کلَگپ | ||
۲۶/۰۷/۱۳۸۵اشارهای دیگر به نوشته فرج سرکوهیزمانی که کتاب " یاس و داس " نوشته فرج سرکوهی منتشر شد، یکی از دوستان که از رهبران سازمان اکثریت میباشد، در نقد آن مطلبی نوشته و از من خواهش کرده بود برای تسریع در انتشار آن، آنرا تایپ کرده و ضمناً اگر اشارهای و یا نکتهای به نظرم آمد، در صحبتی تلفنی با وی در میان بگذارم. من کتاب " یاس و داس " را نخوانده بودم. اصولاً در دورهای که برای آزادی فرج سرکوهی و بعدها وقتی وی آزاد شده و به خارج آمد، کل این روند را تا حدودی بزرگنمائی بیهوده حس میکردم. بعدها و وقتی که فرج به خارج آمد اگرچه کم و بیش در مورد گذران خود در زندان و برخی بازجوئیها صحبتهائی داشته، اما هیچگاه درباره مضمون صحبتهایش با سعید امامی در دیدارهای مختلف در هتل کنتینانتال حرفی بمیان نمی آورد. تا آنجائی که شنیدهام، انگار هتل مربوطه محل ویژهای بوده که سعید امامی برخی امور سازماندهی و یا حتی بازجوئیهای تهدیدآمیزش را در آنجا دنبال میکرد. عباس معروفی در سخنرانیاش در ارتباط با دفاع از جان فرج سرکوهی در کپنهاک نیز از شکنجههای روحی خود و بخشاً از چلوکبابی که در هتل همراه بازجویان حکومت خورده بود، صحبت میکرد! خب، تفاوت بین آنانی که در فاصله شلاقخوردن بر کف پاهایشان – اخیراً نوشتهای از دوست عزیزی در ایران امروز منتشر شده که وی چگونهگی دغدغههای خود نسبت به احتمالات مختلف در سال ١٣٦٧ را در آن توضیح داده بود – به مباحثه و سبک و سنگین کردن شرائط می پردازند با آنانی که در هتل اینترکنتینانتال مورد بازجوئی قرار میگیرند، بسیار هست. با اینهمه بد نبود حال که فرج سرکوهی درباره آن روزها و واکنش جماعت روشنفکر نسبت به قضیه صحبت میکند، قدری شخصیتر توضیح میداد که خود در آن روزها به چه کاری مشغول بود. برگردیم به آغاز سخن. برای اینکه بتوانم دید و نظر معقولتری نسبت به نقد کتاب " یاس و داس " فرج سرکوهی داشته باشم، آنرا از یکی از دوستان در آخن گرفته و در همان آخر هفته تماماً در خانه نشسته و خواندمش. طبیعی بود که میتوانستم میزان حرص و جوش رفیقمان " بهزاد کریمی " را دریابم. فرج نه با تردستی بلکه با وقاحت تمام بگونهای کتاب را نوشته بود که بتواند خود را نه تنها بر رأس تحولات روشنفکرانه در جامعه ایران قرار دهد، بلکه نیروهای سیاسی علاقهمند به تحولات اجتماعی و مدافع زحمتکشان را عوامل عقبمانده، کودن، و بنحوی از انحاء دخیل در تحولاتی بداند که بر جامعه ما رفته و میرود. با اینهمه احساس من از نوشته بهزاد کریمی آن بود که نه نوشته فرج که خودش مورد نقد وی قرار گرفته است. در آن کار بهزاد تغییرات پیشنهادی من و طبعاً فکر و ذکرهای خود و سایر دوستان را در متن وارد کرده و در همان زمان مطلبی از سر نصیحت برای فرج و به انتشار سپرد. در همان زمان و بعدها نیز در خلال صحبتهای خصوصیتر این نکته به بحث گذاشته میشد که برخی افراد منجمله فرج در اسارت جاهطلبیهائی قرار دارند که متاسفانه بدون در نظر گرفتن وضعیت و موضوعیت خاصی، دلشان میخواد همواره بالاتر از همه قرار گرفته و دیده شوند. بقول آقای جواد مجابی در کتاب " یادداشتهای آدم پرمدعا ": برخی آنقدر جاهطلب هستند که دلشان میخواهد همیشه بالاتر از همه قرار بگیرند، حتی بالای دار! بهرحال من فکر میکنم با تأسف تمام باید گفت که انتخاب اخیر فرج سرکوهی برای نگارش در مورد کشتار زندانیان سیاسی در زندانهای جمهوری اسلامی، بیشتر شباهت به آن ساختمان بلندی دارد که وی برای خودکشی سیاسی و ادبی، بالاترین را انتخاب کرده تا اگر آنگاه که به زمین رسید، شاید دیگر هیچ چیزی از وی و مثلاً کار ادبی ایشان باقی نماند. نوشته اخیر وی اگر چه تأثر و واکنش عدهای را بر انگیخته، با این وصف بگمانم همان نگاه و نظری در میان باشد که: من چیزی میگویم و آن را به وسط دائره پرت میکنم، حال ببینیم چه کسی مرد میدان هست تا با آن دست و پنجه نرم کند. مهمترین نکتهای که مثلاً موضوع مقاله ایشان هست، همانا نقش روشنفکران در انعکاس فجایع و منجمله فاجعه کشتار زندانیان سیاسی است. اما، بنظر تقسیم کردنهائی اینچنینی کماکان همان نقشی را به عهده می گیرد که انگار حتی جامعه روشنفکران نیز به افراد و یا شورای تشخیص مصلحت نیاز دارد تا به آنها بگوید که چه بنویسید و چه ننویسید و بعد هم به آنها یادآور شود که در واقع: شرم هم خوب چیزی است یا بهتر بگویم، شرمتان باد که هیچی نگفتید!؟ همه اینها برای چیست؟ وقتی فعل و انفعالات سیاسی درون یک جامعه مفروض و بدون ارتباط آن با تحولات در جهان در کلیت آن به معرض تفسیر و حتی تقسیم و توضیح و توجیه سهم نیروهای درگیر قرار میگیرد، کمترین نقش منفی چنین نگرشی همانا تقسیم بار مسئولیت جنایتکاران دست اندر کار حکومت در وسعتی به تمام ایران هست. شاید میلیونها انسان نه روحشان و نه وجودشان از جنایت جاری در فضای زندانهای ایران خبر نداشته؛ شاید هنوز درگیریهای درون دستگاه حاکمه به آن حدی نرسیده که برای کنار کشاندن خود تمام تقصیرها را به گردن دیگری بیاندازند و فقط در یک چشمه فهمیدیم که تمام اتهامات و دستگیریها و نابودی هزاران زندگی جاری در میان اعضاء و هواداران حزب توده ایران و حذف یک نیروی سیاسی از جامعه و محروم کردن جامعه از وجود احزابی که نه از جنس خودی که با هزاران دلیل و برهان نیروئی از جنس دیگر محسوب میشد... ناشی از دروغی بود که امثال رفسنجانی سرهم کرده و با آن بزرگترین خیانت به جامعه ایران را مرتکب شدند. در کنار چنین نقشی از جنایت و خیانت، کشاندن بحث به آنجائی که روشنفکران چه مقدار نقش در پوشیدهماندن جنایت جمهوری اسلامی داشتهاند، بشدت انحرافی و نشانه کاملی از درهم اندیشی نویسنده آن دارد. انسانی که مدافع حقوق بشر میشود، آنرا نه در مقایسه نقش این و آن در دورههای تاریخی مختلف، بلکه در انتخابهای روزمره خود و سایرین به بحث می نشیند. در سرزمینی که نقض حقوق بشر نه موضوع دستگاه حکومتی، بازماندگان حکومت گذشته، بلکه درون هر خانه و کاشانهای میتواند بحثی جدی و حیاتی باشد، کشاندن پای احزاب سیاسی برای نقض آن در چنان دورهای، جز پاشیدن خاک در چشمان امروز جامعه، نقش دیگری نمیتواند داشته باشد. مسئله اتهامات همکاری پلیسی و از این قبیل، بیش و پیش از اینکه موضوع خاصی باشد که از جمله خودم هم میتواند از فرج سرکوهی شکایت کرده و اعلام جرم کنم که: شما به من اتهام همکاری با پلیس میزنید و از این قبیل، اما نقش منفی دیگری نیز دارد. کج کردن سر اتهام همکاری با پلیس، بیش از اینکه شامل حال نیروهائی باشد که یا در آن سالها در زندانها بودند و یا در هر گوشه و کناری با جنگ و گریز زندگی را میگذراندند، بیش از آن انحراف از یافتن همکاران مستقیم و غیر مستقیم جمهوری اسلامی را با خود دارد. متاسفانه باید اذعان داشت که جمهوری اسلامی در کنار تمام " ترین های " منفی مختلف که به کارنامه خود افزوده، از جمله در فعالیتهای امنیتی و کارهای چندگانه برای حفظ موجودیت جهالت و جنایت شاید پهلو به پهلوی مخوفترین سازمانهای امنیتی دنیا میزند. از شرکتهای چند چهره گرفته تا نشاندن افراد مختلف در هیبت و هیئت مخالف و غیره. تنها کاری که میتواند مقابله شایستهای در برابر چنین ترفندهائی باشد شفافیت در نظر و رفتار و کردار و تبعیت از مبانی اولیه حقوق انسانی دیگران است. نمیدانم میتوان به افرادی مثل فرج سرکوهی امید داشت که چنین منشی را حتی برای امتحان در نظر بگیرد!؟
نوشته شده در ساعت ۵:۱۱ بعدازظهر
توسط: تقی درباره نوشته فرج سرکوهیامروز وقتی از کورهراههای داخلی جنگل میگذشتم، سعی کردم آزمایشی انجام دهم. چشمانم را بستم و سعی کردم قدمهایم را شمرده و ببینم تا چه میزان قادر خواهم بود بدون نگاه، چه مستقیم و چه غیرمستقیم راه بروم. گاهی تا سی و یا کمتر و بیشتر می رفتم و بعد، در هراسی از اینکه از مسیر بیرون افتادهام، دوباره چشمم را باز میکردم. در تمام این هفت هشت دقیقهای که مشغول بودم، تمام وجودم به همان کاری مشغول بود که چشمم بدون اینکه تأکید خاصی داشته باشم، بطور اتوماتیک انجام میداد. تفاوت بزرگ قضیه در این بود که در زمان باز بودن چشمم، فکرم مشغول به اموراتی میشد و میشود که بیشتر به بحث و فحص و سبک و سنگین کردن شباهت دارد. اما، در زمان بسته بودن چشم یک لحظه نیز قادر نبودم به چیزائی فکر کنم که مثلاً تا آن لحظه برایم مهم بودند و باهاش مشغول بودم. بعداز این آزمایش این سوال برایم مطرح شد که: آیا فکر میتواند نقش آن عملی را ایفا کند که من بدان نیاز دارم؟ مثلاً آیا میتوان با استناد و تکیه و حتی کندوکاو در دانستههای ذهنم همان مسیر را چشم بسته بروم؟ تجربه عملی من که چنین چیزی را رد میکرد. در واقع اگر هم به بخشی از دیدههایم بصورت یاد و خاطره میتوانستم فکر کنم، آنهائی بودند که بکار همان مسیر و همان پیادهروی میخوردند و بس. شاید برای مسیری طولانیتر و حتی اجرای طولانیتر چنین کاری در حالات و وضعیتهای مختلف احتیاج داشته باشم به دقت، توجه و تمرکز بیشتری تا بتوانم دقیقاً همان چیزائی را بخاطر بیاورم که ضرورت عملی دارد. کاری که بعنوان اندیشیدن و یا فکر کردن معمول و معروف شده، در واقع نه کندوکاو و بیرونکشیدن آن دسته از اطلاعاتی است که به کار عملی مشخصی مرتبط هست، بلکه عموماً ما در گسترهای از دانستهها غوطهور میشویم و با کم و زیاد کردن و بالا و پائینکردن این بخش و آن بخش، عملاً به کاری غیر ضروری مشغول می شویم. در چندروز اخیر نوشتهای دیدم که فرج سرکوهی نوشته و یکی دو نفر هم در رد آن چیزائی نوشتهاند. راستش یک تصویر غریبی مدتهاست در ذهنم جا خوش کرده که در دنبالکردن چنین مباحثاتی احساس خوبی ندارم. انگار یکی توپی، چوبی، چیزی را به طرفی پرت کرده باشه و من و امثال من دنبالش دویده و با بدندانگرفتن آن و بازگشت پیش آن فرد، نمایش سگ و صاحبش را اجرا کنیم! حتی رسانهها نیز به این ترفند سخت چسبیده و امروزه تمام دنیا را در ارکسترهای دلخواه خود به این یا آن سو میکشانند. مدت زیادی نیست که تلوزیونهای اروپا پدیدهای بنام ناتاشا را وارد صحنه کرده بودند و حال، مسئله آزمایش اتمی کره شمالی و از این قبیل و مردم را بصورت گروهی و گلهای از سویی به سوی دیگر می کشانند. جدای از اینکه دنبال قصد و غرضشان بروم – که همین هم دست کمی از همان پرتاب چوبی برای سگ تولهای ندارد – ترجیح میدهم این نقص در خود را مورد تجزیه و تحلیل قرار دهم که چطور و در چه مکانیسمی معتاد به گوش سپردن به آنها شده و خود را به توله سگی در برابر آنها تبدیل کردهام. با اینهمه و با پذیرش این نکته که بهرحال چنین اعتیاد غریبی گریبانگیرم هست، به نوشته مربوطه نگاهی انداختم. چندین موضوع مختلف از این نوشتهها ذهنم را مجبوراً به خودشان مشغول کردند. قراردادن صفت روشنفکر جلوی نام خود و یا دیگری، واردشدن در مباحثهای که هیچکس از آنها برای چنین ورودی دعوت نکرده و آخرالامر نوشتاری کینه توزانه نسبت به این یا آن گروه و دسته و حزب و غیره. در آزمایش امروزم، با خودم فکر میکردم آیا باید نامی برای ماحصل عمل اندیشیدن قائل شد؟ مثلاً اندیشه؟ یا اینکه در برابر جسم و وجودی که اندیشیدن بروز میکند، نام اندیشهگر را قرار داد؟ در چنین مکانیسمی، روشنی فکر چه مفهومی دارد؟ آیا فکر روشن، قرار هست در مقایسه با فکر تاریک موضوعیت داشته باشد؟ فرج سرکوهی در موضوعی که بیدلیل خودش را در آن وارد کرده، واکنش روشنفکران در قضیه اعدامهای سیاسی را مطرح میکند. در واقع او در همان چارچوب مفاهیمی که مثلاً مورد تأیید و تأکید خودش هست، خواسته اعدامیهای سال ٦٧ را نه روشنفکر، بلکه فعالین سیاسی بنامد و با این کار، روشنفکری و کار سیاسی را دو مفهوم متفاوت و در راستاهای مختلف قلمداد کند. اما، ماحصل روشنی فکر فرج چیست؟ او چطور در چنین زمینهای روشن هست که حال این کلمه روشنفکر را بعنوان صفتی برای خود و سلف خود مطرح میکند؟ اگر سوالی که وی مطرح میکند درست مثل همان وضعیت عملی باشد که من امروز آزمایشی با آن روبرو شدم، شاید موضوعیت خاصی میتوانستیم برایش قائل شویم. اما، ایشان مشتی کلمه را در کنار هم ردیف میکنند تا نسبت به رویدادی معین در دورهای معین واکنش و قضاوت و حتی برخی تفاوتها بین خود و دیگران را بزرگنمائی کند. در توضیح نقشی که مثلاً همان عمله و اکره دنیای فکر و اندیشه و اینها باید بکنند، این نکته را آورده که چنین فاجعهای میبایست بنحوی از انحاء منعکس میشد و برای تبرئه خود در چنین ساختاری، میگوید که مثلاً فلان نوشته غیرمستقیم فردی دیگر را در نشریه آدینه چاپ کردهام. من تعجب می کنم که او چطور همان چاپ نوشتهای در مثلاً ٥٠٠، هزار یا دو هزار نسخه یک مجله را میخواهد بمثابه نقش و راهی برای جلوگیری از بروز چنین فاجعهای مطرح کند و همزمان تلاش احزاب سیاسی و غیره و یا بطور کلی تمامی آن انسانهائی که سعی در جلوگیری از چنین فاجعهای دارند را ناچیز و حتی بی مورد و بی معنی جلوه دهد. حتی اگر آن نوشته از آن خودش بود و حتی اگر این نوشته نه در فلان نشریه که خوانندهگان مشخصی داشته و حتی بدون چنین مجلهای هم قضاوت معینی نسبت به فاجعه مربوطه داشتند، با این وضع این چه ربطی دارد به جاودانهکردن فاجعهای در ذهن مردم و آخرالامر چه نتیجهای از چنین کاری حاصل میشود؟ اینکه مردم جلوی چنین فجایعی را میگیرند؟ مگر مردم از تمامی اجزاء حیات تاریخی که پشت سر گذاشتهاند چنان درسی گرفته بودند که اینگونه خود و جامعه را بدام خرافهپرستان انداختهاند؟ مهمترین بخش این پرووکاسیون آن بخشی است که وی با چند کلمه عده کثیری از انسانهای آرزومند برای بهتر شدن مناسبات اجتماعی را به همکاری با دشمن و پلیس امنیتی آن متهم میکند. آنهائی که در آن سالها درگیر فعل و انفعالات مختلف سیاسی بودهاند خوشبختانه هنوز بطور کامل از بین نرفتهاند که بتوان برای بقیه داستانهای شاه پریان تعریف کرد. اگر بطور مثال هزاران نفر در شکل و شمایل عضو و کادر و هوادار سازمانهای سیاسی مورد اتهام به فعالیت سیاسی مشغول بودند و بطور مثال بخاطر دفاع از همه آن ناشناختههای مورد ادعای مسئولین حکومتی در ایران به دام مزورانهترین شکل فریب تودهها افتادهاند، با اینهمه نمیتوان آنها را به همکاری با پلیس امنیتی متهم کرد. همکاری با پلیس امنیتی تنها یک شکل دارد و آن اینکه با هم نشست و برخواست معینی داشته و طرحهای مورد توافق را پیش ببرند. حتی اگر چنین عملی هم اتفاق می افتاد باز عده معینی از یک گروه سیاسی در این کار نقش داشته و بقیه مبرا از هرگونه اتهامی از این دست بودهاند. من بعنوان فردی از آن مجموعه در آن زمان در زندان جمهوری اسلامی بودم. جدای از اینکه بخاطر قبول نداشتن سیاست مجاهدین در زندان بایکوت شده بودیم و مجبور بودیم با دوستان و کسانی که ماهها همسفره بودیم حال حتی صحبت هم نکنیم، با اینهمه شرائطی پیش آمده بود که همان افراد نیز برای جاسازی و پاکسازی امکانات خودشان در زندان به سراغ من آمده بودند و ... اگر، آنها نیز حمایت سیاسی یا عدم پذیرش جنگ داخلی را مساوی با همکاری با پلیس امنیتی میدانستند، در واقع امر بسیار سادهلوح بودند که از مأموران امنیتی کمک بخواهند برای جاسازی وسائل امنیتی خودشان. شاید فرج بگوید: این موضوع فقط مربوط هست به دستگاه رهبری. حتی در آنجا هم وی نه تنها در جایگاهش نیست بلکه از زاویه حقوق بشری نیز، حق ندارد انسان یا انسانهای دیگر را متهم به کاری کند که خودش هم از مکانیسم آن خبر و اطلاعی ندارد. من فکر میکنم حتی برای یکبار هم که شده و برای تجربهای جاافتاده در میان آنانی که به دلایل سیاسی مجبور به ترک ایران شدهاند و بالاخص اعضاء و هواداران سازمان فداییان و حزب توده ایران، باید از فرج سرکوهی شکایت کنند. او بطور مثال مرا متهم کرده که با پلیس امنیتی ایران همکاری کردهام. مگر اینکه بگوید: شما آن موقع آنقدرها فدائی نبودهاید که دست به این کار بزنید و یا ... نمیدانم، چنین افرادی که خود را و نوشتار و انتشار فلان و بهمان نشریه را تحول و رنسانس نامگذاری میکنند، معلوم نیست با چنین تلقی عجیبی از خود چطور میتوانند کنار بیایند. راستش چوبی که فرج سرکوهی انداخته، از آن چوبهائی بوده که بهتر هست اگر دنبالش رفتیم و یافتیمش، همان گوشه و کنار جائی دفن کنیم تا شاید امثال وی به صرافت بیافتند که چنین حرفهای سخیفی نزنند و خود را بیش از اینها مضحکه این و آن نکنند. ۲۰/۰۷/۱۳۸۵جنگ و صلح!همینقدر یادمه که عجله داشتم برم یه جائی یا یه کاری انجام بدم. وقتی تلوزیون رو باز کرده و برای گشت و گذاری در کانالها سری هم زدم به کانالهای ماهوارهای، روی تبلیغات فیلمهای جدید در کانال " اینترفیلم " از سری کانالهای اوکرائینی مکث کردم و بعد، با دیدن آرم " مسکو فیلم " احساس کردم الان یه فیلم قدیمی رو میذارن که، دقیقاً همینطور شده و فیلم " جنگ و صلح " بر اساس رمان جاودانهای از " لئو تولستوی " با کارگردانی " سرگئی باندرچوک " شروع شد. همین تیتراژ فیلم کافی بود تا فراموش کنم کاری و برنامه و موضوعی که برای انجامش عجله داشتم! شفافترین یاد ذهن من نسبت به این فیلم مربوط بود به سالهای دهه چهل ایران. فکر کنم سال ١٣٤٨ یا ٤٩ بود؛ اون موقع حدود سیزده یا چهارده سالم بود و بعداز تعریفهای زیادی که برادر بزرگم از این فیلم و از داستان و کتاب و اینها کرده بود، و اینکه این فیلم بصورت استریوفونیک ششباندی تهیه شده و صداهایش در همه سالن می پیچد و ... خلاصه در یکی از غروبها و بعداز مدرسه رفتم سراغ این فیلم. انتظار خودم این بود که مثل همه فیلمها دو ساعته تمام بشه که، این فیلم چهار ساعته رو من در ردیف اول سالن اونجائی که ارزانترین بلیط رو می فروختند که فکر کنم یه تومن بود، نشستم و با سری که انگار داره آسمان رو نگاه میکنه، صحنههای این فیلم رو در ذهنم حک کردم. چهره ملیح " ناتاشا " دختری که سرشار از عشق بود شاید برایم منبع الهام خاصی گشت که بعدها علیرغم بازی زیبای " شارلوت (اسکارلت) یوهانسن " در فیلمهای مختلف، چهرهاش اما تأثیر خاصی در ذهنم باقی گذاشته و من مثل گمشدهای درونش میگشتم تا رابطهای بین چهره او و یادهای بازمانده در ذهنم یافته و این حس گمگشته را حل کنم. با دیدن دیگربار " لودمیلا ساوالیوا " در نقش ناتاشا رستووا، احساس کردم انگار این احساس را یافتم! یادی شیرین از چهرهای دوستداشتنی در دورانی که اسیر التهابات نوجوانی بودم با ملاحت چهره شارلوت همگون شده و تأثیر بازی وی را در ذهنم جاودانه کرده و میکند. وقتی آخرین دقایق فیلم دنبال جریان داشت، از تخلیه تدریجی سالن و از گذران ساعاتی طولانی نگران شده بودم. و وقتی فیلم تمام شد، از سینما مولن روژ بیرون آمده و تنها نگاهی به ساعت شهرداری رشت انداختم که چیزی حدود یازده شب را نشان میداد. تمام مسیر مرکز شهر تا خانه را که بیش از هفت هشت کیلومتر بود، دویدم تا خودم را به خانه برسانم. از خانهمان و واکنش احتمالی پدر و یا مادر نگران نبودم. همین که یکی کمتر دور و برشان باشه، خودشان راحتتر بودند! هرچه باشه، امکان طرح خواستهای انجام نشده و یا موضوع جدیدی و خرج و هزینه جدیدی محدودتر میشد. وقتی برگشتم غذایی را که برایم کنار گذاشته بودند را بسرعت بلعیده و بعد در کنار برادر بزرگم نشستم که آن زمان در حال بازنویسی و آمادهکردن نمایشنامهای بود که قرار بود در دبیرستان فرهنگیان رشت اجرا کنند. " مونتسرا " اثر امانوئل رودریگز... بهش گفتم: فیلم " جنگ و صلح " رو دیدم، خیلی خوب بود! برادرم گفت: تونستی سرگئی باندرچوک رو بشناسی؟ گفتم: نه، مگه اون خودش هم بازی میکرد؟ ... آنجا بود که چهره " پییر ؟؟؟ "، کسی که شاهد مشخص روایت بود و نقش چشم و ذهن و حس عمیق تولستوی را بازی میکرد، همان " سرگئی باندرچوک " بود. حال پس از گذشت بیش از سه دهه از آن سالها، دیدن دوباره این فیلم، نقبی است به تمام یادها و خاطرات و حتی آن لرزی که در آخرین ساعت دیدن فیلم در تنام حس میکردم!
نوشته شده در ساعت ۱:۲۴ بعدازظهر
توسط: تقی |
een plaats voor mijn gedachten en ideeën! جائی برای انعکاس افکار و ایده هایم! نوشتههای قبلی:
پیوندها:
خالواش - وبلاگی موازی زمزمههایی روی کاغذ ترجمه بنیاد کریشنامورتی - در آمریکا گشتها *تماس بایگانی:
|