کلَ‌گپ

۲۲/۱۱/۱۳۸۲

"زهرا كاظمي، كبرا رحماني و ژوليت بي نوش" دوتا موضوع امروز ذهنم رو به خودش مشغول كرد. وقتي داشتم در سايت بي بي سي خبر مربوط به: پذيرش وكالت خانواده خانم زهرا كاظمي توسط خانم شيرين عبادي رو مي خوندم، باز هم مثل هميشه چهره " زيبا كاظمي " منو به خودش جذب كرد. هميشه اين سوال در ذهنم بوده كه بالاخره من اونو كجا ديده ام؟ علت آشنابودن اين چهره براي من چيست؟ خوشبختانه امروز بالاخره توانسته ام به اين كنكاش و درگيري ذهني ام پايان بدم. همين يكي دو روز پيش بود كه در گزارشي از فستيوال برلين، بازهم با چهره دلنشين و بسيار محبت آميز " ژوليت بينوش" روبرو شدم كه انگار در فيلمي در رابطه با نلسون ماندلا و بطور كلي قضاياي آفريقاي جنوبي بازي كرده است. هرچند با موههائي رنگ كرده و نه در تيپ هميشه گي اش كه موههائي كوتاه و سياه دارد. چندروز پيشتر هم كه فيلم " damage " – راستش نتونستم معني ملوديكي براش پيدا كنم كه با مضمون فيلم هم همخواني داشته باشه. چيزي مثل " نقص، تخريب، آسيب، خسران و از اين چيزها ... " – در يكي از كانال هاي روسي ميديدم، اينبار اما " ژوليت بينوش " بود كه مرا به فكر واداشت. البته در مورد چهره " ژوليت بينوش" از همان زماني كه اولين بار فيلمي از وي ديدم كه براساس نوشته " ميلان كوندرا " – بار سبك هستي – درست شده بود، احساس كردم كه اين چهره به محيط فرهنگي ما نزديك هست. چهره او ايراني نيست، اما شايد چهره بسياري از زنان مبارز ايراني را دارد. حتي گاهي احساس مي كنم انگار اون يكي از هزاران زنداني زني است كه از پشت ميله هاي زندان دارد به چهره كودكي در بيرون از زندان نگاه ميكند. مهرباني بي نظير چشمانش هيچ تعبير ديگري ندارد. اما نگاه چندروز پيش من باز هم بگونه اي ديگر بود. و امروز احساس كردم بالاخره يافته ام. اگر روزي و روزگاري خواسته باشيم از آنچه كه بر " زهرا كاظمي " رفته، فيلمي بسازيم و حتي همين كاري كه خانم عبادي قراره دنبال بگيره، بخشي از سناريوي فيلم با فلاش بك هائي از حوادثي باشه كه بر " زيبا " رفته و شايد حتي گذشته هائي كه در اينجا و آنجا از زندگي وي خوانده ام... من فكر مي كنم چهره اي شايسته تر از " ژوليت بي نوش " نميتوان پيدا كرد كه اين نقش رو ايفا كنه. براستي از زندگي بسياري از زنان ايراني هيچگاه فيلم ساخته نشده. آنچه كه درباره فروغ بوده، عمدتاً تصوراتي بوده كه ديگران در موردش داشته اند. حال آنكه امكانات زيادي ميتواند باشد كه بتوان زندگي و حوادثي كه بر " زهرا كاظمي " رفته را به روي صحنه آورد و بتوان با نمائي سينمائي به جنگ نمودهاي بربريت انساني رفت. همين لحظه به فكر نوشته رضا قاسمي افتادم كه در مورد " كبري رحماني" نوشته. برخي چهره ها هستند كه بي كلام اند. خود رازها دارند. -------------------------------------------------------------------------------- رابطه عشق و قلم با نگاهي به مباحثاتي كه در عرصه فعاليت هاي قلمي جاري است من خواه ناخواه به اين نظر ميرسم كه: " قلم در زمان نگارش سياسي، از عشق تهي است." آناني كه تلاش ميكنند عشق را با كمك قلم و در انعكاس كلمات توضيح دهند، خطائي بزرگ مرتكب ميشوند. اين عشق نيست كه بايد توضيح داده شود. بلكه بايد در بطن آن كلام وجود داشته باشد. چه در كلاس درس باشي، چه در كنكاش با انديشه خود، چه در حال نگارش يك تصوير و چه در مباحثه اي با فردي ديگر. تنها عنصري كه ضرورت بنيادين كار با قلم – يا هر عرصه ديگر زندگي هنري و خلاصه در محدوده فعاليت هاي خلاقانه انساني است – ميباشد، همانا عشق هست. و بي ترديد در عرصه مباحث سياسي كنوني چيزي كه به وفور يافت مي شود، تنفر است. حتي براي توضيح عشق نيز از تنفر بهره مي گيرند. بي ترديد هركدام از ما روزانه با تراوشاتي از اينگونه برخورد مي كنيم. چه در عرصه نگارشي و يا عرصه هاي تصويري و از اين قبيل. تنفر به يكي از اجزاء اصلي حيات روزمره بشر تبديل شده. زندگي مادي و تامين مايحتاج هرروز سخت تر ميشود و بدون كمترين ترديدي نقش وحضور انساني ديگر به مثابه عامل اصلي به ذهن مي آيد. شايد در بيش از نود و نه درصد همين است و دليل ديگري نداشته باشد. و آنگاه كينه ورزيدن به آن عامل، به امري همچون حق تبديل مي شود و تنفر زمينه اي عيني تر و محكم تر مي يابد تا باز هم با قدرت بيشتري جاري گردد. و سياست كه داعيه تغيير اين نحوه زندگي را دارد، خود بيش از همه عرصه ها سر در همين آبشخور دارد. شايد اولين قدم ها را با عشق شروع مي كنند. اما قدم هاي بعدي را تنفر هست كه رقم مي زند. ياد آن زماني مي افتم كه افتخار انديشه كمونيستي بر اين بود كه بر كينه طبقاتي تكيه دارد و حق را از آن زحمتكشان مي داند و ديگراني ديگر را چه سرمايه داران و چه تمامي اعوان و انصارشان كه در تحكيم حضور استثماري شان دخيل اند، موضوع تنفر خود. و بدينسان عشق به طبقه كارگر خودش را در تنفر از دشمنان طبقه كارگر متجلي ميكرد. و همه اين بازي هاي تصويري زمينه عملي فراهم مي آوردند تا هر رفتاري را توجيه نماييم. اگر تنفر سمت و سو دارد و كاركردش بر جدائي ها تكيه مي كند، عشق اما بي سمت و سو و همه جانبه است. تو نميتواني بشريت را دوست داشته باشي اما آنرا به همسايه من، خانواده من، مال من، نظر من، مليت ما، سرزمين ما و آخرالامر انديشه ما و درك ما از بشريت... كاناليزه كني. اگر عاشق زندگي هستي، اين خودش را نه در زندگي شخصي ات، بلكه در تمام حالات زندگي ميتواند نشان دهد. كلمات، شايد بخش بسيار ناچيزي از واكنش هاي ما در قبال ديگران هستند. به نگاه خود توجه كنيم آن زمان كه تحت تاثير تنفر به هم مي پيچد... ما به نگاهي ديگر، به انساني ديگر نياز داريم. به جهاني ديگر به حسي ديگر از عشق نياز داريم. ما به تماس ها و روابطي از جنسي ديگر نياز داريم. بايد بروم و با دقت هرچه تمامتر به آن موجودي خيره شوم كه نقش مرا در آينه بازي ميكند.

This page is powered by Blogger. Isn't yours?