کلَگپ | ||
۱۳/۰۴/۱۳۸۳فیلم های ایرانی
فیلم های ایرانی
- " من نمی فهمم چرا این کارگردانان ایرانی در بیشتر این فیلم هایی که اخیراً درست میشه، از خونه هائی بزرگ استفاده می کنند و حتماً هم یه خدمتکاری رو که شهرستانی است میذارن؟ انگار همیشه باید یه شهرستانی در حال خدمت کردن به مثلاً تهرانی ها باشه."
ایرادی که دوستم میگیره، بیشتر از اینکه موضوع اصلی عصبانیتش باشه، فقط بیان ظاهری اش بود. قضیه این بود که انگار یکی بهش سفارش کرده که حتماً فیلم " کوما" و یا " خانه ای روی آب " رو ببینه. و اونم بهم زنگ زده و این دوتا سی دی رو آورد تا با هم ببینیم. چندماه پیشتر بود که من خانه ای روی آب رو دیده بودم. فیلمی تا این حد مسخره و بی معنی ندیده بودم. بعنوان یه فضا سازی و یه داستان وقتی یه چیزی جلوت قرار میگیره، خواه ناخواه انتظار داری که سیر حرکت قضایا در مسیری معقول پیش بره؛ حتی اگه قراره در مورد قضایائی صحبت بشه که بنحوی از انحاء با امورات ذهنی و تخیلی رابطه داره. اما، هم در فیلم " کوما" و هم در " خانه ای..." مدام با شعارهائی روبرو میشی که آدم ها میان بهت میگن. دوستم میگه: " نمیدونم، چرا تو ایران همه در حال فلسفه بافی تصویر میشن؟ از بقال و چغال گرفته، همه میان جمله هائی کوتاه میگن که حتماً هم باید پر معنی باشه!"
در مورد فیلم " کوما" دیگه آنقدر قضیه احمقانه سمت داده شده که حدی نمیشه برش قائل بود. از تصادف گرفته که خود تصادفی سازماندهی شده، تا سایر قضایا و حرفهای بی ربطی که مثلاً بعنوان طنز و کمدی بیان می کردند و رفتارهای احمقانه ای که دختر و پسر در برخورد با قضایای احساسی می کردند. دوستم که حسابی حالش گرفته شده بود از اینکه به پیشنهاد این و آن تن داده و این سی دی ها رو گرفته میگه:" اونم که میاد فیلم برای فستیوال ها می سازه، دیگه از یه طرف دیگه حال گیری میکنه. یه مشت ادا و اطوار و حرفهای کلیشه ای رو ور میداره و میریزه تو یه گونی و همین جوری میده به آدم و میگه؛ خودتون هرچه میخواین ازش وردارین و حتی اگه مایلین می تونین اونا رو مثل قطعات مکعب در کنار هم بچینین و یه چیزی ازش در بیارین."
فکر نکنم دیگه لازم باشه به این مجموعه، قضیه خارج رفتن و رابطه با اونائی که خارج هستن رو اضافه کنم که از بس تو این فیلم ها ازش استفاده می کنن، حال آدم رو بهم میزنند. بابا، آخه هر سوژه و هر گفته ای واسه خودش یه ریتمی رو لازم داره. شده درست مثل فیلم های هندی که نقش اولش رو همیشه " دست سرنوشت" داشته! هرجا که کارگردان گیر میکرد، این بابا – دست سرنوشت – ظاهر میشد و یه طوری قضایا رو بهم وصل می کرد. از بچه ای که در زمان قنداق بودن گم میشد و بعدش که یه هیولائی مثل " آمیتا باچان " میشد، تو خیابون با پیره زنی برخورد میکرد و دستش رو میگرفت و یهو هردو بهشون امر مشتبه میشد که انگاری با هم نسبتی دارن! و بعد مادر یادش میاد که درست در یه لحظه بعداز زایمان خالی به درشتی یه سکه رو پشت بچه دیده و ... بعله، حالا این جوان رعنا که جلوش وایستاده، درست همان جا از بدنش همان خال رو داره! و بقیه قضایا رو که دیگه بهتر از هرکسی میدونین.
قضایای سینمای ایران البته مثل خیلی چیزای دیگه اش مُسری هست. یعنی اگه یه چیزی مطرح بشه، بقیه اونو آنقدر بکار می گیرن که از حد نخ نمائی هم دور میشه. یاد قیصر می افتم و شروع قهرمان کشی در فیلم. بعداز اون سر هیچ و پوچ قهرمان داستان رو می کشتند! یه مدتی آبگوشت خوری و دوغ و آروغ و از این حرفها مد بود و ... حالا هم حرفهای بی سرو ته زدن و گنگ و عجیب و غریب بودن با اداهای عجیب و غریب تر تیپی مثل فلان هنرپیشه زن سینما که از شدت تکرار چنان حالتی از صورتش آدم حسابی کلافه میشه.
خدا آخر و عاقبت همه رو بخیر کنه! سر صبحی چه چیزها به ذهن آدم نمیاد که بنویسه! ... بگذریم. شما ببخشید!؟ انگار تو کله ام با آدم بدعنقی دهن به دهن شده باشم!
|
een plaats voor mijn gedachten en ideeën! جائی برای انعکاس افکار و ایده هایم! نوشتههای قبلی:
پیوندها:
خالواش - وبلاگی موازی زمزمههایی روی کاغذ ترجمه بنیاد کریشنامورتی - در آمریکا گشتها *تماس بایگانی:
|