کلَ‌گپ

۱۱/۰۱/۱۳۸۳

سفري شبانه با اتوبوس يه ساعت بيشتر وقت نداشتم كه خودم رو به گاراژ برسونم. تو اينجور موقع ها هرچه هم كه بخواي عجله كني، باز يه مشكلاتي پيش مياد كه اصلاً انتظارش رو نداري. وقتي جلوي تاكسي رو گرفته و گفتم: ميدان شهرداري؟! راننده كله اي تكان داده و منو سوار كرد. دو نفر عقب ماشين نشسته بودند. انگار زن و شوهر بودند. عجله و خجالت نميگذاشت كه سربرگردانده و بهشان نگاه كنم. همان نگاه گذرا در حين سوار شدن كافي بود. ساكم رو كه از اندازه معمول يه چمدان هم بيشتر بارش كرده بودم رو روي پام جابجا كردم. بيشتر از اينكه براي جائي در اتوبوس فكر كنم، داشتم به اين مسئله فكر مي كردم كه آيا راننده اجازه ميده كه ساكم رو هم ببرم تو اتوبوس؟ اگه يكي دوساعت زودتر ميرفتم، شايد ميتونستم هم بليطي تهيه كنم و هم ساكم رو بدم قسمت بار صندوق بغل ماشين. ادامه

۱۰/۰۱/۱۳۸۳

مشاهدات زاغچه باغچه ما ديگه فكر كنم سه روزي ميشه كه همين جور رو بالكن افتاده و از جاش بلند نميشه. امروز وقتي داشتم از بغل ساختمان مي گذشتم، يه بوئي به مشامم خورد. وقتي خوب حواسم رو جمع كردم و دنبالش رو گرفتم، متوجه شدم بو درست از روي همان بالكن پخش ميشه. سه روز پيش بود كه تو گرگ و ميش هوا اومد رو بالكن. يه گربه تنبل هم دنبالش راه افتاده و اومده بود. تو دستش يه بسته پلاستيكي از اين نون هاي ورق ورق سفيد بود. اين هم كار هميشه گي اش بود كه از بالاي بالكن نونها رو پرت كنه بطرف محوطه پشت ساختمان. بغيراز تك و توك خونه هائي كه نشان از جنبده اي در خود داشت، بقيه كيپ كيپ بسته بودند. نه فقط پرده ها رو كشيده بودند، حتي بعضي از اونا با حفاظي كركره اي از بيرون كيپ شده بودند. هنوز هوا روشن نشده بود و هيچ نشاني از اين پرنده هاي كوچك پرسروصدا در ميان نبود. واسه همين وقتي در بالكن رو باز كرد، صداش تو تمام محوطه پيچيد.حتي خش خش پلاستيك رو ميشد شنيد وقتي كه داشت نون ها رو يكي يكي از توش در مي آورد و با لذت و هيجان خاصي زور ميزد تا اونا رو هرچه دورتر بندازه. ادامه

۰۸/۰۱/۱۳۸۳

نامه هاي منتشر نشده سهراب سپهري ديشب بعداز اينكه براي آخرين بار نگاهي به كانال هاي مختلف انداختم و ديدم كه فيلم بدرد بخوري نشون نميدن، سري به كامپيوتر زدم و صفحه دوات از سايت آقاي رضا قاسمي رو باز كردم. توي اين بخش از سايت رضا قاسمي هميشه چيزي براي خواندن پيدا ميشه. چيزي كه نشان از يه كار قابل مكث با خودش داره. در لينك هائي كه جديداً وارد شده، لينكي بود در مورد نامه هاي منتشر نشده سهراب سپهري. من بعضي از نامه هاي سهراب رو كه از كشورهاي مختلف براي دوستانش فرستاده در برخي نشريات ديده بودم. راستش نوع نگارش سهراب در بالاخص نامه نگاري هميشه توجه ام رو بخودش جلب كرده بود. احساسي از بي شيله پيله گي كامل، حالتي از سوالاتي كه انگار درست در همان لحظه در ذهنش شكل ميگيره و عيضاً جواب هائي كه خودش به همان سوالات مطرح ميكنه، بدون اينكه هيچ قصد معيني از بيان نظر و يا شكل دهي نظريه اي داشته باشه. سهراب حتي رنگ هاي تصويري به نامه هاش ميده. طوري كه نميشه نشان از يك نامه رو در آن ديد. اين اشتياق من براي خواندن نامه هايش طبعاً منو به سرعت به آدرسي كشاند كه نامه ها در آن منتشر شده اند. من جداً از آن سري از دوستاني كه زحمت مي كشند و چنين يادها و نوشته هايي رو منتشر مي كنند، تشكر مي كنم. بدون اينكه قصد داشته باشم براي خواندن نامه و نظر و حرف اين يا آن فرد ارزش ويژه اي قائل بشم، اينو ميتونم بگم كه بعضي نوشته ها هستند كه هيچ ربطي به زمان نگارش ندارند و حتي به نويسنده اش. يادم نمي ره يكي از دوستان وقتي شنيده بود كه چندتائي از كتابهاي " كريشنامورتي" رو به فارسي برگردانده ام، ميگفت:« تاريخ انتشار آن كتابها كي هست؟» وقتي منظورش را از اين سوال پرسيدم، توضيح داد كه طبعاً نوشته ها و سخنراني هاي آخرش ميبايد نشان از تعمق بيشتري در نگاه و نگرش وي داشته باشه. البته بسياري هستند كه فكر ميكنند انسان در همه امور زندگي اش مارپيچ پيشرفت و آنهم الزاماً به جلو رو طي مي كنه و تحول تدريجي شامل وي شده و خلاصه اينكه افراد مو سپيد در چنين ساختاري از ذهن، قطعاً پخته تر و جا افتاده تر و حرفهاشان استنتاج كاملي از تجارب زندگي شان است. حال آنكه براي بيان زيبائي و انعكاس تاثيري كه ورود آن در جان آدمي ميذاره، حتي سكوت هم ميتونه بيان دقيقي باشه. وقتي اين جمله از سهراب رو ميخونم كه ميگه:« ... ديري‌ است‌ بيشتر وقت‌ خود را در خانه‌ مي‌گذرانم‌. از برخوردهاي‌ با اين‌ و آن‌ كاسته‌ام‌.اگر ياران‌ مثل‌ درخت‌ بيد خانه‌ ما كم‌ حرف‌ بودند، هر روز به‌ ديدنشان‌ مي‌رفتم‌. گاه‌ يك‌ قطره‌آب‌ كه‌ روي‌ دست‌ ما مي‌افتد از همه‌ ديدارها زنده‌تر است‌...» اگه خوب به ساختار همين جمله نگاه كنيم، متوجه ميشيم كه براي اين جمله هيچ زمان و هيچ جايگاهي نياز نيست. يك انسان يا چنين جمله اي رو با تمام وجودش حس ميكنه يا اينكه اونو صرفاً بعنوان يك جمله مجرد روشنفكري موضوعي قابل بحث ميدونه. و از سوي ديگه براي حس چنين جمله اي، هيچ سلسله مراتب سني و گذران خاصي نياز نيست. تصوري كه توسط بسياري از برپاكنندگان دكان هاي عرفاني و درويشي و از اين قبيل دامن مي زنند. آنهائي كه براي درك جهان به كوهستانها ميروند و يا خود را درگير عذاب هاي عجيب و غريب مي كنند و يا آخرالامر حس چنين جمله اي رو به وجود حد معيني از دانش در ذهن انسان مربوط ميدانند. من نامه ششم از اين مجموعه نامه ها رو در وبلاگ : ساكنان زمين گذاشته ام. اين كارم بيشتر به اين خاطر هست كه شايد از اين طريق افراد بيشتري به سخناني خوب دسترسي داشته باشند. فقط همين.

۰۵/۰۱/۱۳۸۳

" دبورا " اسمش " دبورا " ست، فكر كنم هفت سالش باشه. از پشت پنجره كارگاه دارم نگاهش مي كنم. در محوطه وسيع كارگاه بخشي رو براي اسب‌هاي صاحب قبلي در نظر گرفته اند. چمني كه اسب‌ها در آن به چرا مشغول هستند، با طنابي مخصوص از بقيه محوطه كارگاه مجزا شده و درست در كنار همين مرز، كُپه‌هائي از خاك و سنگ ريخته اند. و " دبورا " بدون اينكه لحظه اي آرام بگيره، از اونا بالا ميره و پائين مياد. انگار در نظمي نانوشته تصميم گرفته كه همه انرژي موجود تو تنش رو بسوزونه. از ميان سنگ و خاك، چيزي حواسش رو به خودش جلب كرده. زور ميزنه و اونو از خاك بيرون مي كشه. چيزي شبيه تشكچه هاي مخصوص صندلي ماشين. اونو با خودش بطرف محوطه كارگاه مياره تا بپرسه كه آيا اين تشكچه رو احتياج دارن يا نه. پدرش از دور برايش دستي تكان ميده كه معني اون دور انداختن تشكچه هست و " دبورا " اونو همراه خودش برده و درست همانجائي دور ميندازه كه برداشته بود. حواسش ميره به اسب ها. از روي حركت دستها و لبهايش اين گمان به ذهنم مياد كه انگار داره با اسب ها حرف ميزنه. همانطور كه روي يكي از كُپه‌ها ايستاده، با دستش به يكي از اسب ها اشاره مي كنه و جالب اينكه آن اسب از همان فاصله دور و با تكان دادن سرش بطرف " دبورا " مياد. اسب كه به گمان كره اسب جواني است، سرش رو از حد طناب عبور داده و با پره هاي بيني اش " دبورا " رو بو ميكشه. " دبورا " هم بدون اينكه لحظه اي مكث كنه، انگار داره يه چيزهائي بهش ميگه. - " ببخش كه حرفمون قطع شد." دوستم اين جمله رو در حالي بهم ميگه كه داره توي كاغذهاش دنبال چيزي مي گرده. - " من داشتم به كارهاي دبورا نگاه مي كردم. انگار داره با اسب ها حرف ميزنه!" - " آره، اون كه كم نمياره! هروقت با پدرش مياد به كارگاه، از كارگرا گرفته تا گربه و سگ و اسب و خاك و سنگ و همه و همه صحبت مي كنه. وقتي ديگه كسي رو براي صحبت گير نمياره، مي افته به جون پدرش و حرفهائي رو كه اينجا و آنجا زده و يا شنيده، براش تعريف مي كنه." - " حتماً پدرش هم حوصله اش سرميره و جوابش رو نميده. پدر و مادراي اين دوره زمونه كه ديگه حوصله اي ندارن با بچه ها و دنياي دروني شون رابطه بگيرن." دوست ديگرم كه در اتاقي ديگه نشسته بود، مياد پيش ما و در حين آمدن ميگه: " والله پدرش هم دست كمي نداره! اگه كسي رو گير بياره ديگه ول كن نيست. انگار از زمين و زمان براش موضوع براي صحبت كردن در مياد." دوست ديگرم كه ما در اتاق كار اون جمع شده ايم ميگه: " امروز وقتي دبورا اومد پيش من، بهش گفتم كه من تو خونه ام يه تعداد قناري و مرغ عشق دارم. خيلي خوشحال شد چون خودش هم مرغ عشق داره. برام تعريف كرد كه يكي از مرغ عشق هاشو گربه گرفته و كشته. جالب تعريف كردنش بود. بهم ميگه: اون روزي كه گربه مرغ عشق منو گرفته بود، من پهلوش بودم. « بندو» - اسم يكي از مرغ عشق هاش – به « تيندو » گفتش كه: اونجا يه گربه مخفي شده و نرو كه ممكنه تو رو بگيره و بخوره. وقتي ازش پرسيدم: خب تو چطور فهميدي كه « بندو » اين حرفها رو زده؟ بهم ميگه: « بندو » گفته: " چي..هي خي جو ... ... " اين صداها رو با جمع كردن لبهاش و بستن دندانهايش طوري ادا ميكرد كه بتونه صداي مرغ عشق رو تقليد كنه. بعدش جواب « تيندو » رو هم با همين صداها مشخص كرده بود كه انگار گفت: نه من گربه رو ديدم و مواظب هستم. حتي در اين ميانه خودش هم با اون دو تا صحبت كرده و يه چيزهائي بهشون گفته. بعدش كه گربه چنگ انداخته و « تيندو » رو گرفته، دبورا گربه رو دنبال كرده و وقتي اون يه گوشه اي قائم شده بود، باهاش حرف زده و دعواش كرده. از آن موقع تا حالا گربه از ترس دبورا ديگه به خونه اونا نمياد... همينطور كه دارم به توضيحات دوستم گوش ميدم، نگاهم به " دبورا " است. اسب دوم هم به جمع شون نزديك شده. حالا "دبورا" يكسوي طناب هست و دو تا اسب جوان سوي ديگه و آنها در حالي كه سرهاشون رو تكان ميدن، گاهي با شيهه خفيفي واكنش نشان ميدن. "دبورا" هم انگار داره با يكي دو تا از همكلاسي هاش صحبت مي كنه و هر چند لحظه يكبار با دستاش موهاشو كنار ميزنه و بازهم به حرف زدن ادامه ميده. پدرش اونو صدا ميزنه. و اونم بعداز اشاراتي كه با دستش بسوي اسب ها ميكنه، واسه خداحافظي مياد تو دفتر كار. دوستم بهش وعده ميده كه يه وقتي حتماً بره خونه اش و مرغ عشقش رو ببينه و اگه دلش ميخواد ميتونه براش يكي دوتا قناري هم ببره. " دبورا " با خوشحالي اتاق رو ترك مي كنه. هرچند معلوم نيست كه چندلحظه ديگه چه موضوعي نظرش رو جلب خواهد كرد و كل قضايا و حرف هائي كه در كارگاه زده و يا با اسب ها از ذهنش خارج خواهد شد و يا يادش خواهد ماند. اين احتمال به يقين نزديك تر هست كه اون در لحظات ديگه با قضايا و موضوعات ديگه اي مشغول بشه. از لحظه اي كه پدرش ماشين رو روشن مي كنه، پشت پنجره عقب ماشين قرار گرفته و براي همه دست تكان ميده. انگار داره با كارگاه، با ماشين هاي كهنه و اسقاطي، با اسب ها، با گربه ها و آدمها و خلاصه با همه آنهائي كه در دوساعت گذشته در تماس بوده، خداحافظي مي كنه.

-------------------------------------------------------------

در جستجوي ريشه هاي نگراني در راهروي نزديك به بخش مراقبت هاي ويژه همراه دوستم قدم مي زنيم. قدم هايمان نه قدم هست و نه كشيدن پا روي زمين. چيزي است بين اين دو. اگرچه حرفها و كلماتي كه رد و بدل ميكنيم، گاه از فراز تمامي مكانها و زمانها گذر ميكند و ما رو به دنياي عجيب و غريب تجريدات پرت مي كند، اما در كنار آن و احتمالاً در ذهن هردويمان دلشوره جاي خاصي را اشغال كرده. از همان لحظه اي كه به اتاق بخش مراجعه كرده بودم كه بيماران را براي گذران دوره نقاهت در آن جا بستري مي كنند، و با ديدن جاي خالي تخت او – برادرم – احساس كردم كه انگار دلشوره اي در همه جاي بدنم پخش شده. اگرچه رفتار معمولي كه از من بروز كرد و از جمله جمع كردن برخي وسائل شخصي وي از كمد و غيره همه و همه درست و عادي انجام شده بودند، با اينهمه دلشوره داشت كماكان حضور محكم تري بخودش ميگرفت. حتي احساس مي كردم كه از نُك ناخن هايم هم مي چكند. زماني به اين حالتم يقين پيدا كردم كه داشتم تلفني صحبت مي كردم. وقتي داشتم از تبريكات يكي از دوستانم تشكر مي كردم، در صدايم حالتي بوجود آمده بود كه دوستم پرسيد: چي شده؟ خبري هست؟ مسئله اي پيش آمده؟ مراجعه من به بخش ويژه نيز نه تنها اين نگراني رو به پايان نرساند، بلكه شايد بهتره بگم اونو تثبيت كرد. حال من و دوستم تلاش مي كنيم تا با صحبت روي بسياري موضوعات مختلف سرپوشي بر نقش نگراني در خود بذاريم. حدود ده دقيقه اي ميشه كه پزشك معالج و يكي از همكارانش تخت برادرم رو در حالي كه اون بيهوش روش خوابيده بود براي عكس برداري بسوي اتاق مخصوص برده بودند و اشاره داشتند كه ميخواهند براي اطمينان يك اسكان كامل از سرش بگيرن. من و دوستم كه با قدم زدنهايم لحظه هاي سنگين انتظار رو پشت سر ميذاريم، به اهميت اين جمله آگاهيم كه از دهان دوستم خارج شد: وقتي بالاي سر يك مريض دكتر و متخصص و تمامي امكانات پزشكي مناسب قرار داشته باشه، ديگه بايد در اقيانوسي از ناشناخته فرو رفت كه مثلاً خواسته باشيم علتي براي نگراني خودمون پيدا كنيم. اما عملكرد نگراني در تن انسان ربطي به جمله نداره. اين هم از مكانيسم ديگري تبعيت مي كنه. در همين لحظه در اتاقي باز شد كه محل پوشيدن لباس مخصوص براي ملاقات هست. مردي درشت اندام كه ريشي بلند داشت و گوشواره اي برگوش بيرون آمد. كيفي سامسونت در دست داشت. لحظه اي اونو اين دست و آن دست كرده و نگاهش روي چهره ما توقف كرد. انگار اين توقف نگاه نياز دروني اش بود. چند لحظه اي نگذشت كه ناگهان ديدم به ديوار تكيه داده و تمام هيكلش تكان مي خورد وقتي دستش را به ديوار تكيه داد، صداي هق هقش نيز بيرون زد. به كنارش رفتم و سعي كردم با نگاه به چشمانش و دستي روي شانه اش او را دلداري بدم. اون رو بما كرده و گفت: امروز براي هفتمين بار همسرم رو عمل كرده اند. بيچاره خسته شده و من هم. از چهارم فوريه تا الان ديگه چيزي و قسمتي توي سينه اش نمانده كه عمل نكرده باشن. ... و در حالي كه كماكان اشك از چشمانش مي چكيد ادامه داد: شما هم خارجي هستيد و منو خوب مي فهميد. چنين غم هائي وقتي غريبه هم باشي، خيلي دردناك هست. دوستم تلاش مي كرد تا با حرف هايش اونو آرام كنه و براي اينكار اشاره اي داشت به عملي كه نيمساعت پيشتر از آن برادرم از سرگذرانده بود. مرد چشمان اشكبارش رو بطرف من گرفت و با اينكار با من همدردي مي كرد. همزمان درباره همسرش صحبت مي كرد و يا توضيح ميداد كه بنا به تبعيت از سنتي ديرينه و مربوط به وطنش ريشش رو از اولين روز بستري شدن همسرش نتراشيده. و شلوارش را نشان ميداد كه حكايت از لاغري اش داشت طوري كه چندين شماره گشادتر بنظر مي رسيد. انگار نگاه هاي نگران ما و اون مرد متاثر از مكانيسمي قابل درك براي يكديگر بسوي هم جذب شده باشند. من قادر نبودم جز نگاه به چشمانش و انتقال احساس همدردي ام كلمه اي به زبان بياورم. گفتن جلماتي به انگليسي براي كسي كه احتمالاً از كشورهاي اروپاي شرقي است آنهم در آلمان، كاري بي معني خواهد بود. از آن گذشته مگه كلمه چه كاري خواهد كرد كه چشمانم نتواند؟ و خوب مي فهميدم كه من و آن مرد يكديگر را حس مي كنيم. هنوز يك دقيقه از خداحافظي مرد نگذشته بود كه پزشك معالج برادرم از سلامتي و درست بودن همه امور خبر داد و ما بهمراهش وارد بخش مراقبت هاي ويژه شديم. درست در همين لحظه بود كه احساس كردم كلمات اين جراح همچون معجوني بود كه انگار تمامي اثرات سمي نگراني را از تنم خارج كرده و حالتي همچون خستگي ناشي از كشيده گي عضلاني با چاشني رخوتي شيرين، جايش را پر كرد. دوستم با لبخند رو به من كرده و گفت: خوبه بعداز چندين ساعت بالاخره حالت شوق و شوخ به چشمانت باز گشت!

***

برادرم به تدريج حالت عادي اش رو بدست مياره و در طي اين مدت چندين بار آن مرد رو ديدم. حال همسرش بهتر شده و ديدارهاي بعدي ما كماكان با لبخند و آرزوي سلامتي متقابل بيماراني است كه عامل آشنائي ما دو تا شده اند. ناگفته نذارم كه من و اون چند كلمه دست و پا شكسته آلماني ردو بدل مي كنيم با يه عالمه لبخند و صميميت. نظر شما

۲۶/۱۲/۱۳۸۲

احساسات و زندگي ما در غرب تازه از بيرون آمده ام. بيرون كه چه عرض كنم، رفته بودم براي ملاقات برادرم كه در بيمارستان خوابيده. اون از يه حادثه خيلي جدي جان بدر برده و خلاصه خيلي هم سركيف هست. اگر چه يه عالمه سيم و شلنگ به هرطرفش وصل كرده اند و دستگاه هائي مدام بوق ميزنند و علائم مختلفي روي مونيتورشون نمايش داده ميشن – چيزي با قيافه هاي بيق ما انگار رابطه معكوس داره و مدام ما رو به حيرت فرو ميبره. جالب اينكه از رو نميريم و خيال مي كنيم با نگاه به آن، بالاخره به راز و رمزش پي خواهم برد! اما چند لحظه اي نگاه، بمن ثابت مي كنه كه اين كار تحقيقي رو بذارم براي بعد. فعلاً فرصت زيادي نيست.- بهرحال با برادرم سر هر چيزي و هر كلمه و حرف و قيافه اي كه مي بينيم، مي خنديم. خنده هاي ما خود بخود چهره خيلي از پرستاران رو خندان كرده. دخترك پرستاري بما نزديك ميشه و به آلماني چيزهائي ميگه. قيافه برادرم فرياد مي زنه كه: من كه چيزي نفهميدم، اگه ممكنه يه كتاب لغت هم در كنارش بهم بدين... خب، قبل از اينكه اون چنين سوالي رو به زبان بياره، من به انگليسي منظور دختره رو مي پرسم و دختره نيز لغات مناسب به انگليسي براي توضيح نظر خودش رو از پرستارهاي ديگه و صداي هرهر و كركر آنها نشون ميده كه كل اين قضيه شده يه موضوع جك كه بي خيال اين حرفها. سروكله دخترك دوباره پيدا ميشه. اينبار بدون اينكه اعتماد به نفس خودشو از دست بده، دوباره به آلماني چيزهائي گفت كه مربوط به اتاقي در طبقه هفتم هست. برادرم كه متخصص نمايش هست، حالتي از خودش نشان ميده كه انگار همه چيز رو فهميده. ميگم: منظورش چي بود؟ توضيح ميده كه منظور دختره اينه كه من ملاقاتي دارم در طبقه هفتم هست و اگه كسي بياد بايد بره آنجا ... ميگم: فلاني تو هم مارو گذاشته اي سركار؟ آخه كسي كه در اتاق مراقبت هاي ويژه هست ميتونه براي ديدن ملاقاتي اش بره طبقه هفتم؟ از طرف ديگه، مگه من ملاقاتي نيستم؟ خب چطور شده كه منو اجازه ميدن و كسان ديگه رو اجازه نميدن. برادرم كه انگار قصد نداره از رو بره، ميگه: نه، منظورش اينه كه بعداً ملاقاتي ها رو بايد آنجا ملاقات كنم. ميگم: خب فكر نمي كني كه چنين حرفي بي معني است؟ اصلاً تعجب من اينه كه تو بعنوان شنونده اين حرف هيچ شكي به اين صحبت نداري؟... خلاصه با خنده بعدي كه روي همين موضوع پيش آمد، ميگه: بابا جان حتماً اونا يه منظوري دارن ديگه... ميگم: من مي فهمم كه يه منظوري دارن، اما اونا انگار آمده بودند كه منظورشان را بما حالي كنند. بگذريم همينطور مي مونيم اگه كاري هم بايد صورت بگيره، خب خودشان ميان سراغت. مسير بيمارستان تا خونه رو آنقدر آروم ميرونم كه صداي همه ماشين هاي پشت سري ام در مياد. دارم به اين موضوع فكر مي كنم كه چطور زندگي انسانها حتي نه به موئي كه به رشته هائي ميكروسكوپي بند شده. بالاخره به خونه ام ميرسم و آمده و نيامده، تلفن زنگ ميزنه. همان دوستي است كه بطور تصادفي شب قبل به منزل برادرم رفته بود و بعداز ديدن وضعيت وخيم اون، با هم به بيمارستان رفته و عملاً باعث نجات جانش شده بود. ميخواد بدونه كه اگه حالشو دارم با هم بريم پياده روي در جنگل. موافقت مي كنم و مياد. - " دارم فكر مي كنم كه اگه آن شب نمي رفتم پيش برادرت، شايد قضيه ناجور تر از اين حرفها ميشد. انگار دستي نامرئي منو كه حسابي خسته و كوفته بودم و غذائي گرفته بودم كه بخورم، بطرف خونه برادرت كشاند" -" والله من فكر مي كنم كه در شبانه روز خيلي از اين اتفاقات مي تونه بيافته ولي نمي افته و هيچ كس هم از چنين احتمالي صحبت نمي كنه. درست مثل همين مورد. اگه تو نمي رفتي، كسي نمي گفت: اي بابا فلاني هم نرفت يه سري بهش بزنه. و همه بعنوان امري و حادثه اي بديهي يا طبيعي باهاش برخورد مي كردند. فكر نمي كني كه تعداد حوادثي كه ميشه جلوشونو گرفت و فقط به چشماني بينا تر احتياج داره كه متاسفانه ما فاقد اون هستيم، ميتونست خيلي كمتر از اينها بشه؟ فكرش رو بكن. همين حادثه در كشورهائي با فرهنگ هاي شرقي – با تمامي پارادوكس هايش – كمتر اتفاق مي افته. يادمه تابستان يكي از دوستانم اومده بود پيشم. بعداز اينكه خبردار شديم كه يكي از همكاران راديوئي ما از شهروندان تاشكندي، به بيماري سرطان مبتلا شده و يكي از چشمانش رو از دست داده، از خود بيخود شده بوديم كه يه كاري براش بكنيم. شنيديم كه خيلي از دوستان ديگه اي هم در همانجا بهش كمك مي كنند و خلاصه اينكه در اينجا حتي همسايه هاش نميدونند كه اون اسمش چيه. - " من قبول دارم كه قضيه بغرنج تر از اين حرفهاست. درواقع شايد حضور اينهمه خارجي در اينجا برعكس تبليغات احمقانه شان، منشاء كمك رواني مناسبي به اينها باشه. اگر اينها از صبح تا غروب ترس از خارجي و دامن زدن به احساس ناامني رو پيش نبرند؛ يا مثلاً هنوز صداي بمب هائي كه در مادريد گذاشته شده، تو آسمان مي پيچه كه دستشونو به سوئي دراز كرده و اين و آن رو بعنوان مسئول معرفي مي كنند، طوري كه هر خارجي و بالاخص خاورميانه اي ها بعنوان مظنون بالقوه ديده ميشن. اگه عقل و خرد بر رفتارها حاكم بود، چه بسا كه همين خارجي ها خود مامن مناسبي براي تسكين بسياري از دردهاي شهروندان غربي ميشدند. شهرونداني كه در تنهائي غريبي دست و پا ميزنند." -" تقريباً سه سال پيش بود، حدود آپريل سال 2001 كه داشتم از پياده روي بر ميگشتم. دسته اي گل وحشي چيده بودم و يكي از همسايه هاي هم طبقه تو راهرو وايستاده بود و بعداز سلام و عليك، بهش گل ها رو تعارف كردم و اون تشكر كرد و نگرفت. از حالتش و حرف زدنش احساس كردم كه انگار حالت ملتهبي داره. راستش رابطه حسنه اي با هم نداشتيم. چندين ماه پيشتر از اون روز، وقتي داشتم صبح زود نرده هاي جلوي خانه ام رو پاك ميكردم كه روش انگار كبوترها آثار هنري شون رو جا گذاشته بودند، ديدم از در خونه اش اومده بيرون و به زبان آلماني و در اشاره به من يه چيزهائي داره ميگه. من اولش برگشتم پشت سرم رو نگاه كردم. بعدش پرسيدم منظورت منم؟ گفت: آره. و اينبار به هلندي و لهجه همين منطقه شروع به صحبت و داد و بيداد كه باز هم من نفهميدم منظورش چيست. رفتم جلوتر و ديگه از عصانيت مي خواستم بگم: چته بابا، سرصبحي، مگه زنبور گزيده تورو كه اينجوري داد و بيداد مي كني؟ اينبار شمرده تر گفت: تو به اين كبوترها حق نداري غذا بدي. اونا عادت كرده اند و حالا ميان نه تنها روي بالكن تو، بلكه رو بالكن من ميان و آنجا رو كثيف مي كنند. ميگم: من دلم نيومد كه بهش غذا ندم. وقتي من در خونه ام رو باز كردم، اون بدون ترس اومد تو و وقتي شروع كردم بهش غذا دادن، خورده نان رو از تو دستم ميگرفت. با اينهمه زن عصباني تر از اين حرفها بود. و اصرار كه تو نبايد به آنها غذا بدي وگرنه ميره و از دست من به شركت خونه كه نقش صاحب مجتمع رو داره شكايت مي كنه. من هم پذيرفتم كه اين كار رو نكنم. حالا همين پيره زن با حالتي ملتهب كنار بالكن وايستاده. من فكر مي كردم كه احتمالاً منتظر يكي از فرزندانش هست. هنوز نيم ساعتي نگذشته بود كه يكي ديگه از همسايه هايم در خونه ام رو زده و با چشماني پر اشك اشاره كرد كه همسايه مان مرده. من فكر مي كردم منظورش پيرمردي است كه دو تا خونه دور تر از خونه من زندگي مي كنه. همسايه گفت: نه، اون يكي، همان پيره زن آلماني رو ميگم. اوناش اونجا رو صندلي مرده است." به طرفش رفتم. اصلاً باورم نميشد كسي كه همين نيم ساعت پيشتر از اون ديده بودم، مرده باشه. يه رو تختي رو روش انداخته بودند و منتظر دكتر و بعدش منتظر ماشين مخصوص نعش كش مانديم. دكتر آمده و معاينه اش كرد و خلاصه بعدش هم جنازه اش رو منتقل كردند. نكته اي كه مجبورم كرد همه اين قضايا رو برات بگم، اينه كه اين بيچاره به يكي از همسايه ها مراجعه كرده و گفت كه حالش خيلي بده و اگه ممكنه شماره تلفن دكتر محلي رو براش بگيرن. همسايه ما هم به بخش اورژانس زنگ نزد و به دكتر معمولي زنگ زد. در اينجور مواقع دكتر معمولي قضيه رو در حد كسالت عادي مي فهمه و خلاصه دير ميرسه. به همسايه ام گفتم: چرا اورژانس زنگ نزدي؟ ميگه: اگه بيان و بفهمن كه قضيه جدي نيست، اونوقت من بايد ششصد مارك جريمه بدم. بهش ميگم: من از همين الان به تو قول ميدم كه اگه براي من چنين اتفاقي افتاد و تو به اورژانس زنگ زدي و من حالم در حد اورژانس شناخته نشد، من اون جريمه رو ميدم. اما تو شخصاً حال مريض رو تشخيص نده. خلاصه كنم دوست من، در اين سرزمين قضايا خيلي سطحي و با معيارهاي عجيب و غريبي برخورد ميشه. انگار ولوم بخش احساسات انساني شونو حسابي پائين آورده اند و يا حتي خاموشش كرده اند. ..." - " البته ولوم عقل مردم در مناطق شرقي رو انگار همينطور دست كاري كرده اند!" ... ساعاتي با هم قدم ميزنيم و مباحثه مان در رابطه با مصاحبه با آينده رو زيرو رو كرده و پيش مي بريم. نظرات شما

سه شنبه بازار برفي آرام ميبارد. در مسيرم بسوي بازار روز از پاركي عبور ميكنم كه بين مجتمع آپارتماني محل زندگي ام و خانه سالمندان قرار دارد. سرعت جابجائي مستاجران اين ساختمان از مجتمع آپارتماني ما نيز بيشتر است. هرچند بيش از هفتاد در صد اجاره نشينان مجتمع ما دوره بازنشستگي خودشان را طي مي كنند، با اينهمه آنها افرادي هستند كه قادر به جمع و جور كردن امور شخصي خود هستند و هنوز همه دريچه هاي اميدشان را نبسته اند! از دور يكي از همسايه هايم را مي بينم كه يكسالي است به مجتمع ما آمده. اهل آلباني هست و با همسر جوانش كه بيشتر به كودكي شباهت دارد، زندگي مي كند. سال قبل همسرش پسري بدنيا آورد. و آنها بصورت خانواده اي بسيار جوان خيلي راحت قابل تميز دادن از ساير ساكنين اين مجتمع هستند. با هم سلام و عليك مي كنيم. من سعي ميكنم بصورت يوگسلاوها با وي سلام و عليك كنم و اون هم به فارسي ميگويد: چيطوري! درباره سفرش به آلباني مي گويد واينكه چند روزي است از مسافرت آمده و در آنجا خودش و همسر و بچه اش مريض شده اند. و حال مريضي بچه اش ادامه پيدا كرده و انگار اسهال و استفراغ گرفته و در همين چند روزه بيش از سه كيلو لاغر شده – ومن در ذهنم دارم مجسم مي كنم كه يك بچه يكساله، چقدر ميتواند وزن داشته باشد – او از بي تفاوتي دكتر گله مي كند و اينكه بچه لب به چيزي نمي زند و ... ازش مي پرسم كه بچه شيرمادر ميخورد يا از اين پودرها؟ او ميگويد كه در همان ماههاي اول به بعد شيرمادر رو جلوگيري كرده اند و در يك لحظه ناگهان گفت: البته خانومم سه ماهه حامله است. چهره اش كاملاً شاد بود. هرچند تجسم آن دخترك كه بزور هفده ساله نشان ميدهد، با شكمي تازه برآمده، كار دشواري است با اينهمه بهش تبريك گفته و اضافه مي كنم: اين دفعه حتماً دختر ميخواي؟ ميگه: فرقي نمي كنه دختر باشه يا پسر. البته پسر باشه از يه نظر بهتره، خودت كه ميدوني. اينجا جمع و جور كردن دخترها خيلي سخته. ميدانم كه اين حرفها را بخاطر مسلمان بودنش ميزنه. اما ميگم: اينجا كه زن ها و دخترها بيشتر مورد توجه جامعه هستند و براي تو كمتر مشكلات ببار مياره! پسرا هستند كه مشكلاتشون بيشتره... مي خنده و ميگه: هرچه الله بگه همان ميشه. ميگم: يعني الله اون بالا وايستاده و هرشب ميره سراغ اين و اون و جنس بچه هاشونو درست ميكنه؟ شدت ريزش برف زيادتر ميشه. باهاش خداحافظي مي كنم و بطرف بازار ميرم. يكي از ويژگي هاي بازار روز در شهرك ما اينه كه ميشه در طي يكي دوساعت بيش از هفتاد در صد همشهرهايم رو ببينم. اكثراً يه سري به بازار مي زنند. آنهائي كه از بازار برميگردند چندتائي ساك پلاستيكي مملو از ميوه و يا سبزي جات دارند و آنهائي كه در مسير حركت من پيش ميرند، هركدام كالسكه اي، ساكي و يا كوله اي بر دوش دارند. در اطراف محلي كه بازار برپا شده، ماشين ها در انتظار پاركينگ هستند. در اين روز از شهر آخن نه تنها آلماني ها بلكه بسياري از مليت هاي ديگر ساكن آخن براي خريد به بازار ميان. ناگفته نذارم كه پيرزنها و پيرمردهاي روس بيش از همه به اين بازار علاقه نشان ميدن. اولاً بخاطر شباهتش به بازارهاي هفتگي خودشان كه به نام يكشنبه بازار يا بازار خريدهاي نقدي معروف بوده و ثانياً خريد اجناسي كه در آنجا برايشان امكان پذير بوده و اما در مغازه هاي دولتي نميتوانستند چنان جنس هائي رو پيدا كنند. البته در بازار روز چيني ها و عرب ها و بطور كلي انواع مختلفي از مليت ها رو هم ميشه ديد. چندتائي از دوستان رشتي رو مي بينم كه در صف خريد ماهي هستند. خريد ماهي و در فصل تابستان خريد بادمجان و باقلي و اينها باعث ميشه تا آنها هم مثل خيلي هاي ديگه به بازار بيان. دستي براي شان تكان ميدهم و از دور سلام و عليك مي كنيم. صف بزرگي جلوي يكي از كيوسك هاي ماهي فروشي در انتظار خريد ماهي سرخ كرده تشكيل شده. عده اي نيز در زير برف و دور ميزي با ارتفاع بلند قرار گرفته و دارند ماهي سرخ شده ميخورند. علت جمع شدن شان دور ميز بخاطر سس هائي است كه روي ميز تعبيه شده و آنها هراز چند لحظه مقداري سس روي ماهي ميريزند. سسي كه مخلوطي است از مايونز و پودر سير با سبزي هاي معطري مثل نعناع و يا جعفري. سس ديگه سسي است از تركيب سس گوجه فرنگي و مايونز. در تركيب اصلي آن كمي ويسكي هم ميريزند. البته من اين سس رو امتحان نكرده ام و نميدانم آيا طعم ويسكي ميده يانه. اما در رستوران هاي هلندي حتماً از اين تركيب استفاده مي كنند. جلوي كيوسك فروش مرغ هم شلوغ هست. قيمت مرغ در بازار روز بيست تا سي درصد ارزانتر از ارزان ترين سوپرهاست. يك ويژگي ديگر بازار روز سروصداي فروشنده هاست. آنها با آوازهايشان و سروصدائي كه راه مي اندازند و با تعريف شان از ميوه ها و بطور كلي كالاهايشان، با فضاي شوخ و خنداني كه بوجود ميارن، به نيازي از مشتريان پاسخ ميدن كه سالهاست خلاء اونو ميشه در زندگي روزمره شان احساس كرد. خريد در سوپرماركت ها و با قيمت هاي ثابتي كه روي كالاست، كاري كه ماشين الكترونيكي در محاسبه قيمت كالا مي كنه و پرداختي كه بصورت كارت اعتباري انجام ميدي، امكان كمترين تماسي رو بين فروشنده و خريدار مي گيره. در حالي كه در بازار روز ميشه سر كالا چانه زد و بعضاً ميشه طرف رو مجاب كرد كه مثلاً اگه يك كيلو گوجه يك يورو هست، شايد بشه دو كيلو رو يك و نيم يورو و حتي اگه در آخرين نيم ساعت مانده به بسته شدن بازار آمده باشي، ميشه با يك يورو دو كيلو گوجه خريد. خصوصيت فروشندگان درست هماني است كه از همه مغازه دارها ميشه انتظار داشت. صداهاي بم و صحبت هاي عاميانه، خطابي كه به اين و آن مي كنند. به پيرزني با شوخي ميگويند: مادمازل، و يا مردي چهل ساله را مرد جوان خطاب مي كنند و در ادامه با توجه به نوع زبان خريدار – بين آلماني، هلندي و فرانسوي كه زبان بلژيكي هاي شهر جنبي شهرك ماست – يكي را انتخاب و موضوعي رو بميان مي كشند و خلاصه هم جنس مي فروشند و هم صحبتي با مشتري مي كنند. هيچ وقت از ميان چنين صحبت هايي بحث و گفتگو پيش نمياد. من حتي يكبار هم شاهد دعوا و مرافعه فروشندگان با خريداران نبوده ام. حتي آن زمان هائي كه ميديدم چطور بعضي ها ميوه مي دزديدند و يا فروشندگان را به كلاه برداري متهم مي كردند. بهرحال فضاي خنداني كه آنها بوجود مياورند آن فضائي است كه براي بسياري از مراجعين به بازار كه از سن بالائي هم برخوردارند، بسيار ضروري است و آمدن به بازار جزء تفريحات هفتگي شان است. در اين مدت برف گاهي شدت گرفته و گاهي بسيار آرام شده. ناگهان صداي گريه بچه اي بگوشم ميرسد. سرم را بر ميگردانم و در ميان جمعيت دنبال صدا مي گردم. بچه در كالسكه هست و مادرش در حالي كه چندتائي ساك پلاستيكي به دسته كالسكه آويزان است و خود دست بچه ديگري را در دست دارد، با هم دارند پيش مي روند. مادر هيچ توجهي به گريه بچه ندارد. از لباس مادر ميشه متوجه شد كه يكي از كولي هاي منطقه بالكان است. اگر بخواهم براي وي مليتي بتراشم فكر مي كنم كار خطائي مرتكب مي شوم. آنها فراتر از تعلقات منطقه اي اند و همين خصوصيتشان چيزي است كه هميشه برايم جذبه داشته. مادر كه طبق معمول خود دختركي بيش نيست، با نگاه و چهره اي خسته به راهش ادامه ميده. بچه كماكان با شدت داره گريه مي كنه. تنها چندتائي پيره زن هستند كه توجهشان به گريه بچه جلب شده و انگار دلشان ميخواد وارد معركه شده و كاري كنند. دوتايشان در كنارم هستند. به يقين مي توانم بگويم كه آنها روس و يا بطور كلي از شوروي سابق هستند. خصوصيت بابوشكاهاي روس – مادر بزرگ ها – زبانزد خاص و عام هست. آنها مادران بلاواسطه كودكان هستند حتي بچه هائي كه هيچ تعلق خوني هم بهشان نداشته باشند. در آنجا معمولاً نوادگان با مادربزرگها بزرگ ميشن. مادران خود نيز در زماني ديگر به مادر بزرگي تبديل شده و همان وظايف را دنبال مي كنند. براي اينكه حدسم رو تكميل كنم زير لب و طوري كه پير زنان متوجه صحبتم بشن، به روسي در اعتراض به بي توجهي مادر چيزهائي مي گويم. پيره زن بدون اينكه از روسي صحبت كردن من متعجب بشه، شروع به صحبت كرده و حرفم رو تائيد مي كنه. دلش بالاخره طاقت نياورده و با چهره اي مهربان – بدون اينكه زمينه اي براي اعتراض زن جوان بوجود بياره – بطرف بچه ميره. بچه كه انگار كلاهش جلوي چشمش رو گرفته بود و از طرف ديگه بيسكويتي كه داشت ميخورد از دستش افتاده بود، با حل اين دو مشكل آرام ميشه و پيرزن با دستمالي كه از جيب پالتوش در مياره دماغش رو هم تميز مي كنه. مادر جوان هم اومده كنارش و خلاصه اولش با زبان بي زباني و بعدش چند كلمه اي انگار حرف يكديگر رو فهميده اند، با هم صحبت مي كنند. آنها از هم جدا ميشوند و حال انگار پيرزن تازه متوجه من شده و نگاهي خندان بطرفم ميندازه. دستي براش تكان ميدم و در جهت ديگر پيش ميرم. بالا و پائين رفتن چندباره از خيابان اصلي شهركمان كه تنها دويست متر درازا داره – البته از محل مرز بين آلمان و هلند تا خيابان فرعي كه ميدان شهرداري شهرمان هست و محلي است براي بازار روز – كاري است هميشگي. پيرمردي كه در طبقه دوم خانه اي بالاي يكي از رستوران هاي شهركمان زندگي ميكنه، مثل تمثالي در قاب عكس، توي پنجره اش قرار گرفته. تنها لحظه اي كه ميتوان به نقاشي بودن وي ترديد كرد، زماني است كه منو مي بينه. از دور دستي برايم تكان ميده و من هم بصورت مميك از وي در مورد قلبش مي پرسم كه هنوز در نوبت عمل هست و كم و بيش تحت نظر پزشك قرار داره. كمي پائين تر مغازه محمد عرب هست. وي مراكشي است و خودش و همسرش مغازه رو اداره مي كنند. از دور سلام و عليك مي كنيم. سلام و عليك ما طبق معمول بصورت : السلام و عليكم يا حبيبي است! روزهاي سه شنبه مغازه اون هم خالي از مشتري نيست. خيلي از مشتريان بازار روز در وقت بازگشت بسوي شهر آخن، سري به مغازه اون مي زنند. نان هاي عربي و كردي و تركي كه اخيراً طرفداران زيادي پيدا كرده تنها در مغازه اون پيدا ميشه. ميوه هايش و حتي سبزي جاتش معمولاً از نظر قيمت و كيفيت ميتونه براحتي با بازار روز رقابت كنه. از همه مهمتر همان خصوصيات مغازه داران شرقي است. با همه دوست هست و عليرغم سنش كه حدود سي و خورده اي است، با تيپ ها و سنين مختلف براحتي قاطي ميشه. همسرش كه پوشش كامل اسلامي رو رعايت مي كنه نيز در خوش و بش كردن با زنان و مردان تابع هيچ محدوديتي نيست. ناگفته نذارم كه هردويشان بسيار مودب و بجاي خود با گذشت هستند. يكي از خصوصياتي كه جايش در اين محيط بشدت خالي است. مثلاً اگه پول خورد نداشته باشم، مجبور ميشوم به اصرار وي قضيه رو فراموش شده حساب كنم و هروقت دوباره برگشتم بدهي ام را بدهم. نسيه خريدن – كاري كه در اينجا اصلاً صحبتش رو نميشه كرد – بيش از اينكه نشان از وضعيت اقتصادي داشته باشه، ميتونه نشانه اي از حس احترام و اعتماد متقابل باشه. آخرين دور گردش بازار روزم را با سر زدن به دو سوپرماركتي به پايان مي برم كه در نزديكي مرز قرار دارند. آنجا نيز نه تنها شلوغه، بلكه عده اي براي ورود به كافه اي در كنار آنها نوبت ايستاده اند. با نگاهي به تيتر اخبار برخي روزنامه هاي هلندي، بطرف بازار برميگردم. اكثراً ساك هايي در دست و يا كالسكه هاي مخصوص حمل بار را مي كشند. آنها تا ايستگاه اتوبوس نزديك مرز مي آيند و از آنجا با اتوبوس به خانه هايشان برميگردند. بطرف كتابخانه شهركم مي روم كه ساعت باز شدن آن هم گذشته. ميتوانم بعداز نگاهي به روزنامه ها، دنبال بعضي كتابها بگردم كه مدتي است به امانت گرفته شده. از تراكم ابرها كاسته شده و آفتابي كم رنگ خودي نشان داده و گاهاً بر شهركمان مي تابد. Comments (7)

۱۶/۱۲/۱۳۸۲

مصاحبه با آينده! قسمت اول - با سلام. من خيلي خوشحالم كه بهم اجازه دادين با شما مصاحبه كنم. - منم خوشحالم كه به من اين امكان رو دادين تا با شهروندان تاريخ گذشته حرف بزنم. در همين جا ميخواستم اين پيشنهاد رو مطرح كنم كه: فكر نمي كنيد بهتر ميبود شما و من بجاي مصاحبه، گفتگوئي ميداشتيم، طوري كه شما از امورات روزگار خودت ميگفتين و من هم از اموري كه حالا مطرح هست؟ - پيشنهاد جالبي است. اما مشكلاتي در ميان هست. جالب اين است كه من براي رد نظرتان، بايد عملاً همين پيشنهادتان را اجرا كنم. ببينيد، نقشي كه من در مناسبات بين انسانهاي هم دوره خودم به عهده گرفته ام – راستش رو بخواين بايد بگم، به عهده ام گذاشته شده! – انجام مصاحبه و طرح سوال هست. در واقع براي توضيح امور زندگي در اين جامعه انسانهاي ديگري هستند كه همين كار تخصص شان هست. - من البته نمي خواستم براي شما مزاحمتي باشه. چون درخواست من به هيچ وجه جنبه عاجليت و از اين حرفها نداره. صرفاً براي تفنن ميخواستم بدونم. يا بهتر بگم، تجسمي داشته باشم از اينكه آيا انسان هيچگاه بگونه اي ديگر هم زندگي كرده يا نه. و در واقع شما امكاني هستين براي من كه بدونم اينطور هست يا نه. بدون اينكه به اين قضيه فكر كرده باشم كه مثلاً گفته هاي شما ميتونه نقش معيني در زندگي فعلي ام بذاره. شايد اينطور باشه، اما نقش اون بصورت نمونه برداري و مقايسه و اين حرفها نخواهد بود. - شروع جالبي شده براي بحث ما. در شرائطي كه ما زندگي مي كنيم، تحقيق تاريخي اهميت خاصي داره. مثلاً ما ساليان سال وقت مان را صرف مي كنيم به اينكه بفهميم پيشينيان ما چگونه زندگي مي كردند و بعدش تلاش مي كنيم كه جنبه هاي خاصي از آن زندگي را در رفتارها و مناسبات خودمان بكار گيريم. اما انگار براي شما قضيه اينطور نيست. - من نميدانم شما چگونه رفتار ميكنيد. اما براي ما زندگي انطباق با هيچ معني و تعبير خاصي نيست. بندرت پيش ميايد كه دقيقه اي و حتي ثانيه اي از زندگي مان با ثانيه ديگري شباهت داشته باشد. البته به اين معني نيست كه مثلاً ما اين ثانيه ها را تفكيك كرده و براي هركدام برنامه اي ميگذاريم. در واقع ما خود عين برنامه هستيم و در عين حال مجري آن. با اينهمه مواردي هم پيش مي آيد كه ما فراتر از بروز زندگي در چارچوب موجوديت خودمان حركت كنيم. مثلاً نمود هاي مختلف زندگي در كل اين كهكشان – نه تنها تا آنجائي كه چشم مان و يا با وسائل معيني نگاه مي كنيم، بلكه تا آن حدي كه تجسم ما اجازه ميدهد – آنچنان زيبا و اعجاب انگيز هستند كه تاثير زيبائي شان در جانمان را حتي ميتوان براحتي حس كرد. شايد روزگاري كه شما در آن زندگي مي كنيد، وقت بيشتري در اختيارتان قرار داده؛ اما من نديده ام هيچ موجودي را و در اين حالت بخصوص هيچ انساني رو كه وقتش صرف كندوكاو براي پاسخ گوئي به سوالي بشه كه در ذهنش شكل گرفته و نه در متن حيات مشخص وي. - البته بايد بگم كه در روزگاري كه من زندگي مي كنم، وقت را با نمودهاي مادي معيني مثل طلا و جواهر و از اين قبيل مقايسه مي كنند. اگر هم اينهمه سوالات در ذهن ما بوجود مياد، عموماً بخاطر اينه كه به نقطه اي برسيم كه ديگه سوالي نداشته باشيم. - خب، چرا خودتان به سوالاتتان فكر نمي كنيد و از ديگران مي پرسيد؟ - مواردي هست كه از توانائي شخص خارج هست. مثلاً همين مصاحبه اي كه با شما پيش ميبرم، چيزي نيست كه بتوانم خودم اونو مجسم كنم. - چرا؟ - براي اينكه، هيچكس ماحصل تجسم مرا نخواهد پذيرفت و اصلاً متن چنين نوشته اي كه مربوط به زندگي آيندگان باشه، هيچ جائي خريدار نخواهد داشت. - متوجه نشدم. يعني ماحصل تجسم شما ميبايد قابليت معيني داشته باشه كه ديگران بتوانند آنرا از شما بخرند و يا آن تجسم رو زندگي كنند؟ يعني شما سوالي را در ذهن به تجسم مي نشينيد كه فقط براي خودتان نيست بلكه براي سايرين هست؟ - درست هست. طبيعي است كه ميتواند چگونه گي زندگي آيندگان و تجسم آن تا حدودي روي زندگي شخصي ام تاثير بگذارد. اما بطور مشخص نياز زندگي روزمره ام نيست. وليكن با توجه به اينكه براي برطرف كردن نيازهاي زندگي روزمره ام احتياج به اين دارم كه چيزي توليد كنم، تا مابه ازاي آن امكاناتي و از جمله پولي در اختيارم قرار بگيرد كه بتوانم با آن نيازهايم رو برطرف كنم. - مي بخشيد كه من جاي شما رو و نقش شما رو بازي كردم. بهرحال آن چيزي كه شما مطرح كردين، در زندگي امروزين خبري ازش نيست. - ميتونين بيشتر توضيح بدين. - باشه. نميدونم تا چه حد قادر خواهيد بود فضاي ناظر بر زندگي موجود رو درك كنيد. من در همين لحظه متوجه شدم كه وقتي عدم وجود چيزي براي فروش و خريد و از اين قبيل را مطرح مي كردم، چگونه تمام چهره شما به مجموعه پيچيده اي از سوالات شده. براي ما توليد مايحتاج مادي مان، كاري نيست كه بخواهيم آنرا وسيله اي براي ادامه حيات و يا نابودي موجودات قرار بديم. مايحتاج ما بسيار محدود هست و ما تلاش مي كنيم كسب آن و حتي توليد آن را به امري هماهنگ با جوشش دروني مان و شور و شوقمان قرار دهيم. - من متوجه نشدم. آيا شما بطور مشخص موادي استفاده مي كنيد كه تداوم حيات روزمره وجود شما را تامين كند؟ و براي كسب اين مواد، شما چكار مي كنيد؟ - من نميدانم شما چه دركي از چگونه گي سوخت و ساز وجود انسان داريد. آنچه را كه شما نيازهاي انسان مي ناميد، تنها بخش بسيار محدودي از ملزوماتي است كه شكل حيات رو در امثال وجودي مثل من تداوم ميده. اما، حالتي كه شما در برابرتان مي بينيد – مثلاً موجودي مثل من رو – به مجموعه بهم پيوسته اي متصل هست كه اساساً عدم حضور و نبود هر جزء آن نه تنها ناقض تداوم يكپارچه گي وجود من هست، بلكه تمام كهكشان از هم پاشيده خواهد شد. - ببخشيد. من هنوز متوجه نشدم. سوال من بيشتر اينگونه است: آيا شما براي ادامه حيات اين وجود احتياج به آب، نان، مواد غذائي مختلف داريد يا نه؟ - شما بايد منو ببخشيد كه حرفهايم براي شما مفهوم نبوده. من ميگويم: زندگي بطور مشخص همان تبديل مداوم هست كه در همه جا جريان داره و از جمله در من نيز اتفاق مي افته. شايد شما با عمده كردن وجه معيني از مواد زندگي تان را در نياز بدان معني كرده ايد. منظور من اما اينها نيست. جابجائي مداوم مواد در موجوديتي مثل من، عين اجراي قانوني عام هست. علت وجودي اين قانون هم خود در همين جابجائي ها جاي گرفته. بهمين دليل ميگويم كه – شايد با مثالي بتوانم بهتر توضيح دهم – شما نميتوانيد وسط دريا سوراخي بيابيد. سوراخي كه هيچي در آن نباشد. اگر در جابجائي مواد در وجود من نقصاني شكل بگيره، شكل من جاي خودش را خالي كرده و چرخه تبديل مداوم مواد طور ديگر دنبال خواهد شد. - خب، ديگه فكر مي كنم كه با انعكاس اين گفته ها، كارم رو از دست خواهم داد! - چرا؟ - بهرحال ميخواستم ميزان پيچيده گي اين قضيه رو نشون بدم و اينكه خوانندگان مصاحبه فعلي – در واقع خريداران من – احتمالاً همه اينها رو به مسخره خواهند گرفت. بهمين دليل از شما ميخوام حداقل در حد ادراك و توانائي من و آن چه كه براي ما قابل تجسم تر هست بگوئيد كه شما بطور مشخص قضيه آب و نان رو چطور حل مي كنيد. - حالا كه همين بخش ناچيز – واقعاً بهتون ميگم ناچيز، خودتون ميتونين با موندن چند روزه اي در اينجا به اين موضوع عميقتر پي ببرين – براتون اهميت داره، خوب توضيح ميدم. همانطور كه داشتم توضيح ميدادم، ميزاني كه بدنمان براي جابجائي مواد احتياج داره، در فورمولي دقيق نوشته شده. در عين حال اين امكان هم هست كه بتوان از اشكال و حالات پيچيده اي بهره گرفت تا اين جابجائي مواد رو اجرا كرد. چيزي رو كه شما آب شناسائي مي كنيد، درست براي درون ذهن من طوري شناسائي ميشه كه به كجاي بدنم و چه خصيصه اي از اين ماده رو برساند. خب، من در چنين حالتي احساس تشنگي مي كنم و بسراغ آب ميرم... - همين منظورم هست. براي تهيه آن، چكار مي كنيد؟ مهم براي ما اين نيست كه شما براي حيات به آب احتياج پيدا مي كنيد يا نه. مهم اينكه مايحتاج تان رو چگونه تهيه مي كنيد. - خب، آب كه همه جا هست و بوفور هم هست. البته براي سهولت كار جاهاي معيني وجود داره كه ميشه در آنجا آب تهيه كرد. - خب، براي آن ميبايد چيزي پرداخت كنيد؟ - به چه كسي؟ - مگه آن جائي كه آب آشاميدني در اختيار شما ميذارن، صاحب نداره. - مگه ميشه آب هم صاحب داشته باشه؟ خب اگه اينطوره شما ميتونين بهم بگين كه صاحب جاذبه زمين كيه؟ چيزي كه همه اجزاء حياتم و عملكرد وجود من اينچنين بهش وصل هست؟ من نمي دونم چرا بايد صاحبي در كار باشه. فكر نكنم موجودي رو پيدا كنيد كه خودش رو به چنين رفتار عبثي بند كنه. - يعني ميخواهيد بگوييد كه هيچ كس مالك هيچ چيز نيست؟ يا بهتر بگم: همه مالك همه چيز هستند؟ - صحبت برسر مالكيت و اين حرفها نيست. اصلاً تنها چيزي كه مطرح نيست، همان " كس " هست. - يعني چه؟ - خب، فكر كنم بعدش بايد بريم دنبال اين قضيه كه اولاً بفهميم " كس " يعني چه. بعد اين " كس " بعنوان موجود صامتي خواهد بود كه در عين زمان قادر به تملك چيزهائي است كه خود هر لحظه تغيير مي كنند. درست مثل مالكيت بر ابري كه در حال گذر از آسمان هست. و نه حجمش، نه شكلش و نه موجوديتش ربطي به آن وجودي نداره كه داره نگاهش مي كنه. - شما بايد به من حق بدين كه قضايا رو با همان ترم هائي بفهمم كه ذهنم به من اجازه ميده. - و فكر مي كنم شما هم متوجه هستيد كه من هم قضايا رو همانطور توضيح ميدم كه مي فهمم. البته تلاش اصلي ام اينه كه شما تجسم عيني و عملي نسبت به اين مسائل بدست بيارين. ادامه دارد

۱۲/۱۲/۱۳۸۲

يك نكته! الان كه داشتم پست قبلي رو وارد بلاگ درايو مي كردم، جمله اي رو در بخش چات آن لاين بين كاربران بلاگ درايو ديدم كه برام جالب بود: Women forgive but never forget, Men forget but never forgive ( زنان مي بخشند، اما هيچگاه فراموش نخواهند كرد. مردان فراموش مي كنند، اما هيچگاه نخواهند بخشيد.) در مورد اين جمله هيچ نظر خاصي ندارم. بنظرم موضوعي است كه شايد بيش از حد متعارف در رفتار روزمره اجتماعي تكرار مي شود.

سفر به اعماق از دوردست ها مي آيم، از آخرين نشانه لايتناهي. در بطن تاريك ترين نشانه زندگي و شور زاده ميشوم. در چشم انداز گستره نگاهم، در حجمي به وسعت نيمي از كهكشان، پيوند غريبي از تاريكي و نور و كرات خودي نشان ميدهند. بهمانگونه كه هيچ موجي را نامي نيست، ستارگان نيز بي نامند و تنها درخشش آنهاست كه در ديدگانم جان مي گيرند. حس شناورم در كهكشان هدفي نمي شناسد. به پيش مي تازم بدون آنكه نامي بر مسيرم بگذارم. جاذبه نوري مرا بسوي خود مي كشاند. پاي به راه شيري مي نهم و خود را اينبار در مجموعه اي مي بينم كه انگار در پستوي هاي پيچ در پيچ حافظه ام جاي دارند. انگار من اين جا بوده ام. پيش ميروم و حال قدم هايم را نيروئي ديگر سمت مي دهد. نيرويي كه در من است و ريشه در عميق ترين حافظه هستي دارد. شور و شوق دنبال كردن اين قدم ها چيزي نيست كه بتوان براحتي از آن دست شست. دربرابر خود اينبار كره اي نوراني مي بينم. گرماي دلپذيرش مرا نيز بسويش مي كشاند و چرخش دلانگيزش مرا همچون اقماري در حول او ميگرداند. سري مي چرخانم و كراتي را مي بينم كه با من در اين اشتياق خودسوزاندن در آتش عشق همراه اند. همچون پلكاني از روي سياره اي به سياره اي ديگر پاي ميگذارم تا آنجا كه دربرابرم كره اي رنگين نمودار ميشود. همه چيز آن در نگاهم زيباست. بي هيچ كم و كاستي. با همه اشتياقي كه به گرماي آن كره نوراني در خود داشتم، سمت نگاه و قدم هايم را عوض كردم. سمتي را گزيدم كه مرا به اين زيبائي ميرساند. هرچه نزديك تر ميشوم جنب و جوش بيشتري را مي بينم. آرامش كهكشان جايش را به كشش قدرتمندي ميدهد. در اطرافم هرچه هست نشان از اين كره دارد. بوي آشنا، صوت آشنا، و آنگاه ابرهائي كه بسرعت مرا احاطه ميكنند و در لحظه اي ديگر از كنارم مي گريزند. سرعتي غيرقابل تصور دارم. حافظه ام حال تمامي وجودم را احاطه كرده است. تمام سلول هاي تنم به جنب و جوش افتاده اند. انگار تا اين لحظه زندگي نمي كردند و شايد ضرب آهنگ ديگري داشتند. هر آن قدرتي كه در خود سراغ ميديدم بكار گرفتم تا لحظه اي از حركت باز ايستم و نگاهي دقيق تر به راه و كره پيش رويم بيندازم. جنب و جوشي كه در برابرم نمايان مي شود، گسترده تر و همه جانبه تر از آن تصوري است كه در ذهنم حافظه شده بود. تمامي پهناي كره پيش رويم دربرابرم نمايان شد. به آبهاي اقيانوس ها خيره شدم و وقتي لايه هاي سطحي آنرا با نگاهم كنار گذاشتم و امواج نگاهم را به اعماقش فرستادم، جوشش عظيمي را ديدم كه در بطن هرذره اي نهفته بود. سمت نگاهم را بسوي خاك كشاندم. جنب و جوش در همه جا حضور داشت. و آنگاه كه نگاهم را جلوتر برده و آنرا به سطح خاك رساندم، هزاران رنگ نگاهم را بسوي خود جلب كرده و مرا در هزارتوي پرراز و رمزش غرق كرد. بخود آمدم. نگاهم را بسوي اولين موجودي سمت دادم كه بناگهان دربرابرم قرار گرفته بود. اگرچه دستان و دهان و همه نمودهاي ظاهري اش حركت مي كرد، اما خود را از لاي پوستش عبور داده بدرونش رفتم. معجون هزار رنگ اينبار با ميلياردها نمود در برابرم قرار گرفت. نه رنگ ها جايگاه ثابتي داشتند و نه حركت شان سمت مشخصي. همچون كوه آتشفشاني بود كه در خود و بيرون از خود تنوره مي كشيد و آنگاه كه بخشي از رنگها دريك راستا قرار ميگرفتند، از ميان ديگر رنگ هاي سيال راهي ساخته و با شدت هرچه تمامتر به بيرون درز ميكرد و بدون اينكه كمترين فاصله اي رخ دهد، جايش را سيرسيال ديگري از رنگ ها پر ميكردند. تمام ذرات وجودم نشان از مقابله اي داشت كه با جاذبه هاي سياره پيش روي دنبال مي كردم. نگاهم اما در كندوكاو درون موجود ديگري بود. رنگها آنقدر سيال و متغير بودند كه نگاهم قادر به صيدشان نبود. تمام نيرويم را در نگاهم ريختم و آنرا با شدت هرچه تمامتر به محل تلاقي رنگ ها و نمودهاي دروني موجود پيش روي زدم. رنگ ها از هم شكفته شدند و راهي دراز اينبار پيش رويم گشوده شد. رنگ جايش را به بيرنگي داد و نگاهم چاره اي نديد جز آنكه بي رنگي را بجان گيرد. راه پيش رويم دهان مي گشود و پيش ميرفت. در هر فرازي عرصه نگاه گسترده تر ميشد. بي رنگي هراز گاه با چشمك ستاره اي شكسته ميشد. بناگاه در برابر خود لايتنهائي كهكشاني ديدم به عظمت آني كه در آن بودم. چاره اي نبود. مي بايد پيش ميرفتم و ... ناگاه نوري ديدم پيش روي خود و گرمائي كه نگاهم را به خود جذب نمود. بسويش رفتم و در مسيرم كره اي ديدم بسيار زيبا. كشش حركت بسوي كره پيش روي آنقدر بود كه نتوانستم نگاهم را به مجموعه رنگها و در هم لوليدنشان بكشانم. بناگاه در برابر خود موجودي ديدم كه در فضائي خلاء گونه ايستاده و به كره خيره شده است. انگار خود بخشي از موجوديت سياره است و با حركت سياره حركت مي كند. خودم را به پيش رويش رساندم. چهره اش آشنا بود. انگار نشانه هائي از وي در پستوي پيچ در پيچ ذهنم باقي مانده است. دربرابر آن موجود قرار گرفتم تا همراه با نگاه به او، به اعماق پستوهاي ذهنم برگشته و ياد او را يكبار ديگر زندگي كنم. نتيجه كار بس تكان دهنده بود. موجود پيش روي من در پستوي ذهنم، همه آن نشانه هائي را داشت كه وجود من از آن بهره ميگيرد. انگار اين خودم هستم كه در خود تا بي نهايت تكرار ميشوم.

This page is powered by Blogger. Isn't yours?