کلَ‌گپ

۲۶/۰۷/۱۳۸۵

درباره نوشته فرج سرکوهی

امروز وقتی از کوره‌راههای داخلی جنگل میگذشتم، سعی کردم آزمایشی انجام دهم. چشمانم را بستم و سعی کردم قدم‌هایم را شمرده و ببینم تا چه میزان قادر خواهم بود بدون نگاه، چه مستقیم و چه غیرمستقیم راه بروم. گاهی تا سی و یا کمتر و بیشتر می رفتم و بعد، در هراسی از اینکه از مسیر بیرون افتاده‌ام، دوباره چشمم را باز میکردم. در تمام این هفت هشت دقیقه‌ای که مشغول بودم، تمام وجودم به همان کاری مشغول بود که چشمم بدون اینکه تأکید خاصی داشته باشم، بطور اتوماتیک انجام میداد. تفاوت بزرگ قضیه در این بود که در زمان باز بودن چشمم، فکرم مشغول به اموراتی میشد و میشود که بیشتر به بحث و فحص و سبک و سنگین کردن شباهت دارد. اما، در زمان بسته بودن چشم یک لحظه نیز قادر نبودم به چیزائی فکر کنم که مثلاً تا آن لحظه برایم مهم بودند و باهاش مشغول بودم.

بعداز این آزمایش این سوال برایم مطرح شد که: آیا فکر میتواند نقش آن عملی را ایفا کند که من بدان نیاز دارم؟ مثلاً آیا میتوان با استناد و تکیه و حتی کندوکاو در دانسته‌های ذهنم همان مسیر را چشم بسته بروم؟ تجربه عملی من که چنین چیزی را رد میکرد. در واقع اگر هم به بخشی از دیده‌هایم بصورت یاد و خاطره میتوانستم فکر کنم، آنهائی بودند که بکار همان مسیر و همان پیاده‌روی میخوردند و بس. شاید برای مسیری طولانی‌تر و حتی اجرای طولانی‌تر چنین کاری در حالات و وضعیت‌های مختلف احتیاج داشته باشم به دقت، توجه و تمرکز بیشتری تا بتوانم دقیقاً همان چیزائی را بخاطر بیاورم که ضرورت عملی دارد.

کاری که بعنوان اندیشیدن و یا فکر کردن معمول و معروف شده، در واقع نه کندوکاو و بیرون‌کشیدن آن دسته از اطلاعاتی است که به کار عملی مشخصی مرتبط هست، بلکه عموماً ما در گستره‌ای از دانسته‌ها غوطه‌ور میشویم و با کم و زیاد کردن و بالا و پائین‌کردن این بخش و آن بخش، عملاً به کاری غیر ضروری مشغول می شویم.

در چندروز اخیر نوشته‌ای دیدم که فرج سرکوهی نوشته و یکی دو نفر هم در رد آن چیزائی نوشته‌اند. راستش یک تصویر غریبی مدتهاست در ذهنم جا خوش کرده که در دنبال‌کردن چنین مباحثاتی احساس خوبی ندارم. انگار یکی توپی، چوبی، چیزی را به طرفی پرت کرده باشه و من و امثال من دنبالش دویده و با بدندان‌گرفتن آن و بازگشت پیش آن فرد، نمایش سگ و صاحبش را اجرا کنیم! حتی رسانه‌ها نیز به این ترفند سخت چسبیده و امروزه تمام دنیا را در ارکسترهای دلخواه خود به این یا آن سو میکشانند. مدت زیادی نیست که تلوزیونهای اروپا پدیده‌ای بنام ناتاشا را وارد صحنه کرده بودند و حال، مسئله آزمایش اتمی کره شمالی و از این قبیل و مردم را بصورت گروهی و گله‌ای از سویی به سوی دیگر می کشانند. جدای از اینکه دنبال قصد و غرض‌شان بروم – که همین هم دست کمی از همان پرتاب چوبی برای سگ توله‌ای ندارد – ترجیح میدهم این نقص در خود را مورد تجزیه و تحلیل قرار دهم که چطور و در چه مکانیسمی معتاد به گوش سپردن به آنها شده و خود را به توله سگی در برابر آنها تبدیل کرده‌ام.

با اینهمه و با پذیرش این نکته که بهرحال چنین اعتیاد غریبی گریبانگیرم هست، به نوشته مربوطه نگاهی انداختم. چندین موضوع مختلف از این نوشته‌ها ذهنم را مجبوراً به خودشان مشغول کردند. قراردادن صفت روشن‌فکر جلوی نام خود و یا دیگری، واردشدن در مباحثه‌ای که هیچ‌کس از آنها برای چنین ورودی دعوت نکرده و آخرالامر نوشتاری کینه توزانه نسبت به این یا آن گروه و دسته و حزب و غیره.

در آزمایش امروزم، با خودم فکر میکردم آیا باید نامی برای ماحصل عمل اندیشیدن قائل شد؟ مثلاً اندیشه؟ یا اینکه در برابر جسم و وجودی که اندیشیدن بروز میکند، نام اندیشه‌گر را قرار داد؟ در چنین مکانیسمی، روشنی فکر چه مفهومی دارد؟ آیا فکر روشن، قرار هست در مقایسه با فکر تاریک موضوعیت داشته باشد؟

فرج سرکوهی در موضوعی که بی‌دلیل خودش را در آن وارد کرده، واکنش روشنفکران در قضیه اعدام‌های سیاسی را مطرح میکند. در واقع او در همان چارچوب مفاهیمی که مثلاً مورد تأیید و تأکید خودش هست، خواسته اعدامی‌های سال ٦٧ را نه روشنفکر، بلکه فعالین سیاسی بنامد و با این کار، روشنفکری و کار سیاسی را دو مفهوم متفاوت و در راستاهای مختلف قلمداد کند. اما، ماحصل روشنی فکر فرج چیست؟ او چطور در چنین زمینه‌ای روشن هست که حال این کلمه روشنفکر را بعنوان صفتی برای خود و سلف خود مطرح میکند؟

اگر سوالی که وی مطرح میکند درست مثل همان وضعیت عملی باشد که من امروز آزمایشی با آن روبرو شدم، شاید موضوعیت خاصی میتوانستیم برایش قائل شویم. اما، ایشان مشتی کلمه را در کنار هم ردیف میکنند تا نسبت به رویدادی معین در دوره‌ای معین واکنش و قضاوت و حتی برخی تفاوت‌ها بین خود و دیگران را بزرگنمائی کند. در توضیح نقشی که مثلاً همان عمله و اکره دنیای فکر و اندیشه و اینها باید بکنند، این نکته را آورده که چنین فاجعه‌ای میبایست بنحوی از انحاء منعکس میشد و برای تبرئه خود در چنین ساختاری، میگوید که مثلاً فلان نوشته غیرمستقیم فردی دیگر را در نشریه آدینه چاپ کرده‌ام. من تعجب می کنم که او چطور همان چاپ نوشته‌ای در مثلاً ٥٠٠، هزار یا دو هزار نسخه یک مجله را میخواهد بمثابه نقش و راهی برای جلوگیری از بروز چنین فاجعه‌ای مطرح کند و همزمان تلاش احزاب سیاسی و غیره و یا بطور کلی تمامی آن انسانهائی که سعی در جلوگیری از چنین فاجعه‌ای دارند را ناچیز و حتی بی مورد و بی معنی جلوه دهد.

حتی اگر آن نوشته از آن خودش بود و حتی اگر این نوشته نه در فلان نشریه که خواننده‌گان مشخصی داشته و حتی بدون چنین مجله‌ای هم قضاوت معینی نسبت به فاجعه مربوطه داشتند، با این وضع این چه ربطی دارد به جاودانه‌کردن فاجعه‌ای در ذهن مردم و آخرالامر چه نتیجه‌ای از چنین کاری حاصل میشود؟ اینکه مردم جلوی چنین فجایعی را میگیرند؟ مگر مردم از تمامی اجزاء حیات تاریخی که پشت سر گذاشته‌اند چنان درسی گرفته بودند که اینگونه خود و جامعه را بدام خرافه‌پرستان انداخته‌اند؟

مهمترین بخش این پرووکاسیون آن بخشی است که وی با چند کلمه عده کثیری از انسانهای آرزومند برای بهتر شدن مناسبات اجتماعی را به همکاری با دشمن و پلیس امنیتی آن متهم میکند. آنهائی که در آن سالها درگیر فعل و انفعالات مختلف سیاسی بوده‌اند خوشبختانه هنوز بطور کامل از بین نرفته‌اند که بتوان برای بقیه داستانهای شاه پریان تعریف کرد. اگر بطور مثال هزاران نفر در شکل و شمایل عضو و کادر و هوادار سازمانهای سیاسی مورد اتهام به فعالیت سیاسی مشغول بودند و بطور مثال بخاطر دفاع از همه آن ناشناخته‌های مورد ادعای مسئولین حکومتی در ایران به دام مزورانه‌ترین شکل فریب توده‌ها افتاده‌اند، با اینهمه نمیتوان آنها را به همکاری با پلیس امنیتی متهم کرد. همکاری با پلیس امنیتی تنها یک شکل دارد و آن اینکه با هم نشست و برخواست معینی داشته و طرح‌های مورد توافق را پیش ببرند. حتی اگر چنین عملی هم اتفاق می افتاد باز عده معینی از یک گروه سیاسی در این کار نقش داشته و بقیه مبرا از هرگونه اتهامی از این دست بوده‌اند.

من بعنوان فردی از آن مجموعه در آن زمان در زندان جمهوری اسلامی بودم. جدای از اینکه بخاطر قبول نداشتن سیاست مجاهدین در زندان بایکوت شده بودیم و مجبور بودیم با دوستان و کسانی که ماهها هم‌سفره بودیم حال حتی صحبت هم نکنیم، با اینهمه شرائطی پیش آمده بود که همان افراد نیز برای جاسازی و پاکسازی امکانات خودشان در زندان به سراغ من آمده بودند و ... اگر، آنها نیز حمایت سیاسی یا عدم پذیرش جنگ داخلی را مساوی با همکاری با پلیس امنیتی میدانستند، در واقع امر بسیار ساده‌لوح بودند که از مأموران امنیتی کمک بخواهند برای جاسازی وسائل امنیتی خودشان.

شاید فرج بگوید: این موضوع فقط مربوط هست به دستگاه رهبری. حتی در آنجا هم وی نه تنها در جایگاهش نیست بلکه از زاویه حقوق بشری نیز، حق ندارد انسان یا انسانهای دیگر را متهم به کاری کند که خودش هم از مکانیسم آن خبر و اطلاعی ندارد.

من فکر میکنم حتی برای یکبار هم که شده و برای تجربه‌ای جاافتاده در میان آنانی که به دلایل سیاسی مجبور به ترک ایران شده‌اند و بالاخص اعضاء و هواداران سازمان فداییان و حزب توده ایران، باید از فرج سرکوهی شکایت کنند. او بطور مثال مرا متهم کرده که با پلیس امنیتی ایران همکاری کرده‌ام. مگر اینکه بگوید: شما آن موقع آنقدرها فدائی نبوده‌اید که دست به این کار بزنید و یا ... نمیدانم، چنین افرادی که خود را و نوشتار و انتشار فلان و بهمان نشریه را تحول و رنسانس نامگذاری میکنند، معلوم نیست با چنین تلقی عجیبی از خود چطور میتوانند کنار بیایند.

راستش چوبی که فرج سرکوهی انداخته، از آن چوبهائی بوده که بهتر هست اگر دنبالش رفتیم و یافتیمش، همان گوشه و کنار جائی دفن کنیم تا شاید امثال وی به صرافت بیافتند که چنین حرفهای سخیفی نزنند و خود را بیش از اینها مضحکه این و آن نکنند.


This page is powered by Blogger. Isn't yours?