کلَ‌گپ

۰۶/۱۱/۱۳۸۲

درباره كتاب حماسه داد و بيداد

درباره كتاب حماسه داد و بيداد وقتي ساعت نه شب قطار وارد ايستگاهي در شهركي اطراف كپنهاك شد، از همان پشت پنجره دوستم را ديدم كه در انتظارم هست. دستي برايش تكان دادم، اما متوجه نشد و وقتي پياده شدم نيز مرا نشناخت. پيش از اينكه به هم برسيم گفت: با اين كلاهت مثل كلاغ شده اي و بعد خودش با تمام وجود ميزند زير خنده. بخاطر دوتا قرصي كه خورده ام، تبم كمي آرام گرفته و هنوز حالش رو دارم كه كوله ام رو به دوش بكشم. دوستم ساك دستي ام را ميگيرد و با هم بسوي قطاري ديگر مي رويم كه ما را به ايستگاهي ديگر ميرساند كه در آنجا دوستي ديگر با ماشينش منتظرمان هست. صديقه در انتظار ماست. با هم روبوسي مي كنيم و تازه يادم مي آيد كه براي جلوگيري از سرايت گريپ بهتر بود كه روبوسي نمي كرديم. اما خودش ميگويد كه اين روزها اين بيماري همه جا پخش هست و جاي نگراني نيست. با هم به خانه اش مي رويم تا همراه دوستاني ديگر شب يلدا را با هم باشيم. ساليان سال هست كه ميدانم صديق شب يلدا غذائي آماده كرده و خيلي از دوستان را دعوت مي كند تا آن شب را دور هم باشند. امسال بچه هايش نبودند. دخترش ميبايست خودش را براي امتحان آماده ميكرد با قول اينكه كريسمس را حتماً دركنار مادرش خواهد بود. پسرش هم خود ميهمان دوست دخترش شده و به كشور ديگري رفته بود. حال تنها پنج نفري بوديم كه يكي از سوئد بود و منهم از هلند و بقيه از همان شهر دانمارك. هنوز چند دقيقه اي از ورود ما به خانه نگذشته بود كه صديق كتاب " داد و بيداد" را بهم داد. كتابي كه خانم ويدا حاجبي از يادداشت ها و خاطرات تعدادي از زندانيان زن تهيه ديده. صديق ميگويد: تعدادي از اين كتابها پيش من هست و من به دوستان و آشنايان مي فروشم. ميپرسم: آيا نوشته اي از خودش هم در اين كتاب هست؟ ميگويد كه در جلد دوم اين كتاب نوشته او هم به چاپ ميرسد. اما كتاب حاضر از مجموعه خاطرات زندانياني است كه از سال 50 تا 54 در زندان شاه بودند و در واقع علت اصلي شكل گيري زندان زنان بودند. قول و قرارم با صديق اين ميشود كه در فاصله اقامتم در كپنهاك اين كتاب را بخوانم و اگر در اين مورد نظري دارم برايش بنويسم و يا باهاش در اين زمينه صحبت كنم. چند روز ديرتر، زماني كه من بيش از نيمي از كتاب را خوانده بودم، صديق با من تماس گرفته و گفت كه نقدي بر اين كتاب در يكي از سايت هاي اينترنتي قرار داده شده كه خيلي غيرمنصفانه هست. از من خواست به آن نقد هم نگاهي بياندازم. در طي مدتي كه در مسافرت بودم، چه بخاطر مريض شدنم و چه بخاطر همه اموراتي كه برميگردد به مسافرت و ديدارها و گردش و استراحت و غيره، نخواستم درباره اين كتاب چيزي بنويسم. اگر چه در همان زماني كه كتاب را مي خواندم و بخاطر تب و لرز شديد، خواب و بيداري ناآرامي داشتم مهمترين جنبه هاي نظرم در رابطه با اين كتاب و چنين تلاشي شكل ميگرفت. بقول دوستم كه وقتي بيدار شده بود ازم پرسيده بود كه من چكار مي كنم: بهش گفتم: دارم روي يه مطلب كار مي كنم. اون با خنده پرسيد: تو تاريكي؟ گفتم: فعلاً دارم بهش فكر مي كنم. بعدها هروقت بيدار ميشد مي پرسيد: داري رو همان مطلب كار مي كني؟ حوادثي همچون زلزله بم، قضاياي سياسي در ايران و خارج و بطور كلي فضاي تعطيلات و مراسم سال نو ميلادي و غيره، ملغمه عجيبي در ذهن بوجود مي آورد كه خواه ناخواه با اين سوال روبرو خواهيم شد كه بالاخره مشكل بني بشر چيست؟ آيا معني درستي از زندگي نيافته يا اينكه اساساً تلاش براي يافتن معني و مفهومي خاص براي زندگي كار عبثي است؟ ************* نگاهم را به گستره پهناور درياچه مي دوزم كه زير لايه بسيار ضخيمي از يخ و برف قرار دارد. شدت ريزش برف و باد طوري است كه فاصله اي بيشتر از صد متر را نميتوان براحتي تشخيص داد. از وسط درياچه راه باريكه اي از رفت و آمد مردم شكل گرفته و ميتوان افرادي را ديد كه با وسائل اسكي و يا در حال كشيدن گاري مخصوص سرخوردن روي يخ هستند كه كودكي در آن قرار دارد. درست مثل همان دوران نوجواني دلم تنها ميخواهد ازمسيري عبور كنم كه در چندمتري محل عبورم هيچ نشانه اي از عبور و جاي پاي انساني نيست. پايم درون برفي نرم و تا نزديك زانو فرو ميرود. لبه پالتوام روي برف كشيده ميشود. در يك لحظه احساس كردم نه تنها دارم در زمين طياره – فرودگاه قديم رشت كه باندي خاكي و محوطه اي چمن و مسطح داشت - قدم ميزنم، بلكه حتي يك نفر هم در حول و حوشم نيستند. سرم را بالا ميگيرم و دانه هاي درشت برف را مي بينم كه با سرعت و بدون كمترين مكثي بطرفم مي آيند. خودم را به پشت روي برف مي اندازم و به دانه هاي برف نگاه مي كنم. برفها مي آيند و قبل از اينكه بتواني با چشمانت يكي را دنبال كني، دانه اي ديگر به چشمت نزديك مي شود و آنگاه ترجيح ميدهي كه دست از تعقيب آنها برداري. خودم را مجسم مي كنم كه از كنار پنجره زندان قصر به ريزش برف ها خيره شده ام و به سرعت برق و باد نوشته هاي كتاب " داد و بيداد " در جلوي چشمانم سبز ميشوند. حضور اين كتاب در درونم غير قابل انكار بوده. آنها با من همراه بودند. در بازار، كنار ساحل اسلو، بالاي تپه اي در وسط شهر، در پياده روي هاي جنگل اطراف درياچه و حال در چنين حالتي نيز كه به پشت روي برف دراز كشيده ام. حتي آن روزهائي كه در كپنهاك بودم و گاهي با دوستان براي قدم زدن كنار دريا مي رفتيم، بازهم اين صحنه ها در برابرم قرار داشتند. نكته عجيب تر اينكه " ني نواي " علي زاده نيز موزيك متن اين افكارم بود كه در مغزم پخش ميشد. در غليان دو حالت عجيب شناور بودم. گاهي با موجي بالا ميرفتم و گاه بسرعت بطرف پائين كشيده ميشدم. گاهي زيبائي خيره كننده درياچه و هواي برفي مرا در خود فرو ميبرد و گاهي از يادآوري عذاب و شكنجه اي كه آن عزيزان تحمل كرده اند، تمام عضلاتم منقبض ميشد. فريادي كه هيچگاه به صوت آغشته نشد، در گلويم شكل گرفت. ايكاش ميتوانستم فقط فرياد بكشم. همين. چيز بيشتري نمي خواستم. انسانهائي كه در دست انسانهاي ديگر قصابي شده اند؛ انسانهائي كه ميبايد درون چارچوبهائي بسته قرار گيرند تا ديگراني ديگر بتوانند شبها كنار همسرانشان زمزمه عشق كنند؛ انسانهائي كه حتي در همان لحظاتي كه داغ و درفش را تحمل مي كردند، نيروئي عجيب آنها را از درون گرم ميكرد. نيروئي كه زخم هايشان را معالجه مي كرد. به اين شعر سهراب فكر مي كنم كه آيا راه ديگري نيست؟ جز اينكه تمام انسانهاي روي زمين زير برف و باراني اينچنين قرار گرفته و يكبار براي هميشه از تمامي آثار كينه و عداوت و ترس و ناامني برهند؟ اين كتاب قصه زنان و دختراني است كه متاسفانه افتخار عجيبي را با خود حمل مي كنند؛ دستگاه حكومت شاه در آن دوران افتخار ساختن زنداني مخصوص براي اينان را به كارنامه اي از اعمال خود در آن دوران اضافه كرد. چند روز پيش با يكي از دوستان صحبت مي كردم. ميگفت: خواندن اين كتاب در اين دوره، آنهم زماني كه بيدادهاي غريبي بر زنان و مردان و جوانان و نوجوانان آن مرز و بوم گذشته، جز حالتي از تاثر چيز ديگري همراه خود ندارد. اگر چه در جواب دوستم ميگويم: شايد براي بيدار شدن حافظه تاريخي ما آنهم از دوره اي كه خودمان هم به چشم ديده ايم، بد نباشد؛ اين گفته البته صرفاً نمود يك واكنش هست. چرخه حيات پيش ميرود. رودها كناره هاي خود را مي شويند و با خود مي برند. طراوت بازهم به دو سوي رود باز ميگردد. و اين راز بي نظير زندگي است. نمي توان ايستاد و تنها و تنها به قضايائي نگريست كه در اين و يا آن لحظه از حيات بشر روي داده. آناني كه ميخواهند با دنبال كردن حوادث و رويدادها سرنخي بدست آورند تا مثلاً اشتباهات ديروز را تكرار نكنند، راهي خطا در پيش مي گيرند. زندگي در هر حركت زاده ميشود. حتي اگر بگونه اي باشد كه در برابر ديدگان ناتوان ما نمود ساده سكون باشد. ************************************ پي نوشت: دوست عزيزي كه وبلاگ ني لبك را مي نويسد، اشاره بجائي كرده كه من در پائين آنرا آورده ام. بهمين دليل فكر مي كنم كه جمله: " زندگي در هر حركت زاده ميشود،..." جمله دقيقي نيست. حركت مداوم انرژي در كليت هستي، و نيروي محرك آن، زمينه ساز تغييرات مداوم و بي پايان در اشكال ميگردد. زندگي شايد همچون جريان سيالي است كه در بطن كليت هستي حضور دارد. بدون اينكه خواسته باشم برايش تعريف خاصي داشته باشم، بايد بگويم كه هرلحظه از بودن ما در هستي مختصات خاص خودش را دارد و نمود حيات در ما، تداوم حيات ديروز و ديروزها نيست. در چنين حالتي است كه ما خود را موجودات قائم به ذات مي بينيم و آنگاه تلاش مي كنيم كه زندگي را در اشكال منفرد دنبال كرده و فلان و بهمان عملكرد را نمود خصلت نمائي براي افراد قلمداد كنيم. شايد آن كودكي كه ديروز زاده شد، چه در فضاي طبيعي رشد - از جمله ميزان دسترسي به مجموعه موادي كه براي سير عادي تداوم حيات در وي ضروري است - يا فضاي جمعي كه در آن واقع گشته، بتواند پذيرنده نقش معيني در زندگي جمعي آينده باشد. مناسباتي كه در راستاي خصوصيات حقيقي انسان باشد، هيچگاه فرد را تبديل نمي كند به موجودي كه هم اكنون با نمودهاي بسياري از آنان روبرو هستيم. هيچ شكنجه گري شكنجه گر نمي شود، مگر در مناسباتي كه جائي خالي براي شكنجه گر فراهم مي كند. و آنرا با پوشش هاي گوناگوني توجيه مي كند. من در اينجا يادداشت ني لبك را مي آورم: " زندگي اگر در هر حركت زاده مي شود ، پس معناي آن نيز د رهر حركت تغيير مي كند.معناي زندگي نيز مثل ذات آن متغير است.هيچ چيز مثل سخن گفتن از معناي عام براي زندگي آدمي را نمي آزاردو او را به رنج و اندوه سوق نمي دهد." **************** وقتي كتاب " حماسه داد و بيداد " رو جلوي خودم متصور ميشم، درست روي همين ميز، اونو مي بينم كه موجودي است تغيير شكل يافته از چوبهاي درختي در شكل و شمايلي از صفحه هاي بسيار نازك و با مجموعه اي از ميليونها و ميلياردها علائم و نشانه هاي روي آن. هركتاب ديگري رو هم كه نگاه مي كنم، همين تصور رو مي بينم. درست مثل آن لحظه اي كه به كتابخانه ديجيتالي آمستردام فكر مي كردم كه بالاخره همه اين نوشته ها در كجا واقع هستند؟ براستي از اين موجود كه روبرويم مجسم ميكنم، چه معجزه اي ميشه انتظار داشت؟ نه حتي همين كتاب معين، بلكه هر كتاب ديگري نيز. نوشته هاي موجود در آن وقتي با امواج نگاهمان در تماس قرار ميگيرند، سيگنال هائي ميشن كه به مغزمان ميرسند و ما آنها رو شكل ميديم. اين ما هستيم كه كتاب رو موجوديت مي بخشيم. اين ما هستيم كه به نوشته هاي درون كتاب جان ميديم. فردي، تصوري رو در ذهنش شكار مي كنه. منشاء اين تصور و تجسم از كجاست بماند. آنرا مثل پليوري بافته از سوئي در دست ميگيره و در حين باز كردن آن از سوئي، در سوئي ديگر و روي كاغذ آنرا مي بافد. وقتي نوشته به دستت رسيد، آنهم درون كتاب، اين تو هستي كه آنرا ذره ذره و اينبار اما درست از همان جائي كه شكارچي تصور شكل داده، وارد خود مي كني و آخرالامر آنچه كه بجاي ميماند حضور اين پليور هست كه يا به تنت تنگ است و يا از گشادي آن مي نالي و يا حتي ممكن است با جانت عجين شود. تصوري كه گره هاي كتاب داد و بيداد رو بافته، چيز غريبي رو شكل داده و از آن هم مهمتر اينكه وعده خاصي از علت نگارش اين كتاب، بهيچ وجه عملي نشده. كتاب خودش رو مقيد كرده بود نه تنها با انعكاس آنچه كه در آن دوران بر زنان و دختران اين مرز و بوم رفته، بلكه متاثر از اين يادها، بتواند چگونه گي شكل گيري زندان زنان رو نيز توضيح دهد. و اما اين كتاب تنها انعكاس رنج انسانهائي بوده كه توسط انسانهائي ديگر و اما در قدرت، به وحشيانه ترين وجه ممكن شكنجه شده و يا كشته شده اند. در واقع اگر از زندان مردان هم يادها و خاطراتي را منعكس مي كرديم، تنها همين وجوه را مي ديديم. هيچ ويژگي خاصي نميتوان در تفاوت جنسيتي انسانهاي درگير در آن دوران يافت. حتي مادر شدن يك يا دو تن از اين افراد نيز، تفاوت چنداني را نشان نميدهد. شايد يكبار در تاريخ لازم بوده كه بسياري از به بند كشيده شدگان دوران قدرت مداري بي حدو مرز و غير انساني دوران هاي گذشته يادها و خاطراتشان را بيان كنند. اما شرائط بعداز تحولات انقلابي در سال 57 با چنان سيري حركت كرد كه نه زندانيان سابق و نه جامعه اين نياز را حس نمي كرد. حتي ميتوان به صراحت نيز گفت كه چنين نيازي بهيچ وجه پايه اي منطقي و معقول نمي تواند داشته باشد. صرفاً انعكاسي ميتواند باشد از اينكه انسان در شكلي از خود بي خود شدن و قرار گرفته تحت تاثير قدرت و عظمت و جاه طلبي و هزار و يك قضايا، چگونه ميتواند براي حفظ خود يا بهتر بگويم ناشي از احساس ناامني و ترس به موجود كريهي تبديل شود. انقلابيون بزرگي در دنيا بوده اند كه با عشقي بزرگ براي بهروزي و حياتي انساني براي بشريت به صحنه كارزار وارد شدند و در فواصلي بسيار كوتاه به موجوداتي تبديل شدند كه ميتوانستند براحتي براي غلبه نظر خود – حتي به انگيزه اينكه مثبت است و بشردوستانه – انسانهاي ديگر را از بين ببرند. جنگ هاي انقلابي، قهر انقلابي توده ها، خلاصه هزاران شعاري از اين دست، قرار بوده كه انسانهاي ديگري را از صحنه خارج كند. روزهاي بعداز تحولات 57 به هيچ كس فرصت نداد. و خود بگونه اي شكل گرفت كه جا براي هرگونه دد منشي باز گذاشت. هنوز لذت توانائي مردم براي پيروز شدن خودي نشان نداده بود كه اولين نمود ساختار جديد با ساطور بميان آمد. خلخالي خود رو نماد خشم انقلابي توده ها ناميد. انقلابي بودن، اين حق را به خود داد تا به تنفر در وجود خود ميدان داده و بدان خوراك دهد. ساختار پيش روي نشان داد كه چه استعداد عجيبي دارد تا از تفسيرهائي خاص بهره گرفته و جاي خالي براي هرنوع دد منشي درون خود را فراهم آورد. وقتي تنفر محرك اصلي اعمال ميشود، زيبائي ميبايد به گوشه اي بخزد و چهره هاي عبوس، نمودهاي درد و رنج و عذاب و فقر پرستي و غيره بميدان مي آيند و ريش و پشم ارزش ميشود و بوي بد و امثالهم ميداني براي فعال مايشائي پيدا مي كند. آيا در چنين شرائطي ميتوانستند آناني كه نشان داغ و درفش در جان داشتند، يادهاي خودشان را مطرح كنند؟ از آنان بيشتر بمثابه قهرمان نام برده شد. اما هيچ كس قابليت انسان به خواري تا حد تبديل شدن به شكنجه گر را مذمت نكرد. گروه هاي مختلف انساني خود را درگير كشمكش هاي اجتماعي كردند. هرجا كه حريفي از ميدان بدر مي رفت، هورا مي كشيدند و هرجا كه فردي از خودي را كنار ميزدند، هوار. وقتي قطب زاده اعدام شد، هيچ كس نگفت: چرا؟ همين يكي دو سال پيش بود كه صحبتي داشتم با يكي از دوستان كه بعداز خواندن كتابي درباره " اميرعباس هويدا" ميگفت: اعدام هويدا احمقانه بود و نشان از دد منشي داشت. ميبايست اونو محاكمه مي كردند. ميگم: چه كسي لباس قضاوت به تن ما و يا آن افراد پوشانده كه بخواهند حتي هويدا را محاكمه كنند؟ اصلاً چرا فكر مي كنيم تنها شكل برخورد با هويدا غلط بوده و نه كل امري بنام قضاوت و برخورد با وي؟ ما نخواستيم كل مناسبات انسانها با هم رو بهم بريزيم. ما خواستيم ابزارها سرجايشان باشند، فقط سر را عوض كنيم. ما هم به زندان و قضاوت افتاديم. ما هم به ساختارهاي جاري تن داديم و بعدش متوجه شديم وقتي توده محرك و پشتيبان قدرت بالائي ها ميشود، چه دد منشي هاي گسترده تري ميتواند پاي بگيرد... باري، حكومت اسلامي آنقدر كشت و آنقدر شكنجه كرد و آنقدر خودش را براي همه كارهايش توجيه كرد كه ديگر درد و رنج نائي براي جامعه نگذاشت تا فرصتي بيابد و بخواهد علل شكل گيري زندان، زندان سياسي، زنداني سياسي زن و مرد و غيره را به بررسي بنشيند. و حال چگونه ميتوان به مقايسه اعمال دد منشانه انسانها در يك دوره نسبت به دوره ديگر دست زد؟ از سوئي ديگر، وسائل ارتباط جمعي كنوني در جهان چنان عرصه را برما تنگ كرده و ما را با مشمئز ترين صحنه ها روبرو ميكند كه ديگه نميتوان فهميد انسانهاي كدام منطقه از دنيا گوي بربريت و دد منشي را چه در حال حاضر و چه در تاريخ از يكديگر ربوده اند؟ از رواندا بگير تا سيرالئون تا همين رفتاري كه با زندانيان در گوانتانا موبه در جزيره كوبا مي كنند. مهم اين نيست كه چه توجيهي برايش مي آورند. مهم اين است كه چنين حالاتي بروز ميكند. باز برگردم به كتاب. در يادهائي كه در آن منعكس شده، عموماً گذران ظاهري و در چارچوب مبارز بودن هر فرد توضيح داده شده. هيچكدام زني نبوده كه در آنجا قرار داشته. زن بودنشان را تنها از روي نامشان مي توان فهميد. من بهيچ وجه قصد ندارم انسانها را جنسيتي ببينم و مثلاً يكي را زن و ديگري را مرد و بگويم حتماً بايد اينها با هم فرق داشته باشند. همه اينها نامها و ضرورياتي است كه زندگي اجتماعي آنهم در شكل و شمايل سازمانگري كنوني خود بما تلقين كرده. اما، وقتي صحبت از زندان زنان است، حداقل ميتوان آن فضا رو بگونه اي تصوير كرد كه فهماند چه چيزي نمود زنانه بودن آن است. شايد چنين نمودي را در زندان عادي براحتي ميتوان ديد. زنان زنداني در بخش عادي با مردان زنداني عادي متفاوتند. آنها چه در مناسبات متقابلشان، چه در نوع مشغله روزانه شان، چه در برخورد با ساختار محافظانشان، رفتارهائي بغايت متفاوت دارند. آنها را براحتي ميتوان به زندان زنان و مردان تقسيم كرد. اما، حتي اگر زندانيان سياسي مرد و زن را در يك بند قرار ميدادند، باز هم تفاوت چشمگيري نميتوانستي ببيني. شايد ويژگي طبيعي افراد تاثيراتي بجاي مي گذاشت، اما هرچه بود تنها نماد آن بند، مبارز بودن و بندي بودنشان بود. بهمين دليل هست كه در هيچ جاي كتاب نميتوان ديد كه يكي حتي براي لحظه اي هم كه شده از انعكاس احساس عاشقانه خود نسبت به اين يا آن فرد صحبت كند. همه تلاش مي كردند همان اعمالي را كه جسته و گريخته بمثابه اشكال زندگي در بند مردان شنيده بودند، در بند پيش ببرند. هرچه هست، كتاب داد و بيداد در يك چيز در جا زد. اين كتاب تنها مجموعه اي از يادها و خاطرات زندان در سالهاي 50 تا 54 است و بس. تنها فرق قضيه در اين است كه نويسندگان اين يادها زنان بودند. شايد اين كتاب را بتوان يك جلد از مجموعه يادهاي زندان ناميد. اما ربطي به چگونه گي و نگاهي خاص به زندان و زندان زنان و اينها نيست.

This page is powered by Blogger. Isn't yours?