کلَ‌گپ

۲۳/۱۲/۱۳۸۱

هواي بسيار دلپذيري داريم. در تمامي پهناي آسمان آبي تنها ماه هست كه نمايش بي بديلي در برابرمان نشان ميده. كره اي كه تبلور تجسم حضور كرات بسياري است كه در پهنه كهكشان قرار دارند. اگرچه خورشيد بدون هيچ مانعي مي درخشه، اما سرمائي كه در فضا هست، همراه با باد ملايمي كه مي وزد، ترجيحاً آدمي مثل مرا كه تب كرده و سرما خورده در خانه ام افتاده ام، ناگزير به پشت پنجره مي كشاند. واقعاً بايد بگويم كه هواي پشت پنجره بسيار دلپذير بوده و گرماي خورشيد رو روي تن و جانت حس مي كني. وقتي تصميم گرفتم حداقل در محدوده پاركي كه نزديك خانه ام هست، براي قدم زدن بروم مقداري نان مانده از روزهاي قبل را نيز با خودم بردم تا براي اردكها، غازهاي محلي و غازهاي وحشي مصري بريزم. يكي دوتا از اين غازهاي وحشي مصري سالي يكبار به آبگير محوطه پارك نزديك خانه ام مي آيند و در اينجا تخم گذاشته و پس از بزرگ كردن جوجه ها، حواله جولاي و آگوست از اينجا مي روند. وقتي آنها را مي بيني كه نر و ماده با آرامش تمام در كنار يكديگر نشسته اند، حسي به جانت رخنه مي كند كه اشتياق تخم گذاري و پروراندن جوجه ها را در چهره شان مي بيني. براستي اين تخمها و اين جوجه ها و اين پرندگان هستند كه زيبايند يا كاري كه نمود زنده گي و حيات هست؟ سال گذشته نيز آمده بودند. نميدانم همين جفت بوده يا جفت هاي ديگري. چون اينها نه مثل كبوتران و قمري ها هستند كه در چارچوب سرشماري زيست شناسانه و اينها قرار ميگيرند و هركدام حلقه اي و شماره اي به پاي خود دارند، درست همانگونه كه ما نيز اسمي در شناسنامه ها و پاسپورت هايمان. اينها آزاد هستند. خرده هاي نان را برايشان داخل آبگير مي ريزم. ميدانم كه اين نان ها را ماهيان توي آبگير و حتي چندتائي لاك پشت كوچولو كه در اين محوطه و در كنار آبگير زندگي مي كنند، مورد استفاده قرار ميدهند. تعدادي از مرغابي ها به نزديكم مي آيند. شايد فكر مي كنند هنوز چيزي در جيبم برايشان دارم. با اينهمه يك حس ناشناخته اي آنها را معذور مي دارد كه فاصله معيني در حدود يك متر را حفظ كرده و جلوتر نمي آيند. در اين زمينه كبوتران مركز شهر آمستردام ـ ميدان دام ـ ويژگي خاصي دارند. آنها نه تنها روي دست و بالت قرار ميگيرند، بلكه اگه امانشان دهي، شايد با تو تا خانه ات نيز بيايند و چيزي از تو بگيرند. سمج تر از آنها من هيچ موجودي را نديده ام. بعداز ريختن آخرين خرده هاي نان ـ با احساسي اينكه انگار قادر مطلق بوده و به فكر آنها بوده اي و از اين طريق آدم خودش را سركار ميذاره!!! ـ به گوشه ديگر آبگير رفتم. باور كنيد در يك لحظه احساس كردم كه همان پسرك ده دوازده ساله اي هستم كه در كنار سفيد رود قرار گرفته ام. اواخر بهار و ماههائي از تابستان به دهات محل زندگي دائي ام مي رفتم كه نزديك سفيد رود بود. بعداز اينكه حسابي از خربزه ها و هندوانه هاي كال و گرم توي باغ شكمي از عزا در مي آوردم، همراه پسردائي ها و دوستان ديگر بسوي سفيد رود مي رفتيم. من كه تقريباً از همه آنها كوچكتر بودم، اجازه نداشتم داخل آب بروم. اما در همان مسير و حس بوي بي نظير آب سفيد رود و نشانه هايي از دريا كه همراهش بود، حس غريبي را در من ايجاد مي كرد. طوري كه پوستم كشيده و مثل پوست مرغ پركنده ميشد. آن بو و آن حس امروز به سراغم آمده بود. خيال نكنيد دچار نوستالژي خاصي شده ام. من ميدانم كه بو اثرات حافظه اي خاصي در مغز ايجاد مي كنه كه حتي ممكنه تو هيچگاه نتواني محل وقوعش را بيابي، اما بهرحال يادي گنگ از آن به سراغت مي آيد. حال اين آبگير و آن ياد با هم عجين شده اند. چندتا عطسه پشت سرهم و درد بدنم، مرا به صرافت انداخت كه به خانه ام برگشته و يه گوشه اي لم بدم. شايد چاره اي ديگر نيست.

This page is powered by Blogger. Isn't yours?