کلَ‌گپ

۱۴/۰۵/۱۳۸۲

در باره ميدان دام كلن

در جلوي در ورودي بزرگ كليساي مركزي شهر كلن، كه به ميدان ” دام “ معروف هست، عده اي جوان و نوجوان با قرار دادن ضبط صوتي در وسط محوطه، و نشستن در سوئي ديگر، زمينه اي فراهم كردند تا عابرين توجه شان به آنها جلب شده و به آرامي دورشان حلقه بزنند. چند دقيقه اي بعدتر شروع برنامه اعلام شده و يكي دو نفر از جوانان خودشان را و بغل دستي شان را معرفي كردند. در اين معرفي نامه ها گاهاً از اسامي اي استفاده مي كردند كه هم موجب خنده تماشاچيان مي شد و هم گوينده و مخاطب قهقهه ميزدند. توجه بسياري از مجريان به دو دختركي بود كه در نزديكي ما با دوربين شان داشتند تمرين هاي هرازگاهي آنان را ثبت مي كردند. برنامه با حركات مختلف شروع شد. اطلاع داده بودند كه تمامي حركاتشان در چارچوب برك دانس خواهد بود. همه آنها بدن هائي كاملاً ورزشكارانه داشتند و حركاتشان نيز كم و بيش از سرعت لازم برخوردار بود. در كنارم پسركي را مي بينم لاغر كه چرخ دستي اش را پدري بسيار نحيف به ميان جمعيت كشانده و بالاخره او را به صف نخست وارد كرد. هنوز چند دقيقه اي نگذشته بود كه پسرك با صداي ضرب هاي موسيقي خودش را هماهنگ كرده و در حين دست زدن، كله و گردنش را نيز تكان ميداد. اين تكانها تا كمرش پيش رفت و اما انگار از آن قسمت به پائين برايش امكان پذير نيست. وقتي نگاهش به نگاهم تلاقي كرد، خجالت كشيده و ديگه دست نزد. من سعي كردم نگاهم را به برنامه اي متمركز كنم كه در آنجا جريان داشت تا از اين طريق اين بچه را راحت بگذارم. اما او هرازگاهي بطور دزدكي بمن نگاه ميكرد و ميخواست مطمئن شود كه من ديگه اونو نگاه نمي كنم. حتي لبخندم نيز نتوانست به خجالتش غلبه كنه. چنددقيقه پس از آن متوجه شدم كه آنها رفته اند. بعداز آنها خانواده اي ديگر جايشان را گرفتند. دو بچه كه بزور يكسال فاصله از هم داشتند از پدر و مادري كه انگار كره اي باشند و يا حتي از مغولستان، از همان اولين لحظه خودشان را با آهنگ ضبط صوت هماهنگ كرده و دست ميزدند. بچه اي كه در كالسكه نشسته بود، حتي در پي دست زدن عمومي، دستهايش را با شادي تمام بهم ميكوبيد. انگار همه براي اون دست زده باشند. آنطرف تر ميدان صداي موسيقي كلاسيك مي آمد. چند جوان روس در تركيبي از سه آكاردئون و يك ويلون قطعاتي از بتهوون، باخ، چايكوفسكي و ويوالدي را نواختند. وقتي داشتند ويوالدي را مينواختند، جوان ويلون زن، چشمانش را بسته بود و انگار خودش بوده كه روي سيم هاي ويلون بالا و پائين مي پرد و چنان چهار فصل ويوالدي را مي نواختند كه تمام موههاي تنم سيخ شده بود. اين آهنگ برايم تداعي تركيبي بود از خواندن رمان دن آرام از شلخوف و شنيدنش براي اولين بار. وقتي داشتم كتاب فوق را مي خواندم، اين آهنگ موسيقي متني شده بود برايم و حال، هروقت اين آهنگ را گوش ميدهم بياد قهرمانان داستان فوق مي افتم. توجه و دقت من و دوستم به موسيقي و فضايي كه بوجود آمده بود هر چند دقيقه يكبار توسط شخصي بريده ميشد كه چندين و چند بار از ميان جمعيت و درست از وسط معركه ميگذشت و در حاليكه عينكي دودي و بزرگ به چشم داشت، با لاقيدي آدامسي مي جويد و با انگشتانش بگونه اي با آهنگ هاي اجرائي همراهي ميكرد كه انگار چهارمضراب گوش ميداده. در لحظه اي خاص متوجه كودكي شدم در حدود دوساله كه روي صندلي پشت دوچرخه پدرش نشسته و به آهنگهاي كلاسيك گوش ميداد و با شعفي خاص گاهاً دستهايش را بهم ميكوبيد و خنده اي شاد سر ميداد. متوجه نگاه دوستم ميشوم كه او نيز تو نخ بچه هست. ميپرسم: فكر نمي كني رابطه بدنمان با موسيقي رابطه اي فراي ادراك و دانستن و شعور متعارف هست؟ او با لبخند سري به علامت تائيد تكان ميدهد و باز نگاهمان را به بچه مي دوزيم كه چطور خودش را با آهنگي كه مي شنود، هماهنگ ميكند. سرتاسر ميدان محل تفريخ، استراحت، نمايش هنرهاي فردي و جمعي بود. اينجا و آنجا عده اي با اسكيت هايشان نمايش ميدادند و در جائي ديگر سه دختر و يك پسر كه شكل و شمايلي در هئبت پانكي داشتند، با سگشان بازي مي كردند و در واقع سربسرش ميذاشتند و اونم با واق واق كاملاً دوستانه اش واكنش نشان ميداد. تفاوت فضا و حال و هواي اينجا با جوامعي مثل جامعه ايران آنقدر زياده كه نميشه چنين فضائي را در آنجا متصور بود. يكي از حالات بسيار مسخره، در نفي چنين فضائي نه عدم مقبوليت در جامعه كه مزاحمت آنهائي خواهد بود كه خود وظيفه دارند نظم جامعه را حفاظت كنند. اين مردم هستند كه مدام مورد كنترل قرار دارند كه مثلاً مبادا در ملاء عام رقص كنند و يا موسيقي گوش بدن و احياناً از آن لذت ببرند. بقول مثالي گيلكي: در اين وادي ” كوه بايد دكلايه دره پورا به“ ـ كوه بايد بريزد تا اين دره پر شود....

This page is powered by Blogger. Isn't yours?