کلَ‌گپ

۲۰/۰۷/۱۳۸۵

جنگ و صلح!

همین‌قدر یادمه که عجله داشتم برم یه جائی یا یه کاری انجام بدم. وقتی تلوزیون رو باز کرده و برای گشت و گذاری در کانال‌ها سری هم زدم به کانال‌های ماهواره‌ای، روی تبلیغات فیلم‌های جدید در کانال " اینترفیلم " از سری کانال‌های اوکرائینی مکث کردم و بعد، با دیدن آرم " مسکو فیلم " احساس کردم الان یه فیلم قدیمی رو میذارن که، دقیقاً همینطور شده و فیلم " جنگ و صلح " بر اساس رمان جاودانه‌ای از " لئو تولستوی " با کارگردانی " سرگئی باندرچوک " شروع شد. همین تیتراژ فیلم کافی بود تا فراموش کنم کاری و برنامه و موضوعی که برای انجامش عجله داشتم!

شفاف‌ترین یاد ذهن من نسبت به این فیلم مربوط بود به سالهای دهه چهل ایران. فکر کنم سال ١٣٤٨ یا ٤٩ بود؛ اون موقع حدود سیزده یا چهارده سالم بود و بعداز تعریف‌های زیادی که برادر بزرگم از این فیلم و از داستان و کتاب و اینها کرده بود، و اینکه این فیلم بصورت استریوفونیک شش‌باندی تهیه شده و صداهایش در همه سالن می پیچد و ... خلاصه در یکی از غروب‌ها و بعداز مدرسه رفتم سراغ این فیلم. انتظار خودم این بود که مثل همه فیلم‌ها دو ساعته تمام بشه که، این فیلم چهار ساعته رو من در ردیف اول سالن اونجائی که ارزان‌ترین بلیط رو می فروختند که فکر کنم یه تومن بود، نشستم و با سری که انگار داره آسمان رو نگاه میکنه، صحنه‌های این فیلم رو در ذهنم حک کردم.

چهره ملیح " ناتاشا " دختری که سرشار از عشق بود شاید برایم منبع الهام خاصی گشت که بعدها علیرغم بازی زیبای " شارلوت (اسکارلت) یوهانسن " در فیلم‌های مختلف، چهره‌اش اما تأثیر خاصی در ذهنم باقی گذاشته و من مثل گمشده‌ای درونش میگشتم تا رابطه‌ای بین چهره او و یادهای بازمانده در ذهنم یافته و این حس گمگشته را حل کنم. با دیدن دیگربار " لودمیلا ساوالیوا " در نقش ناتاشا رستووا، احساس کردم انگار این احساس را یافتم! یادی شیرین از چهره‌ای دوست‌داشتنی در دورانی که اسیر التهابات نوجوانی بودم با ملاحت چهره شارلوت همگون شده و تأثیر بازی وی را در ذهنم جاودانه کرده و میکند.

وقتی آخرین دقایق فیلم دنبال جریان داشت، از تخلیه تدریجی سالن و از گذران ساعاتی طولانی نگران شده بودم. و وقتی فیلم تمام شد، از سینما مولن روژ بیرون آمده و تنها نگاهی به ساعت شهرداری رشت انداختم که چیزی حدود یازده شب را نشان میداد. تمام مسیر مرکز شهر تا خانه را که بیش از هفت هشت کیلومتر بود، دویدم تا خودم را به خانه برسانم.

از خانه‌مان و واکنش احتمالی پدر و یا مادر نگران نبودم. همین که یکی کمتر دور و برشان باشه، خودشان راحت‌تر بودند! هرچه باشه، امکان طرح خواسته‌ای انجام نشده و یا موضوع جدیدی و خرج و هزینه جدیدی محدودتر میشد. وقتی برگشتم غذایی را که برایم کنار گذاشته بودند را بسرعت بلعیده و بعد در کنار برادر بزرگم نشستم که آن زمان در حال بازنویسی و آماده‌کردن نمایشنامه‌ای بود که قرار بود در دبیرستان فرهنگیان رشت اجرا کنند. " مونتسرا " اثر امانوئل رودریگز... بهش گفتم: فیلم " جنگ و صلح " رو دیدم، خیلی خوب بود! برادرم گفت: تونستی سرگئی باندرچوک رو بشناسی؟ گفتم: نه، مگه اون خودش هم بازی میکرد؟ ... آنجا بود که چهره " پییر ؟؟؟ "، کسی که شاهد مشخص روایت بود و نقش چشم و ذهن و حس عمیق تولستوی را بازی میکرد، همان " سرگئی باندرچوک " بود.

حال پس از گذشت بیش از سه دهه از آن سالها، دیدن دوباره این فیلم، نقبی است به تمام یادها و خاطرات و حتی آن لرزی که در آخرین ساعت دیدن فیلم در تن‌ام حس میکردم!


نظرهای شما:
نویسنده ی مونتسرا امانوئل روبلس نام دارد نه امانوئل روریگز (البته محض خرده گیری نیست که می نویسم) و من آن اجرا را به کارگردانی برادر شما در دبیرستان فرهنگیان دیدم. یادش به خیر.
 
ارسال یک نظر

صفحه اصلی

This page is powered by Blogger. Isn't yours?