کلَگپ | ||
۰۵/۰۱/۱۳۸۳
" دبورا "
اسمش " دبورا " ست، فكر كنم هفت سالش باشه. از پشت پنجره كارگاه دارم نگاهش مي كنم. در محوطه وسيع كارگاه بخشي رو براي اسبهاي صاحب قبلي در نظر گرفته اند. چمني كه اسبها در آن به چرا مشغول هستند، با طنابي مخصوص از بقيه محوطه كارگاه مجزا شده و درست در كنار همين مرز، كُپههائي از خاك و سنگ ريخته اند. و " دبورا " بدون اينكه لحظه اي آرام بگيره، از اونا بالا ميره و پائين مياد. انگار در نظمي نانوشته تصميم گرفته كه همه انرژي موجود تو تنش رو بسوزونه. از ميان سنگ و خاك، چيزي حواسش رو به خودش جلب كرده. زور ميزنه و اونو از خاك بيرون مي كشه. چيزي شبيه تشكچه هاي مخصوص صندلي ماشين. اونو با خودش بطرف محوطه كارگاه مياره تا بپرسه كه آيا اين تشكچه رو احتياج دارن يا نه.
پدرش از دور برايش دستي تكان ميده كه معني اون دور انداختن تشكچه هست و " دبورا " اونو همراه خودش برده و درست همانجائي دور ميندازه كه برداشته بود. حواسش ميره به اسب ها. از روي حركت دستها و لبهايش اين گمان به ذهنم مياد كه انگار داره با اسب ها حرف ميزنه. همانطور كه روي يكي از كُپهها ايستاده، با دستش به يكي از اسب ها اشاره مي كنه و جالب اينكه آن اسب از همان فاصله دور و با تكان دادن سرش بطرف " دبورا " مياد. اسب كه به گمان كره اسب جواني است، سرش رو از حد طناب عبور داده و با پره هاي بيني اش " دبورا " رو بو ميكشه. " دبورا " هم بدون اينكه لحظه اي مكث كنه، انگار داره يه چيزهائي بهش ميگه.
- " ببخش كه حرفمون قطع شد." دوستم اين جمله رو در حالي بهم ميگه كه داره توي كاغذهاش دنبال چيزي مي گرده.
- " من داشتم به كارهاي دبورا نگاه مي كردم. انگار داره با اسب ها حرف ميزنه!"
- " آره، اون كه كم نمياره! هروقت با پدرش مياد به كارگاه، از كارگرا گرفته تا گربه و سگ و اسب و خاك و سنگ و همه و همه صحبت مي كنه. وقتي ديگه كسي رو براي صحبت گير نمياره، مي افته به جون پدرش و حرفهائي رو كه اينجا و آنجا زده و يا شنيده، براش تعريف مي كنه."
- " حتماً پدرش هم حوصله اش سرميره و جوابش رو نميده. پدر و مادراي اين دوره زمونه كه ديگه حوصله اي ندارن با بچه ها و دنياي دروني شون رابطه بگيرن."
دوست ديگرم كه در اتاقي ديگه نشسته بود، مياد پيش ما و در حين آمدن ميگه: " والله پدرش هم دست كمي نداره! اگه كسي رو گير بياره ديگه ول كن نيست. انگار از زمين و زمان براش موضوع براي صحبت كردن در مياد."
دوست ديگرم كه ما در اتاق كار اون جمع شده ايم ميگه: " امروز وقتي دبورا اومد پيش من، بهش گفتم كه من تو خونه ام يه تعداد قناري و مرغ عشق دارم. خيلي خوشحال شد چون خودش هم مرغ عشق داره. برام تعريف كرد كه يكي از مرغ عشق هاشو گربه گرفته و كشته. جالب تعريف كردنش بود. بهم ميگه: اون روزي كه گربه مرغ عشق منو گرفته بود، من پهلوش بودم. « بندو» - اسم يكي از مرغ عشق هاش – به « تيندو » گفتش كه: اونجا يه گربه مخفي شده و نرو كه ممكنه تو رو بگيره و بخوره. وقتي ازش پرسيدم: خب تو چطور فهميدي كه « بندو » اين حرفها رو زده؟ بهم ميگه: « بندو » گفته: " چي..هي خي جو ... ... " اين صداها رو با جمع كردن لبهاش و بستن دندانهايش طوري ادا ميكرد كه بتونه صداي مرغ عشق رو تقليد كنه. بعدش جواب « تيندو » رو هم با همين صداها مشخص كرده بود كه انگار گفت: نه من گربه رو ديدم و مواظب هستم. حتي در اين ميانه خودش هم با اون دو تا صحبت كرده و يه چيزهائي بهشون گفته. بعدش كه گربه چنگ انداخته و « تيندو » رو گرفته، دبورا گربه رو دنبال كرده و وقتي اون يه گوشه اي قائم شده بود، باهاش حرف زده و دعواش كرده. از آن موقع تا حالا گربه از ترس دبورا ديگه به خونه اونا نمياد...
همينطور كه دارم به توضيحات دوستم گوش ميدم، نگاهم به " دبورا " است. اسب دوم هم به جمع شون نزديك شده. حالا "دبورا" يكسوي طناب هست و دو تا اسب جوان سوي ديگه و آنها در حالي كه سرهاشون رو تكان ميدن، گاهي با شيهه خفيفي واكنش نشان ميدن. "دبورا" هم انگار داره با يكي دو تا از همكلاسي هاش صحبت مي كنه و هر چند لحظه يكبار با دستاش موهاشو كنار ميزنه و بازهم به حرف زدن ادامه ميده.
پدرش اونو صدا ميزنه. و اونم بعداز اشاراتي كه با دستش بسوي اسب ها ميكنه، واسه خداحافظي مياد تو دفتر كار. دوستم بهش وعده ميده كه يه وقتي حتماً بره خونه اش و مرغ عشقش رو ببينه و اگه دلش ميخواد ميتونه براش يكي دوتا قناري هم ببره. " دبورا " با خوشحالي اتاق رو ترك مي كنه. هرچند معلوم نيست كه چندلحظه ديگه چه موضوعي نظرش رو جلب خواهد كرد و كل قضايا و حرف هائي كه در كارگاه زده و يا با اسب ها از ذهنش خارج خواهد شد و يا يادش خواهد ماند. اين احتمال به يقين نزديك تر هست كه اون در لحظات ديگه با قضايا و موضوعات ديگه اي مشغول بشه.
از لحظه اي كه پدرش ماشين رو روشن مي كنه، پشت پنجره عقب ماشين قرار گرفته و براي همه دست تكان ميده. انگار داره با كارگاه، با ماشين هاي كهنه و اسقاطي، با اسب ها، با گربه ها و آدمها و خلاصه با همه آنهائي كه در دوساعت گذشته در تماس بوده، خداحافظي مي كنه.
------------------------------------------------------------- در جستجوي ريشه هاي نگراني در راهروي نزديك به بخش مراقبت هاي ويژه همراه دوستم قدم مي زنيم. قدم هايمان نه قدم هست و نه كشيدن پا روي زمين. چيزي است بين اين دو. اگرچه حرفها و كلماتي كه رد و بدل ميكنيم، گاه از فراز تمامي مكانها و زمانها گذر ميكند و ما رو به دنياي عجيب و غريب تجريدات پرت مي كند، اما در كنار آن و احتمالاً در ذهن هردويمان دلشوره جاي خاصي را اشغال كرده. از همان لحظه اي كه به اتاق بخش مراجعه كرده بودم كه بيماران را براي گذران دوره نقاهت در آن جا بستري مي كنند، و با ديدن جاي خالي تخت او – برادرم – احساس كردم كه انگار دلشوره اي در همه جاي بدنم پخش شده. اگرچه رفتار معمولي كه از من بروز كرد و از جمله جمع كردن برخي وسائل شخصي وي از كمد و غيره همه و همه درست و عادي انجام شده بودند، با اينهمه دلشوره داشت كماكان حضور محكم تري بخودش ميگرفت. حتي احساس مي كردم كه از نُك ناخن هايم هم مي چكند. زماني به اين حالتم يقين پيدا كردم كه داشتم تلفني صحبت مي كردم. وقتي داشتم از تبريكات يكي از دوستانم تشكر مي كردم، در صدايم حالتي بوجود آمده بود كه دوستم پرسيد: چي شده؟ خبري هست؟ مسئله اي پيش آمده؟ مراجعه من به بخش ويژه نيز نه تنها اين نگراني رو به پايان نرساند، بلكه شايد بهتره بگم اونو تثبيت كرد. حال من و دوستم تلاش مي كنيم تا با صحبت روي بسياري موضوعات مختلف سرپوشي بر نقش نگراني در خود بذاريم. حدود ده دقيقه اي ميشه كه پزشك معالج و يكي از همكارانش تخت برادرم رو در حالي كه اون بيهوش روش خوابيده بود براي عكس برداري بسوي اتاق مخصوص برده بودند و اشاره داشتند كه ميخواهند براي اطمينان يك اسكان كامل از سرش بگيرن. من و دوستم كه با قدم زدنهايم لحظه هاي سنگين انتظار رو پشت سر ميذاريم، به اهميت اين جمله آگاهيم كه از دهان دوستم خارج شد: وقتي بالاي سر يك مريض دكتر و متخصص و تمامي امكانات پزشكي مناسب قرار داشته باشه، ديگه بايد در اقيانوسي از ناشناخته فرو رفت كه مثلاً خواسته باشيم علتي براي نگراني خودمون پيدا كنيم. اما عملكرد نگراني در تن انسان ربطي به جمله نداره. اين هم از مكانيسم ديگري تبعيت مي كنه. در همين لحظه در اتاقي باز شد كه محل پوشيدن لباس مخصوص براي ملاقات هست. مردي درشت اندام كه ريشي بلند داشت و گوشواره اي برگوش بيرون آمد. كيفي سامسونت در دست داشت. لحظه اي اونو اين دست و آن دست كرده و نگاهش روي چهره ما توقف كرد. انگار اين توقف نگاه نياز دروني اش بود. چند لحظه اي نگذشت كه ناگهان ديدم به ديوار تكيه داده و تمام هيكلش تكان مي خورد وقتي دستش را به ديوار تكيه داد، صداي هق هقش نيز بيرون زد. به كنارش رفتم و سعي كردم با نگاه به چشمانش و دستي روي شانه اش او را دلداري بدم. اون رو بما كرده و گفت: امروز براي هفتمين بار همسرم رو عمل كرده اند. بيچاره خسته شده و من هم. از چهارم فوريه تا الان ديگه چيزي و قسمتي توي سينه اش نمانده كه عمل نكرده باشن. ... و در حالي كه كماكان اشك از چشمانش مي چكيد ادامه داد: شما هم خارجي هستيد و منو خوب مي فهميد. چنين غم هائي وقتي غريبه هم باشي، خيلي دردناك هست. دوستم تلاش مي كرد تا با حرف هايش اونو آرام كنه و براي اينكار اشاره اي داشت به عملي كه نيمساعت پيشتر از آن برادرم از سرگذرانده بود. مرد چشمان اشكبارش رو بطرف من گرفت و با اينكار با من همدردي مي كرد. همزمان درباره همسرش صحبت مي كرد و يا توضيح ميداد كه بنا به تبعيت از سنتي ديرينه و مربوط به وطنش ريشش رو از اولين روز بستري شدن همسرش نتراشيده. و شلوارش را نشان ميداد كه حكايت از لاغري اش داشت طوري كه چندين شماره گشادتر بنظر مي رسيد. انگار نگاه هاي نگران ما و اون مرد متاثر از مكانيسمي قابل درك براي يكديگر بسوي هم جذب شده باشند. من قادر نبودم جز نگاه به چشمانش و انتقال احساس همدردي ام كلمه اي به زبان بياورم. گفتن جلماتي به انگليسي براي كسي كه احتمالاً از كشورهاي اروپاي شرقي است آنهم در آلمان، كاري بي معني خواهد بود. از آن گذشته مگه كلمه چه كاري خواهد كرد كه چشمانم نتواند؟ و خوب مي فهميدم كه من و آن مرد يكديگر را حس مي كنيم. هنوز يك دقيقه از خداحافظي مرد نگذشته بود كه پزشك معالج برادرم از سلامتي و درست بودن همه امور خبر داد و ما بهمراهش وارد بخش مراقبت هاي ويژه شديم. درست در همين لحظه بود كه احساس كردم كلمات اين جراح همچون معجوني بود كه انگار تمامي اثرات سمي نگراني را از تنم خارج كرده و حالتي همچون خستگي ناشي از كشيده گي عضلاني با چاشني رخوتي شيرين، جايش را پر كرد. دوستم با لبخند رو به من كرده و گفت: خوبه بعداز چندين ساعت بالاخره حالت شوق و شوخ به چشمانت باز گشت!*** برادرم به تدريج حالت عادي اش رو بدست مياره و در طي اين مدت چندين بار آن مرد رو ديدم. حال همسرش بهتر شده و ديدارهاي بعدي ما كماكان با لبخند و آرزوي سلامتي متقابل بيماراني است كه عامل آشنائي ما دو تا شده اند. ناگفته نذارم كه من و اون چند كلمه دست و پا شكسته آلماني ردو بدل مي كنيم با يه عالمه لبخند و صميميت. نظر شما |
een plaats voor mijn gedachten en ideeën! جائی برای انعکاس افکار و ایده هایم! نوشتههای قبلی:
پیوندها:
خالواش - وبلاگی موازی زمزمههایی روی کاغذ ترجمه بنیاد کریشنامورتی - در آمریکا گشتها *تماس بایگانی:
|