کلَگپ | ||
۲۴/۰۶/۱۳۸۲جهاني كه اشباح شده
بالاي تپه اي نشسته ام. جائي كه چند تائي درخت در بالاترين نقطه اش قرار دارند و مزرعه ذرتي كه به تازگي درو شده و مانده هاي ذرت در خاك، سفره اي گسترده براي كلاغها و چندتائي سار فراهم كرده تا شكمي از عزا در بيارن.
روبرويم تا دوردستها تپه و ماهور قرار داره. در دورترين بخش شرقي نگاهم، چندتائي ژنراتور بادي را ميتوان ديد. آنها نشانه اي مشخص از محل مرزهاي تعيين شده اي هستند كه مردم آلمان و هلند رو از هم جدا ميكنه. آلمانيها بسياري از ژنراتورهاي بادي شان را در كنار مرزهاي هلند گذاشته اند. هلنديها سالهاست كه به اين قضيه اعتراض مي كنند. آنها آلمانيها را متهم ميكنند كه فضاي ديد هلنديها را با وجود اين پروانه هاي بزرگ و ژنراتورهاي عظيم بد نما كرده اند. در عين حال انرژي حاصله را براي خودشان برميدارند. ـ شايد منظورشان اين باشد كه بادي كه پروانه ها را به حركت در مي آورد، از آنجائي كه از خاك هلند عبور كرده و از درياي شمال مي آيد، پس آلمانيها مي بايد چيزي ما به ازاي اين باد بدهند!!!
تجسم حضور اين ژنراتورهاي بادي و تمامي پروانه هائي از اين دست، مرا بسوي گستره وسيع تري مي كشاند. حال ديگر زميني را زير پايم مي بينم كه در احاطه چيزهاي بسياري قرار دارد. نميتوان اين تجسم را يكباره شكل داد. پس همراه با سفر فضائي خودم و كنده شدن از زمين، زمان را نيز به كار گرفته و در اعماق آن نيز پيش رفتم. هزاره ها ابتدا به سختي و آنگاه ديگه صدها هزار سال و يك ميليون سال نيز به آساني از كنارم مي گذشتند. سرعت نور روي بالهاي تخيلم قرار گرفته و مرا و خود را همراه هم پيش ميبردند.
زمين در برابرم ديگر نه همچون كره اي گرد كه براي ديدن آن مجبور به چرخاندنش بودم، بلكه مثل صفحه اي مسطح نمايان شده بود. آبهاي آبي آن كمترين حركتي نداشتند. اگر چه ميدانستيم كه درونش حيات در هزاران شكل جاري است. روي زمين هيچ نشان تحركي را نمي ديدي. چندبار چشمانم را ماليدم. كم كم حركاتي نمايان ميشدند. در اينجا و آنجا دسته جاني ازموجودات كه تعدادي در حال پرواز بودند و برخي سينه خيز و بعضي ها نيز از درختي به درختي ديگر مي پريدند. هركس هرچيزي گيرش مي آمد به دندان مي برد.
در پهنه صفحه پيش رويم فاصله اي در ميان نبود. قلب صفحه ميزد و زمان نيز سايه ها و لكه هايي رويش باقي ميگذاشت.
هزاره هاي بعدي نيز نشان خاصي از تغييرات نداشت. كم و بيش تعدادي درخت بيشتر يا كمتر شده بود. موجوداتي در دسته جات بزرگتر و يا گاهاً متفرق به چشم مي خورد. حيات انگار در ضرباني ابدي جاري بود. درست همانگونه كه در هزاره هاي نوري گذشته جريان داشت. هرجه بود در محدوده همان سطح پيش رويم جريان داشت. اگر درختاني كم ميشدند، موجوداتي افزون مي گشتند. و بدينسان سنگيني صفحه پيش رويم يكسان مانده بود.
به آرامي بسوي زمين برگشتم. صفحه بزرگتر ميشد و جاي جاي آن تمركز بيشتري را نشان ميداد. در كنار اينها اما، دودكش ها را ميديدم. ساختمانها را، برجك هائي را كه كارش انتقال امواج بود. موجودات در هم مي لوليدند. همه به كار هم كار داشتند. همه مشغول به هم بودند.
سطح زمين پر بود از برجك هاي تلفن، برجك هاي تلوزيون، راديو، بشقابهائي كه بسوي آسمان چشم دوخته بودند و ده ها هزار قمر مصنوعي كه در حول زمين با سرعتي سرسام آور در حركت بودند. كار همه اين ابزارها متصل كردن ناچسپ ترين جنس موجود روي زمين به يكديگر بود.
دور هر فردي را افرادي احاطه كرده بودند. فرزند توسط پدر، مادر، پدر و مادر بزرگ، معلم مدرسه، ساختار آموزشي جامعه، معيارهاي اجتماعي و اخلاقي و مذهبي و غيره، تلوزيون، راديو، كامپيوتر، دوستان نزديك و دور، خلاصه صدها و هزار ها نفر به كارش كار داشتند و در عين حال به كار هركدام از اين اجزاء تعداد ديگري. جهان تصور بهم پيوسته اي بود كه انگار هرفردي سر طنابي را در دست دارد و در جهتي پيش ميرود و از تقاطع و بهم ريخته گي اين طنابها، گره هائي شكل ميگرفت كه نه دلي براي كندن از آن وجود د اشت و نه تواني براي گشودن آنها.
چهره جهان گستره غريبي از گره گاههاي سردرگمي بود كه هيچ كس به تنهائي آن را شكل نداده بود و در عين زمان همه در جاي جاي آن مسئول بودند.
در اين ميان مي ديدي افرادي را كه بيل و كلنگي در دست دارند تا اعماق اين گره گاهها را بگشايند و خود را به منشاء گره نزديك نمايند. همزمان همراه خود طنابي را در دست گرفته و به آن اعماق مي بردند. و خود بدينسان به استحكام گره ها مي افزودند.
رهائي تنها يك مفهوم را داشت، رهائي از همه اين گره ها. گره هائي كه بر دست و پايمان سنگيني مي كنند. پرواز و دور شدن از تمامي بازيهائي كه در ذهن خود قهرمانان بي چون چراي آن هستيم. خورشيد با گشاده روئي مرا به سوي خود مي خواند. آخرين تيغه هاي آفتاب وعده طلوع فردا را در دلم كاشته و پشت درختان جنگلي بالاي تپه از نظرها دور ميشود. آسمان خالي است. زمين نيز.
در ذهنم اما غلغله اي برپاست.
|
een plaats voor mijn gedachten en ideeën! جائی برای انعکاس افکار و ایده هایم! نوشتههای قبلی:
پیوندها:
خالواش - وبلاگی موازی زمزمههایی روی کاغذ ترجمه بنیاد کریشنامورتی - در آمریکا گشتها *تماس بایگانی:
|