبهائی را احساس می کنم که در هر گوشه و کنار در حال تپیدن است. با اینهمه میدانم که قلبی در نقطهای از این جهان هست که ضربانش ضربآهنگ دیگری دارد. تراژدی برای من خیلی پیشتر از اینها شروع شده بود. از همان اولین روزهائی که صدای زندانیان سیاسی در ایران به واگویههای چندین و چندباره به گوش من نیز می رسید که بقول آواز مهرپویا که میگفت:" و همچون شمع می سوزم، و دیگر هیچ چیز از من نمی ماند!... قطره اشکی دوای درد من بود..."، به خودم نهیب می زدم که: پیش از قضاوت و سبک و سنگین کردن کار آنها، سعی کن خود را در وضعیت آنها مجسم کنی. با اینهمه میدانستم که اولین ضربه به قلب خود را دریافت کردهام. آن زندانیان شاید نمی دانند ناتوان بودن از انجام کاری برای آنها به چه مفهومی است. آنها شاید تنها تصوری مبهم از ما و زندگی ما در این سوی دنیا دارند. آنها نمی دانند که ما هرروز درد می کشیم. نه بدان گونه که شاید تصور عام از درد باشد. درد ما از بیچارهگی و ناتوانی ماست. صحبت فقط بر سر این نیست که ما هم بیافتیم در خیابانها و آزادی آنان را بخواهیم. حتی یک لحظه حساب و کتاب کردن ما را به این نتیجه می رساند که چنین کاری اگر واقعاً منجر به آزادی آنها میشد، حتی لحظهای درنگ نمی کردیم. مگر تظاهرات مختلف خیابانی برعلیه جنگ با عراق در سراسر دنیا انجام نشد؟ آیا چنین کارهائی – که بجای خود قابل تحسین و احترام است – اساساً میتواند معضل جنگ و جنگ افروزی و یا حرص و آز انسان را از بین ببرد؟ حتی بودهاند دوست و دوستانی که جلوی این یا آن سازمان اجتماعی و حقوق بشری و یا جلوی سفارت جمهوری اسلامی به اعتصاب غذا دست زدند تا همراهی خود با زندانیان را نشان دهند. اما، مجموعه قضایا در آن جامعه بدان گونه پیش نمی رود که چنین کارهائی به گشودن مستقیم درهای زندان منجر شود. به این قضیه مبهم و کلی هم باور ندارم که بار کمّی چنین کارهائی به کیفیتی نوین منجر خواهد شد. بارها از خود پرسیدهام، آیا اگر من جای این دوستان بودم آیا دست به چنین کاری میزدم؟ تجسم چنان وضعیتی سخت و بجای خود ناممکن است. چرا که خواه ناخواه میباید از تصاویر ساخته ذهن خود استفاده کنم و این، به هیچ وجه با واقعیتی که جاری است تفاوت ماهوی دارد. مراقبه نیز با حضور سخت و دردناک چنان اخبار و احادیثی، جز شکنجهای مضاعف نیست. مرگ طبعاً نمیتواند پدیده کریهی باشد. زندگی به مجموعه تحرکی بر نمی گردد که انسان با استفاده از فضا و مکان و زمان می تواند نمایان سازد. زندگی حتی در سلول زندان نیز جاری است. در چنین تصور و تجسمی است که وقتی خودم را در سلول قرار میدهم – حتی همین اتاقی که در آن نشسته و این خطوط را می نویسم – به خودم میگویم: چگونه میتوان هر لحظه از زندگی را با سرزندهگی تمام نوشید؟ چگونه میتوان لحظات زندگی را با مقصد لحظاتی دیگر عوض نکرد؟ وقتی انسان در گیر چندپارچهگی روح و روان خود هست، اساساً آزاد نیست. آزادی بازی زمان و مکان نیست. آزادی یکپارچهگی روح و جان انسان هست. رهائی، تنها میتواند رهائی از همه آثار و نشانههای بازمانده از مناسبات متعفنی باشد که هر روزه تنفر و مقابله و کینه و جنگ و حسرت و چیزهائی از این دست را در ما بازتولید می کند. وقتی گنجی را در برابر خود مجسم می کنم، تنها میتوانم بهش لبخند بزنم. اگر از من نظرم را بپرسد میگویم: راستش آن زمانی که انسانهای دیگری که بعضاً رفقای من بودند در برابر سوالاتی محدود قرار گرفته بودند و مجبور شدند بین مرگ و زندگی یکی را انتخاب کنند و آنها مرگ را انتخاب کردند، من شبهای زیادی برایشان اشک ریختم. اما کارشان را قبول نداشتم. من هیچگاه نتوانستهام بین انتخاب چنین افرادی و نقش کریه سوالکنندگان، رفقا و دوستانم را متهم به چیزی کنم. در برابر هیولائی که توسط عدهای انسان مسخ چادر مرگ را پهن میکند، اگر کسی زنده بماند، تنها این هیولاست که محکوم است و نه همه آن انسانهائی که به این آزمون کشیده شدند. هرکدام از آن انسانها همراه با مرگ خود، مرگی تدریجی را برای خانواده خود و یاران و دوستانشان باقی گذاشتند. مردم وقتی بیدار میشوند، آنقدر وظایف بزرگ جلویشان قرار می گیرد که کارشان تنها به افسوس سکوت دیروزشان درجا نمی زند. آنها با تحرک شان گذشته خود را پاک می کنند. آری، مدافع جهانی فارغ از همه نمودهای خرفتی و حماقت و بندگی بودن، حضور در جنگی نیست که خود محصول نابخردی جامعه بشری است. اگر گنجی بگوید: اگر قصد داشته باشند ترا ذره ذره بکُشند تا نامی و جسمی و نشانی از تو نماند؛ میگویم: من در غم هیچکدام از اینها نیستم. برای من خنده شاد تو مهم هست. شاید بین من و تو را دیوارها و مرزها و هزاران کیلومتر فاصله انداخته، اما لبخند تو حتی درون همان سلول نیز به جانم می نشیند. درست همانطور که در زمان خواندن مصاحبه آقای اشکوری چنین حسی در من وجود داشت. دوست من، بپذیر که دست صمیمیترین انسانهای دور و برت را در پوست گردو گذاشتهای. خانم عبادی را می بینم که دست جلوی هر کسی که بگوئی دراز کردهاست. من میدانم بسیاری از این افراد اگر دستشان می رسید، همین لحظه تو را روی کول خود می گرفتند و از درون آن سلول بیرون می آوردند. اما وقتی چنین قدرتی ندارند، تنها زجری است که نصیبشان می شود که چرا چنین نیروئی ندارند. بهرحال من انتخاب تو برای چگونهگی گذران روزمرهات را چه در گرسنگی و چه در غذا خوردن نه معیار قضاوت قرار می دهم و نه اساساً به خودم حق میدهم که در مورد تو قضاوت کنم. اگرچه میدانم که همه این حرفها و نوشتهها هم سر سوزنی مرا آرام نمی کند که واقعیت بودن تو در زندان با سختجانی تمام جلوی چشمم قرار میگیرد. ۲۴/۰۴/۱۳۸۴دومین نامهی اكبر گنجی به آزادگان جهاناین شمع درحال خاموش شدن است، امّا صدایش نهاین شمع در حال خاموش شدن است. ولی این صدا خاموش نخواهد شد. این صدا، صدای زندگی مسالمت آمیز، تحمل دیگری، عشق به انسانیت، ایثار برای مردم، حقیقت طلبی، آزادیخواهی، دموکراسی خواهی، احترام گذاردن به مخالفان، پذیرش سبکهای مختلف زندگی، تفکیک دولت از جامعهی مدنی، تفکیک سپهر خصوصی از سپهر عمومی، تمایزِ نهاد دین از نهاد دولت، برابری تمامی انسانها، عقلانیت، فدرالیسم در چارچوب ایران دموکرات، نفی خشونت و... است.
این شمع در حال خاموش شدن است امّا این صدا، صداهای بلندتری به دنبال خواهد آورد
امروز (یکشنبه، ١٩/٤/١٣٨٤) دقیقاً ٣٠ روز از اعتصاب غذای من میگذرد، طی دو مرحله اعتصاب غذا (یازده روز در ابتدای خردادماه، سی روز از بیست و یکم خرداد ماه) وزن من از ٧٧ کیلوگرم به٥٥ کیلو گرم کاهش یافته است، یعنی٢٢ کیلوگرم کاهش وزن در عرض ٤١ روز اعتصاب غذا. برای بسیاری در داخل و خارج از کشور این پرسش مطرح است که چرا اعتصاب غذا کردهام و چرا از طریق خود ویرانگری بدنبال رسیدن به هدفهای مشروع هستم. مگر عقلانیت عملی حکم نمیکند که وسائل و روشهای رسیدن به اهداف با یکدیگر تناسب داشته باشند؟ مگر عقلانیت نظری حکم نمیکند که برای کلیه ادعاها (اعتقادات و باورها) دلایل متناسب ارائه شود؟ آیا کنشی که انجام میدهم با عقلانیت نظری و عملی سازگار است؟ آیا با روشی که در پیش گرفتهام نزد عقلا و آزادی خواهان و مدافعان حقوق بشر دیوانه تلقی نمیشوم؟ در اینجا با توجه به ضعف شدید جسمی که توانم را کاملا تحلیل برده است، سعی خواهم نمود تا مواضع خود را بطور شفاف و روشن با همگان در میان بگذارم.
١ ) جرم دگراندیشی:
فردی که از طریق بیان از حقوق بشر و دمو کراسی، دفاع و به روشهای مسالمت آمیز با نظامهای اقتدار گرا مبارزه مینماید، دگر اندیش نامیده میشود. آزادی بیان یکی از اهداف همه دگر اندیشان است. دگراندیشان در نظا مهای اید ئولوژیک، با ارائه مدلهای رقیب، ایدئولوژی نظام را به چالش میطلبند. تنها سلاح ایشان شجاعت اخلاقی در افشای نقض حقوق بشر و خودکامگی حاکمان است. هرجا حقوق بشر نقض و استبداد و خود کامگی سیطره یابد و ایدئولوژی پشتوانه این دو باشد، دگراندیشان شجاع، ظاهر خواهند شد و با جسارت تمام در شرایط عسرت در مقابل این فرایند خواهند ایستاد. اگر تعریف یاد شده صادق باشد، با توجه به سوابق فعالیتها و آنچه در گذشته گفته و نوشتهام، یک دگراندیش محسوب میشوم که به دلیل دگراندیشی زندانی شده است. دو نکته زیر مؤید این مدعاست.
١-١) دمو کراسیخواهی:
به گفته کلود لوفور، پایه مشروعیت قدرت، مردماند، امّا تصویر مکانی خالی و غیر قابل اشغال که مجریان اقتدار همگانی نتوانند مدعی تصرف آن شوند به تصویر حاکمیت مردم پیوند خورده است .مردم سالاری این دو اصل متضاد را به یکدیگر ربط میدهد: یکی آن که قدرت از مردم ناشی میشود و دوم آنکه قدرت از آنِ هیچ کس نیست. امّا مردم سالاری با همین تضّاد به حیات خود ادامه میدهد، هر آینه این تضّاد حل شود یا حل شده باشد از هم خواهد پاشید یا دیگر از هم پاشیده است.
به تعبیر لوفور، قدرت همچون مکانی خالی است و کسانی که آن را در دست دارند مردمی معمولیاند که موقتاً آن را اشغال کردهاند. در این جا دیگر با قیم همه چیزدان و همه کار توان، روبرو نیستیم. در این نظام، هیچ قانونی نمیتواند ثبات داشته باشد و گزارههایش با ایراد و اعتراض رو به رو نشود و پایههای آن زیر سؤال نرود، زمامداران در دموکراسی به طور مستقیم از سوی مردم انتخاب میشوند تا در محدوده زمانی معین حکومت کنند و پاسخگو باشند. قدرت مشروط محدود، با داوری منفی مردم کنار نهاده خواهد شد.
من در گذشته بارها تأکید کردهام که نظام سلطانی حاکم بر ایران یک نظام غیر دموکراتیک است. رهبر مادام العمرِ غیر انتخابی با دموکراسی تعارض دارد. قدرت او از مردم ناشی نمیشود، بلکه ادعا میشود که از سوی خدا حاکم بر مردم شده است. او یک فرد متوسط چون دیگر ابناء بشر نیست، فاصله او با مردم عادی فاصله شبان و گله است. اینها مفاد نظریه نادرست ولایت فقیه است. فقیه حاکم، قیم مردم است و بر آنها ولایت مطلقه دارد. در حالی که نوعی استدلال ضد پدر سالارانه پشتوانه مشترک دموکراسی و حقوق بشر است. یعنی هیچ فرد برتری وجود ندارد که صلاحیت تصمیم گیری در مورد خیر فردی یا جمعی (زندگی خوب یا سعادتمندانه) را داشته باشد، مگر اینکه ما به طور خاص و در محدودههای کاملاً تعریف شده، اختیار چنین کاری را به او، برای مدتی معین داده باشیم. فضیلت تنها در صورتی خیر است که آزادانه انتخاب شود و برای آن که ا نتخاب آزادانه صورت گیرد، باید گزینههای گوناگون داشت و از آزادی اراده خویش استفاده کرد. شخص اول سیاسی نظامّات دموکراتیک، یک انسان متوسط جایز الخطاست که برای زمانی محدود، با اختیارات معین و قابل کنترل، از سوی مردم انتخاب میشود. امّا تئوری ولایت مطلقه فقیه و آنچه در قانون اساسی جمهوری اسلامی در این خصوص آمده است، با چنین رویکردی تعارض بنیادین دارد. او به هیچ کس پاسخگو نیست، در حالی که تمام قدرت کشور در چنبره او قرار دارد. در اینجا با دو مسئله متفاوت رو به رو هستیم. مسئله مفهومی و مسئله مصداقی، نه تنها تئوری (مفهوم) ولایت فقیه با دموکراسی تعارض دارد، بلکه وقتی این تئوری جامه عمل میپوشد و در جهان خارج محقق میشود، به نظامی ضد دموکراتیک منتهی خواهد شد. هم اصل تئوری نادرست و غیر دموکراتیک است، هم مصداق آن ، در تعارض کامل بادموکراسی،تمام عرصه سیاسی را در کنترل دارد وحاکمیت یگانه مطیع اوامر تشکیل داده است.
٢-١) مبارزه برای حقوق بشر:
حقوق بشر مجموعهای از ضوابط ضروری حداقلی برای هر فرد است تا بتواند حیاتی توأم با عزت وکرامت داشته باشد. دیوید بیتام هم حقوق بشر را حداقل شرایط ضروری برای فرد جهت نوعی زندگی انسانی سالم میداند. به نظرجان رولز و رونالد دورکین، عدالت به مثابه انصاف، بر این فرض استوار است که تمامی مردان و زنان صاحب حق طبیعی به برابری در توجه و احترام هستند، نه حقی که به دلیل تولد یا یک ویژگی یا شایستگی یا شرف بلکه صرفاً به عنوان انسانهایی که توانایی برنامه ریزی و عدالت خواهی دارند، دارا هستند. از نظر دورکین حقوق یک هدیه خدایی نیست بلکه از حق نخستین به برابری ناشی میشود. فینیس هم در این نظر با دورکین اشتراک فکری دارد و ریشه اصلی حقوق را برابری انسانها میداند. به گفته او، در کاربرد نوین حق، بدرستی بر برابری تأکید میشود، این حقیقت که هر موجود بشری محل شکوفایی ویژگیهای انسانی است و بایستی اهمیت این شکوفایی را برای همه به یک اندازه در نظر گرفت. به بیان دیگر، گفتمان حق، عدالت را در پیش زمینه بررسیهای ما حفظ میکند.
ارتباط دموکراسی و حقوق بشر یکی از مسائل فلسفهی کنونی است. به گفتهی مایکل فریمن: «نظریهی دموکراسی میپرسد: چه کسی باید حکومت کند و پاسخ میدهد: مردم، نظریه حقوق بشر میپرسد: حاکمان چگونه رفتاری باید داشته باشند و پاسخ میدهد آنها باید به حقوق انسانی همه افراد احترام بگذارند. دموکراسی مفهومی جمعی است و دولتهای دموکراتیک میتوانند حقوق انسانی افراد را نقض کنند. در مقابل، مفهوم حقوق بشر برای محدود کردن قدرت دولتها آمده و تا آن جا که حکومتها را در معرض کنترل عمومی قرار میدهد دارای ویژگی دموکراتیک است. امّا حقوق بشر قدرت مشروع همه حکومتها از جمله حکومتهای دموکراتیک را محدود میکند.»(١)
دیوید بیتام، نظارت همگانی بر تصمیم گیریهای جمعی را هسته مرکزی دموکراسی میداند. به گمان او اصل برابری همه شهروندان، آنها را محق میسازد تا از طریق انجمنهای جامعه مدنی و مشارکت در حکومت در مورد موضوعات عمومی اظهار نظر کنند. اگر حق همهی شهروندان در اظهار نظر دربارهی موضوعات همگانی و اعمال نظارت بر حکومت، گوهر دموکراسی را تشکیل میدهد. «برای به فعلیت رسیدن این حق، از یک سو به نهادهای سیاسی نظیر ا نتخابات، احزاب و مجالس قانون گذاری نیاز داریم و از سوی دیگر به تضمین آن دسته از حقوق بشری نیاز داریم که حقوق مدنی و سیاسی نامیده میشود و در کنوانسیونهایی نظیر میثاق بین المللی، حقوق مدنی و سیاسی وکنوانسیون اروپایی حقوق بشر قید شدهاند.»(٢)
به نظر بیتام، ماهیت مشترک بشر، توجیه فلسفی واحدی برای دموکراسی و حقوق بشر فراهم میآورد. توانایی انسان در انتخاب آگاهانه و منطقی یا اقدام اندیشیده و هدفمند در مسائلی که بر زندگی اش تأثیر میگذارد، پیش فرض فلسفی در بارهی ماهیت بشر است. دموکراسی مبتنی بر قبول « فرض توانایی انسان در حل مسائلی است که بر زندگی مشترک یا دولتی اش تأثیر میگذارد. چون حق رأی دادن یا نامزد شدن برای مناصب عمومی.» (٣) آدمیان قادرند در حوزهی خصوصی و عمومی تصمیم بگیرند و زندگی شان را اداره کنند.
رونالد دورکین معتقد است حقوق فردی همچون برگهای برنده ( TRUMPS ) در دست افرادند که دولت نمیتواند حتی به بهانهی مصلحت عمومی آنها را پایمال کند. به نظر او به محض این که حقوق مشخص شدند نمیتوان آنها را کنار زد. به گفتهی او، اگر شخصی حق انتشار نظریات خود را داشته باشد، مقامات دولتی نمیتوانند آن حق را نقض کنند، حتی اگر، به درستی، معتقد باشند که اگر چنین کنند به طور کلی به نفع جامعه خواهد بود.
راقم این سطور در طی سالهای گذشته بارها موارد نقض حقوق بشر در ایران را بر ملا کرده است. در این جا به چند نمونه از نقض گستردهی حقوق بشر در ایران اشاره میکنم.
۲۱/۰۴/۱۳۸۴کنسرتی برای صلح، دوستی و حقوق بشر! این آفیش رو دوست عزیزم داوود نوائیان برای من و خیلی از دوستان دیگه فرستاد تا اونو در وبلاگها و سایتها و خلاصه با استفاده از هر امکانی که هست، منتشر کنیم. کنسرتی هست که قراره در محل اردوی تابستانی سالانه ایرانیان در سوئد برگزار بشه و همزمان یکی دوتائی جوان و نوجوان برای انتقال نامهای انتخاب بشن که برای یک هفته میرن به مقر سازمان ملل و ژوهانسبورگ تا تقاضای آزادی اکبر گنجی و ناصر زرافشان رو به اونا برسونن و حضوراً ازشون بخوان تا در این راستا با جنبش دموکراسی و حقوق بشر ایران همراهی کنند. در کنسرتی که قراره برگزار بشه، لاله خواننده جوان ساکن استکهلم هم شرکت داره. آدرس سایت لاله: http://www.laleh.se در پائین عکس لاله میشه این توضیح رو خوند که گفته: شما میتونین آهنگ فارسی منو با نام: در یک گوشه رو در بخش آدیو و ویدئو دانلود کرده و گوش بدین. ضمناً گروه گلبانگ هم در این کنسرت شرکت می کنه و... خلاصه باقی قضایا رو میشه در سایت: http://www.eucn.org دنبال نمود. |
een plaats voor mijn gedachten en ideeën! جائی برای انعکاس افکار و ایده هایم! نوشتههای قبلی:
پیوندها:
خالواش - وبلاگی موازی زمزمههایی روی کاغذ ترجمه بنیاد کریشنامورتی - در آمریکا گشتها *تماس بایگانی:
|