کلَ‌گپ

۱۹/۰۵/۱۳۸۲

درباره چارلي چاپلين

امروز همينطور كه با بلاگري كه در پائين معرفي كرده ام ور ميرفتم كه برادرم زنگ زد كه مياد پيش من. حالا نه اينكه همين پريروز نهار منو به خونه اش دعوت كرده و خلاصه تو اين گرماي نفس گير يه آش رشته خوشمزه بما داد. منظور از ما اينه كه يكي ديگه از دوستان هم بود. معمولاً وقتي هيشكي دور و برمان نيست، ما سه تا تو خونه من جمع ميشيم و عموماً روزي كه اين تجمع صورت ميگيره، دربسياري مواقع يكشنبه هست. باري، من كه بيش از يك كيلو باقلي براي باقلاقاتوق رو خيس كرده بودم تا وقتي تو بالكن براي فرار از گرما لم ميدم اونو پوست بگيرم، در پي پيشنهاد برادرم كه اونارو پوست بگيره، حتي يه لحظه هم مكث نكرده و با كمال ميل قبول كردم. براش فيلم ديكتاتور بزرگ رو گذاشتم و اون در حين نگاه كردن به فيلم، باقلي ها رو پوست گرفت. ـ ما به رشتي اين جمله رو اينطور ميگيم: باقلايا پوستا گوده. حالا اگه اينو به فارسي بنويسم بايد بشه: باقلي ها رو پوست كرده؟! خلاصه بهتره بگم كه پوست باقلي ها رو گرفته. عجب روزگاري است تفاوت اين زبان ها! تفنگدار سوم هم بالاخره سروكله اش پيدا شد و سه تائي بعداز بلعيدن باقلي قاتوق و مخلفات دور و برش، نشستيم به تماشاي فيلم ” عصر جديد “ چارلي چاپلين. من ميدانم كه خيلي ها اين فيلم رو ديده اند و يا سيرك، يا ديكتاتور بزرگ و يا جويندگان طلا، پسر بجه و خلاصه با خيلي از كارهاي چارلي آشنائي دارند. و آنان نيز به اين مجموعه بسيار دلنشين كميك خنديده اند. ميدانم كه خيلي ها او را بيش از اينكه يك فيلمساز بزرگ بدانند، پيشاپيش اون رو يه متفكر و فردي انسان دوست مي شناسند. با اينهمه توانائي و خلاقيت اين انسان با هربار ديدن فيلم هايش درون و برون مرا به آتش مي كشد. جامعه ايده آل آني نيست كه مثلاً بعداً قراره درست بشه. هركدام از ما انسانهائي هستيم كه در همين جامعه ميتوانيم عناصر اصلي شكل دهنده در آن مجموعه مفروض را داشته باشيم. براي جارلي نه كار، نه دزدي، نه چشم پاك و ناپاك داشتن، نه عشق فردي، نه حسادت هيچكدام مهر و نشاني ابدي ندارند. آنجا كه كار نيست او زندگي در همان زندان را نيز براحتي مي پذيرد. آنجا كه عاشق دخترك بندباز سيرك هست، آخرالامر براي آن عشق هرچه در توان دارد بكار ميگيرد تا او احساس خوشبختي كند. در فيلم جويندگان طلا وقتي ساعتها در انتظار معشوق مي ماند و بالاخره مراسم سال جديد را در ملال آور ترين و سركوفت شده ترين شكل و نماد انساني مطرود پيش ميبرد، بعداز اينكه با نامه معشوق برخورد ميكند، انگار همه چيز به پايان خود رسيده و او براحتي همه آن لحظات انتظار را فراموش ميكند. رسيدن به يار مهم هست و نه اينكه من چقدر از راه آمده ام و او چقدر. انگار مدام ميبايد در معامله اي قرار بگيريم. نكته اي ويژه در كارهايش نداشتن هويت معين اجتماعي است. پرسناژ چارلي فاقد هويت است اما براحتي ميتوان او را منبع لايزالي از انسانيت ديد. او حتي در سخت ترين لحظات هم، كلاهش را به احترام سايرين از سر برميدارد. حتي زماني كتك مي خورد، باز هم سعي مي كند انساني محترم باقي بماند و اما اگه فرصتي بدست مي آورد، خودش هم يه لگدي چيزي مي اندازد. من كمتر فيلمي را مي بينم كه اينگونه به نقش انساني پرسناژ توجه داشته باشد. شايد در اين راستا تنها ميتوان به قصه زندگي آقاي چانسي گاردنر كه در فيلمش پيتر سلرز بازي كرده، مثال آورد. شفافيت اين انساني كه بهيچ وجه در بازيهاي اجتماعي قرار نگرفته و بدينسان براحتي هماني را به زبان مي راند كه حس ميكند و زبان شفاف و بيان عميق انساني اش را هيچ كس نمي فهمد جز آناني كه هنوز دلي براي تپيدن دارند.

This page is powered by Blogger. Isn't yours?