کلَ‌گپ

۱۶/۰۷/۱۳۸۲

يادداشت هائي درباره زندان رشت

بيست و دو سال پيش - بخش اول در حول و حوش همين روزها بود در سال شصت كه همه زندانيان سياسي توي زندان شهرباني رشت رو به زندانهاي ديگه اي كه در دست سپاه بوده، منتقل كردند. آن موقع البته تركيب زندانيان سياسي هم يه معجون عجيبي بود. از يه طرف بچه هائي بودند كه هوادار مجاهدين بودند؛ از سوي ديگه بقيه تركيبي بودند از گروههاي موسوم به چپ تا خودمان كه به اكثريتي ها معروف بوديم. از سه اتاقي كه در زندان داشتيم، در آخرين جابجائي ها بزرگترينش رو دادند به پاسبانهاي زمان شاه كه به مجازات هائي محكوم شده بودند. از پاسباني كه متهم به آزار و اذيت زندانيان حزب توده در جريان بعداز كودتاي 32 گرفته تا برخي از خبرچينان ساواك. حتي بوده اند يكي دو تائي كه از خوانين و مالكيني بودند كه در تظاهرات طرفداري از رژيم شاه بقول معروف روستائيان رو به شهرهاي مختلف مي كشاندند و حتي گاهي آنها رو براي زد و خورد با مخالفين رژيم به وسط صحنه مي انداختند. غروب يكي از همين روزهاي پائيزي بود كه از ما خواستند تا تمامي وسائل مان رو جمع كنيم. ما چندتائي بوديم كه شايد با تجربه ترين افراد در اين زمينه ها بوديم. در طي يكسال و چند ماه، ما بيش از شش هفت بار جابجا شده بوديم. و شايد بهمين دليل هم اكثراً وسائل ما محدود تر بود. يكي از دوستانمان رو كه كارگر كارخانه اي بوده و بخاطر شركت در تظاهراتي دستگير شده بود، چند هفته اي پيشتر از اينها و بخاطر درخواست پزشك بيمارستان كوروش براي عكس برداري رنگي از طحالش به تهران منتقل كرده بودند. و از آنجائي كه اونو به اوين منتقل كرده بودند، بعدها و پس از آزادي از زندان و آزادي اون فهميدم كه نه تنها اونو براي عكس برداري نفرستادند، بلكه در تمام مدت با تعدادي از توابين ـ چه مصلحتي و يا حقيقي ـ در يه اتاق قرار داده بودند و اونها هم چه در موضع سياسي خودشان و چه در چهره تواب آنچنان اين دوستمان را اذيت ميكردند كه او مريضي اش را فراموش كرده و بزرگترين آرزويش همانا آزاد شدن بود. كسي كه فقط يه ماه به زندانش مانده بود، بعداز گذشت تقريباً يكسال، با چهره اي در هم شكسته و نزار به رشت برگشت. بعدها و در خارج از كشور بود كه شنيدم بالاخره همان مريضي باعث مرگش شده. البته قصد من از نگارش امروز يادآوري چنين صحنه هائي براي غصه خوردن و اينها نيست. زندگي روزمره با حماقت ها و بي خردي هاي دست اندركاران و غير و ذالك و بجاي خود رفتارهاي ددمنشانه و ناقض عادي ترين ارزش هايي كه ميتوان بدان باور داشت، به اندازه كافي درد آور و سخت هست. در واقع نظرم اين است كه حتي در چارچوب بسته اي مثل فضاي زندان هم گوهري مي درخشد كه همانا نامش را زندگي گذاشته ايم. قانون قدرتمند زندگي بهيچ وجه خودش را در چارچوب بازي هاي موجود در گروههاي انساني محدود نمي كند. مكانيسم خودش را بميدان كشيده و جايش را باز مي كند. وقتي ما را به محوطه سپاه رشت آوردند از حالتي كه جلوي پله كان بوديم دقيقاً ميدانستم كه در كجا قرار دارم. من چندين سال در مدرسه محمدرضا شاه كه بعدها به مركز سپاه تبديل شد، درس مي خواندم. روي چشممان چشم بند زده بودند و همه موظف بوديم كه يك كلمه صحبت نكنيم. چرا كه همين صحبت كردن ما نيز ميتوانست وسيله اي براي شناسائي ما توسط ديگر زندانيان باشد. طوري رفتار مي كردند كه مثلاً كسي نفهمد كه كي در كجا زنداني است. با اينهمه يكي از بچه ها آب خواست. فوراً صداي خفه شو و اينها از هر طرف بلند شد. ناخودآگاه از دهانم پريد كه: بابا جان اون بايد در اين ساعت قرص هاي خودشو بخوره. ... يكي سريع خودشو رسوند نزديك من و گفت: تو از كجا ميدوني، تو مگه وكيل و و صي اش هستي. خوب، اين صدا برام آشنابود. صداي محمود قلي زاده بود كه آن موقع يكي از كادرهاي مهم سپاه شده بود. در رابطه من و اون، اين هيرارشي و مقام و اين حرفها البته معني نداشت. من و اون سالهاي زيادي با هم فوتبال بازي ميكرديم و حتي يكي دوبار كه اونو ديدم داره همراه يكي دوتا ديگه دنبال چندتائي دختر ميرن، يه خورده ازم خجالت كشيد. البته آن سالها سالهاي جواني و نوجواني بود و من هم نه اينكه امامزاده اي باشم! بعدها و در دوران تظاهرات قبل از انقلاب، بارها شده كه بنحوي از انحاء بهش اطلاع ميدادم كه مثلاً قراره كه ما در فلان و بهمان محله تظاهرات خياباني راه بندازيم. حتي روزهاي بعداز انقلاب هم بارها به محله اش تو تختي رفته بودم كه يه كميته محلي راه انداخته بود و خلاصه در مورد چگونه گي تهيه اسلحه و يه سري وسائل براي نگهباني از محله و كارهاي محلي و اينها با هم مشورت هايي ميكرديم. وقتي هم كه براي دومين بار ميخواست به جبهه بره، يه سري به زندان زده بود و خلاصه بعداز خداحافظي بقول خودش از من حلالي طلبيده بود. من هم به شوخي گفتم: مسخره بازي رو بذار كنار. همين روزها جنگ تموم ميشه و تو هم برميگردي و البته خيالت راحت باشه آن موقع ديگه تو كافه حقيقت ميشينيم و بستني ميخوريم و تو هم از جبهه برام صحبت مي كني... ميگم: محمود، تو كي از جبهه برگشتي؟ لامذهب يه سري بهم ميزدي. خيلي خوشحالم كه سالمي. اين بابا محمود رو هم كه ميشناسي، اون ناراحتي معده داره و مدام بايد قرص هاشو... گفت: ناكس تو از روي صدام منو شناختي؟ من فكر مي كردم كه منو بجا نمي ياري... گفتم: اي ول داري بابا. يعني حالا تو اونور آب و ما اين ور آب، ديگه صداتو هم تشخيص نميدم... تو همين گيرو وير ما رو سوار يه ماشين ديگه كردند كه از روي صداش ميشد فهميد از اين ميني بوس هاست. راستش يه خورده هول برم داشت. فكر كردم دوباره دارن ما رو به تهران و زندانهاي مختلف آنجا منتقل مي كنند. دفعه قبلش كه ما رو با يه ماشين مخصوص گوشت كه حالا ديگه يخچالش خاموش بود ـ والله يخچال خونه خودم كه يه روز واسه شستشو خاموشش مي كنم، تمام محله رو به گند ميكشه واي به حال يخچال گوشتي كه مدتها يخچالش خراب بوده باشه... ـ خوشبختانه ( مي بينيد؟ حتي در همين حالات هم اين احساس جاي خودش رو باز ميكنه) ما رو بعداز يكي دو كيلومتر در يه گوشه اي نگه داشته و بعدش بحالت دويدن بطرف راهروئي بردند كه از انعكاس صداي پايمان ميشد حدس زد كه مثل راهرو بود. يه پنج شش دقيقه اي ما رو در يه جائي نگه داشتند. خنك بودن هوا نشون ميداد كه اينجا محوطه اي باز هست. بعدها وقتي هر چند روز يكبار براي هواخوري ما رو به آنجا مي آوردند شكل و شمايلش مشخص تر شده بود. اونجا رو قفس شير مي گفتيم. جائي بود حدود سه در چهار كه همه ما هفتاد هشتاد نفر رو مي آوردند آنجا تا مثلاً يه خورده هوا بخوريم! اينجا ديگه زنداني بود كاملاً مشخص. تركيبي از توابين و اكثريتي ها. يكي دوتائي بودند كه به اتهام اختلاس و يا اتهاماتي از قبيل روزه خواري و نميدانم مشروب خواري و اينها آنجا بودند. بند مخصوص دختران درست روبروي در اصلي بند ما قرار داشت. مجموعه دو بند مثل سالن هائي بودند كه در سالني بزرگتر بنا شده باشند. بهمين دليل صداي آنها از پنجره هاي ساختمان ما بگوش ميرسيد. مثلاً يكبار كه از بلندگو نامي را صدا كردند، احساس كردم كه اين دختر را من مي شناسم: ... شاكري يكي از بچه هاي هوادار مجاهدين و دختر بسيار خوبي بود. خواهر كوچك يكي از دوستانم. حتي در حين سلام و عليك در خيابان هم تمام صورت قابل رويتش از خنده پر مي شد. او را شنيده ام كه همان سال اعدام كرده اند. دختركي حتي كمتر از هيجده سال... اين خاطرات ما هم براحتي تبديل ميشه به تراژدي. اصلاً قصد اوليه ام براي نوشتن اين بخش اين چيزها نبوده. حالا سعي ميكنم بقيه قضايا رو مستقل و بصورت ادامه اين نوشته بنويسم.

This page is powered by Blogger. Isn't yours?