کلَگپ | ||
۱۶/۰۹/۱۳۸۲نمایش خیابانی
نمايش خيابانی
- "سلام آقا، میتونی یکی دو یورو بهم بدی؟ چند ساعتی هست که نه چیزی کشیده ام و نه چیزی خورده ام." این کلمات را به هلندی بهم گفت. با سروروئی کثیف، لباسی زوار در رفته و حالتی شل و ول خودش رو بهم نزدیک کرده بود. دور و برما جمعیت موج میزد. بهش طوری نگاه کردم که انگار حرف هاش رو نفهمیدم. فکر کردم از این طریق میتونم از دستش خلاص بشم. اما احساس کردم، جرقه ای تو چشماش زده شد. اینبار اما، به انگلیسی شروع کرده و همان حرفها رو دوباره بهم گفت. سعی کردم خودم رو با نگاه به این و آن مشغول نشان دهم و بی توجه به اون. اما دست بردار نبود. آخرش به انگلیسی گفت:" پس اقلاً یه سیگار بهم بده."
بازهم خودم رو زدم به اون راه. یهو از کوره در رفت و شروع کرد به فحش دادن. چه به هلندی و چه به انگلیسی.
-" مادر جنده، تو نمی فهمی من چی میگم؟ یعنی نه انگلیسی میفهمی و نه هلندی؟ نکنه از یه کره دیگه اومدی؟ خیال می کنی نمیدوم واسه چی مثل احمق ها بهم نگاه می کنی؟ فکر می کنی چون من دارم ازت گدائی میکنم، از تو پست ترم؟ توئی که اینقدر پست هستی که در عین فهمیدن حرفهایم و فقط واسه اینکه جونت به پول بسته هست، حاضر نیستی بهم پول بدی، خودت رو می زنی به اون راه. ها؟ د حرف بزن دیگه جاکش؟"
سعی کردم خونسرد باشم و کماکان خودم را طوری نشان دهم که انگار حرفهاش رو نفهمیده ام. البته به این تلاش هیچ اعتمادی نیست. چرا که حالتی از دلهره در من هست. حالتی که نه میتوانم از نقشم بیرون بیام و نه میتونم نسبت به همه کلماتی که اون گفته، بی تفاوت باشم. حالا دیگه یه چند نفری هم دارن بهمون نگاه میکنند. در حالی که سعی میکنم خودم را به دیدن مغازه های سمت راستی مشغول کنم، راهی بین عابرین می جویم. اما اون در فاصله ای نزدیک بهم ایستاده و حال خیزی جدی تر برداشته.
-" تو، اگه جرئت داری و اگه خودت رو خیلی قوی حس می کنی، بگو از کجا هستی تا من به زبان خودت بهت بفهمونم که تو از من پست تر و احمق تر هستی. من، گدائی میکنم. آره، کاری است ساده و خودم انتخابش کردم. اما تو چی؟ توئی که هر چیزی رو باید تائید کنی، بدون اینکه ته دلت قبولش داشته باشی؟ شما ها حتی برای گائیدن زن هاتون هم باید ساعتها خایه مالی کنید. باید دروغ بگین، باید به چیزهائی گردن بذارین که ... اصلاً همین گائیدن رو باید گدائی کنین. گدائی کس!!! آهای ملت، این بابا یکی از اون کسائی هست که از زنش کس گدائی میکنه...."
صدای خنده اطرافیانی که حرفهایش رو می فهمیدند، مثل شلیک توپی منفجر شد. در بد مخمصه ای گیر کرده بودم. تو این خراب شده هم که هیچ وقت خبری از پلیس نیست. حالا اگه مثلاً یه خلافی کرده باشی، هزارتاش دور و برت پیدا میشن. اما تو اینجور مواقع که بیان به کمک آدم، اصلاً خبری از اونا نیست. مردم هم که ترجیح میدن تو این قضیه دخالت نکنن. شاید اونا این گدا – گدا که چه عرض کنم، این هوچی بی چاک و بست رو میشناسند، چون بدون اینکه دخالت کنند، دارن به صحنه نگاه میکنند. انگار همین جملات رو گداهه فهمید. چون درست در همین لحظه رو کرد به بقیه که حالا دیگه با آهنگ حرکت ما خودشون رو همراه کرده بودند و بصورت حلقه ای با فاصله یک متری از ما حرکت می کردند و گفت: " چیه، خوشتون اومد؟ جاکش ها؟ یعنی شما بهتر از این هستین؟ اگه اینطوره چرا دست نمی کنین تو جیبتون و واسه کمک به این بدبخت بیچاره که با همه دک و پوزش اسیر منه گدا شده، یه چند یورو بهم بدین و تا من شاخو از این بکشم بیرون؟"
دختری چشم بادامی که احتمالاً از چین یا ژاپن بوده دستش رو بسوی مرد دراز کرده و یه پنچ یوروئی اسکناس بهش داد. گدا ناگهان خودش رو انداخت رو زمین و شرع به سجده کرد و با تکرار این کار، تشکر خودش از دختره رو بصورت نمایشی کمدی به همه نشان داد. انگار همه از این عمل و مجموعه این نمایش خوشحال بودند چون با کف زدن و هورا نسبت به این حرکات نمایشی گدا واکنش نشان دادند.
در نهایت حیرت، دخترک دستی به سر گدا کشیده و به انگلیسی شکسته بسته ای گفت: من متاسفم که پولی که برای مسافرت آوردم آنقدر نیست که بتونم بیشتر بهت بدم. امیدوارم که منو ببخشی."
گدا، که تا چند لحظه پیش میدان دار معرکه بود، چنان خفه شده بود که انگار مرده ای بیش نیست. با چشمانش به این و آن نگاه میکرد و اینبار از ته دل از دیگران کمک میخواست تا او را از این حالت بهت زده بیرون بیاورند. رفتار دختر با آنچه که او از اطرافیان انتظار داشت، جور در نمی آمد. اگر چه خودش هم شباهتی به هیچ گدای دیگری نداشت. شاید در این میان تنها من بودم که رفتارم واقعی بود. در تمام این مدت نقش خودم را بازی میکردم. نقشی که جامعه برایم تعیین کرده. نقشی که میباید در برابر هزاران هزار گدای امروزین بازی کنم. حالتی از ابهام در فهمیدن حرف آنها، سرتکان دادن برای اینکه انگار آنچه آنها میخواهند ندارم، و فرار از صحنه با اولین وسیله و فرصتی که بدست می آورم. تماشاگران نیز همینطور. آنها نیز نقش تماشاگر را بازی میکردند بدون کم و کاست. انگار صحنه پیش رویشان، ربطی به آنها ندارد و اینکه هرگز چنین حالتی برای خودشان پیش نمی آید.
گدا، طوری دست دختر را که هنوز روی سرش بود گرفت که انگار تلاش میکند تا دست دختر را کثیف نکند. دستان کوچک دخترک را نزدیک لبانش برده و بدون اینکه لبش را به آن بچسباند، بوسه ای را به آن دست حواله کرد. دختر، با خنده ای شیرین به صحنه نگاه میکرد.
همه اجزاء این نمایش، آنقدر غیرعادی بود که مردم نیز در هرلحظه با کف زدنهایشان واکنش نشان میدادند. مردم بیشتری دورمان حلقه زده بودند. سه نفر اصلی صحنه، من و گدا و دخترک، حال توسط دایره ای یک و نیم متری به ضخامت دهها سر محصور شده بودیم.
نمیدانستم چگونه خودم را از مهلکه برهانم. در حالیکه معمای پایان کار، مرا میخکوب کرده بود. دختر، این زحمت را به دوش کشید و با خداحافظی از گدا و با نگاهی به من که در آن احساس همدردی بی نظیری همراه بود، صحنه را ترک کرد. گدا نیز بلند شد و حلقه پیرامون ما، در چشم بهم زدنی چنان در ازدحام عادی عابرین اطراف ما حل شد که انگار چنین صحنه ای هیچگاه وجود خارجی نداشته.
از اینکه گدا در کنارم نیست، احساس آرامش کردم. اگر چه هنوز در شوک حادثه ای چند دقیقه ای قرار داشتم که پشت سر گذارده بودم. فکرم متمرکز نمیشد، با اینهمه به راهم ادامه دادم.
در میدان " دام " – در مرکز شهر آمستردام - هزاران کبوتر از سرو کول یکدیگر بالا میرفتند تا دانه و خلاصه هر چیز خوردنی را از دست مردم بقاپند. روی دست هر نفر دهها کبوتر در حالیکه برای حفظ خود به شدت بال میزدند، مجموعه عجیبی همچون دستان بالدار میساختند و مردم نیز با خنده هایی پرصدا به این اعمال پاسخ میدادند. اینجا و آنجا افرادی را میدیدی که بسته های کوچک دانه برای کبوتران را با قیمتی چندین برابر می فروختند.
احساس تلخ چند دقیقه پیش آرام آرام داشت از تنم خارج میشد و جایش را احساس لذت از دیدن صحنه غذا دادن به کبوتران پر میکرد. ناگهان صدائی درست در کنار گوشم پیچید طوری که قلبم ریخت: " خودمونیم، خوب از صحنه در رفتی ها؟ میدونم دیگه داشتی راضی میشدی که هرچه بخوام بهم بدی تا بذارم بری پی کارت..."
تمام این کلمات را به فارسی بهم گفت و خواست رد بشه که گفتم: "لامذهب تو که منو نصفه جون کردی. والله از اون پنج یورو، چهار و نودو نه اش حق منه با اونهمه حرصی که بهم دادی!؟ تو دهنی از ما سرویس کردی که هیچوقت فراموشش نخواهم کرد."
در حالیکه داشت دور میشد گفت: "چکار کنیم داداش، زندگی پره از این نمایش ها. ندیدی مردم چقدر از نمایش ما خوششون اومد؟ اینجور موقع ها یه چیزی بده و جونت رو خلاص کن. وگرنه شرش کمتر نیست.... " همینطور داشت یه چیزهائی میگفت که من دیگه صداش رو نمیشنیدم.
|
een plaats voor mijn gedachten en ideeën! جائی برای انعکاس افکار و ایده هایم! نوشتههای قبلی:
پیوندها:
خالواش - وبلاگی موازی زمزمههایی روی کاغذ ترجمه بنیاد کریشنامورتی - در آمریکا گشتها *تماس بایگانی:
|