کلَگپ | ||
۱۳/۱۲/۱۳۸۱
بعضي وقت ها حوادث عجيبي براي آدم اتفاق مي افته كه اصلاً در چارچوب امور عادي نمي گنجه. نه اينكه فكر كنيد، اموري ماوراء الطبيعه رخ ميده. نه. اما گذر لحظات انگار هيچ ربطي به فضا و زمان و مكان نداره.
يكي از اين نوع قضايا مربوط بود به روزي كه من از زندان آزاد شدم. بگذريم از اينكه در زمان دستگيري و محاكمه ـ كه چه عرض كنم. به ما حتي حكم هايمان را هم ابلاغ نكرده بودند و فقط ما داشتيم مجازات تعيين شده را تحمل مي كرديم. بهرحال بعدها كه فهميديم ما گروهي از دستگير شدگان را به حبس هائي بيش از 15 سال و تبعيد و از اين غيره محكوم كرده اند، ديگر هيچ تصوري در ذهنمان از احتمال آزاد شدن نبود. حتي به شوخي و در زماني كه بعد از چندين بار عوض كردن زندانهايمان، بالاخره در بند تازه تاسيس سياسي در قزل حصار ساكن شديم، به بچه ها مي گفتم: بجاي اينكه فكر كنيد روزي كه آزاد مي شويد چگونه روزي خواهد بود، به اين فكر كنيد كه ماهها و سالهاي آتي را چگونه بايد گذراند...
بهرحال مجموعه حوادثي كه بيشتر به بازي مار و پله شباهت داشت، باعث گرديد كه ما بطور اتفاقي خودمان را در خيابان روبروي سپاه پاسداران رشت بيابيم. آنروز هم وقتي مرا براي ششمين بار از زندان باشگاه افسران خواستند، با خود فكر مي كردم كه بازهم سوال و جواب و سيم جين جديدي در راه هست. فكر نكيند كه من دارم در مورد سالهاي 67 و يا دوره هاي بعدي صحبت مي كنم. موضوع بر ميگردد به اواخر سال شصت. تصور آزاد شدن از زندان روي دوش مردم، آنقدر از واقعيت دور بود كه حتي در ساده ترين خواب بعدازظهر هم به ذهن نمي رسيد. بهرحال ما روي دوش ماري به طناب دار نزديك شده بوديم. اما ناگهان نردباني رو ـ البته بيشتر شبيه سرسره بود ـ جلوي پاي خود ديده و به سرعت سرسام آوري به همان نقطه اول برگشتيم.
آنروز ديگر حتي كمترين ترديدي در ذهنم نبود. چند روز پيشتر از آن، حتي با برخي از دوستان نيز خداحافظي كرده بودم. فكر مي كردم كه مرا به زندان ديگري منتقل خواهند كرد... اما اينبار مرا بجاي دادگاه انقلاب و اين دكان بازارهاي آنزمان، به سپاه آوردند. درون اتاقي چشمانم را باز كردند. فرد سپاهي كه در پشت ميز نشسته بود، گفت: چيه با نگاه كردن به بيرون ميخواي حدس بزني كه در كجا هستي؟ گفتم: بابا اينجائي كه تو نشستي، من كلاس دهم رياضي رو تو همين اتاق گذروندم.
بهرحال بعداز نوشتن چيزهائي در يه دفتر و غيره، به من گفت: اينجا رو امضاء كن. گفتم: چي هست؟ گفت: سند اعدامت نيست. از اعدامي ها ديگه سوالي نمي كنيم. گفتم ولي بايد بدونم كه چي هست يا نه؟ گفت: اينكه برعليه انقلاب اسلامي هيچ فعاليتي نخواهي كرد. گفتم: من كه فعاليتي بر عليه جمهوري اسلامي نكرده ام. ضمناً شما كه براي دستگيري به اين چيزها كاري نداريد. شما اول دستگيرم كرديد و بعد من بايد ثابت مي كردم كه هيچ كاري نكرده ام. با چشماني دريده نگاهي با فاصله اي حدود بيست سي سانتي متري صورتم، به من كرده و گفت: حيف كه حكم آزادي تو رو داده اند، وگرنه بهت نشون ميدادم كه دنيا دست كيه. گفتم: بهرحال من امضاء مي كنم. اما مي دونم كه اين كاغذها مثل خيلي چيزهاي ديگه اعتباري نداره... شانس بزرگ زندگي ام درست همان لحظه از در وارد شد. آري يكي از دوستانم كه سالها در تيم دبيرستان و بعدها در تيمي فوتبالي كه با نام ديپلمه هاي سرگردان با هم هم بازي بوديم، كه حال بعنوان معاون عملياتي سپاه بوده و يكي دوباري هم به جبهه رفته بود، وارد اتاق شد. گفت: دنبالت مي گشتم. شنيده بودم كه حكمت رو داده اند. ميخواستم ببينمت. خلاصه روبوسي من و اون، نزديك بود باعث شاخ درآوردن مامور سپاه بشه. با هم از اتاق بيرون اومديم. فرد سپاهي فوق ميخواست مجدداً به چشمم چشم بند بزنه. محمود گفت: بابا اين جا رو اين مثل كف دستش ميشناسه. ولش كن... جلوي در با هم خداحافظي كرده و اون رفت. به آنسوي خيابان رفتم تا اگه اتوبوس شركت واحد اومد، سوارش شده و بگم كه تازه از زندان اومده و پول ندارم و از اين حرفها. در همين لحظه يكي از دوستانم كه معلم بود، با ماشينش زير پايم توقف كرده و در حاليكه مسافرانش با تعجب بهش نگاه ميكردند، پائين آمده و منو بغل كرده و خلاصه ماچ و بوسه و از اين حرفها. بعد كه بالاخره منو در كنار مسافر جلويي جا داد، از بقيه معذرت خواهي كرده و با هم راه افتاديم. از من خواست تو ماشينش مونده و بعداز پياده كردن مسافراش با هم به خانه مان بريم. من هم پذيرفتم. راستش ميدانستم كه الان هيچكس منتظرم نيست و بهتره كه از اين فرصت استفاده كرده و يه دوري در شهر بزنم. بعداز اينكه يكي از مسافران رو رسونديم، به سوي اطراف شهر رفته تا مسافر بعدي را برسانيم. هنوز به محله آن مسافر نرسيده بوديم كه متوجه شديم چرخ ماشين دوستم مي لنگه. خلاصه بعداز پياده شدن فهميديم كه هزار خار چرخش بريده. خوب مثل معروفي هست كه ميگه: خر بيار و باقلي بار كن. از طرفي از معرفت به دور بوده كه بخوام رفيقم رو گذاشته و احياناً با تاكسي به سوي خونه ام برم. از طرف ديگه، نميدونستم كه حالا چكار بايد بكنيم. دوستم از فرصت استفاده كرده و از يه مغازه اي به يكي از دوستان مكانيكش تلفن كرده و مشكل رو براش گفت. اون بابا هم رسيده و نرسيده پس از ماچ و بوسه و اينها، شروع كرد تو همان خيابان فرعي به تعمير ماشين. در اين فاصله يه تكه حشيش هم به دوست معلم ما داده و گفت كه اگه ميتونه اونو بار بزنه. خلاصه دوستمان هم كه دستش حسابي روغني بود، از من خواست من اونو براشون بار بزنم. بعداز بار زدن سيگاري ـ ميگم دست روزگار چه كارهاي براي آدم نمي چينه!!! ـ خلاصه من بميرم و تو بميري و اينكه اولين ساعات آزادي ام هست، اولين پك رو دادن به من كه افتتاحش كنم. بهرحال بعداز حدود سه ساعت و نيم، ماشين جمع و جور شده و آنها هم تصميم گرفتند كه هرچه زودتر منو به خونه ام برسونند. وقتي در خونه مان رو زدم ـ در زمان دستگيري من در خونه مادرم اينها زندگي نمي كردم. اگر چه يه كليد اضافي داشتم كه در جابجائي هاي مداوم همانطور آويزان به تختي در زندان مخصوص دادگاه ويژه خلخالي باقي مانده و شايد هنوز هم با جابجائي نفر بالايي، يه تكاني خورده و سر و صدائي ايجاد كنه.. ـ چند بار در خونه ام رو زدم. اگر چه مطمئن بودم كه كسي نيست. دوستم گفت: حالا كه اينطوريه، بريم با هم چلوكبابي جهانگير. گفتم: بهتره بريم مغازه برادر جهانگير. چون دلم لك زده براي باقلي قاتوقش. ضمناً بگم كه يه قران هم پول ندارم.
خلاصه با دوستم و مكانيك مربوطه كه انگار اصلاً مادر زاد بيكاره بوده، رفتيم مغازه برادر جهانگير كبابي و من باقلي قاتوق و آنها هم براي خودشان كباب و از اين قبيل سفارش دادند. بعداز آنكه يه سيگاري ديگه هم بارزده و خودشان تو ماشين كشيدند و ما را هم بخور دادند، با هم رفتيم خونه يكي ديگه از دوستان كه در اينجا خوشبختانه همه اعضاء خانواده بودند. حالا آنها از شادي گريه مي كنند و ما از نشئه گي خنده... خلاصه سرتون رو درد نيارم، بعداز بيش از هشت ساعت از آزادي ام گذشته بود كه به خونه رفتم. و تازه آنجا بود كه آنها از طريق يكي دو نفري كه منو تو محله مون ديده بودند، اطلاع پيدا كردند كه من آزاد شده ام و همه تو خونه مون جمع شده بودند....
اون دوست معلم مربوطه اسمش بود فريدون سياه. بعدها معتاد شده و از شغل معلمي بيرونش كردند. يه مدت بيكار و معتاد و به خريد و فروش رو آورد كه يكي دوسال پيش فهميدم كه ديگه ترك كرده و براي خودش يه دكه اي كنار سبزه ميدان رشت گذاشته و از اين طريق زندگي اش رو مي گذرونه. |
een plaats voor mijn gedachten en ideeën! جائی برای انعکاس افکار و ایده هایم! نوشتههای قبلی:
پیوندها:
خالواش - وبلاگی موازی زمزمههایی روی کاغذ ترجمه بنیاد کریشنامورتی - در آمریکا گشتها *تماس بایگانی:
|