کلَگپ | ||
۰۵/۰۹/۱۳۸۲گردش جمعی
در احاطه خیالاتم برای قدم زدن میروم. همه آنها دورم حلقه زده اند. درست مثل یه تیم فوتبال راه می رویم. البته نه بصورت ردیف پشت هم. حالت حرکت ما بیشتر بصورت توده ابر هست. گاهی همچون خرچنگ از پهلو میخزیم و گاهی چون شهابی تیز به جلو و حتی حالاتی نیز وجود دارند که درست مثل حرکت هواپیمائی در اون بالاها که حتی میتوان آنرا همچون حرکت اسپرمی مجسم کرد که انگار زیر میکروسکوپ می خزد.
هربار تصمیم می گیرم با یکی از خیالاتم خلوت کنم، سروکله دیگران پیدا میشود. چاره ای نیست. پذیرفته ام که میباید با همه آنها همزمان همراه گردم. باید قبول کنم آنها نیز حق دارند خود تعیین کنند که آیا مایلند با من سخن بگویند یا نه.
قدم زدن جمعی ما را تصویر خندانی برجای میخکوب میکند. یکی را می بینم که مشغول پاک کردن شیشه ویترین مغازه ای است. خودم را از توی چشمانش می بینم. به خودم لبخند میزند. برایش دست تکان میدهم. بیشتر شبیه سلام و علیکی صبحگاهی است. دخترکی هشت نه ساله از کنارم میگذرد. من و تمام خیالاتم تصویر بسیار مبهمی را در ذهنش گذاشته ایم. درست مثل حالتی است که انگار ماشینی با سرعت یک میلیون کیلومتر در ثانیه از بغلش گذشته باشد. تنها ترکیبی بسیار مبهم از رنگهائی مبهم تر بجا مانده.
آه، آن بچه مرا دید. دارد با خودش سبک و سنگین می کند آیا گریه کند و مادرش را صدا کند، یا اینکه... آها، این مرده چرا رفت پشت کلاهش پنهان شد؟ آها، اومد بیرون... چه بامزه... بچه می خندد. اثرات ترس از چهره اش دور شده. من و اون داریم همدیگر رو می بینیم. اون منو با تمامی حجم خیالاتم می بیند. خیالاتم نیز دست از سرم برداشته و دارند با بچه بازی میکنند.
نگاه متعجب مادر مرا بخود می آورد. او هنوز دارد با سوالش کلنجار میرود.
دخترکی مرا می بیند. : " این مرده چرا برای خودش می خندد؟"
وقتی برمیگردم تا نگاهی دیگر به دخترک بیاندازم، نگاهم به اندام دختر و چشمان خیره مردی در کنار خیابان بهم گره می خورند. نمیدانم کدام را به مغزم بسپارم. نه قادرم از لذت نگاه به اندام زیبای دختر خشنود شوم، و نه میتوانم نگاه سرزنش بار آن مرد را تحمل کنم.
خیالاتم دیگر حسابی از من عقب افتاده اند. اگر چه هنوز هستند که در مسیر قدم زدن به من می پیوندند. انگار سر هر پیچ و هر گوشه ای یکی دوتا منتظر هستند. با اینهمه ترکیب آنها قابل شمارش نیست. ما همچنان بصورت یک توده بی شکل و مه آلود حرکت می کنیم.
آها، آن مرد مرا دید. او مرا میشناسد. ما هردو بخشی از خیالات این شهرک هستیم. هردو مثل روح این شهرکیم و در خیابانهای خیال انگیز آن در حرکت. حرکات هردوی ما برای یکدیگر قابل فهم است. دستانم سوالی را برایش پرت میکنند. دستان او نیز به دستانم جواب میدهد. چشمانمان شاهد شعبده های دستانمان هستند. دستم از دستانش در باره قلبش می پرسد. دستانش حرکت لاقیدانه ای از خود نشان میدهد. دستانش اگر چه در اغلب اوقات در جیب هایش مخفی هستند، اما درست مثل متخصصین امور درباره همه چیز نظر میدهد. فعلاً که داره به هوا اشاره میکنه و احتمال بارندگی را نمایش میده.
زنی زیبا روی از کنارم گذشت، او اصلاً مرا ندید. نگاهش از بغل گوشم گذشت حتی نزدیک بود گوشهایم را خراش دهد. آنها در فاصله ای چندمتر دورتر روی لباسی زنانه فرود آمدند. ناگهان متوجه خیال زن شدم که بدون توجه به عابران آن بلوز زنانه را برداشته و همانجا درست پشت ویترین آنرا پوشید. این حرکت را چنان به سرعت انجام داد که نفهمدم کرست به تن داشت یا نه. خیال زن با دستانش لبه های لباس زنانه را روی زانویش بالا و پائین میکرد، حتی رنگ لباس را نیز تیره تر و یا روشن تر می کرد. دستان خیالش به سراغ سینه های زن رفتند – تازه متوجه سینه های زن شدم. اگر چه سینه هایش زیر پلیوری مخفی شده، اما نک سینه اش براحتی بسوی لباس پشت ویترین رفته و در جای بسیار مناسبی قرار گرفت. دستان خیال زن، سینه هایش را بالا گرفته و محل تماس بسیار ملایم سینه هایش را از جلوی لباس زنانه نمایان ساخت. خیال زن از خوشحالی قهقه ای سر داد و موج باقی مانده از آن روی زن تبسمی را بجای گذاشت. او زیباتر از آن لحظه ای بنظر می رسید که نگاهش از بغل گوشم گذشته بود.
یکی از خیالاتم ماموریت یافت تا بتواند با خیال زن رو هم بریزد. میدانم که نگاهم در ناخودآگاه زن جای گرفته. او شاید در زمانی دیگر مرا ببیند. نگاهی را که با تحسین تمام به او و بازی خیالاتش خیره شده بود.
لباس به من نگاه می کند. به او لبخند میزنم و بهش می فهمانم که بخت با او یار بوده که چنین زن زیبارویی لحظه ای هرچند کوتاه اجازه داده تا او بدنش را در آغوش گیرد.
نه، دیگر خیابان جای من نیست. آنقدر به گوشه و کنار این شهرک آشنایم که حتی مرگ و میر کاشی های پیاده رو را نیز میتوانم بیاد بیاورم. حتی دوران کودکی و نوجوانی و جوانی و اولین بچه ای را که فلان و بهمان دخترک فروشنده سوپرمارکت بدنیا آورده.
خیالاتم که فکرم را پیشاپیش خوانده اند، با سرعت هرچه تمامتر بسوی کوره راه جنگلی پر میکشند. بارها بهشان گفته ام که ملاحظه ام را بکنند. انگار حواسشان نیست که وجودی مادی هستم و نمیتوانم با همان سرعت و همان مکانیسمی حرکت کنم که آنها از آن بهره میگیرند.
خنده شورانگیز خیالاتم را می شنوم. آنها از جنگل خوششان می آید. از اینکه روی هرشاخ و برگی مکث می کنند و در لابلای درختان کاج قایم موشک بازی می کنند، سربسر تک و توک عابری میذارن که گاهی باهاشون برخورد می کنیم. حتی سراغ دارم خیالاتی که بدون ترس دستی بطرف سگهای عابر دراز میکنند. هرچند سگ ها از روی ترس خودشان رو کنار می کشند و شروع به واق واق می کنند، اما صاحبانشان مجبور می شوند بعنوان جایزه، خنده ای و یا حتی معذرتی را بسوی خیالاتم و من حواله کنند و آنگاه یکی از خیالاتم، موذیانه از لای چشمانم بسوی عابر – اگر زنی باشد و احتمالاً جوان – خیره شده و پیشاپیش او را از معذرت خواهی وا میدارد.
تر و فرزترین خیالاتم از من جلو افتاده اند. رسیدن بدانها کاری است کارستان. مثل اینکه مجبورم عجله کنم. خوب... تا بعد و حرف و حدیثی دیگر.
|
een plaats voor mijn gedachten en ideeën! جائی برای انعکاس افکار و ایده هایم! نوشتههای قبلی:
پیوندها:
خالواش - وبلاگی موازی زمزمههایی روی کاغذ ترجمه بنیاد کریشنامورتی - در آمریکا گشتها *تماس بایگانی:
|