کلَ‌گپ

۰۶/۰۳/۱۳۸۲

حدوداي ساعت يك بعدازظهر بود كه ابرها به آرامي از آسمان روبروي پنجره ام رخت بربسته و صحنه را ترك كردند. چندروزي بود كه آسمان بالاي سرم محل بازيگوشي هايشان بود. حتي گاهي ميشد كه صداي خنده شان را مي شنيدم. درست مثل دختران كارگر در لامپ سازي رشت كه با سوت ساعت دو بعدازظهر با هجوم از كارخانه بيرون مي آمدند و تمام محوطه و خيابانهاي منتهي به كارخانه و مسير داخل باغ محتشم - پارك شهر رشت - و خياباني كه به زمين ورزش ختم ميشد، خلاصه همه و همه زير گام هاي شوخ و خندان و سرمست از لحظه پايان كار روزانه بود. زماني كه ابرها سربه سرم گذاشته و باران خنده و قهقهه شان را به شيشه هاي بالكن خانه ام مي كوبيدند، من شرم گين مي شدم. گاهي ميشد كه تمام پنجره ام را مي پوشاندند و من خود را در محاصره لايه اي بسيار ضخيم از آنها و خنده هايشان مي ديدم. درست همانگونه كه احساس ميكردم دسته هاي مختلفي از اين دختران كارگر در حول و حوشم در حركت هستند و حرفهاي ريزي با هم رد وبدل مي كنند و خنده هاي ريزتري بر راز و رمز صحبت هايشان مي افزايد. هيچگاه نتوانستم درست تشخيص دهم كه آنها چه ميگويند و چرا مي خندند و حضور من در آنجا چه تاثيري بر ذهنشان دارد. حال نيز شيشه بالكنم در پوشش آنها قرار دارد و من از ديدن حتي چند سانتي متر دورتر نيز عاجزم. آرزو كردن هميشه كار احمقانه اي بوده. اينكه آرزو كنم كه باران بند بيايد، كه مسير مشترك حركتم با آن زيبارويان رنج و كار حتي اگه شده در سر پيچ خانه حصيرفروش و يا پهلوي مغازه آقاي دانش، به پايان برسد. اگر چه ميدانم كه همه آنها نيز به پايان مي رسند و تنها زماني مي فهمم كه در چه زيبائي بي نظيري مي زيستم كه از زيست در آن بيرون آمده ام. حال اما شكل ديگري از بودن در برابرم هست. هواي بيرون هنوز سرد است و نميتوان روي بالكن ايستاد. از پشت شيشه خانه هاي تازه ساخته شده را مي بينم و زني جوان را كه در راه باريكه تازه ساخته شده در بالاي تپه همراه سگ سفيد كوچكي در حركت هست. آه، من اين سگ را مي شناسم. هماني است كه ديروز در كنار نرده يكي از همين خانه هاي تازه ساز، وقتي دستم را بسويش دراز كردم روي پاهايش ايستاد تا بتواند دستم را ليس بزند. حتي بدون اينكه يكبار هم به حالت چهار دست و پا برگردد، همانطور روي دوپا انگشتان و پشت دستم را ليس ميزند. پس اين زن، همان زني است كه مادر آن پسرك كوچولوست كه چندروز پيشتر از اين دست خواهرك كوچكش را با وسواس خاصي نگه ميداشت تا مبادا از محوطه پياده رو خارج شده و وارد خيابان اصلي شود. چهره گندمگون مادرشان يادم هست. حتي ميدانم كه پدربزرگش كيست. همان روزهاي اولي كه به اين خانه آمده بودند، پدربزرگ تمام ساعات فراغت دوره بازنشستگي اش را كه نامتناهي است، در اختيار كار در باغچه خانه شان گذاشته و روزانه ميشد كه بيش از چهارده ساعت كار كند. او نرده هاي اطراف خانه را كه تشكيل شده از بوته هاي كوتاه تا حد سي سانتي، با دستان خودش تنظيم كرده. او تمامي سنگ ها و بتون هاي مانده از كار ساختماني را با دستان خودش از بطن زمين كنده و بعد سرتاسر حياط را خاك ريخته و بعدش رويش را تخم چمن پاشيده. حال زن و اين سگ كوچك در حال قدم زدن در باريكه راه بالاي تپه هستند. زن بلوز سفيدي پوشيده با شلوار جين. چهره و قد و قامتش به تيپ اروپاي شرقي ها شباهت دارد. مثل كوسووي ها و يا آلبانيائي ها. قدش كوتاه است و چهره اش مادرانه هست. از آنهائي كه نماد مهربان ترين مادران روي زمينند. حتي نه زني كه مملو از قابليت زايش باشد. چهره مهربانش، حالت ابروانش و سپيدي چهره اش كه بيشتر به زنان شمال ايران مي زند، پنهان ترين يادهاي امنيت حضور مادر را در ذهنم زنده مي كند. سگ اما، تمام توان بازيگوشانه اش را همراه خود برده. تمام راهي را كه طي ميكنند، سگ بيش از چندين بار رفته و برگشته. او هرمسيري را چندين بار ميدود و برميگردد و باز عقب مي ماند و بدين سان، آن چيزي را در فضا پخش مي كند كه از جنس سرسبزي علف، گرمي خورشيد و تمامي آثار حيات زنده است. به زن نگاه مي كنم. فاصله ام با او بيش از صد و پنجاه متر است. احساس مي كنم كه او سگ را نمي بيند، راه را نمي بيند. متوجه خميازه ساقه هاي خميده علف هاي اطرافش نيست. براستي، به چه مي انديشد اين زن؟ پايم را با گامهاي حركتش هماهنگ كردم. سعي كردم پاي او شده و نگاهم را در عين توجه به قدم هايم، اما در اندرونم متمركز كنم. در يك لحظه احساس كردم كه اين جمله در من شكل گرفت:” نميدونم چرا بايد برم خونه اش؟ اونا كه حتي يه سر خشك و خالي بهمون نزدن؟ ...“ آهي از گلويم در آمد. زن چهره اش را پس از بيرون دادن آه، بسويي گرداند. نگاهي به سگ انداخت و سگ با قدرداني تمام دورش به جنب و جوش در آمد. دلم ميخواهد دست زن شوم و سگ را نوازش كنم. در آمد و رفت كنار زن و حضور در اتاق خودم مشغول بودم كه زنگ در، مرا ملتفت كرد كه انگار يكي پشت در هست. بايد در را باز كنم.

This page is powered by Blogger. Isn't yours?