کلَ‌گپ

۰۹/۰۵/۱۳۸۴

گزارش!

تلوزیون روی کانال اخبار اروپا قرار داره. گوینده با لذتی هیستریک از انفجار بمبی در بغداد خبر میدهد و همزمان و در عرض چند دقیقه صحنه عوض می شود و می بینیم عده‌ای دیگر را که به این یا آن ساختمان حمله میبرند و یا، خبر از شیوع مجدد بیماری مرغی و اینبار در روسیه – و گوینده نیز با آب و تاب تمام و انگار هنوز در هوای فرهنگ جنگ سرد قرار داره! سعی میکنه هر چیزی رو که مهر و نشانی از سرزمین ناشناخته‌ها در روسیه داره، سیاه سیاه جلوه بده و ... هنوز چند دقیقه‌ای نگذشته سفره بده و بستان‌های بانکی و کارخانه‌ای و تجاری و غیره باز میشه. شاید دیر نباشد که چهره واقعی بسیاری از بهانه‌های ساده‌لوحانه سیاسی و ملی و غیره کنار رفته و موضوعیت واقعی همه بحران‌ها و بمب‌ها و درگیری‌ها روشن بشه که ریشه در حرص و آزی بی پایان برای دستیابی به منابع اقتصادی در این سو یا آن سوی جهان داره. بقول عزیز نسین در واکنش به جنگ بالکان میگفت:" شما را به خدا ما را اینقدر احمق فرض نکنید؛ مشخصاً بگویید در آن سرزمین چه دیده‌اید که برای دستیابی بدان اینقدر حرص و جوش میزنید!"

با اینهمه، چشمم به آرامی از صفحه تلوزیون دور میشود و در نگاهی محو به بارانی که اینبار حتی با صدایش نیز شدتش را میتوان تشخیص داد، خیره میشوم و دستگاه تصورساز مغز من صحنه‌های دیگری را برایم شکل میدهد. خودم را در اتاقی مجسم می کنم که میگویند اکبر گنجی با تنها یک پتو روی تختی دراز کشیده. انواع و اقسام دستگاه ها دور و بر میز قرار دارند. تلوزیونی روبرویش قرار داره که کانال‌های تنظیم شده روی آن بگونه‌ای است که تنها به پخش برنامه‌هایی مخصوص کودکان و یا مسابقات ورزشی مشغول هست و یا سریال‌های آبکی دوربین ثابت را پخش می کنند. سریال‌هائی که انگار دوربین در جائی برای ابد نصب شده و هنرپیشه‌گان مختلف گاهی در برابرش قرار گرفته حرفهائی میزنند و ...

همزمان یکی دوتا پزشک، ماموری لباس شخصی – که ترکیب لباسش پیراهنی به رنگ روشن است روی شلوارش قرار گرفته و ریشی تازه مرتب کرده دارد و چشمانش انگار آخرین اثرات موجودیت زنده اش را دارد از دست می دهد.

از بیرون اتاق سروصدایی به گوش میرسد. مردی وارد می شود که انگار کاره‌ای هست. با آمدن او، پزشکان که در محیط بیمارستان و بخاطر لباس‌های متحدالشکل‌شان فرماندهانی برابر حقوق هستند، بطور علنی چهره‌ای پاسخ‌گو به خود میگیرند.

بحث‌ها فقط در مورد فعل و انفعالات مولکولی و غیره هست. مردی که در هیبت کاره‌ای وارد شده بود، کله‌اش را طوری تکان میدهد که اگر صحنه فوق را در لابراتوار مورد تحقیق قرار دهند، معلوم میشود که هیچ تصوری هم در ذهنش شکل نگرفته و اصلاً در مغز اون مسائل و قضایای دیگری جریان دارد.

من هنوز به کسی که روی تخت دراز کشیده نزدیک نشده ام. او همانطور که چشمانش بسته هست، متوجه حضورم میشود و لبخندی می زند. یکی از پزشکان متوجه اون شده و میگوید که فلانی انگار خواب رفته. همزمان چندین نفر دیگر وارد می شوند. یکی دوتایشان لباس‌ آخوندی به تن دارند. تمام صحبت‌هایشان بصورت پچ پچ هست. هرکدام در فاصله‌های مختلف به بیمار نزدیک میشود. پزشکان از آن جمع فاصله میگیرند. در قانونی نانوشته احساس کردند که با آن جمع بیگانه هستند و شاید در چنین لحظاتی است که همین لباس سفیدشان ابزار مناسبی برای یگانه‌گی بین خودشان هست.

روحم درون اتاق با سوالی روبرو میشود که همزمان با اندیشیدن بدان، خنده‌اش میگیرد و با صدای خنده او، مرد چشمانش را باز می کند. روحم را ترس برداشت. شاید بقیه هم شنیده باشند! نه، انگار کسی صدای مرا نمی شنود. آنها خیلی پیشتر از اینها و شاید از همان اولین صوتی که در گوششان و در هنگام تولد خوانده شد، مهر و مومی نیز بر دروازه گوششان زدند.

روحم به خودش میگوید: آخر همه این مباحثه‌ها و اینهمه نگرانی و انتظار و مواظبت و غیره، برای این است که فردی بجای هوای آزاد، در یک چهاردیواری بسر برد؟ بیچاره‌گی آنها واقعاً کلافه‌کننده است. آنها نه در برابر مرگ و نه در برابر زندگی هیچ نقشی نمیتوانند داشته باشند.

آنگاه که سقف اتاق را باز می کنم و صحنه را تا اطراف محله و شهر و دیار و دور دستها میکشانم، می بینم مردان و زنان زیادی هستند که به آن تخت، به آن چند نفر، به آن یک نفر دراز کشیده روی تخت خیره شده اند که بالاخره سرانجام کار چه خواهد شد.

در بیرون از آن ساختمان، اما مردم آزادانه!؟ در حال رفت و آمد هستند. و به تنها موضوعی که در ذهنشان مشغول نیستند همین جنبه هست که آنها از چه موهبتی برخوردارند که اینگونه آزادند؛ موهبتی که برایش یکی جان فدا می کند، آن دیگری بخشی از سالهای زندگی اش، و آن دیگرانی دیگر، تمامی اجزاء مناسبات با اطرافیانشان را تا، به این موهبت دست یابند. موهبتی که درست از لحظه دستیابی‌اش تلاش مرگباری آغاز میشود یا باز پس گرفته شود، و یا آنرا در چرخه دوندگی‌های بی‌معنی و بی‌پایان زندگی بی هویت و محو سازند.

سر روحم خودش را از لابلای تنه‌هائی که در اطراف تخت اینجا و آنجا قرار دارند، عبور داده و بطرف فرد بستری شده روی تخت رفته و آرام و در گوشش میگوید: " جنس حرف و حدیث تو چیز دیگری است. چیزی را که این اطرافیان نمی فهمند، بهتر هست به آنها گفته نشود و یا از آنها خواسته نشود. آنهائی که باید حرفت را بشنوند و بفهمند، شنیده‌اند و شاید بخشاً نیز حرفهایت را هم فهمیده‌اند. سعی کن عمیق‌تر از اینها فکر کنی. خردمندان نه تابع مرگ طبیعی‌اند و نه حذف‌پذیر. با چنین افرادی لازم نیست با زبان حذف جسم و جان خود صحبت می کردی. بهرحال خود دانی. شاید اعتصابت را بطور موقت بشکنی و یا بطور همیشه و آنوقت در لابلای اینهمه انسانهای بی نام و نشان گم شوی. شاید هم ماجرا به گونه‌ای تمام شود که تنها نامت مدتی در دست این و آن ابزاری برای رسیدن به هدف‌هایشان گردد و از جسمت هیچ نشانی نباشد.

روح من آنگاه اینگونه پایان داد:" خب، من دیگر باید بروم. راستش هرچقدر منتظر ماندم تا برای این مسئله‌ای که در این اتاق روی داده، مبنائی اساسی پیدا کنم، نتوانستم. نه تلاش آنها برای زنده نگاه‌داشتن تو برای بازگشتن به زندان منطقی بنظر میرسد و نه تلاش تو برای مردن، با این اتهام که آنها می خواستند و یا می خواهند مرا بکشند. سعی می کنم یاد و نشان و لبخند تو را همواره به یاد بسپارم. بهرحال روح بسیاری دیگر از انسانها در اقصا نقاط جهان با توست و چه بسا که به این اتاق سری زده و با تو هم چند کلمه‌ای صحبت کرده باشند. همه آنها برای صحبتی حضوری و با حفظ یکپارچه‌گی فیزیکی‌شان با تو بهای بیشتری میدهند. امیدوارم دفعه بعد که روحم به چنین سفری آمده، ترا در میان دوستانت و یا میان خانواده‌ات ببینم. باور کن، حتی اگر در زندان هم ببینمت، میدانم که تو در قلب بسیاری جا داری و جایت با عزت و عزیزی حفظ خواهد شد. پس تا دیداری دیگر."

مرد به آهستگی نیم خیز شده و چشمانش را هم باز کرد. از آنجائی که صدای روحم در جانش پیچیده بود، چشمانش را باز کرده و نگاهش را بدون دقت خاصی به سوی جلو ثابت نگاه داشت. روحم که حجم فضا را گرفته بود، بدون کمترین برخوردی با موجوداتی که تن‌ها و لباس‌هایی را برای اجرای نقش موجود زنده بعاریه گرفته بودند، از صحنه خارج شد و اینبار گوینده تلوزیون صحبت از ادامه هوای طوفانی در سراسر اروپا میدهد.

و اینگونه هست که فکر می کنم در روزهای آتی نیز سفرهای روحم ادامه خواهد داشت.


This page is powered by Blogger. Isn't yours?