کلَ‌گپ

۱۹/۰۴/۱۳۸۳

وزوز موذیانه درون

وزوز موذیانه درون باور کن دوست من که برای نوشتن به یه سری چیزها احتیاج داری که بدون آنها حتی یک کلمه هم نمیتوان روی کاغذ شکل داد. قبل از هر چیز به حماقت گسترده ای نیاز داری. آنقدر که بتوانی خودت را سرکار بذاری و فریب دهی که انگار عمل مهمی داری انجام میدهی. این خود_تحمیقی باید آنقدر قدرتمند باشد که قابلیت اعمال نفوذ زمان را از درون محو کند. دیگر شب برایت شب نباشد و روز نیز. آنقدر باید در این فریب غرق شوی که ده ساعت در روز به مزه مزه کردن آنچه که هنوز خیالی خام بیش نیست مشغول باشی. باید بتوانی همه آنهائی که به نشانه های نگارشی تو آشنائی دارند را در حال خواندن نوشته ات و لذت بردن مجسم کنی تا بتوانی نوشته خود را با ارزش بدانی. باید از جاه طلبی بهره مند باشی. نگاهی به دور و بر خودت بیانداز. می بینی که حتی آنی که شاید در تمام زندگی خودش فقط یکبار چند بیت ناقابل شعر مرتکب شده، یا درباره فلان و بهمان دختر یا پسر نوشته و یا یادی از فلان لحظه عشق بازی پدر و مادرش را بهانه کرده و خود را عقده ای نمایانده که چطور بدلیل عدم اطلاع از مسائل جنسی تا مدتها حتی از خود ارضائی نیز وحشت داشته و خلاصه همه این تیپ افراد تا برسی به آنانی که بهرحال بقول گفتنی چند دست لباس پاره کرده اند و راحت تر بگویم که دهنی ازشان سرویس شده، همه بلااستثناء خودشان را تافته ای جدا بافته میدانند. از خیلی ها شنیده ام که این را بیماری نویسندگان و شاعران و بطور کلی هنرمندان می دانند. اما آنها اشتباه می کنند. این احساس از ضروریات انکار ناپذیر حیات آنان هست. باور کن، این یک حفاظ غریزی است و از ملزومات طبیعی ناشی شده که در جهت حفظ موجودیت این شکل از وجود خودی نشان میدهد. و از سوی دیگر چون انسان توانسته به گونه ای ابتدائی عملکرد تخیل و تجسم را بشناسد، آنرا در کنار این واکنش غریزی خود برای بقاء قرار داده و تا آنجائی پیش میرود که بود خود، بقاء خود و همه اعمالی که در این زمینه انجام میدهد را مهمترین و اساسی ترین ضرورت طبیعت پیرامون خود میداند. او کار را بجائی می رساند که از همگان میخواهد تا اهمیت بقاء او را دریابند و بدینسان دست و پا زدن خود را و توجیه اعمال خود را بخش بسیار با اهمیت ساز و کار محیط می نمایاند. وای بر آن ملتی که نتوانند و یا نخواهند و یا تعمدی داشته باشند تا او را نفهمند و حتی بدتر اینکه پشیزی برایش قائل نشوند. بنابراین چاره ای نداری جز اینکه وجود خود را ارجح بدانی و اعمال خود برای توجیه اهمیت وجود خود را بمثابه مهم ترین کارها و همه باید به این نتیجه گردن بگذارند که کار تو، چه نوشتن باشد و یا هر جنبه دیگر از فعالیت های باصطلاح هنری، آنقدر مهم هست که بشریت باید سر تعظیم برایت فرود آورد. باید با تمام وجود به این استدلال ایمان داشته باشی که بدون نوشته تو، بدون هنر تو، جهان کنفیکون میشود. پشتکار که ترجمه فریب کارانه دریده گی و پرروئی است، باید بی چون و چرا ناظر بر کارهایت باشد. تو نمی توانی یک روز بنده و اسیر خود فریبی باشی و روز دیگر به همه آنها تردید کنی. اصلاً از همان لحظه ای که وجود خود را در مجموعه کهکشان و زندگی روزمره بی اهمیت بدانی، کارت ساخته هست. تو با مهمترین قانون حفظ و تداوم حیات موجودیت مادی خود در تقابل قرار گرفته ای. تمام ذرات ریز و درشت وجودت نه تنها با صدها من سریشم به هم وصل هستند، بلکه بطور مداوم آنرا بازتولید می کنند تا تو از هم وا نروی و حتی سلول های مغزی ات را نیز بکار می گیرند تا ترا با مواد مخدر مناسب فریب دهند و تو در تجسم آن فریب تداوم وجودت را مهم بدانی. سعی کن بفهمی، آن غریقی که برای نجات خود حتی حاضر هست نجات دهنده اش را نیز به زیر آب بکشاند، حداقل در همان لحظه به این اصل ایمان دارد که جان او از نجات دهنده مهم تر است. و تو نیز باید بدانی که تو بهرحال مهم تر از خواننده نوشته هایت هستی. همین که او مصرف کننده محسوب می شود و تو تولید کننده، کافی نیست؟ و تو باید به تمامی آن مفاهیم ارزشی ایمان بیاوری که اساساً آدمها متفاوت هستند و حتی عمیق تر از آن باید برسی به جائی که آدمهای منطقه معینی را از دیگران برتر بدانی و در ادامه آدمهای زنده در این دوره را از دوره های دیگر ارجح تر بدانی و بدینسان برسی به دسته بندی کردن تمامی موجودات و آخرالامر اساس حیات را فقط خود بدانی و بس. نگاه کن به تمامی تضرعی که مومنان به درگاه خدا می کنند. آنها می پذیرند که خدائی هست که جهان را آفرید و در میان این جهان موجودی را قرار داد که از همه آنها برایش مهم تر است و آنگاه برای اینکه همان خدا را به صرافت بیاندازد، بهش میگوید: خدایا خودت یه راهی برام بذار و کمکم کن تا از این مهلکه بدر آیم. در واقع او با شیره مالیدن سر خدا و اینکه من تو را قبول دارم، میخواهد به او حالی کند که بیا و زندگی مرا از سایر ملزومات روزمره ات مجزا کرده و برای آن اهمیتی ویژه قائل شو. من که بعداز گذشت بیش از نیمی از سهمیه عمر خودم، ندیده ام کسی را که به درگاه خدا روی آورده و بگوید: خدایا، منو بی خیال، یه فکری بحال اینهمه انسان احمق در جهان کن که چطور به سروکله همدیگه میزنن. و بعد اضافه کند: البته میدانم که همه اینها می گذرد، پس بی خیال و بشین راحت فرنی ات رو بخور و من هم دیگه برم پی کارم که عیال منتظرم هست! و تو دوست من میباید همه اینها را با تمام وجودت بپذیری و همه این ها را آنقدر برای خودت تکرار کنی که حتی یک لحظه از زندگی بدون چنین ایقانی را نتوانی بیاد آری. آنگاه بدان که هر آنچه روی کاغذ می آوری، شاهکار است و هر آنچه از تو شکل میگیرد بی نظیر هست. حتی بچه ات از بقیه متفاوت خواهد شد و حتی گلدانی که تو آنرا آب میدهی، گل های قشنگ تری خواهد داد و تمامی آنچه که تو انتخاب می کنی و همه تصامیم تو و بطور کلی ساختار دید و نگاه تو به زندگی بهترین روی زمین خواهد بود. پس این جمله ناقابل را از من بپذیر که هیچگاه و در هیچ زمینه ای کمترین تردیدی بخود راه مده و بدان تردید اولین و متاسفانه یکی از مهمترین ضرباتی است که میتواند فرد را به نابودی کامل سوق دهد. آنگاه هر نوشته حتی پیش از زاده شدن، بدترکیب، بی ریخت، مسخره، بی معنی و آخرالامر غیرلازم جلوه خواهد کرد و وقتی به دیگران نگاه می کنی، ممکن است مدام به این نتیجه برسی که چقدر سرکاری خواهد بود که بخواهی خودت را بالاتر از دیگران بدانی و آنها را نیازمند به پند خود. در پایان این را هم اضافه می کنم که اگر این یادداشتم را برایت نفرستادم، بدان که خود نیز دچار همان برداشت شده ام که: چه فایده از همه اینجور کارها!

۱۷/۰۴/۱۳۸۳

ربع ساعتی کنار آبگیر!

ربع ساعتی کنار آبگیر! وقتی درب خونه ام رو خواستم باز کنم، فشار باد با قدرت اونو بطرف خودش میکشید طوری که مجبور شدم زور بیشتری بزنم تا در باز بشه. همزمان کوران ناشی از بازشدنش، تمام پرده سمت دیگر خانه ام را به حرکت در آورد. به سرعت بیرون رفته و در را بستم. هوا اگر چه ابری بود، اما هیچ نشانی از باران در خود نداشت. تا لحظه ای که به جلوی درب اصلی مجتمع برسم، انگار تمام زمین و آسمان تغییر کرده باشند، زیرا تک و توک قطرات سنگین باران حکایت از هوائی طوفانی داشت. با اینهمه دودل بودم که پیاده به مرکز شهرکمان بروم یا با ماشین. بسته نان مانده ای که با خود داشتم مرا به صرافت انداخت که باید به کنار آبگیری بروم که در وسط محوطه پارک نزدیک خانه ام قرار داره و آنها را واسه مرغابی ها و غازها – و صد البته ماهی ها – بریزم. در محوطه کوچکی که دو دروازه فوتبال کوچک در آن قرار داده اند، مردی داشت با دخترک نوجوانی فوتبال بازی می کرد. مرد که به زحمت میتوانست بعنوان پدر محسوب شود، با هربار پاس دادن توپ به طرف دخترک و دریافت آن کلماتی می گفت که دخترک از خنده ریسه میرفت. دخترک دوازده سیزده ساله بنظر میرسید با عینکی ذره بینی، موههای خرمائی و قد و قواره ای متوسط. وقتی بطرف من نگاه میکردند، دستی برایشان تکان داده و به سوی آسمان اشاره کردم که نشان از باران و طوفان احتمالی داشت. هردویشان با تکان کله و لبخند به من و ابراز نگرانی ام پاسخ دادند هرچند آنقدر مبهم که بالاخره نفهمیدم می مانند یا زمین را ترک می کنند. به راهم ادامه دادم تا به کنار دریاچه رسیدم. مرغابی ها و غازها که بطور غریزی نوع حضور آدمها کنار آبگیر را میتوانند تشخیص دهند، همچون ناوگانی با آهنگ و سرعت مناسب و در حالی که روی سطح آب زوایای در همی از خود باقی میگذاشتند، بطرف من می آمدند. من به آرامی نانها را خورد کرده و سعی می کردم حتی الامکان بین ضعیف ترین مرغابی ها تقسیم کنم. اگر چه قادر نبودم در برابر زیبائی غازهای وحشی که امسال میهمان آبگیر ما شده و همین جا جاخوش کرده اند، مقاومت کنم و آن چشمان و ابروان زیبا را نادیده بگیرم. پس خورده های نان را طوری پرت می کردم که دقیقاً نزدیک آنها برسند و آنها که فقط از غازهای سفید می ترسند و فاصله می گیرند، بتوانند براحتی نان ها را مورد استفاده قرار دهند. در بین مرغابیها هستند تک و توک که کله شان را حتی تا نزدیک انگشتانم نیز می آورند و اما وقتی میخواهم نان را پرت کنم، بسرعت پا پس می کشند. نان ها را بصورت توده خورد شده به آبگیر می ریزم و در عین حال تکه هائی را نیز نزدیک یکی دوتا مرغابی که در نزدیکی من قرار دارند و من در دلم شجاعت شان و اعتمادشان را تحسین می کنم و احساس صمیمیتی بیشتر با آنها. ریزش قطرات باران در چند ثانیه شدت گرفت. سطح آب زیر ضربات آن آبکشی را می ماند که انگار با استفاده از میخی و چکشی درست کرده باشی و سوراخ هایش رو به بالا باشند. حتی ضربات باران روی سطح آب را میشد حس کرد. در عرض چند ثانیه شُره آب از سروکله ام سرازیر شد و من مجبور شدم کلاه کاپشنم را باز کرده و سرم را بپوشانم. ناگهان متوجه شدم که انگار مرغابی های کناره آبگیر پس کشیده اند. تکه های نان هنوز روی آب بودند. هنوز با شکل مسئله خوب عجین نشده بودم که سروکله ماهی ها پیدا شد. بعضی از آنها حتی بزرگتر از شصت هفتاد سانتی متر بودند. چاق و درشت با پولک هائی پت و پهن. من بارها آنها را دیده ام که چطور در وقت صبح در کناره های آبگیر به سروکله هم میزنند. اما وقتی یکی از آنها برای بلعیدن تکه ای بزرگ از نان، سرش را درست روبرویم و در نزدیکی من از آب بیرون آورد و دهانش را دیدم که با لبهای قطورش و بطور کامل باز کرده و چشمانی که با تیزی و دقت تمام به من نگاه میکرد، بشدت جا خوردم. انگار انسانی از میان آب سربرآورده و بطرفم خیز بردارد. چندتکه دیگر از نان را به همانجا پرت کردم. و او مانند قادر مطلق و بدون اینکه ماهی دیگری و یا مرغابی ها و حتی غازها جرئت نزدیک شدن داشته باشند، به آرامی آنها را بلعیده و در ته آبگیر گم میشد. وقتی آخرین قطعات را می ریختم، شدت باران از حالت محدود و موقت خارج شده و حالتی یکدست و تمام عیار بخود گرفت. هوا نیز همزمان آنچنان تاریک شد که انگار یکی از سردترین روزهای زمستانی است. از دور همان مردی را دیدم که همراه دخترک در حال بازی بود. دخترک با دستانش کمر مرد را در بغل داشت و مرد نیز سرشانه های دختر را طوری در آغوش داشت تا او را هرچه بیشتر از باران محافظت کند. هردو بشدت خیس شده بودند و انگار مدتی هم در باران بازی کرده بودند. وقتی از کنارم میگذشتند، احساس کردم مرد دستش شل شده و قصد دارد دختر را رها کند. وقتی نگاهش در نگاهم گره خورد، ترسیدم. با خود فکر کردم، نکند نگاهم نشانه ای از تردید نسبت به رابطه این دو نشان داده که مرد با این کار قصد دارد از هرگونه قضاوت احتمالی فاصله بگیرد؟ دختر اما در حالیکه لبخند بسیار صمیمی بر لب داشت کماکان با قدرت تمام به مرد چسبیده و دستش را دور کمرش حلقه زده بود. با میمیک صورتم حالتی را نشان دادم که بگویم: دیدید، گفتم که هوا بارانی است و بهتره که زودتر برای برگشت تصمیم بگیریید! و این اشاره کار خودش را کرد و مرد انگار یقین حاصل کرد که من نسبت به رابطه اش با آن دختر دچار هیچ داوری و یا پیش داوری نیستم. بعداز اشاره ام، رویم را بطرف آبگیر برگرداندم و آنها را بحال خودشان گذاشتم. هنوز پنجاه متری دور نشده بودند که مرد دوباره دخترک را در آغوش داشت و بدون کمترین عجله ای راهشان را بطرف شهرک ادامه میدادند. از رفتن پیاده به بازار صرف نظر کردم و وقتی ماشینم را در پارکینگ جلوی یکی از سوپرمارکت های شهرک مان نگه داشتم، احساس کردم کار عاقلانه ای بود که ماشینم را برداشتم؛ چرا که چنان بارشی در گرفت که انگار هزاران نفر آن بالا نشسته و از سر تفنن آب را سطل سطل به سوی زمین پرت می کنند!

۱۳/۰۴/۱۳۸۳

فیلم های ایرانی

فیلم های ایرانی - " من نمی فهمم چرا این کارگردانان ایرانی در بیشتر این فیلم هایی که اخیراً درست میشه، از خونه هائی بزرگ استفاده می کنند و حتماً هم یه خدمتکاری رو که شهرستانی است میذارن؟ انگار همیشه باید یه شهرستانی در حال خدمت کردن به مثلاً تهرانی ها باشه." ایرادی که دوستم میگیره، بیشتر از اینکه موضوع اصلی عصبانیتش باشه، فقط بیان ظاهری اش بود. قضیه این بود که انگار یکی بهش سفارش کرده که حتماً فیلم " کوما" و یا " خانه ای روی آب " رو ببینه. و اونم بهم زنگ زده و این دوتا سی دی رو آورد تا با هم ببینیم. چندماه پیشتر بود که من خانه ای روی آب رو دیده بودم. فیلمی تا این حد مسخره و بی معنی ندیده بودم. بعنوان یه فضا سازی و یه داستان وقتی یه چیزی جلوت قرار میگیره، خواه ناخواه انتظار داری که سیر حرکت قضایا در مسیری معقول پیش بره؛ حتی اگه قراره در مورد قضایائی صحبت بشه که بنحوی از انحاء با امورات ذهنی و تخیلی رابطه داره. اما، هم در فیلم " کوما" و هم در " خانه ای..." مدام با شعارهائی روبرو میشی که آدم ها میان بهت میگن. دوستم میگه: " نمیدونم، چرا تو ایران همه در حال فلسفه بافی تصویر میشن؟ از بقال و چغال گرفته، همه میان جمله هائی کوتاه میگن که حتماً هم باید پر معنی باشه!" در مورد فیلم " کوما" دیگه آنقدر قضیه احمقانه سمت داده شده که حدی نمیشه برش قائل بود. از تصادف گرفته که خود تصادفی سازماندهی شده، تا سایر قضایا و حرفهای بی ربطی که مثلاً بعنوان طنز و کمدی بیان می کردند و رفتارهای احمقانه ای که دختر و پسر در برخورد با قضایای احساسی می کردند. دوستم که حسابی حالش گرفته شده بود از اینکه به پیشنهاد این و آن تن داده و این سی دی ها رو گرفته میگه:" اونم که میاد فیلم برای فستیوال ها می سازه، دیگه از یه طرف دیگه حال گیری میکنه. یه مشت ادا و اطوار و حرفهای کلیشه ای رو ور میداره و میریزه تو یه گونی و همین جوری میده به آدم و میگه؛ خودتون هرچه میخواین ازش وردارین و حتی اگه مایلین می تونین اونا رو مثل قطعات مکعب در کنار هم بچینین و یه چیزی ازش در بیارین." فکر نکنم دیگه لازم باشه به این مجموعه، قضیه خارج رفتن و رابطه با اونائی که خارج هستن رو اضافه کنم که از بس تو این فیلم ها ازش استفاده می کنن، حال آدم رو بهم میزنند. بابا، آخه هر سوژه و هر گفته ای واسه خودش یه ریتمی رو لازم داره. شده درست مثل فیلم های هندی که نقش اولش رو همیشه " دست سرنوشت" داشته! هرجا که کارگردان گیر میکرد، این بابا – دست سرنوشت – ظاهر میشد و یه طوری قضایا رو بهم وصل می کرد. از بچه ای که در زمان قنداق بودن گم میشد و بعدش که یه هیولائی مثل " آمیتا باچان " میشد، تو خیابون با پیره زنی برخورد میکرد و دستش رو میگرفت و یهو هردو بهشون امر مشتبه میشد که انگاری با هم نسبتی دارن! و بعد مادر یادش میاد که درست در یه لحظه بعداز زایمان خالی به درشتی یه سکه رو پشت بچه دیده و ... بعله، حالا این جوان رعنا که جلوش وایستاده، درست همان جا از بدنش همان خال رو داره! و بقیه قضایا رو که دیگه بهتر از هرکسی میدونین. قضایای سینمای ایران البته مثل خیلی چیزای دیگه اش مُسری هست. یعنی اگه یه چیزی مطرح بشه، بقیه اونو آنقدر بکار می گیرن که از حد نخ نمائی هم دور میشه. یاد قیصر می افتم و شروع قهرمان کشی در فیلم. بعداز اون سر هیچ و پوچ قهرمان داستان رو می کشتند! یه مدتی آبگوشت خوری و دوغ و آروغ و از این حرفها مد بود و ... حالا هم حرفهای بی سرو ته زدن و گنگ و عجیب و غریب بودن با اداهای عجیب و غریب تر تیپی مثل فلان هنرپیشه زن سینما که از شدت تکرار چنان حالتی از صورتش آدم حسابی کلافه میشه. خدا آخر و عاقبت همه رو بخیر کنه! سر صبحی چه چیزها به ذهن آدم نمیاد که بنویسه! ... بگذریم. شما ببخشید!؟ انگار تو کله ام با آدم بدعنقی دهن به دهن شده باشم!

This page is powered by Blogger. Isn't yours?