کلَ‌گپ

۱۰/۰۳/۱۳۸۲

نوشته قبلي ام، چيز هچل هفي در آمد. انگار جمع و جور كردن يه موضوع مشخص كار ساده اي نباشد. مهم اين است كه ابتدا به ساكن مي بايد جايگاه خود را بمثابه گره اي از مجموعه زندگي حس كرد و آنگاه به آرامي نگاه را گسترش داد تا به طرح عمومي قالي زندگي رسيد. شايد به حد والائي از خودگذشتگي ضرورت باشد تا بتوان انگيزه هاي طرح قالي را نيز درك كرد. زندگي براي من همچون تصوري است از بافتن شالي كه رضا قاسمي در چهل پله خود يادي از آن ميكرد. شالي كه مدام از يك سو بافته ميشود و از سوي ديگر، گره هايش گشوده ميشوند. آنچه كه پيش رويمان هست، موجوديت گره هاي معيني است. فقط همين. و يا يك قالي كه طرحي بر خود دارد و اما تا زماني كه هرگره گاه از اين مجموعه به خود و تنها با خود درگير هست، هيچگاه قادر نخواهد بود كه مجموعه را درك كند. امروز، وقتي كه باراني تند در گرفت و رعد و برق زمينه ساز موسيقي و رنگ صحنه آن شده بود، بوي خاك و علف هاي نم دار، مرا با سرعت بي نظيري به مانسون در هند كشاند. دريكي از سالهاي اقامتم در هند و وقتي كه تمام شهر متاثر از آخرين فشار گرما و هواي شرجي دچار خفه گي بود، بناگاه ابرهائي از راه رسيدند و مهر و نشان شروع مانسون را همراه آوردند؛ آري، مانسون، ماه بارندگي در هند آغاز شده بود. ساعت حدود يك بعدازظهر بود و من در حال برگشت از محل كار براي صرف نهار بسوي خانه ام بودم كه باران گرفت. من با موتور وسپاي خود به آرامي حركت مي كردم. باران تندي گرفته بود و جاده بشدت ليز شده بود. انگار يه لايه آب روي زمين را پوشانده و از آسمان نيز نه با دوش كه با سطل آب رويم ريخته ميشد. تي شرت و شلوار كوتاهم كاملاً خيس شده بود. با اينهمه خوشحال بودم كه فصل گرما به سر رسيده است. وقتي از پله هاي باريك خانه ام بالا رفته تا به اتاقكم در بالكن برسم، اين نگراني به سراغم آمده بود كه نكنه پنجره هاي اتاقم باز بوده و حال تمام زندگي ام - كه از يه دست رختخواب و يه ميز و اينها تجاوز نمي كرد - همه اش خيس شده اند. مدتي بود كه با صاحب خانه ام بگو مگو داشتم. از آنجائيكه پول برق نيز جزء كرايه خانه در نظر گرفته شده بود، اون مدام غر ميزد كه تو شبها تا دير وقت بيدار مي ماني و برق روي بالكن نيز هميشه روشنه و بدين سان در تلاش بود كه اگه شده يه پول اضافه اي از من بگيره. من هم مقاومت مي كردم و اونو به زياده طلبي متهم. وقتي به خانه ام رسيدم، ديدم همه آنها به روي سقف خانه - كه اتاقم در گوشه از آن قرار داشت ـ آمده و همه در حال رقص و پايكوبي هستند. پسر صاحبخانه بسويم آمده و منو بغل كرد و بهم تبريك گفت كه مانسون آمده و ديگه هوا خنك ميشه. صاحب خانه ام نيز كه حسابي خيس شده بود بسويم آمده و منو بغل كرد و برايم آرزوي سلامتي كرد. من نيز وسط آنها رفته و خلاصه همراهشان يه رقص جانانه اي كرديم. در واقع مانسون نقطه پاياني نيز به مباحثات بي پايان من و صاحبخونه ام گذاشت. چرا كه بعداز آن، آنها بسياري شبها به روي سقف خانه آمده و با هم در كنار نرده هايش مي نشستيم و به رفت و آمد ماشين ها نگاه كرده و از اينجا و آنجا صحبت مي كرديم. - هرچند خدا ميدونه كه من چي ميگفتم و آنها چي مي فهميدند. چون نه من هندي بلد بودم و نه انگليسي طرفين در حدي بود كه بشه در مورد همه مسائلي كه ذهنم را انباشته بود، با آنها صحبت كنم. بهمين دليل صحبت هايمان هميشه در مورد قيمت مواد غذائي و احتمال مسافرت و اوضاع پناهندگان ايراني و افغاني و اينها دور ميزد. دوران عجيبي بود. هيچ وقت احساس نكردم كه در يه كشور ديگر هستم. مانسون اولين نكته اي است كه بسياري از بچه هاي ايراني را به فرهنگ هندي ها نزديك مي كنه. كنكاش مداوم با فصل گرما، همه رو كلافه ميكنه و وقتي مانسون مياد و مردم جشن مي گيرند، انگار همه دارن به تو براي مقاومتت در برابر گرما تبريك مي گن و در اين راستاست كه تو با آنها به احساس مشترك مي رسي.

۰۹/۰۳/۱۳۸۲

وقتي ساعت از چهار بعدازظهر ميگذره، يه ندائي درونم غلغله راه مي اندازه كه برم براي پياده روي. واقعيت اينه كه هركس ديگه ام باشه و در چنين محلي زندگي كنه، قطعاً ميدونم كه به همين كاري دست ميزنه كه من انجام ميدم. هرچند ميدانم كه اينترنت و امكان نگارش در آن و سروسامان دادن صفحاتي شخصي و امثالهم، درست مثل ساير وسائلي كه بميدان آمدند، به همان بلائي دچار خواهد شد كه سايرين نيز بدان دچارند. كماكان مي بايد درست همچون ذهن مشغول خودمان اين صفحات نيز به مسائل مبتلابه انسانها آلوده شود. وقتي چاپ و روزنامه نگاري و امثالهم و يا حتي امكان چاپ كتابهاي جديد و قديم در گستره اي وسيع تر فراهم آمد، خيلي ها اميدوار بودند كه شايد از اين طريق حرف حساب به گوش مخاطبين بسياري رسيده و بدينسان انسانهاي بيشتري بتوانند با كسب آموزش و خواندن و غيره راهي ديگر براي زندگي خود انتخاب كنند. كتاب خواني ارزش شد و سواد دار بودن بمنزله اولين قدمها بسوي زندگي موفق معني داده شد. با اينهمه نه تنها هيچكدام از معضلات بشري حل نشدند و جنگ بمثابه روشي براي حل، خود به دامن زننده بسيار قدرتمندي وارد معركه شده است. اينهمه فيلم و كتاب و امثالهم در مذمت جنگ نوشته شده؛ به تخميني نامشخص گفته ميشود كه در كليت خود بيش از هشتاد ميليار انسان در طي مجموعه تاريخ مدون در درگيريهاي بين خود جانشان را از دست داده اند. با اينهمه مي بينيم كه كماكان از جنگ استفاده ميشود تا به اصطلاح معضلاتي را حل كنند. وقتي راديو بميدان آمد، اين ايده خوش بينانه جاي ويژه اي بخود اختصاص داد كه شايد سواد خواندن و نوشتن به دوره اي طولاني تر نياز دارد، اما راديو ميتواند از طريق امكان صوتي روي اذهان تاثير بگذارد. و طبعاً آناني كه با استفاده از ساختارهاي هرمي در راس اشكال مختلف سازمانهاي قدرت در جامعه قرار دارند، با توجه به قدرت و توانائي و دسترسي شان به اين امكانات، بيش از پيش آنرا به وسيله اي براي تاثير گذاري روي اذهان مورد استفاده قرار داده اند. تلوزيون نيز به همين بلا دچار شده و حتي اينترنت نيز. در همه جا به مسائل و مشكلات انسانها پرداخته ميشود و بخش عمده آنها يا انعكاس ساده همان حوادثي است كه روي ميدهند و يا در تلاشي بيشتر به برخي معلول ها و يا علت ها نيز پرداخته ميشود، و در برخي حالات نيز مي بينيم كه كماكان بازار توضيح و تفسير و ارزيابي و نظر دهي و غيره داغ هست. آيا وقتش نيست كه يكبار براي هميشه دست از همه اينها بشوئيم و ابتدا به ساكن به خودمان بياييم؟ براستي همه اين قضايا براي چيست؟ آيا براي اين است كه بخواهيم ابتدا زندگي جامعه را درست كنيم تا پس از آن خود بمثابه عضوي از جامعه از ميوه هايش بهره بگيريم؟ چه معياري در اين ميانه هست كه اين انتخاب ما و اين روش مورد نظر ما درست است؟ آيا از مجموعه ساختاري كه بمثابه شعور خود آگاه و حتي در بخش اصلي شعور ناخودآگاه و يا مجموعه رفتارهاي بينادين مان، كه بشدت شرطي شده، ميتوان انتظار داشت كه خود راه حل ارائه دهد؟ اصلاً مسئله چيست؟ چرا ما اينقدر در گير راه حل هستيم؟ آخ، باز دارم با هذيان هاي خودم كلنجار مي روم. وقتي قرار نيست حرفي فهميده شود، به چگونگي بيان، به خواست تو و شيوه استدلالت ديگر كاري نيست. انسانها نه يكديگر را مي شنوند و نه حتي هيچ صدائي بيرون از خود را. بهرحال من ترجيح ميدهم كه اگر در اين صفحه مي نويسم - و هيچ تصميم ويژه اي ندارم كه مثلاً نسبت به نگارش در اينجا مقيد هستم و غيره . فعلاً كه به سرگرمي بزرگسالان تبديل شده - تنها به آن چيزهائي كه خودم مي بينم و احساس مي كنم كه نمود زنده گي و زنده بودن هست، بپردازم. يا بعضاً آنجائي كه احساس مي كنم، بقول سپهري... و نخوانيد كتابي را كه در آن رود جاري نيست ... يه همچه چيزي فكر كنم كه گفته بود... اگر با چنين نگارشي برخورد كردم، خب نسبت به اون واكنش نشان مي دهم. اصلاً اين خود واكنش هست كه خودش را بروز مي دهد. اين من نيستم كه معيارهاي معيني را قرار داده ام. باري همه اين نوشته ها براي اين است كه بگويم: امروز نيز عليرغم احتمال بارندگي، براي پياده روي بسوي تپه ماهورها و جنگل رفتم. نكته جالبي كه مدتهاست منو به خودش مشغول ميكنه، اينه كه انگار يه تعدادي با من براي اين راه پيمائي مي آيند. از يك طرف تعدادي وبلاگ نويس، برخي دوست و آشنائي كه مناسبات سياسي برايم ارمغان داشته، فلان و بهمان دوستي كه رد و نشاني از مناسبات و ماجراهاي عشقي و زندگي و امثالهم باهاشان داشتم. برخي از دوستانم كه در زمينه هاي مختلف باهاشان صحبت مي كنم... خلاصه انگار يه گروه با من براي پياده روي مي آيند. هراز گاهي يكي صندلي تاشوي خودشو در مغزم باز مي كنه و يا با سوال و يا با ترديد در فلان و بهمان گفته ام، با من به مباحثه مي پردازه. گاهي نيز برخي پرنده و چرنده و حتي گياه و گل نيز در اين مجموعه نقش بازي مي كنند. جالب اينجاست كه بگم: گاوها نقش هاي زيادي به عهده مي گيرند. بالاخص الان كه فصل چريدن هاي فضاي باز مي باشد. آنها در اينجا و آنجا با فراغ بال لم داده و هي مي جوند. و در عين حال با چشمانشان از اولين لحظه نزديك شدن به آنها تا آخرين امكان ديد، مرا تعقيب مي كنند. بهرحال بغير از لحظه اي كه باران تندي گرفت و همراه خود بوي خاك و خاشاك را در هوا پخش نمود و مرا با سرعتي بي نظير به صحنه هائي ويژه از زندگي ام كشاند، باقي راه من در حال مباحثه بودم. عرصه هاي مباحثه هايم نيز آنقدر گسترده هست كه فقط ميتوان در تيمارستان آنها را بمثابه يك رشته در مدنظر قرار داد. فكرش را بكنيد، همين طور كه دارم به يكي مفهوم عشق را توضيح ميدهم، بناچار مجبور مي شوم كه او شده و از نگاه اون به نگرش مطروحه خودم حمله كنم. و حتي زمان هاي زيادي پيش مي آيد كه دهانم تلخ ميشود و احساس بدي بهم دست ميده، چون استدلال هاي اون نوعي قوي تر از همه آن چيزهائي بوده كه من مطرح كرده ام.... براستي اين اراجيف رو كي ميخونه؟ خودم كه بعضي وقت ها دفترهاي خودم را كه در پانزده شانزده سال پيش مي نوشتم، ورق ميزنم مي بينم كه حرف هائي در آنها زده ام كه اصلاً جرئت از رو خواندنشان را هم ندارم چه رسد به احتمال خواندن سايرين.... بهرحال فعلاً خسته شدم. تا يه نيم ساعت ديگه، شايد در باره خاطره اي از دوره زندگي ام در هند نوشتم. اين خاطره داشت امروز منو كلافه ميكرد...

روي تپه اي و در كنار درختي نشسته ام. چمن تمام تپه ماهورهاي چشم انداز روبرويم غير از آنهائي كه به كشت ذرت اختصاص داده شده اند، را زده اند و بخاطر خشك كردنشان، آنها را بهمان ترتيب رها كرده اند. حال تراكتوري با چنگك هاي مخصوص در حال مرتب كردن آنها در ستونهاي مناسب است تا با ماشيني ديگر آنها را جمع كرده و روي همان ماشين بسته بندي كند. در اينجا و آنجا چندتائي گاو با رنگ هائي سياه و سفيد را مي بيني كه با آرامش خاصي در حال چريدن هستند. خانواده اي با يكي دو تا بچه، دو تا دخترك نوجوان كه بطرز عجيبي به آرامي در پائين تپه مي گذرند، مردي كه روي اسبي سوار هست و آنرا با نرمش خاصي ميراند... اينها مجموعه موجوداتي هستند كه گاهي تصور عمومي پيش رويم را با حركت خود تغيير مي دهند. در فضاي پيش رويم نور خورشيد هست، تركيبي از صداي تراكتور، صداي پرنده اي كه هراز گاهي در هوا بصورت ثابت قرار گرفته و دقيقاً به يك نقطه بخصوص خيره ميشود، صداي دوتا بچه يكي دختر و ديگري پسر در حدود سني شش و هشت سال و در كنار همه اينها صداي ماشيني كه گاهاً بصورت شهابي گذري از لابلاي ساير صداهاي ثابت مي گذرد. هوا گرم شده و بادي كه به آرامي از تو ميگذرد، باعث ميشود تا عرق نكني و بدنت در دماي مطلوب باقي بماند. تمام منظره پيش رويم، از منتهي اليه سمت چپ چشمم تا به سمت راست، فضاي بسيار بزرگي قرار دارد كه بيش از كيلومترها وسعت دارند. تپه ماهورهائي كه از يك سو به جنگلي بعنوان خط مرزي بين بلژيك و هلند، و از سوي ديگر به تپه هائي ختم ميشوند كه نشاني از كشور آلمان دارند. تركيب گسترده اي از رنگ انعكاس بي نظير نور خورشيد بر زايندگي طبيعت مي باشد. رنگ ها از نقطه اي به نقطه ديگر مي گريزند و مجموعه مواجي را شكل مي دهند. از اين محل ميتوان شاهد آخرين لحظات حضور خورشيد در آسمان پيش رويمان بود. آخرين شعاعهاي خورشيد زماني صحنه آسمان و محوطه پيش رويم را ترك مي كنند كه ساعت مچي ام حدود ده شب را نشان ميدهد، اگر چه خورشيد در پشت كليسائي و درختاني در دوردستها گم شده، اما هنوز آسمان روشن است و ميتوان تا ساعتي ديگر نيز در محوطه بود. از تپه پائين مي آيم. از كنار قبرستان متروك گذشته و خود را به درختي ميرسانم كه در طي سالهاي گذشته تك درختي است كه در لاي درختان ديگر مخفي شده و گل هاي سفيد و بسيار معطري ميدهد. عطر اين گلها آنقدر تند هستند كه وقتي تنها يك شاخه از اين درخت را در گلداني قرار ميدهم، تمام فضاي خانه ام چند روزي مملو از عطر آنها ميشود. گلها هنوز در نطفه اي ترين شكل خود قرار دارند. شايد چندروزي ديگر لازم باشد تا به اندازه مناسب برسند. آنسوترك، در ميان مجموعه اي از كاميليا، گزنه و بوته هاي تمشك ناگهان چشمم به شقايقي مي افتد كه با قرمزي بي نظيري به من چشم دوخته. انگار رنگ در تمام وجودم سرريز مي كند. در بين چيدن آن و باقي گذاشتنش در همان حالت دودل مي مانم. ميدانم كه بعضي از رنگها بدون هيچ توضيح منطقي يا بقول معروف محكمه پسندي روي روحياتم تاثير مي گذارند. آنها مرا آنچنان شيفته خود مي كنند كه پيوندم را با همه مشغله هاي بي انتهاي درون ذهنم قطع كرده و خود تمام حجمش را در بر ميگيرند. بالاخره تصميم مي گيرم كه نه تنها آن شقايق بلكه چندتائي از جوانه هاي بوته شقايق را بچينم. ميدانم كه اين شقايق اگر در همين حالت بماند تا ظهر فردا دوام نخواهد آورد. شايد بتوانم با قرار دادن آن در گلدان چند روزي نگهش دارم. وقتي دسته گلهاي چيده شده كه تركيبي از كامليا، شقايقها و بوته هايي با گل هاي صحرائي زرد رنگ را در گلدان قرار مي دهم، از تجمع اين رنگها در كنار هم قلبم به تپش در مي آيد. صبح امروز هديه بي نظيري دريافت كردم: يكي از غنچه هاي بسته شقايق ها، پوسته اش را كنار زده و دريچه اي براي فوران رنگ قرمز خوني اش فراهم كرد. **** هيچگاه برايم خوش آيند نبوده كه در مورد نوشته اين و آن چيزي بنويسم. نوشته يك چيز هست، زندگي واقعي و عملي چيز ديگر. شايد ساعتها سخن راني در مورد چگونه گي شكل گيري گرسنگي در بدن انسان، يه ذره نتواند جاي آن حسي را بگيرد كه ما آنرا گرسنگي مي شناسيم. اما زماني پيش مي آيد كه از انعكاس برخي گفته ها و حرف ها بشدت احساس ناراحتي مي كنم. نه اينكه خطاب آن كلمات بسوي من هستند؛ بلكه بيش از اينها از حضور اينهمه كينه و تنفر تعجب مي كنم. اين امر مي تواند كاملاً طبيعي باشد كه وقتي با حادثه اي روبرو مي شويم، متاثر شويم و يا خنده اي برلبانمان بنشيند و يا حتي بي تفاوت از كنارش بگذريم. اما، اينكه كارمان بحث كردن و نظر دادن در مورد نظرات، كردار و از اين قبيل امور سايرين نسبت به همان حوادث باشد، اين ديگه واقعاً كار عبثي است و از همه مهمتر خود را در جايگاهي قرار دهيم كه ديگران را از سكوي معيني و با معيارهاي معيني بسنجيم. واقعيت اين است كه تمامي پهنه گيتي مملو از فعل و انفعالات هست. بخش بسيار بسيار ناچيز آن مربوط به كنش ها و واكنش هائي است كه شامل حال انسانها با هم و در برخورد با هم ميشود. ما موضوع اصلي حيات نيستيم و حيات هم ما نيست و در محدوده ما در جا نمي زند. اينجا و آنجا مي بينم كه با چه آرامشي تنفر را، ضديت با اين يا آن فرد و اين و يا آن عمل را براحتي گسترش مي دهند. كينه كه ريشه در ناخودآگاه ترين بخش ترس و احساس ناامني انسان دارد، تا كنون جز دامن زدن به كينه هاي بيشتر، جز تخريب بيشتر امكانات نزديكي انسانها بهم و فراهم شدن مناسباتي معقول تر، هيچ كار ديگري انجام نداده است. براحتي در اينجا و آنجا گفته مي شود كه اين كار بد است، آن كار مسخره هست، اين كار آينده ندارد و آن كار فلان است و بهمان. يا در جايگاه داوري قرار گرفته و اين و آن را به اينجا و آنجا وابسته معرفي مي كنند. تعجبم زماني بيشتر مي شود كه عموماً به حقوق بشر و مفاهيمي از اين دست نيز استناد مي كنند. يكبار و تنها يكبار اگر از خود بپرسيم، از چه وقت ما در جايگاه قضاوت قرار گرفته ايم و مبناي ما براي قضاوت و اصولاً ضرورت و بهره اين كار چيست؟ شايد كه كمي به صرافت بيافتيم. اين ذهنيت هرچه بيشتر در من جاگير ميشود كه: قضيه اساساً چيز ديگه اي است. تمام آنچه كه در حول و حوشمان روي ميدهد محصول ويژه اي است از روندي گسترده، ديرزمان و جاافتاده از شرطي بودن ما انسانها. همه كارهائي كه انجام ميدهيم، آرزوهائي كه در دلمان شكل ميگيرد، عشق هائي كه آنرا حس مي كنيم، حالاتي كه از خود بروز ميدهيم، انگار همه و همه از پيش تعيين شده و مشخص اند. انگار ابتدا به ساكن مجموعه اي نوشته شده و حال ما مي بايد درست روي خطوط معيني راه برويم و تلاش روزانه ما نيز عمدتاً بر آن است كه هرنوع تخطي از اين خطوط را به سرعت به شرائط پيشين برگردانيم. واقعاً متاسف ميشوم. انگار بودن در كنار هارموني بي نظير نور و جنگل و مزارع پيش روي و نگاه به حركت آرام تنها تكه ابر موجود در اين آسمان لايتناهي، به درگير شدن با ” بازي “ عجيب انسانها، ارجح تر باشد.

۰۶/۰۳/۱۳۸۲

همين لحظه شعري از رضا مقصدي به دستم رسيد كه يكي از دوستان برام پست كرده بود. اين شعر منظومه اي گيلكي است و بر ضرباهنگ لهجه لنگرودي استوار هست. منظومه اي كه سمت و اشاره اش به ياد يكي از دوستان هست و نام منظومه نيز: گرد كلاي - به معني - كله گرد - ميباشد. اينكه رضا مقصدي اشاره خاصي در استفاده از اين نام دارد و اينكه شايد در لهجه متداول در لنگرود نماد و نشانه چيزي هست، من نميدانم. فعلاً هم بطور مستقيم امكانش برايم نيست كه بتوانم از خودش بپرسم. چقدر دلم ميخواست در شادي لحظه خواندن اين شعر، تكيه هاي وي و استفاده خيلي بجايش از طنزي كه با دروني ترين حالت روحي رضا همگوني بي نظيري دارد، با دوست و يا دوستاني شريك مي بودم. در كنار اين منظومه، نامه بيژن نجدي به رضا و جواب وي نيز بود كه در آن رضا توضيح ميدهد كه اگرچه با بيژن از نزديك در تماس نبوده، اما هميشه او را مي شناخته. وقتي اين بخش از نوشته بسيار خوب تنظيم شده رضا و استفاده بسيار جالبش از همه توانش در ادبيات فارسي را مي خواندم، خودبخود بياد خاطره اي افتادم كه متاثر از زندگي مشترك ما در دوره اي معين بود. روزگاراني نه چندان دور - چه فرقي ميكنه، دور باشه و يا نزديك! چه از جنبه زماني و چه از جنبه مكاني - و وقتي ما با هم در دنيائي ديگر ميزيستيم - من ترجيح ميدهم، زندگي گذشته را اينگونه بنامم. بالاخص وقتي كه همه اجزاء شكل دهنده مكاني و زماني و شرائط و حتي آدمها و غيره، با قطعيت بي نظيري تغيير كرده اند، ناچارم زندگي ام در آن دوره را همانا زندگي در دنيائي ديگر بنامم. مثلاً همه آنهائي كه در دوران حضور جامعه سوسياليستي زندگي ميكردند، خواه ناخواه بايد صحبت آن دنيا را بكنند. هيچ عنصري از چنان جامعه اي وجود خارجي ندارد. باري، من او را نه رضا، بلكه يكي ديگر مي شناختم. يعني او را، توانائي ادبي اش را، خوش سروزباني بي نظيرش را و خلاصه همه وجوه هويت پيش رويم را دوست داشتم، اما نميدانستم كه بهرحال او را نام و نشاني به تمام ديروزهايش وصل مي كند. ساعت حدود هشت بود كه وي بهمراه چندتائي ديگر از دوستان به محل زندگي مشتركمان برگشت. ما معمولاً صبر مي كرديم تا همه دوستانمان برسند. البته رضا، چندروزي بود كه نمي آمد و تقريباً ميتوانستم حدس بزنم كه اون شايد پيش دوستي شب را سر كرده است. هنوز يكماه نبود كه به آن جمع پيوسته بودم. ريشه هاي مشترك زباني، ما را خيلي سريع بهم نزديك كرده بود و خنده هاي همچون قهقهه ام به هركلمه و جمله اي كه رضا ميگفت، آشنائي ما را هرروز شفاف تر مي كرد. معمولاً ما در يكي از اتاق ها دور هم جمع مي شديم كه جايش بزرگتر بود و نسبت به بقيه اتاقها، دم دست تر. عملاً شده بود اتاق نشيمني كه ترجيح ميداديم آنجا باشيم. بهزاد هم همراه صادق آمده بود. ما اونو عمو بهزاد صدا مي كرديم. وي از درون كيفش كه درست مانند ماموران ثبت اسناد وا ملاك بود - از آن كيف هاي كتابي كه در يكي از اضلاع مستطيلي اش زيپي دارد - خلاصه وي از توي اون، همراه با چندتا كنسرو گوشت گاو، چندتائي نشريه آورد كه تاريخي خيلي جديد داشت. بد نيست اضافه كنم كه در بين ما، نوشته ها خوانده نميشد، بلكه به مفهوم واقعي كلمه ميتوان گفت كه بلعيده ميشد. هركدام گوشه اي از نشرياتي را كه بهزاد آورده بود، بگوشه اي مي كشيديم. در يكي از اين نشريات خبري بود مبني بر اينكه در سمينار فرهنگي كشورهاي غيرمتعهد، به نمايندگي از سوي ايران، كريم نامور، سياوش كسرائي و رضا مقصدي شركت داشتند. ناگهان با خواندن نام رضا مقصدي، تمام يادها و خاطره هاي نام وي در ذهنم زنده شد. از سالهاي نوجواني ام چه در برنامه ” ترانه سرودهاي گيلكي “ كه برنامه اي راديوئي بود، چه در جنگ هاي ادبي و سياسي دهه پنجاه به بعد، من نام وي را شنيده بودم. ورق دوم صفحه نشريه فوق، تير خلاص را به مغزم خالي كرد. به چشمانم باور نداشتم. كريم نامور و سياوش كسرائي را مي شناختم. پس نفر سوم ... دهانم از تعجب باز ماند. وقتي رضا نيز به جمع اتاق ما پيوست، گفتم: ...فلاني، رضا مقصدي شما هستيد؟ با خنده اي كه در بطنش جمله اي در حال شكل گيري بود، گفت: آها، اين چي ميگه؟ يعني تو نميدونستي كه من رضا مقصدي هستم؟ گفتم: نه. از كجا ميتونستم بدونم؟ يعني جدي شما همان رضا مقصدي هستيد... ” هلا صلابت ديرين، هلا غرور بلند، بجاي خواهم ماند؟ “... رضا گفت: تو اين شعر رو ديده اي؟ گفتم: معلومه خوب. من اينو فكر كنم توي جنگ چاپار بود خوانده بودم و يا سحر، الان يادم نيست. در كنار شعري از م راما كه ميگفت: بگوئيد كبوتر زيباست، كلاغ بي نهايت زشت است. تا شب جمعه آينده، مشقتتان اين باشد: بابا دندان دارد اما، نان ندارد بخورد. از آن لحظه ببعد نه من و نه رضا نفهميديم كه چطور غذا خورديم و چه شعرهائي را من بياد آوردم و او درباره اش چه حرفها زد. مهمترين قسمت اين شب آن بود كه وي گفت: من مدتهاست دنبال ياد آوري تمامي بندهاي اين شعر بودم كه آن زمان سروده بودم. - طبعاً سالهاي بينابيني كه با بگير و ببند هم همراه بوده، جائي براي حفظ خط و ياد و يادداشتي از آن دوران بجاي نمي گذاشت - با هم تا پاسي از شب، گفتيم و هركدام بندي از آن شعر را بياد آورديم و آن شب را با يادي شيرين از روزگاري چه بسا تيره تر، اما با شورهاي عميقي در دل... سپري كرديم. اي كاش اجازه داشتم كه بندهائي از شعر گيلكي اش را در اينجا بياورم.

حدوداي ساعت يك بعدازظهر بود كه ابرها به آرامي از آسمان روبروي پنجره ام رخت بربسته و صحنه را ترك كردند. چندروزي بود كه آسمان بالاي سرم محل بازيگوشي هايشان بود. حتي گاهي ميشد كه صداي خنده شان را مي شنيدم. درست مثل دختران كارگر در لامپ سازي رشت كه با سوت ساعت دو بعدازظهر با هجوم از كارخانه بيرون مي آمدند و تمام محوطه و خيابانهاي منتهي به كارخانه و مسير داخل باغ محتشم - پارك شهر رشت - و خياباني كه به زمين ورزش ختم ميشد، خلاصه همه و همه زير گام هاي شوخ و خندان و سرمست از لحظه پايان كار روزانه بود. زماني كه ابرها سربه سرم گذاشته و باران خنده و قهقهه شان را به شيشه هاي بالكن خانه ام مي كوبيدند، من شرم گين مي شدم. گاهي ميشد كه تمام پنجره ام را مي پوشاندند و من خود را در محاصره لايه اي بسيار ضخيم از آنها و خنده هايشان مي ديدم. درست همانگونه كه احساس ميكردم دسته هاي مختلفي از اين دختران كارگر در حول و حوشم در حركت هستند و حرفهاي ريزي با هم رد وبدل مي كنند و خنده هاي ريزتري بر راز و رمز صحبت هايشان مي افزايد. هيچگاه نتوانستم درست تشخيص دهم كه آنها چه ميگويند و چرا مي خندند و حضور من در آنجا چه تاثيري بر ذهنشان دارد. حال نيز شيشه بالكنم در پوشش آنها قرار دارد و من از ديدن حتي چند سانتي متر دورتر نيز عاجزم. آرزو كردن هميشه كار احمقانه اي بوده. اينكه آرزو كنم كه باران بند بيايد، كه مسير مشترك حركتم با آن زيبارويان رنج و كار حتي اگه شده در سر پيچ خانه حصيرفروش و يا پهلوي مغازه آقاي دانش، به پايان برسد. اگر چه ميدانم كه همه آنها نيز به پايان مي رسند و تنها زماني مي فهمم كه در چه زيبائي بي نظيري مي زيستم كه از زيست در آن بيرون آمده ام. حال اما شكل ديگري از بودن در برابرم هست. هواي بيرون هنوز سرد است و نميتوان روي بالكن ايستاد. از پشت شيشه خانه هاي تازه ساخته شده را مي بينم و زني جوان را كه در راه باريكه تازه ساخته شده در بالاي تپه همراه سگ سفيد كوچكي در حركت هست. آه، من اين سگ را مي شناسم. هماني است كه ديروز در كنار نرده يكي از همين خانه هاي تازه ساز، وقتي دستم را بسويش دراز كردم روي پاهايش ايستاد تا بتواند دستم را ليس بزند. حتي بدون اينكه يكبار هم به حالت چهار دست و پا برگردد، همانطور روي دوپا انگشتان و پشت دستم را ليس ميزند. پس اين زن، همان زني است كه مادر آن پسرك كوچولوست كه چندروز پيشتر از اين دست خواهرك كوچكش را با وسواس خاصي نگه ميداشت تا مبادا از محوطه پياده رو خارج شده و وارد خيابان اصلي شود. چهره گندمگون مادرشان يادم هست. حتي ميدانم كه پدربزرگش كيست. همان روزهاي اولي كه به اين خانه آمده بودند، پدربزرگ تمام ساعات فراغت دوره بازنشستگي اش را كه نامتناهي است، در اختيار كار در باغچه خانه شان گذاشته و روزانه ميشد كه بيش از چهارده ساعت كار كند. او نرده هاي اطراف خانه را كه تشكيل شده از بوته هاي كوتاه تا حد سي سانتي، با دستان خودش تنظيم كرده. او تمامي سنگ ها و بتون هاي مانده از كار ساختماني را با دستان خودش از بطن زمين كنده و بعد سرتاسر حياط را خاك ريخته و بعدش رويش را تخم چمن پاشيده. حال زن و اين سگ كوچك در حال قدم زدن در باريكه راه بالاي تپه هستند. زن بلوز سفيدي پوشيده با شلوار جين. چهره و قد و قامتش به تيپ اروپاي شرقي ها شباهت دارد. مثل كوسووي ها و يا آلبانيائي ها. قدش كوتاه است و چهره اش مادرانه هست. از آنهائي كه نماد مهربان ترين مادران روي زمينند. حتي نه زني كه مملو از قابليت زايش باشد. چهره مهربانش، حالت ابروانش و سپيدي چهره اش كه بيشتر به زنان شمال ايران مي زند، پنهان ترين يادهاي امنيت حضور مادر را در ذهنم زنده مي كند. سگ اما، تمام توان بازيگوشانه اش را همراه خود برده. تمام راهي را كه طي ميكنند، سگ بيش از چندين بار رفته و برگشته. او هرمسيري را چندين بار ميدود و برميگردد و باز عقب مي ماند و بدين سان، آن چيزي را در فضا پخش مي كند كه از جنس سرسبزي علف، گرمي خورشيد و تمامي آثار حيات زنده است. به زن نگاه مي كنم. فاصله ام با او بيش از صد و پنجاه متر است. احساس مي كنم كه او سگ را نمي بيند، راه را نمي بيند. متوجه خميازه ساقه هاي خميده علف هاي اطرافش نيست. براستي، به چه مي انديشد اين زن؟ پايم را با گامهاي حركتش هماهنگ كردم. سعي كردم پاي او شده و نگاهم را در عين توجه به قدم هايم، اما در اندرونم متمركز كنم. در يك لحظه احساس كردم كه اين جمله در من شكل گرفت:” نميدونم چرا بايد برم خونه اش؟ اونا كه حتي يه سر خشك و خالي بهمون نزدن؟ ...“ آهي از گلويم در آمد. زن چهره اش را پس از بيرون دادن آه، بسويي گرداند. نگاهي به سگ انداخت و سگ با قدرداني تمام دورش به جنب و جوش در آمد. دلم ميخواهد دست زن شوم و سگ را نوازش كنم. در آمد و رفت كنار زن و حضور در اتاق خودم مشغول بودم كه زنگ در، مرا ملتفت كرد كه انگار يكي پشت در هست. بايد در را باز كنم.

۲۸/۰۲/۱۳۸۲

وقتي به همه اين سروصداهائي كه براي اتحاد و همراهي و اينها نگاه ميكنم، تنها يك نكته به ذهنم ميرسه كه: با هم بودن، نيازمند عشق است و نه قرارداد. به اين موضوع نيز درست بهمان گونه اي برخورد مي كنند كه در مورد ساير اشكال مناسبات اجتماعي. و در همه آنها فرد بگونه اي همچون ناقص، بي كس، ناامن، بيمار و غيره قلمداد ميشود. در بسياري از جوامع بشري كه قواعد آنرا با همه كژي هايش پيش ميبرند، خانواده را يكي از مهمترين اركان زندگي جمعي بشمار آورده و آنگاه براي ساختن آن به هرترفندي دست ميزنند. چگونگي برخورد با امر ساختن خانواده، خود نمودي شده در تفاوت فرهنگ ها و تمدن و مدنيت و مدرنيته و خلاصه هزار و يك رقم از اين القاب القاب ها... در بسياري از مباحثاتي كه حول امر وحدت و همراهي انساني پيش ميرود، يك اصل را بدون هيچگونه توجه اي مبنا قرار ميدهند: اينكه اتحاد اصل است. اما وقتي جزئيات بيشتري را مطرح مي كنند، متوجه ميشويم كه منظورشان اتحاد عده معيني با هم هست و نه اتحاد انساني در مفهومي عام. و وقتي بازهم در جزئياتش وارد مي شويم، مي بينيم كه اشكال نزديكي انسانها به هم را هرچه بيشتر محدود كرده اند به نوع ايسمي كه انسانها به خود نسبت مي دهند. و بدينسان آنچه كه آخرالامر بجاي مي ماند، مانند گلوله هاي نفوذ ناپذيري اند كه در عين حلقه زدن در فرديت، در حزبيت و در گرايشات جبهه اي و امثال اينها، تلاش دارند اين گلوله هاي منفرد را در كنار يكديگر قرار داده و آنرا بمثابه ي گلوله اي بزرگ بنمايانند. اگر بخواهيم يكبار بطور عميق به قضيه نگاه كنيم، اولين چيزي كه ذهنمان را بخود جلب خواهد كرد، اين است كه: آيا ما براي همراهي با فردي ديگر، از يكپارچه گي روح و روان و انديشه برخوردار هستيم يا نه؟ اگر قرار بر اين باشد كه من با كسي ديگر وحدت كنم، شرط مهم اين است كه مجموعه من بمثابه يك انسان در وحدت با او قرار گيرد. آيا ما از چنين يكدستي برخوردار هستيم؟ آيا فرديت در ما نمود يگانگي روح و روانمان هست؟ صحنه اي را در نظر بگيرييد كه قرار هست دختر و پسري با هم ازدواج كنند. ويا زندگي مشتركي را با هم بسازند. آيا لازم نيست كه هردوي آنها با تمام روح و روانشان و تمامي عشق و اشتياق قلبي شان، خواهان اين وصلت باشند؟ اگر قرار بر اين باشد كه صرفاً براي توليد مثل و يا صرفاً بخاطر تامين اقتصادي از سوئي و تامين جنسي از سوي ديگر، آيا تمامي مفهوم با هم بودن، دچار تزلزل نخواهد شد؟ در پهنه گيتي و در روندي كه هستي انسان نيز بخشي از آن است، انسان در شكل بروز خود تنها در نگاه انساني است كه تنها جلوه مي كند. اگر چه اين تنهائي در شكل مادي حيات او، بهيچ وجه مساوي با انزوا نيست. اگر هستي يكي است و همه در آن جاي دارند، ما هيچ چيز جدا از هم حتي در شكل مادي آن نداريم. شايد ما، ماه را يكي مي بينيم و تنها در آسمان، اما ماه نيز در پيوند با همه ذراتي شكل گرفته و در جاي خود ايستاده است كه كليت حيات فضا را تشكيل ميدهد. با هم بودن انسانها، متاثر از ضرورياتي شده كه زندگي جمعي بسيار غلط شكل گرفته انساني آنرا رقم زده. در همين راستا، ميبايد قبل از هرچيز به زندگي انسان نظر افكند و آنگاه بودن انسانها در همراهي با يكديگر را درك كرد. نميتوان صرفاً در برخورد با چيزي بنام جامعه، ابتدا به ساكن آن را بمثابه قانوني انكار ناپذير پذيرفت و بعداز آن در فكر اصلاح آن برآمد. نگاه عميق به ريشه هاي شكل گيري جامعه، ما را با اين نكته روبرو ميسازد كه بحران اصلي در انديشه و در درون انسان بوده كه زمينه ساز تجمع غيرشكيلي شده كه بعدها در تداوم خود، جامعه كنوني را همچون ارثيه اي شوم در برابرمان قرار داده است. با اين همه مي توان حالاتي را در حيات انساني شاهد بود كه نمودي بغايت متفاوت و از ساختاري بنياداً غير از روال عادي خوراك مي گيرد. كماكان ميتوان احساسات عاشقانه، نگاههاي مهربان بي هيچگونه چشمداشت، مهر و محبت انسانها نه تنها در قبال هم، بلكه نسبت به همه اشكال ديگر هستي را شاهد بود. در چنين حالاتي، با هم بودن بهيچ وجه تابعي از نيازمندي خاص نيست، حتي اگر نياز خاصي را نيز در پي بروز خود برطرف كند. اگر بودن انسانها با هم، نه براي برطرف كردن نيازي خاص باشد، ميتوان از همراهي واقعي انسانها سخن بميان آورد، بي هيچ چشم داشتي و بدون هيچگونه مرزي و محدوديتي. اما همه آناني كه منشور براي اتحاد مي نويسند و يا اساسنامه براي احزاب، تنها يك انديشه در سردارند، از همراهي انسانها با هم براي هدف معيني استفاده كنند. يكي ميخواهد قدرتي را كنار بزند - چرا كه مثلاً معتقد است، قدرت بايد باشد و اما در دستاني ديگر- ديگري ميخواهد شيوه معيني از زندگي را در همان جامعه اعوجاج پايه ريزي كند و ... آخرالامر، فرديت هاي متناقض انساني، بحران هاي شكل گرفته در روح و روان هر كدام، زمينه ساز معضلات و مشكلات بسياري شده كه منتجه اش را در بسياري حوادث موجود در مناسبات كنوني جهان مي بينيم. باز هم همان جمله بالا را تاكيد مي كنم كه : با هم بودن، نيازمند عشق است و نه قرارداد. و اضافه مي كنم كه مكانيسم شكل گيري عشق، هيچ ربطي به درك نيازمندي انساني و احساس ناامني وي ندارد. ترس از مرگ، ترس از انزوا، ترس از ناامني مادي و جنسي و امثالهم، اساساً ربطي به بروز عشق در جان انسان ندارد. نمي توان نسبت به فردي ديگر تنفر ورزيد و اما با وي براي فلان و بهمان كار سخن از اتحاد زد. انسانهائي كه تنها در مفهومي همچون قرارداد در كنار هم قرار ميگيرند، بايد بدانند كه چنين بودني، در بطن خود نمود بحران و فريب بوده و اساساً با همبستگي واقعي انساني مغايرت دارد. و بدينسان هيچگاه ره بسويي نخواهد برد كه احياناً به همبستگي انسانها منجر گردد. شايد هنوز زمان زيادي نگذشته كه اين گفته مطرح شده است كه: براي رسيدن به هدف هاي شريف، تنها مجاز به استفاده از وسائل شريف ميباشيم.

۲۶/۰۲/۱۳۸۲

ديروز پس از مدتها تصميم گرفته بودم كه در وبلاگم چيزي بنويسم. عليرغم صداي گوشخراشي كه مدام از جرثقيلي درست در كنار پنجره ام، مرا با بمباران صوتي مواجه كرده، اما در لابلاي مغزم يه چيزهائي داشتند وز و وز ميكردند. آنقدر اين وز و وز ادامه داشت تا همچون تارعنكبوت ديواري نامرئي در دورتادور سرم ايجاد كرده و صدا را از صحنه حضور واقعي خود محو نمود. - البته هنوز معلوم نيست كه همه آن اصواتي كه سيستم صوتي بنده و در چارچوب قوانين گريز نا پذير خود به كله ام وارد كرده و در گوشه اي آنرا بايگاني نموده، چه وقت به سراغم مي آيند و چه بلائي را طرح ريزي مي كنند - آنگاه سفره پهن شده و مرا به ميهماني مجموعه اي از كلمات دعوت نمود. كلماتي كه گاه بوي تند اعتراض در آن بود و گاه نيز مهري دل پذير در آن. با خود فكر مي كردم، آيا بايد با سلاحي همچون كلمه به جنگ دنيا بروم؟ و آنگاه وقتي خواستم دنيا را تصوير كنم، ذهنم نكشيد. احساس كردم دنيا آنقدر بزرگ هست كه كمي ناخواني با آن، به هيچ جا ضرر نمي رساند و جهان با تمامي حوادث ريز و درشت خود همچنان به پيش مي تازد. غروب كم رنگ خورشيد، دستي برايم تكان داده و انگار منو از خواب بيدار كرد. وقتي نگاهم را بسويش كشاندم، متوجه شدم كه او نيز مهر تائيد به اين ساخته ذهنم نشانده. در نگاه من ابرها آرام حركت مي كردند و حتي شايد كه ساكن جلوه گر بودند. اما تصورم فراتر رفته و به ابرها همراه شد و آنگاه ديدم كه حركت آنها خيلي سريع تر از آني است كه فكرش را مي كردم. پس ديگر بار دل خوش شدم از اينكه حركت در جان جهان بوده و خود پيش مي رود بي آنكه نظري و حتي نيم نگاهي هم به دل مشغولي هاي نظري اين و آن داشته باشد. نظري از سر بي حوصله گي به ميز آشپزخانه ام انداختم. تنبلانه به اين فكر افتادم كه در يخچال چه دارم و چي بايد درست كنم. فاصله تصميم و عمل شايد با كندي پيش ميرفت. نگاه اما ميتواند كمك بزرگي باشد. يخچال را كه باز كردم، تصميمم را گرفتم. نبايد بگذارم مواد غذائي موجود در يخچال فاسد شود. چند روز پيش بود كه باقلي پهن ـ ما به رشتي اونو باقلي مازندراني ميگيم - ( بقول سوسن تسليمي در فيلم باشو، غريبه.. ، ” امه انه گيمي مورغانه، شما چي گييدي؟“) باري، باقلي ها داشتند اولين اثرات حركت طبيعي را از سرگذرانده و رو به فساد ظاهري مي نهادند. ميدانستم كه هنوز باقلي هاي توي پوست جاني دارند. نميدانيد باقلي قاتوق با باقلي تازه، چه محشري برپا مي كنه. تمام تصميم من براي نگارش، تمامي دلمشغولي هايم در برخورد با اين و آن و اين گفته و آن نظر و اين ادا و آن اطوار، تابع مستقيمي شد از ضروريات نجات باقلي از پوسيدگي و سرهم بندي باقلي قاتوق. چند صباحي پيشتر از اين، فكر مي كنم يه سالي پيشتر بود كه رابطه باقلي با عشق را نوشته بودم. آن زمان در پاسخ به خواسته موجودي كه هميشه تبسم شيرينش، شيريني بخش زندگي ام بوده و ميدانم خواهد بود، داشتم باقلي خيس خورده اي را پوست مي گرفتم تا اگر احياناً فردايش پيشم بياد - البته نگفته بود، اما يه موجود عجيب و غريبي در مغزم اينور و آنور ميرفت و بي تابي ميكرد كه انگار قطعاً او به ديدارم مي آيد و از آنجائي كه گفته بود: من از باقلي قاتوق خيلي خوشم مياد و چون درست كردنش رو بلد نيستم، هروقت هوس مي كنم، بطور اتوماتيك بياد تو مي افتم كه اگه الان پيش فلاني برم، حتماً باقلي قاتوق داره... - برايش باقلي قاتوق درست كنم. پوست گرفتن باقلي و آماده كردن خورشت و تهيه پلو - همه اش نيز در وسواس ويژه اي براي اوريجينال بودن و حفظ هويت رشتي ام - يه ساعتي بطول انجاميد. وقتي درههاي بالكن رو باز كردم، ميدانم كه فلان و بهمان همسايه ام حالا صداشون در مياد كه باز اين هم با اين ادويه جاتش، بوي غذا رو همه جا پيچيده. و همزمان ميدانم كه شرقي هاي مجتمع ما، سريعاً شامه شان تيز شده و احتمالاً اشتهاي شان تحريك خواهد شد، چه معده پري داشته باشند و چه خالي. وقتي در مزه غذايم با مخلفاتي كه - ما رشتي ها اونو ميگيم: زرخني!! چيزهائي كه گاهاً به تلخي ميزنند و اما بشدت تحريك كننده اشتها هستند! مثل ماهي شور، زيتون عربي، ... - منو براي همه اين تحريكاتم ببخشيد. اميد كه اين نوشته را هر بنده خدائي اگر كه ميخواند، حتماً معده اي پر داشته باشد. وگرنه مشغول ذمه گي آنها به گردنم خواهد بود - برايش آماده كرده بودم، به آرامي و همچون مراحل مختلف عشق بازي غرق مي شدم، به اين فكر افتادم: راستي من ميخواستم درباره چي بنويسم؟ آري، درباره اين نكته كه: آيا همه آن كارهائي كه ما در طي ساعات باصطلاح بيداري مان انجام ميدهيم، ربطي به زندگي و آنهم در مفهوم زنده بودن دارند؟ شكم سير، تاريكي شب، زل زدن به آسمان پهناور، دود كردن سيگاري در سكوت نيمه شبان، دلمشغولي از اينكه حال كدامين همسايه دور و نزديك سر بربالش ميگذارد و چراغهاي خانه ها با چه ترتيبي خاموش مي شوند، نيز نتوانست مرا بسوي انديشيدن به آنچه كه قصد نگارش آنرا داشتم، سوق دهد. پس به تشكم پناه آوردم كه حال بخاطر تعميرات كلي اي كه روي خانه هاي مجتمع ما انجام ميدهند و چند روز آينده مغول ها به خانه ام هجوم آورده و آنرا كاملاً درب و داغان مي كنند تا شايد اصلاح طلباني يافت شوند كه چيزي بجاي آن بگذارند. من مطمئنم كه آنچه در پي اين خرابي ها مي آيد، حتماً چيز بهتري خواهد بود، هرچند مي بايد براي آن كمي سختي بجان بخرم و وسائل مورد استفاده ام براي همان باصطلاح زندگي را در پراكنده گي و بهم ريخته گي قرار دهم. تشكم را در فاصله بين آشپزخانه و راهرو خانه ام پهن كرده و سر بر بالش ميگذارم. امروز كه ساعت شش از خواب بيدار شدم، تصميم خود را گرفته بودم، نوشتن آن موضوع مشخص ميماند به وعده اي ديگر، به زماني كه نه باقلي قاتوق، نه زمين، نه آسمان خلاصه هيچ چيزي نتواند از ديوار ساخته شده وزوزهاي عصبيت و زياده خواهي ام عبور كرده و مغزم را از دست آنها رها سازد. پس وعده ما به نگارش متني تحت عنوان: چيست اين دوندگي ها و مصرف انرژي كه نامش را زندگي گذارده ايم؟

This page is powered by Blogger. Isn't yours?