کلَ‌گپ

۰۷/۰۳/۱۴۰۰

مارلن براندو و جایزه اسکار در سال 1973

 


   چهل و هشت سال پیش، خانوم ساشین لیتل فیتر " Littlefeather " بجای مارلن براندو روی سن جایزه اسکار رفته و عدم قبول جایزه توسط مارلن براندو را در متنی کوتاه به گوش جهانیان رساند. در آن زمان متن اولیه و طولانی تر نوشته مارلن براندو بخاطر ذیق وقت خوانده نشد. این متن تنها پس از چهل و پنج سال یعنی در سال 2018 توسط ساشین در یک برنامه رادیوئی خوانده شد. متن زیر برگردان آن نوشته هست:

   دویست سال هست ما به سرخ پوستان که برای سرزمین، زندگی، خانواده و حق آزادی خود می جنگند، گفته ایم: " دوستان عزیز، اسلحه خود را زمین بگذارید تا با هم مذاکره کنیم. ما تنها زمانی با شما درباره صلح صحبت کرده و به توافق مشترک می رسیم که اسلحه تان را کنار بگذارید."

   وقتی آنها سلاح های خود را کنار گذاشتند، ما آنها را به قتل رساندیم. ما به آنها دروغ گفته بودیم. ما آنها را از سرزمین هایشان بیرون رانده ایم. ما در حالی که با آنها در توافق نامه های جعلی که آنها را معاهدات متقابل نام نهاده بودیم، هیچگاه مفاد آنرا رعایت نکردیم. آنها را گرسنه نگهداشتیم. ما آنها را به گدایانی در قاره بدل کردیم. آنقدر که زندگی بیادمان می آورد، اینگونه با آنها رفتار کرده ایم. با هر تفسیری از تاریخ، هرچند پیچیده، ما درستکار نبوده ایم. ما برحق نبوده ایم خصوصاً در رفتاری که با آنها نشان دادیم. برای آنها، ما مجبور نیستیم دردشان را تسکینی باشیم. و مجبور نبوده ایم توافقات با آنها را رعایت کنیم زیرا قدرت این حق را به ما داده که به دیگران حمله کنیم، اموال شان را بگیریم، جانشان را بگیریم. وقتی آنها سعی می کنند از سرزمین، از آزادی خود دفاع کنند خود به جنایت دست می زنیم و آنها را جنایتکار می نامیم.

   اما یک نکته در هستی وجود دارد که محدود به چنین انحرافی در آن زمان نیست و آن، حکم عظیم تاریخ است. و تاریخ قطعاَ درباره ما قضاوت خواهد کرد. آیا ما به این امر اهمیت می دهیم؟ این رفتار نشانه یک شیزوفرنی اخلاقی است که به ما اجازه می دهد در سرودهای ملی خود فریاد زنیم تا همه جهانیان گوش بسپارن که ما در هر صفحه از تاریخ و زمانی که بیش از صدها سال سرخ پوستان آمریکا را به گرسنگی، تشنگی و مرگ تحقیر آمیز محکوم کرده ایم، آیا صدای مخالفت آنان بگوش نخواهد رسید؟

   به نظر میرسد که اصل احترام و عشق به همسایگان ما در این کشور ناکارآمد شده است. همه آنچه را که ما انجام داده ایم، همه آنچه را که ما با اعمال قدرت توانسته ایم به دست بیاوریم، صرفاً نابودی امیدهای کشور و ساکنان تازه متولد شده در این دنیا و همچنین دوستان و فرزندان ما بوده اند. ما ثابت کرده ایم انسانهائی نبودیم که به توافقات خود عمل کنیم.

   شاید شما در این لحظه با خود بگوئید همه اینها به جهنم، چه ربطی به جوایز اسکار دارد؟ چرا این زن اینجا ایستاده و برنامه جشن ما را خراب می کند؟ با اموری که به ما مربوط نیست و برایمان اهمیتی ندارد و اینگونه به ارزش های ما حمله می کند؟ همه اینها اتلاف وقت و پول خود و آوردن کسی برای حمله به ما هست.

   من فکر می کنم پاسخ همه این سوالات ناگفته در این هست که آکادمی فیلم به اندازه همه مسئول تحقیر سرخ پوستان و تمسخر شخصیت آنها بوده؛ این آکادمی آنها را وحشی، دشمن و نیروی شیطانی توصیف کرده است. به اندازه کافی دشوار هست کودکانی در این دنیا بخواهند بزرگ شوند با چنین تحقیری. هنگامی که کودکان سرخ پوست به تلوزیون نگاه می کنند و فیلم می بینند، وقتی می بینند که چگونه نژادشان در فیلم به تصویر کشیده می شود، ذهن آنها بگونه ای آسیب می بیند که ما دیگر هیچگاه قادر به شناسائی آنان نخواهیم بود.

   اخیراً اقداماتی محدود و مختصر برای اصلاح این وضعیت انجام شده است؛ اما همه آنها بسیار ناپایدار و بشدت اندک بوده اند. بنابر این، من بعنوان عضوی از این حرفه و این مجموعه آکادمی فیلم احساس می کنم قادر نیستم بعنوان یک شهروند ایالات متحده این جایزه را قبول کنم. من فکر می کنم جوایز در این کشور تا زمانی که شرائط سرخ پوستان بطور بنیادی تغییر نماید، فاقد هرگونه ارزش خواهد بود. اگر ما در حفظ آنان نقش نداریم، لااقل در نقش جلاد آنها بازی نکنیم.

   من میتوانستم اینجا و در برابر شما بوده باشم و با شما این مطالب را در میان بگذارم، اما احساس کردم بهتر است برای کمک و مرهمی بر این زخم از راه دیگری استفاده کنم. اینگونه شاید بتوان نقش مناسب تری ایفا کرد برای صلحی که بمثابه شرف هر کدام از ما باشد تا اینگونه رودخانه ها جاری شوند و سرسبزی جهان را فراگیرد.

   امیدوارم کسانی که این جملات را گوش می دهند آنرا تجاوزی بی ادبانه در نظر نگیرند. بلکه به عنوان تلاشی بفهمند جدی که امری بسیار مهم را در مرکز توجه قرار داده است. آیا این کشور حق دارد مدعی شود که حقوق همه مردم برای زندگی آزاد و مستقل را رعایت می کند و از حق آنها بر سرزمین هائی که زندگی آنان در آن جاری بوده، حمایت کرده است؟

   از لطف و توجه و احترام شما به خانم ساشین لیتل فیتر تشکر می کنم. ممنون و شب شما بخیر.

   مارلن براندو



۰۳/۰۳/۱۴۰۰

از حکایات من و گربه هایم - « بتی »



   گربه‌های زیادی در زندگی من بوده‌اند؛ چه در ایران که بهرحال امکانات کمتری داشتم برای نگهداری از آنها؛ چه در بیرون از ایران و در کشورهای مختلف. رفتار بعضی از آنان آنچنان منحصربفرد و تأثیرگذار بود که بقول یکی از متخصصان مغز و رابطه زبان با آن: گربه ها در برابر تو ساعتها می نشینند و به تو خیره میشوند و یا به جائی و چیزی. در چنان وضعی، تو انگار با خود بودا طرف هستی نه حتی مریدی که در حال مدیتیشن هست! آیا میتوان گفت که گربه فکر نمی کند!؟

   توی ساختمان مهمانسرای ما در چابهار، وضعیت بگونه ای بود که برخی بچه موشها از ریزترین سوراخ های گوشه و کنار سیستم عایق بندی شده ساختمان پیش ساخته بسیار خوب و پیشرفته وارد می شدند و بعداز یکی دو روز آنقدر بزرگ می شدند که دیگر قادر به عبور از همان سوراخ ها نبودند!

   قرار شد برای ترساندن آنها و بطور کلی جلوگیری از آمدن آنها به درون مهمانسرا، گربه ای آورده و او را بزرگ کرده و برای چنین کار مهمی تربیت کنیم! غافل از اینکه نمیتوان گربه را برای وظایف معینی استخدام کرد! ما در زمان بسیار کوتاهی حتی از همان بچه گی این گربه، متوجه شدیم که با موجودی مهم و تأثیرگذار در زندگی طرف هستیم و اینکه چه زمان افتخار می دهد تا در کنارمان بنشیند و ما از وجود و حضورش لذت ببریم و فخر بفروشیم به بقیه! حتی افتخار اینکه روی پای کدامیک بنشیند و از دست چه کس یا کسانی غذا بگیرد و در اتاق کدام فرد بخوابد، خود به حدیث بی‌پایانی از شرح و توصیف و خواهش و تمنا بدل میشد!

   اولین روز ورود « بتی » به مهمانسرا نشانه تمام عیار سرکشی و مقاومت و مقابله بود. بتی، یکی از چند بچه گربه‌ای بود که در محیطی باز و در کنار چادرهای بلوچ‌های منطقه جدگال در حوالی بندر کنارک چابهار و همراه با چادرنشینان به دنیا آمده بود. در همان دوران کودکی بود که یکی از کارگران شرکت ما وقتی از جستجوی ما برای آوردن گربه‌ای با خبر شد به سرعت دست به کار شده و بعداز صحبت با صاحب گربه، یکی از فرزندان تازه بدنیا آمده‌اش را درون پاکتی گذاشته و صبح زود روز شنبه به سوی چابهار حرکت نمود.

   بچه گربه تمام راه همراه با صدای اعتراض در تلاش بود تا هرطور شده خود را نجات داده و به محیط اصلی و مأنوس کنار مادر خود برگردد. کارگر ما که همراه با کارگران دیگر پشت وانتی نشسته بود تا راه تقریباً دو ساعته را طی کرده و به شرکت بیاید در یک لحظه متوجه شد که گربه از پاکت بیرون آمده و خود را از وانت به بیرون پرت کرد!

   وانت را نگهداشتند و با کمک کارگران دیگر بالاخره گربه را گرفته و اینبار طنابی را نیز به گردنش بسته و سر دیگر طناب را محکم نگهداشتند. بجای پاکت، گربه را درون شالی گذاشته و سعی کردند راههای احتمالی فرارش را ببندند.

   سرپرست شرکت ما وقتی گربه را دید با خوشحالی تمام آنرا به مهمانسرا آورد و به آشپز ما عبدالرحمان بلوچ تأکید کرد که مبادا در را باز کند یا احیاناً پنجره‌ای را؛ همچنین یادآوری کرد که هرازگاهی به گربه غذائی بدهد.

   ظهر که به مهمانسرا آمدیم اولین موضوع برای من و ما این بود که ببینیم گربه کجاست. تمام مهمانسرا را جستجو کردیم و اثر و نشانه‌ای از وی نیافتیم و بالاخره در اتاق من و در گوشه انتهائی زیر تخت من اونو پیدا کردیم که با کمترین تلاش برای نزدیکی، با حالتی جنگجویانه صدای فیس فیس اش در میآمد. نگاه به این موجود ظریف و کوچولو با چنان ایمانی به مبارزه، تمام وجودم رو پراز شور و شادی کرده بود. (همین لحظه که پس از سه دهه و اندی دارم از آن دوران می نویسم با اطمینان خاطر میتوانم بگویم که از آن لحظه به بعد هیچ زمانی نشد که در ذهنم درگیر بتی و اموراتش نباشم. پیوندی خاص بین من و اون بسته شده بود و من احساس می کردم تمام وجودم از عشقی عظیم و نیروئی خارق‌العاده پر شده است.

   زیر تخت و روی یه تکه مقوا مقداری غذا گذاشتم با کاسه‌ای آب. ساعتی بعد وقتی برای کاری به بازار چابهار رفتم، با پرسش از دوست و آشنا بالاخره برایش شیر پیدا کرده و خودم را به سرعت به خانه رساندم تا با استفاده از عطر و طعم شیر اونو به غذاخوردن تشویق کنم. میدانستم غذاخوردن برای اون به معنی پذیرفتن محیط جدید برای زندگی است. کاسه آب را با شیر عوض کردم و بدون اینکه شب هم چراغ اتاق را روشن کنم، همانطور در اتاق را بصورت نیمه باز گذاشتم.

   تمام لحظاتی که در اتاق نشیمن و همراه سایر همکارانم بودم، حواس من پیش بتی بود. هرکدام از همکاران از تجارب خودشان در نگهداری گربه صحبت می کرد. من هیچ تجربه مستقیمی نداشتم و تمام این لحظات برای من در فواصل ضربات ثانیه‌ها پیش میرفت. هر از چندگاهی به اتاقم میرفتم و انگار که خواسته باشم اونو گول بزنم، بدون آنکه سرم را به زیر تخت ببرم خودم را به کاری مشغول می کردم و مجدداً بیرون می رفتم. دلم میخواست این حس برایش باشد که رفت و آمد من به اتاق هیچ خطری برایش ایجاد نمی کند.

   بالاخره وقت خواب رسید. مهندس ابراهیمی میگفت: نگران نباش، اون بالاخره با این محیط کنار میاد. تو هم بی هیچ نگرانی بگیر بخواب. فکر کنم تا فردا گرسنگی بهش فشار بیاره. من اما تمام شب را در فواصل ساعات خوابیدم. هی بیدار میشدم و سرم را به زیر تخت می بردم و با دو چشم براق در گوشه پائینی تخت روبرو میشدم که در کنار دیوار قرار داشت و او بی هیچ صدائی در آنجا درون خود مچاله شده بود.

   صبح یکبار دیگر به سراغ غذایش رفتم. تمام گوشتی که برایش بندبند کرده بودم، همانطور مانده و خشک شده بود. شیر و آب هم کمیت شان تغییری نکرده بود. اگرچه دیگر لازم بود همه آنها را دور بریزم و غذا و آب و شیر تازه‌ای برایش بگذارم.

   در طی روز چندباری به مهمانسرا آمده و سری به اون زدم. جایش را کمی عوض کرده بود اما کماکان زیر تخت بود. عبدالرحمان هم هیچ نشانه‌ای از حرکت اون ندیده بود. دومین روز نیز بدون کوچکترین تغییری سپری شد و من در عجب بودم از این مقاومت و اینکه چطور موجودی به این کوچکی و با دو هفته سن قادر هست اینگونه صبور و با تحمل و بجای خود مصمم باشد؟ تنها چیزی که به مخیله‌اش اصلاً نمیتوانست خطور کند این بود که با اینکار مرا بیشتر مجذوب خود کرده بود و علاقه ام برای نگهداری و رفاقت با او به قطعیت رسیده بود.

   میترسیدم او را بیرون برده و یا به کارگر مربوطه بازپس داده و به چادرنشینان بسپارم. او دیگر موجودی بود که تمام وجودم مملو از خواهش نوازش و بوسیدن و نگاه به چشمان زیبایش بود.

   به غذا دستی زده نشد اما آب و شیر کم شدند. ضمناً در چندباری که به زیر تخت نگاه کردم اونو در جاهای مختلفی از زیر تخت دیدم. انگار داشت محدوده زیر تخت را بمثابه حریم خود شناسائی می کرد. این نشانه‌های حرکت و قبول زندگی در کنار ما را به سرعت به اطلاع بقیه رفقای مهمانسرا رساندم. هرکلمه‌ای که درباره اون به زبانم می آمد، شهد دلپذیری در دل و جانم پخش میشد. دوستانم با لبخند و در جواب میگفتند: ما نمیدانستیم که مبارزه با حضور موش در مهمانسرا حالا بدل شده به ماجرای عشق و عاشقی تو! چیزی که آنها نمی دانستند این بود که این موجود کوچولوی ظریف و زنده، با توان خوددارانه خود، با چشمان زیبایش و آخرالامر با قبول حضور در اتاقم و زیر تخت‌ام، توانست در بندبند وجودم رسوخ کند و این کار انجام نمیشد مگر همین تماس از نزدیک و مستقیم بین ما.

   نیمه‌شب با صدای او که در حال زبان‌زدن به شیر بود از خواب بیدار شدم. تمام شیر را خورده بود و مقداری هم از غذائی که برایش گذاشته بودم. به سرعت کاسه شیر را پر کردم و او، اینبار بدون کمترین ترسی زیر نگاه و در فاصله کوتاهی از من شروع به خوردن شیر کرد. از مانده غذای شب هم کمی برداشته و برایش روی کاغذی تمیز و سفید ریخته و زیر تخت گذاشتم. به آرامی به غذا نزدیک شده و آنرا هم خورد. بنا به تجربه مهندس ابراهیمی سرپرست شرکت‌مان، توی طشتی ماسه ریخته بودم و آنرا هم زیر تخت گذاشتم. دیگر خیالم راحت بود و با آرامش تمام خوابیدم. صبح با صدای میومیوی " بتی " از خواب بیدار شدم و این صدا و این بیداری بهترین بخش رابطه و رفاقت من و بتی شد!

   برایش شیر آوردم و در ظرفش ریختم و وقتی به سرعت به سراغش رفت، به آرامی سرش را که به اندازه بند انگشتم بود نوازش کردم! زیر لب صدای غُرغُرش می آمد اما، از ظرف فاصله نگرفت. وقتی پس از خوردن شیر به طرف ماسه‌های توی طشت رفته و بعداز بوکشیدن درونش نشست، دیگر احساس کردم مهمترین بخش رابطه من و بتی به پایان رسیده و او پذیرفته که عضوی از جمع ما باشد و جای فعلی‌اش یعنی اتاق من را هم مناسب تشخیص داده و این، هدیه‌ای بود بی‌نظیر برای من تا به جهانی عاطفی و احساسی وارد شوم که تا هم اینک که این کلمات را می نویسم، همیشه از آن لذت برده‌ام و دوستی گربه‌ها را صریح‌ترین و مستقلانه‌ترین حالت رفاقت دیده‌ام.

   بتی همراه با حرکت پاهای کوچولو و ظریفش، با نگاه مردد و با احتیاط‌ اش، دست مرا هم گرفت و به جهان همزبانی بدون کلمات خودش برد. انگار با او به سرزمین عجایب، به دالان غریبی پاگذاشته‌ام که تنها موجودات درون همان جهان قادرند به زبانی با هم سخن بگویند که بیرون از دائره زندگی متعارف ماست!

   هفته اول زندگی من و بتی، با نوازش‌های من و قبول وی همراه شد. دو روزی نگذشت که بالاخره به بالای تخت من آمد و در کنار صورتم خودش را به من چسباند. این صحنه، این ابراز علاقه، اگرچه از کمبود وی به محبتی ناشی میشد که شاید هنوز بدان نیاز داشت؛ اما جرقه‌ای را به جانم وارد میکرد که تمام وجودم را سرشار و در عین حال تهی از هرگونه حس کدورت و نگرانی و ضعف می کرد! این موجود کوچولو چنان قدرت نفوذی داشت که به تک تک سلول‌هایم چنگ میزد و من کاملاً بی دفاع و تسلیم غرق او شده بودم.

   بالاخره تصمیم گرفتم اونو به اعضاء دیگر خانواده آشنا کنم. همانطور که توی بغلم گرفته بودم، اونو با خودم به سالن نشیمن مهمانسرا بردم. سعی کرد از دستم فرار کند و حتی تلاش کرد با چنگالش این کار را بکند اما، من هم اونو محکم نگهداشتم. بالاخره در لحظه‌ای خاص از دستم فرار کرده و به سرعت خودش را به اتاقم و به زیر تخت و امن‌ترین جائی رساند که در این یک هفته بدان عادت کرده بود. بتی، بتی، ... صدا زدن های من هم فایده‌ای نداشت. اسم بتی که به پیشنهاد یکی از دوستان بمثابه مخفف بتول بود، دیگر به ورد زبان همه اعضاء مهمانسرا بدل شد. هرکدام سعی میکرد شانس خودش را بیازماید و با مراجعه به اتاق من و سرکردن چنددقیقه‌ای به کشاندن وی به سوی خود نائل آید. بالاخره مهندس ابراهیمی توانست اونو زیر تخت گرفته و با نوازش او درست در نقاطی که میدانست برایش دلپذیر هست، او را روی پای خودش نگهدارد.

   نگاه کنجکاو و در عین حال کم و بیش آرام بتی تمام خانه را از زیبائی خود پر کرده بود. همه ما برنامه‌های مختلف کانال‌های چندگانه عربی و ایرانی و حتی اولین نشانه‌های کانال (C.N.N) رو که با کیفیتی ضعیف می گرفتیم، کنار گذاشته و به صحبت درباره گربه، بتی و گذران وی روی آوردیم.

   مجید دستور غذائی خاصی به آشپز داد و از من هم خواست (که آن زمان مسئول خرید شرکت هم بودم) گوشت و مواد خاصی را برایش بگیرم. اون هر روز کارش شده بود هم زدن ترکیب غذائی برای گربه و چرب و چیلی کردن آنها و بسته‌بندی آن برای چند روز و گذاشتن در فریزر. دیگر با نام بتی، قفسه‌ای هم در فریزر داشتیم و غذا و یا حتی مواد خامی را که برای وی می خریدم، درون آن میگذاشتیم.

   بتی، در روزهای بعد با عبدالرحمن آشپز هم کنار آمد و گاه به آشپزخانه می آمد و تمام محیط خانه‌ را به مثابه محیط زندگی خود شناسائی کرده و اثرهای خاصی از خود بر آنها باقی میگذاشت.

   اولین شبی که به جمع ما در مهمانسرا پیوست بی نظیر بود. مهندس ابراهیمی با آقای عسگری در حال بازی تخته بودند. من و سعید همکار دیگرم  شطرنج بازی می کردیم. دوری بین ما زد و رفت روی پای سعید نشست! سعید که در این مدت کمترین از دیگران به او توجه کرده بود، بشدت ذوق‌ زده شد و همه ما چنان متعجب که: چطور شد پیش من یا مجید نیامد؟ مجید گفت: اون داره یکی یکی رو به مایملک خودش بدل می کنه خلاصه گولش رو نخورین که اون با اینکارهاش بزودی ملکه این خونه و این مهمانسرا خواهد شد!

    و همه ما این ملکه را با افتخار تمام پذیرفتیم و اسم و گذرانش و خدمت به وی را بعنوان یک اصل خدشه‌ناپذیر برای خودمان قبول کردیم و به گردن گرفتیم! هرکدام از ما وقتی وارد مهمانسرا میشد اولین سوالش این بود: بتی کجاست؟ و بتی، که داشت با سرعت بزرگ میشد، با تک تک ماها بگونه‌ای سلام و احوالپرسی میکرد و خودش را به ما میمالید و ما لذت می بردیم که این افتخار را نصیب ما کرده است!

   ادامه دارد


۰۲/۰۳/۱۴۰۰

از حکایات من و گربه هایم 2 – گربه خاکستری همسایه

 


   اولین ارتباطم با گربه بعنوان موجودی غیر از ارتباطات انسانی پیرامونم، بر میگردد به سالهای کودکی و اولین روزهای رفتن به مدرسه. کلاس ما صبحی بود و من تمام بعداظهر وقت داشتم تا توانائی نقاشی خودم را بپرورانم و مشق هایم را بجای نوشتن، درون صفحات دفتر بیست برگی، نقاشی کنم!

   بعدازظهرها در ایوان پت و پهن خانه مادر بزرگ و در جائی دراز کش روی دفتر مشق و سرمشقی که معلم برایم در دفتر نوشته بود، کار می کردم و در تمام مدت سعی می کردم نه تنها حروفی را که نوشته شده به خوبی نقاشی کنم، بلکه دور صفحه را با خط کش برادرم خط کشیده بودم که فضای مشق من قشنگ تر شده و نگاه رضایت معلم را بعنوان جایزه دریافت کنم.

   بزرگترین برادرم که هفت هشت سالی از من بزرگتر بود نگاهی به مشق هایم کرده و گفت: چرا دور صفحه رو خط می کشی؟ می ترسی مشق هایت از دفتر بیرون بریزه!؟ اگرچه خودم از این کار خوشم می آمد اما، تردیدی که برادرم در ذهنم کاشت، باعث شد تا از این کار دست بردارم.

   همینطور مشغول نوشتن مشق هایم و پاک کردنهای بی پایان و تنظیم شباهت به خط معلم بودم که نگاهم با نگاه گربه همسایه گره خورد. در بالای دیوار حائل بین خانه مادربزرگ و همسایه نشسته و بر و بر به من نگاه می کرد. وقتی سرم را به طرفش برگرداندم، انگار از او دعوت کرده باشم، چند قدمی جلوتر آمد. بر بالاترین ردیف سفالها که بر حاشیه اُریب پنجاه سانتی سفال چین قرار داشت، چنان نرم و با مهارت حرکت می کرد که من علیرغم نگاهم به سوی او، انگار جادو شده باشم، قادر به تشخیص دقیق آن نبودم که بالاخره در حال حرکت هست یا آنجا ایستاده!؟

   توجه من به مشق و نگاه به سرمشق و نقاشی حروف حال با ترسی همراه شده بود که مبادا گربه به روی من بپرد. هیچ تصوری نداشتم که چه رفتاری با من خواهد کرد. اما ترسی مبهم در تمام وجودم جا خوش کرده بود.

   گربه حالا به نزدیک ترین محل بین دیوار حائل و نرده های چوبی ایوان رسیده بود. در یک لحظه که حواسم به خم حرف " جیم " مشغول شده بود، جابجائی سایه ای را دیدم. گربه از بالای دیوار به روی نرده پریده و چند قدمی نزدیک شد. وقتی سرم را بالا گرفتم، خودش را روی نرده جمع کرده و با دقت تمام به من و حرکاتم نگاه می کرد.

   در یک لحظه چنان ترسی بر من غالب شده بود که از جایم پریده و با سرعت وارد اتاق شده و مادرم را صدا کردم: عزیز، عزیز، این پیچا اومده منو بخوره...

   مادرم به طرف گربه رفت و با پیشت پیشت کردن، کاری کرد که گربه فرار کند. جرئت نمی کردم که دفترم را بیاورم. مادرم آنرا به من داده و گفت: تو هم "شال ترس محمد" بازی رو بذار کنار! گربه که تو رو نمی خوره. پیشت می کردی اون فرار می کرد.

   همه اینها کلماتی بیش نبودند! اون نگاه تیز و آن حرکات آرام، بیش از اینها برایم مخوف بود. در ذهن بچه ای که بخاطر حرکت یک زنبور دور کله اش ساعت ها توی حیاط و ایوان و اتاق نگران به این سوی و آن سوی می دوید، معلومه که گربه میتونه یک خطر بالفعل باشه!

   صبح روز بعد پدرم به برادر بزرگتر سفارش کرد که مرا با خودش به مدرسه ببرد. او هم با نارضایتی و غُر زدن هی اصرار می کرد که زودتر راه بیافتم. ناگهان متوجه شدم گربه باز روی دیوار نشسته و به من خیره شده. آرام آرام مسیر دیوار را به سوی بالای خانه و بعد دیوار حائل بین خانه مادربزرگ و خیابان، به طرف ما حرکت می کرد. دست برادرم را گرفتم و خودم را در حاشیه امن حضور او پنهان کردم. با نگاهم غیرمستقیم مواظب بودم تا گربه روی من نپرد.

   از در خانه که بیرون رفتیم، به سرعت به سمت دیگر کوچه پهن کنار خانه مادربزرگ رفتم و در حاشیه آن آرام آرام و با نگاه مستقیم به گربه از حاشیه دید او دور شدم. او هنوز آنجا ایستاده بود و به من نگاه می کرد.

   چند روزی کار من و گربه، همین نگاه و تعقیب و گریز بود. روزی که دیگر پذیرفته بودم فاصله خانه تا مدرسه را خودم تنها بروم، مسیر ایوان خانه تا جلوی در را دویدم و بعداز خروج از خانه نیز با حالت دویدن، خودم را به آخرین حاشیه خانه مادربزرگ رساندم. گربه در تمام این مدت مثل مناسکی جاافتاده، اول روی دیوار همسایه منتظر می ماند و بعد تا جلوی در از بالای دیوار حرکت کرده و مرا با چشم همراهی می کرد.

   از ترس او و احتمال آمدن روی ایوان، خودم را در کنار اتاق پدربزرگ و مادربزرگ و در کنار تختخواب بزرگی که روی ایوان بود، پنهان می کردم تا مزاحم من نشود. از اولین باری که به روی نرده ما پریده بود، دیگر به طرف ایوان نمی آمد. شاید پذیرفته بود هستند آدمهایی که ممکن هست او را با چوب بزنند.

   بیدارشدن صبحگاهی برای من آن روزها آنچنان سخت نبود حتی میتوانم بگویم که شوق خاصی هم برای رفتن به مدرسه داشتم. اگرچه هر وقت بیدار می شدم، انگار مادرم تمام شب نخوابیده باشد، بیدار بود و سفره کوچکی باز کرده و نان به همراه استکانی چای شیرین را دور سفره برای هر کدام از ما قسمت می کرد. فاصله رختخواب تا سفره به نیم متر هم نمی رسید. لباس پوشیدن و شستن صورت در ایوان کوچک حیاط پشتی، گاهی با دستان پت و پهن مادرم، به عذابی بدل میشد! او با یک تکه پارچه سوراخ گوش و دماغم را تمیز می کرد و من با داد و بیداد از این خشونت او، از دستش فرار میکردم و او هم با تمام صورت می خندید و بیشتر سر به سرم میگذاشت.

   آرام آرام داشتم با بدرقه های گربه عادت می کردم. حتی گاهی میشد دلم برای دیدنش تنگ می شد. سرتاسر دیوار حائل خانه همسایه را نگاه می کردم شاید در جائی باشد. رنگ خاکستری و کثیف بودنش (شاید بخاطر تلقین های خانواده اینطور فکر می کردم) رنگ او را با رنگ سفال ها و هوای ابری طوری گره میزد که بجز چشمانش عملاً قادر به تشخیص او از فاصله چند متری نبودم. (بیش از پنجاه سال گذشت تا فهمیدم که یکی دیگر از دلایلش کوررنگی چشمانم نسبت به ترکیبات رنگ سبز و قرمز بوده!)

   هنوز گرم خواب بودم که با سروصدا و داد و بیداد مادرم و یکی از برادران بزرگم از خواب بیدار شدم. درست در همان لحظه بیدار شدن ناگهان از کنار صورت من موجود زنده ای از جایش جهید و به سرعت از دریچه در اتاق بیرون پریده و از حیاط و دیوار خانه همسایه دور شد!

   صدای پیشت پیشت مادرم و برادرم و دویدن دنبال گربه طوری شده بود که من با چشمان خواب آلود و بدنی هنوز خواب زده نمی توانستم وضعیت را تشخیص دهم. مادرم گفت: خاک بر سرت، پیچا تو بغل تو خوابیده و تو اصلاً متوجه نشدی!؟

   معلوم شد گربه از فرصت تاریکی و باز بودن دریچه اتاق ما استفاده کرده و بدون اینکه توجه ای را جلب کند به کنار رختخوابم آمده و نزدیک صورتم خوابیده بود. اینکه چه وقت آمده و چه مدتی آنجا بود کسی نمی توانست به درستی توضیح دهد. اما به دستور مادربزرگ تمام لباسهایم را در آوردند و عوض کردند که مبادا شپش یا کک از گربه به لباس من وارد شده باشد. مادربزرگم در حالیکه ماچم می کرد گفت: ها ها ها... پیچا عاشق سفید کولی من شده! معلومه که تو رو خیلی دوست داره که همه اش چشمش دنبال توست. دیگه ازش لازم نیست بترسی. همینکه بغلت خوابیده معلومه که تو رو خیلی دوست داره. فقط نذار بیاد تو اتاق چون نمی دونیم که به کجاها میره و میاد و شاید تو بدنش شپش داشته باشه.

   پایان کابوس های من، همراه شده بود با عادت به دیدن گربه و بدرقه و پیشواز او. هنوز از پیچ کوچه مادربزرگ وارد نشده، سرم به طرف حائل دیوار بود تا اونو ببینم. خوشحال به کنار دیوار می آمدم و خودم را در سایه بانش پنهان می کردم و آرام به طرف در می رفتم. غافل از اینکه گربه با بوی من حرکتم را تشخیص می داد و درست لحظه ای که از حیاط میگذشتم، او را میدیدم که با من در حالیکه دمش را بالا گرفته به طرف حائل دیگر حیاط در حرکت هست.

   همانطور که ورود ما به خانه مادربزرگ بی هیچ مقدمه ای اتفاق افتاده بود، خروج ما از آن خانه و رفتن به خانه مستاجری نیز در یک غروب غم انگیز روی داد. با دستان کودکانه ام برای گربه دستی تکان داده و همراه پدر و مادر و یک گاری دستی که وسائل محدود ما را درونش بار زده بودند، به طرف خانه ای دیگر رفتیم که با چندین مستاجر مختلف و محدودیت های عجیب و غریبی همراه بود.

   یکی دو بار دیگر که در رفت و آمد به خانه مادربزرگ گربه را از دور دیدم. انگار فهمیده بود که دیگر در آن خانه زندگی نمی کنم. نزدیک نمی شد و از همان فاصله دور نگاهم می کرد و من برایش دستی تکان داده و خیلی سریع به امورات دیگری مشغول میشدم.

   اگرچه اسباب کشی ما رابطه من و گربه را از ذهنم دور کرد، اما همراه با آن ترس من از گربه نیز به پستوهای تاریخ انتقال پیدا کرد. حالا و از سکوی امروز وقتی به گذران آن روزها نگاه می کنم متوجه میشوم که این گربه بوده که مرا شایسته دوستی با خود دانسته و خوشحالم که با دور شدن ترسم از آنها شایسته جذب محبت و عاطفه شان به خود میشوم!



۱۹/۰۲/۱۴۰۰

نهم می، سالگرد پیروزی بر ماشین نظامی و جنایتکار فاشیسم مبارک باد!




واحدهای مختلف سربازان در پناه گاههای معمولی، در گوشه و کنار و پستی و بلندی های نزدیک رودخانه و پلی که توسط سربازان نازی با آتش بی امان حفاظت می شود، سنگر گرفته اند. آنها در انتظار دستور نهائی حمله می باشند. از جبهه آنها هیچ گلوله ای شلیک نمی شود. تنها کمتر از ساعتی به حمله نهائی باقی مانده. روز سی آپریل 1945 هست، در بخشی از شهر برلین. در سکوتی کاملاً غیرمنتظره بناگاه نیکلای ماسالوف، صدای گریه کودکی را می شنود. از آن لحظه به بعد، تمام صداهای دیگر حذف میشوند و او توجه اش را تماماً به شنیدن مجدد صدای کودک متمرکز می کند. صدا با حالتی ترس خورده و گریان مادرش را می خواند. کودکان تمام دنیا مادرانشان را با آهنگی شبیه هم صدا می کنند: ماما، مامان، مادر، مودر... ماموشکا...

برای نیکلای صدای کودک، انعکاس صدای میلیونها کودکی است که مادرشان را صدا می زنند؛ این میتواند صدای دختر خودش باشد؛ آهسته و سینه خیز خودش را به فرمانده گروه می رساند: من صدای یه کودکی رو زیر پل می شنوم. اجازه بدین برم اونو بیارم. مادرش رو صدا می زنه. فکر میکنم اگه اونجا بمونه حتماً کشته خواهد شد.

فرمانده نگاهی به نیکلای انداخته می گوید: مطمئنی؟

- صد درصد. او مادرش را صدا می کند و همزمان گریه می کند. فکر می کنم یا برای مادرش حادثه ای رخ داده و یا... شاید او تنها باشد...

- مواظب باش. برو، اما میدونی که این روزها آخرین روزهای جنگ هست. دلم نمی خواهد جنازه هیچ کدام از شماها رو در اینجا جا بذارم. سعی کن زنده بمانی و اگه بچه رو دیدی، اونو زنده برگردانی...

نیکلای، به جای خود بر میگردد. گوش تیز می کند. صدای بچه یکبار دیگر به گوش می رسد. زمان زیادی نمانده. باید پیش از آنکه آتش گلوله ها تمام فضا را پر می کند، بچه را نجات دهد. سینه خیز به سوی صدا حرکت می کند. صدا از زیر پل و کنار رود به گوش می رسد. در آنجا جنازه زنی جوان قرار دارد و کودکی که در کنار آن با تکان دادن مادر و گریه، از او انتظار واکنش دارد.

از آن لحظه به بعد نیکلای دیگر مکث نمی کند به سرعت خودش را به بچه میرساند و او را بغل گرفته و در حالیکه تمام بدنش را در پوشش خود قرار میدهد، پشت به پناه گاههای نازی ها و بسوی گروهان خود حرکت می کند.

در یک لحظه صداهایی می شنود و آنگاه آتش شدیدی در حول و حوش او به پا میگردد. او در حالیکه خم شده و تماماً بچه را در پوشش خود قرار میدهد، با زیگزاگ و پنهان شدن پشت موانع خود و بچه را از تیررس دور می کند. گروهان او، بدون توجه به برنامه حمله که هنوز نیم ساعتی به شروع آن مانده، با تمام قدرت به طرف نیروهای نازی آتش باز کرده و حتی از خمپاره و گلوله های تانک نیز استفاده می کنند. نیکلای اما درست زمانی که به سنگر خود می رسد، متوجه میشود که یه پایش گلوله خورده. با اینهمه با بچه به سوی پشت جبهه میرود. فرمانده دستور میدهد که بچه را هرچه زودتر به یکی از خانه های آلمانی تحویل دهد. همه خانه ها خالی است و هیچ کس در منطقه حائل محل درگیری حضور ندارد. بچه را به چادر ویژه کمک های اولیه میرساند. در آنجا، سربازان زخمی، دختران و زنان و مردان پرستار دور آنها حلقه می زنند و بچه دست به دست داده شده و هر سربازی چیزی به او میدهد؛ بیسکویت، قند، نان، با بوسه ای بر رویش، او را به نفر بعدی تحویل می دهند.

نیکلای پایش را نشان یک پرستار میدهد. آنها او را روی بستری می خوابانند و ...

 
نیکلای پس از پایان جنگ به روستا و خانواده اش بر میگردد. سالها بعد، از روی طرحی که روی کبریت قرار گرفته بود، با مجسمه سرباز پیام آور صلح آشنا میشود. نام او در روزنامه ها منعکس میشود و با او مصاحبه می کنند و از جزئیات بیشتری مطلع میشوند. چندین سال بعد در برلین بعنوان شهروند افتخاری نامیده میشود و در دیدار با مردم و مراجعین، خانه ای در اختیارش قرار میدهند. مردم در تمام مدت اقامتش به او مراجعه می کردند. صدها نامه تشکر برایش رسید که در آن نویسندگان مدعی بودند که آن دخترک بوده و او آنها را نجات داده است. یک روز زنی به آن خانه وارد شد و دسته گلی به او داد و او را در آغوش گرفت. زن گفت: من هیچ وقت کاری را که تو برای من انجام داده ای، فراموش نخواهم کرد.

نیکلای اما همزمان به گروهانش فکر می کرد که بسیاری از آنها آن روز جانشان را از دست داده و برای همیشه در خاک آلمان به خاک سپرده شده اند. چند روز پس از آن، او با هدایا و وسائلی که مردم بعنوان یادبود به او داده بودند، به روستای خود باز گشت.

نماد سرباز رهائی بخش، خود سرگذشت دیگری داشته است. مرگ بیش از هفتاد و پنج هزار سرباز تنها در روزهای پایانی جنگ و پس از آن که در اطراف برلین به خاک سپرده شده بودند، هنرمندان و مسئولین دولت شوروی را بر آن داشت تا یاد و نام و نشانی از آنها در برلین برپا دارند. بر اساس توافق رسمی، نمادهای سربازان شوروی در برلین ابدی است و هر دولتی در آلمان روی کار باشد، موظف است تا از آن نگهداری و در حفظ و مرمت مداوم آن با بودجه دولتی مسئول باشد.



یوگنی ووچتیچ، هنرمند مجسمه ساز در روزهای بعداز جنگ در برلین بود. از او خواسته بودند تا نمادهائی از پیروزی بر فاشیست ها و کارهائی عرضه کند. او به سربازان جنگ مراجعه کرده و به آرشیوها سرکشی کرد. هزاران موضوع و روایت درباره حضور سربازان شوروی در برلین همراه با عکس و شرح و نوشته در اختیارش قرار گرفت. بالاخره او تصمیم گرفت برخی مجسمه ها تهیه کند. شرح کاری که نیکلای ماسالوف انجام داده بود، بیش از همه موضوعات ذهنش را به خود مشغول کرد. او، با شرحی از مختصات نیکلای همراه با عکسی از او، مجسمه ای تهیه کرد که در دست چپ او دخترکی آلمانی قرار دارد و در دست راست وی مسلسل؛ بر روی صلیب شکسته نازی ها و بازمانده در خاک غلطیده آرم آنها.

نمونه های کارش را به مسکو برد و وقتی آنها را برای نظرخواهی از یوسف ویساریوویچ استالین به کرملین بردند، او با نگاهی به مجسمه خود رو به یوگنی ووچتی کرده وگفت: ها؟ بنظر خسته شده ای از این مرد سبیلو!؟ خب، نشان بده ببینم دیگه چه کارهائی آماده کرده ای؟

ووتچیچ نمونه های مدل ها را پرده برداری کرد و بالاخره نمونه سرباز رهائی بخش با دخترکی در آغوشش، جلوی چشمان استالین قرار گرفت. برقی در چشمانش درخشید و گفت: این مجسمه را باید به بزرگترین اندازه ای که امکانش هست، آماده کرد و در برلین برپا داشت تا بشریت بفهمد که برای ما، زندگی کودکان و آیندگان از چه اهمیتی برخوردار هست و چرا غلبه بر فاشیسم و حفظ جان کودکان از اهمیت بنیادینی برای ما برخوردار است. اما بهتر است تفنگ را که نشانه ای موقت از دفاع از جان مردم هست حذف کنی و چیزی سمبلیک تر که جنبه ای جاودانه و تاریخی داشته باشد بجایش قرار بده؛ چه فکر می کنی؟ بهتر نیست از شمشیر استفاده کنی که به طرف زمین هست و تنها در صورت حمله بالا آورده میشود؟

بدین سان، مجسمه نیکلای ماسالوف همراه دخترک شکل گرفته و در سال 1949 در بنای یادبود ویژه بیش از هفت هزار سرباز در پارک تریپ توف در بالاترین نقطه آن قرار گرفت... 







This page is powered by Blogger. Isn't yours?