کلَ‌گپ

۱۱/۰۶/۱۳۸۲

آزادي و فيلم هايي آنچناني

اولين بار هست كه با هم به پياده روي مي رويم. چندروز پيش ازم خواست يكي از همين روزها اگه بعدازظهر واسه پياده روي ميرم، اونو هم خبرش كنم. با ماشينش اومد جلوي خونه ام. ازش خواستم بياد بالا و تا اون يه سيگاري دود كنه، من يه سري از فيلم هاي ايراني اونو كپي بگيرم. هنوز از ديدن فيلم : ” من ترانه 15 سال دارم “ داغ بودم. آب پاكي رو رو دستم ريخت و گفت: من اصلاً اين فيلم ها رو نگاه نمي كنم. اين جور چيزها آدم رو عصباني مي كنه. ميخواستم بهش بگم: من بدم مياد از كارگردان هائي از اين دست كه انسانها رو مچل خودشون مي كنند. به احساساتمان توهين مي كنند. ما رو شكنجه ميدن و آخرالامر ميخوان به ما بگن كه: همه ارزش هاي مطروحه در جامعه درسته، اين آدمها هستند كه بد هستند. و اين ارزش ها آنقدر خوبند كه حتي يه دختر 15 ساله بطور خودبخودي و در عين اينكه همين ارزش ها رو رعايت مي كنه، ميتونه نه تنها گليم خودشو از آب بكشه، بلكه همه رو سر جاش بنشونه... همين ها رو بالاخره بهش گفتم. و اون هم اضافه كرد: جالبتر اينكه، اونائي كه از خارج ميان يه مشت افراد بي هويت، مسخره و فاقد كمترين احساس و عاطفه اند و... و من اضافه كردم: و زني كه مثلاً نماينده زنان و انجمن زنان هست، چنان فردي احمق و عقب مانده و خودخواه هست كه از پيش برد ارزش هاي مورد دفاع خود حتي در برخورد با پسرش هم ناتوان هست... آخ كه چقدر اين افراد سوء استفاده گر هستند. انگار يكي ميداند كه اگر با سوزن به بدنت بزند، آخ تو در مياد و بعدش مدام بهت سوزن فرو كنه و آنوقت تو هي آه بكشي بدون اينكه هيچ مبنائي براي اين كار وجود داشته باشه. خودم هم نفهميدم بالاخره چرا اين فيلم ها رو كپي گرفته ام. شايد يه بيماري ناشي از فقر هست كه آدم فكر ميكنه هرچيزي بالاخره يه روزي به درد مي خوره. خودم هم ميدانم كه هيچكدام از دوستانم ويا احياناً بردرانم كه مشتري هاي معمولي فيلم هايي هستند كه ميذارم تا با هم ببينيم و بحث كنيم، اين ها رو نخواهند ديد. تا پاركينگي نزديك جنگل با ماشينش رفتيم. و بعدش مسيري رو انتخاب كرديم. برايم روشن بود كه ما خواه ناخواه موضوعي را براي مباحثه انتخاب خواهيم كرد. و ميدانستم كه همين سكوت، همين سرريز رنگ و نور و هواي پاكيزه زمينه بسيار دلنشيني خواهد بود تا بتوان راهي براي پرواز خيال گشود. و اينبار اما خيال را به محدوده معيني كشانديم. سوالش اينطور بود: هيچ متوجه شده اي كه در بين افرادي كه با جريانات سياسي و بالاخص در رابطه با جمهوريت و از اين قبيل درگير هستند، هيچ تعريف مشخصي از آزادي و يا دموكراسي نيست. اينكه هركدام از اين كلمات زمينه ساز طنين چه مفهومي درشان هست؟ وقتي از يكي مي پرسي درك تو از آزادي چيست، يه مشت كلمات به آدم تحويل ميدهد كه در بهترين حالت انعكاس شكسته و بسته و بيان محاوره اي نوشته اي از ماركس، اين و يا آن يكي است. جالب است كه آنها هرزماني حتي آن موقع كه به ديكتاتوري ـ حالا با كلمه اضافه اي همچون پرولتاريا ـ پا بند بودند، باز هم فكر مي كردند كه اعتقادشان به آزادي بنيادين است. درباره نقل قول بعضي از اين بچه ها صحبت كرديم. بعدش من ازش پرسيدم: اگه فرض كنيم هيچ كس نيست كه اين كلمات را برايمان معني كنه و يا تاحال هم هيچ معني مشخصي ازش نبوده، فكر مي كني اين كلمات تداعي چه مفهومي در درون ما هست؟ مثلاً آيا آزادي براي موجودي مثل انسان يك ضرورت حياتي است يا يك نياز اجتماعي؟ دوستم بعداز پايين و بالا كردن نظريه بعضي از دوستان بالاخره گفت: من فكر مي كنم كه آزادي يه مفهوم مشخصاً اجتماعي است. اگر بپذيريم كه جهان و كليت وجود از نظمي مشخص برخوردار هست و در راستا و ملزومات اين نظم حركت ميكند و ما نيز تنها همچون شكلي قابل تغيير در آن هستيم، آنگاه آزادي از اين نظم، خود بمثابه مقابله با آن خواهد بود. من فكر ميكنم كه در چنين حالتي نميتوان براي شكلي از وجود متقاضي آزادي بود. چرا كه او حتي در لحظه بود خود نيز مملو از نبود هست. چرا كه تنها اين انرژي و نظم هست كه بگونه اي سيال در حركت و چرخش است. با اينهمه وي درباره آزادي در مناسبات انسانها صحبت كرد. اينكه ما خواه ناخواه نياز به اين داريم كه تعريفي از آن را براي جامعه ارائه دهيم. و اينكه آيا آزادي با حريم سايرين داراي مفهوم هست يا في نفسه مفهوم خاص خودش رو داره. ميگم: براي من آزادي تنها ميتونه اين مفهوم رو تداعي كنه كه بتونم از داوري ها و پيش داوري ها نجات پيدا كنم. و از همه اثراتي كه ناشي از جاافتادگي مفاهيم و فرهنگ و غيره در من نه تنها جا خوش كرده ، بلكه زمينه ساز رنج و درد ويا شادماني هاي گذراست. همه اينها باعث ميشن كه من زندگي و سرزندگي اش را نتوانم با تمامي وجودم حس كنم. دوستم حرفم رو ادامه ميده... : من موافقم به اينكه هركودكي كه به دنيا مياد بزودي موضوعي ميشه تا فرهنگ رو بهش تزريق كرده و خود هم زماني ديگر بازيگر همين چرخه بشه. در واقع همه ما در يه بازي كاملاً حساب شده قرار گرفته ايم. آره اين موضوع ميتونه درست باشه كه آزادي درست معني خودش رو در آزادي از قيد و بندها و آزادي از همه مفاهيمي نشان ميده كه جز بندي به دست و پاي انسانها معني نميدن... ومن اضافه ميكنم: بندي كه متاسفانه گاهي با همين نتيجه گيري ما نيز ادامه پيدا مي كنه. پس بهتره بگيم: زنده باد زندگي بدون هرگونه نتيجه گيري... اين هشدار هم با زبان اين دوست و هم از نوشته دوستي ديگر كه در اي ميلي برايم نوشته بود: آيا بدين سان چيزي هم از انسان باقي مي ماند؟ حرف و حديث هاي بسياري وجود داشت كه بقيه راهمان را به خودش آلود. اما اين سوال كماكان در ذهنم طنين دارد: آيا انسان موضوع حيات هست؟ چرا دغدغه اصلي ما به اين شكل خودش را نشان ميدهد؟

This page is powered by Blogger. Isn't yours?