کلَ‌گپ

۰۵/۱۲/۱۳۸۱

ديروز براي يكي از دوستان تلفن كرده و ازش خواستم كه اگه وقت داره بياد بريم براي پياده روي. اون هم درست در همان لحظه در اين فكر بود كه بمن زنگ زده و بياد پيشم. از همان اولين لحظه ورود احساس كردم كه حالش گرفته هست. در چنين حالتي وقتي هم كه در مورد اوضاع سياسي و نظر اين و اون ازم مي پرسه، ميدونم كه حالا همه رو به فحش و بدوبيراه ميگيره. - تو اين نشريات اينترنتي و يا اين گروهها در مورد جنگ چي ميكن؟ - كدوم جنگ رو ميگي؟ - همين كه آمريكا تو فكر حمله به عراق هست و اينها و يا حتي اينكه ممكنه بعدش هم به فكر حمله به ايران باشه... - راستش، اگر چه اكثراً از جنبش صلح و اينها صحبت ميكنند و آخرين اخبار و اطلاعات در اين زمينه رو تو سايتشون ميذارن، اما بعضاً مثل اينه كه بدشون نمياد مسائل برخي كشورها با جنگ حل بشه. مثلاً در كنار تظاهرات صلح، خبرهائي هم در مورد واكنش جبهه اپوزيسيون مخالف عراق رو ميذارن. - يعني فكر ميكنند كه ميشه با جنگ معضلات اجتماعي برخي كشورها رو و يا جابجائي قدرت رو حل كرد؟ - اين احساس در من هست كه برخي از اين بچه هاي چپ حتي از همين الان در فكر سناريوئي مناسب براي ايران هستند. تو بعضي از اين نشرياتشون، از اكثريت گرفته تا برخي نشريات معمولي اينترنتي، همه در فكر بحث و فحص در مورد اتحاد و ائتلاف و جبهه سازي و اينها هستند... احساس كردم كه نه تنها چشمانش گرد شده و داره از حدقه درمياد، بلكه رنگش هم به آرامي داشت مي پريد... - آخه اينها ديگه چه احمق هائي هستند؟ مگه ميشه با تكيه به قدرت معضل قدرت رو حل كرد؟ من نمي گم كه اين قدرت بد و يا آن قدرت خوب، اما آخه قدرت خودش معضل اين جوامع هست و نه بدي و خوبي اش. اونوقت تو چطور ميتوني براي نجات جان مردم، با كشت و كشتار بياي وسط؟ - راستش خودم هم وقتي به حرف هاشون در اين برنامه هاي مباحثات كامپيوتري گوش ميدم و يا احياناً به نوشته هاشون نگاه ميكنم، حسابي حرصم ميگيره. تنها تاثير مخرب خيلي مستقيم اين چيزها، تلخ شدن پياده روي هايم هست... - بريم بابا، بريم براي پياده روي كه حالم از اين آدم هاي بي خود و يه لا قبا بهم ميخوره. - من براي آرام كردن خودم به خودم ميگم: اگه يه نجار نگه كه نجاره، وقتي اره بدست ميگيره و يا چيزي داره درست ميكنه، ميشه فهميد كه اون نجاره. اما اگه اينهائي كه اين چيزها رو ميگن و مي نويسن، دهانشونو ببندند، به آدم هاي عادي تبديل ميشن كه از حل ساده ترين مسائل روزمره خودشون عاجز مي مونن. اونوقت فكر ميكنم كه آيا، خودمو مضحكه يه مشت حرف و كلمه و اينها قرار نداده ام؟ اينكه انگار حرف اينها اهميتي هم داره و تاثيري هم در روندها ميذاره. بطور مثال يه بابائي بود كه تو صحبت هاش ميگفت: چون در اين اتاق ـ منظورم اتاق پال تاك هست ـ نمي تونم حرفم رو بزنم، اتاق رو ترك ميكنم. ببين چه حدي از بي پرنسيبي در رفتار جا خوش كرده؟ - واقعاً همچين چيزي گفته؟ - آره بابا، طرف خودشو متخصص و آدم با مطالعه و اينها هم ميدونه. آخه آدم بايد خيلي ديكتاتور باشه كه بگه من فقط به اين دليل در اين اتاق مي مونم كه حرف هام رو بزنم. - روزگار غريبي است. آنهائي كه فكر ميكنند حرفي براي زدن دارن، نميدونن كه براي رابطه گرفتن با سايرين، اين شنيدن هست كه مهمه و نه گويندگي. وگرنه كسي كه فكر كنه چيزي داره كه مهمتر از انديشه ديگري است، در همين نقطه ره به بيراهه مي بره... عليرغم اينكه در زمان پياده روي تلاش كرديم كه به مسائل مختلف ديگري بپردازيم، اما انگار سايه شوم چنين نگرشي ميبايست بالاي سرمان باقي مي ماند. اينكه عده اي به نام انسان و به نام مبارز بودن، نفرت انگيز ترين وسائل رو براي پيش برد تصورات ماليخوليائي خودشون مايلند كه بكار بگيرند.

This page is powered by Blogger. Isn't yours?