کلَ‌گپ

۳۰/۰۳/۱۳۸۳

واكنش سريع!

واكنش سريع! طبق معمول هميشه گي قهوه ام رو برداشته و ميخواستم برم رو بالكن. هنوز در بالكن رو باز نكرده بودم كه متوجه گربه خانه روبرويي ام شدم. انگار قصد داشت از طريق پنجره نيمه باز وارد خونه بشه كه در درز راس زاويه پنجره گير كرده بود. حالت گير افتادنش طوري بود كه گردنش درست در محل درز قرار گرفته بود و يكي از دستهايش نيز داخل اتاق و دست چپ و پاهايش بيرون. بصورتي كشيده ديده ميشد كه تلاش و تقلايش انگار به جائي نميرسيد و هراز گاهي تكاني بخود داده و بعد منصرف ميشد. صاحب گربه مردي است ميانه سال كه احتمالاً در يكي از ادارات اطراف شهرك ما يا حتي در همين شهرك كار مي كنه. چون هرروز با دوچرخه اش ميره سر كار، حتي روزهاي باراني و اين نشون ميده كه بايد محل كارش نزديك باشه كه اون با دوچرخه ميره. همان روزهاي اولي كه به اين خونه تازه ساز وارد شده بودند، زني نيز همراهش بود و در كار منظم كردن وسائل و برخي كارهاي ديگه بهش كمك مي كرد. لحظاتي نيز پيش مي آمد كه جلوي تلوزيون و در حالي كه يكديگر رو بغل كرده اند دارند به برنامه ها نگاه مي كنند. با اينهمه مدتي است كه هيچ خبري از زن نيست. و انگار مرد تنها زندگي مي كنه. حالت گربه و وضعيتي كه از حياط پشتي خانه ميشد متوجه شد اين بود كه مرد خانه رو ترك كرده و حال گربه براي ورود به خانه از تنها امكان يعني پنجره داره استفاده مي كنه. به اتاقم برگشتم. در فكر اينكه چه كار بايد بكنم دور خودم مي پيچيدم. به اين فكر كردم كه موضوع رو با همسايه بغلي ام كه اونم گربه داره در ميان بذارم و يه راه حلي پيدا كنيم. اما، ساعت حدود هشت و پنج دقيقه بود و فكر كنم در اين وقت صبح طرف خوابيده باشه. بهترين تصميم اين بود كه با همسايه هاي ديگه همان مرد و يا حتي به خونه اش مراجعه كنم و شايد خونه باشه. با همان تي شرت و شلوارك مخصوص خونه داشتم ميرفتم بيرون كه به فكر كليد خونه افتادم. با يقين تمام ميتونم حدس بزنم كه در چنين حالاتي نخواهم تونست كليدم رو زود پيدا كنم! هرطور بود و با بهم ريختن تمام لباس هاي آويزان كنار در خونه، بالاخره پيداش كرده و پريدم بيرون. وقتي به پشت مجتمع رسيدم، يكي از همسايه با سگش اونجا بود. موضوع رو بهش گفتم تا شايد اون هم براي كمك بياد. اما اون در حالي كه سري بعنوان تائيد كارم تكان مي داد، خيلي خونسرد سرجايش ماند. اول از هم نگاهي انداختم به گربه و سعي كردم با كلماتي آرام و نوازش گرانه ترس احتمالي رو ازش دور كنم. بعدش به سرعت به جلوي رديف خونه ها رفتم و در همان خونه رو زدم. يكي دو دقيقه اي ماندم و خبري نشد. در خونه همسايه رو زدم. در اين خونه دو تا زن جوان كه همجنس گرا هستند، زندگي مي كنند و خودشون هم گربه دارن. گفتم شايد اونا نه تنها كمكي باشند، بلكه از تصميم من براي ورود به خونه حمايت كنند. اما از اونا هم خبري نشد. همسايه بعدي هم كه هميشه خدا در حال جمع و جور كردن و تميز كردن خونه و حياط خلوت و زدن حصار و خلاصه از اين كارهاست، از اون هم خبري نيست. به سراغ اولين خونه در همان رديف رفتم. بعداز يكي دوبار زنگ زدن خانمي در رو يه ذره باز كرده و گفت كه تو بغلش بچه اي قنداقي داره و نميتونه بيشتر در رو باز كنه. قضايا رو بهش گفتم و اينكه خودم در طبقه ششم ساختمان روبروئي زندگي مي كنم و حالا هم ميخوام برم داخل خونه و اگه احياناً مسئله اي بعداز آن مطرح بشه، لااقل اون در جريان باشه... زن كه هم از غريبه بودن من، وضعيت خودش و توضيحاتم با زباني الكن و همراه با التهاب، بنظر نميرسه كه چيز زيادي فهميده باشه؛ فقط با اشاره اي تائيد كرده و گفتش كه باشه اگه موضوعي پيش بياد اون بهشون توضيح خواهد داد. ديگه بيش از اين نبايد صبر ميكردم. بيش از ده دقيقه از اولين صحنه اي كه من متوجه گربه شده بودم، گذشته بود. بايد يه كاري مي كردم. دوباره از لاي حصار چوبي نگاهي به داخل انداختم. هنوز در همان وضعيت مانده بود. آخرين لحظه اي كه خونه ام رو ترك كرده بودم، باز هم تقلائي كرده بود. و اين نشون ميداد كه نيرويش رو انگار ذخيره كرده... با سرعتي كه براي خودم هم باور نكردني بود، از ديوار انباري پشت خونه مرد بالا رفته و با همان سرعت از آن طرف پائين آمدم. براي خارج كردن گربه از گيري كه كرده بود، چاره اي نداشتم تا روي لبه پنجره كه به اندازه پانزده سانتي متر بوده، بالانسم رو حفظ كنم. با يه دست ديواره بيروني پنجره رو گرفته و با دست ديگر پشت گردن گربه رو گرفتم تا از اين طريق بتونم هم به ترسش كنترل داشته باشم و هم اونو از گير بيرون بكشم. بيچاره به سختي لاي پنجره گير كرده بود و من مجبور شدم حالت نگه داشتنش رو تغيير داده گردنش رو محكمتر بگيرم. بالاخره با زور زياد تونستم بكشمش بيرون... دهان و چشمان باز گربه حكايت از اين داشت كه انگار چند دقيقه اي پيشتر مرده بود. اونو روي ميز حياط گذاشتم و خودم از بيچاره گي كنار ديوار نشستم. به خودم ميگم: لعنتي! براي تو احتمال اتهام ورود غيرقانوني به خونه اين مرد آيا مهمتر از اين بوده كه اول اونو نجات بدي و بعد... حتي دلداري به اينكه گربه احتمالاً از روي ترس و ناچاري و تقلاهايش خودشد بيشتر گير انداخته و محل درز پنجره درست خرخره اش رو فشار داده، نميتونست منو آروم كنه. با بيحالي و كرختي تمام از نرده چوبي بالا رفته و از حياط خارج شدم. در همين زمان همان همسايه اي كه همجنس گراست – يكي از آنها – نزديك نرده خونه اش آمده و با تعجب به من نگاه ميكرد كه از خونه همسايه اش بيرون آمده ام. من قضيه رو براش توضيح دادم و اونم اشاره كرد كه صداي زنگ رو شنيده بود و چون در اتاق خواب بوده تا بياد، من ديگه به سويي ديگه رفته بودم. با اينهمه گفتش كه ميتونه از طريق يكي از همسايه ها مرد رو كه انگار در شهرداري شهرك ما كار ميكنه، از جريان ماوقع باخبر كنه. براي من هيچ كدام از اين قضايا ديگه مهم نبود. من هنوز در تلخي حادثه گير بودم از اينكه چرا اول نپريدم تو خونه و بعدش به بقيه اطلاع بدم كه موضوع از چه قراره. از همسايه خداحافظي كرده و آپارتمانم رو نشونش دادم و اينكه اگه مسئله اي بود طرف ميتونه به من مراجعه كنه. وقتي وارد راهروي طبقه خودم شدم، پيره زني از طبقه پنجم ازم پرسيد: چي شد، گربه زنده مانده يا نه؟ با تاسف جواب منفي دادم و اينكه اگه ميدونستم اون منو داره نگاه مي كنه، اول ميرفتم توي خونه. دلداري اون هم نتونست تاثير چنداني در تلخ نتيجه كارم داشته باشه. نيم ساعتي ديرتر و وقتي دوش گرفته قصد داشتم خونه ام رو ترك كنم، نگاهي به خونه مرد انداختم. اون بهمراه همان زني كه پيشتر از اينها باهاش بود، تو حياط پشت خانه بودند. در همين موقع همسايه بغلي نيز به آنها پيوست و همزمان با توضيحاتش با دست بسوي خونه من اشاره كرد. من روي بالكن رفته و دستي برايشان تكان دادم و گفتم كه ميرم پيش اونا. وقتي به چهره گريان و بشدت متاسف زن نگاه مي كردم كه انگار دقيقاً با شنيدن همين خبر از خواب بيدار شده و كماكان در شوك قرار داره، از كاري كه كرده بودم، حتي با خروج گربه مرده از لاي پنجره در قلبم احساس رضايت كردم. اگر اين زن كه انگار در همين خانه زندگي ميكرد و يا حتي آن مرد به خونه شان برميگشتند و گربه اي كه مثل همه گربه ها تو دست و پا و بغلشان بزرگ كرده اند را بصورت مرده لاي پنجره مي ديدند... نه، اين حالت را براي هيچ كس نميتوان مجسم كرد. در چنين لحظاتي چقدر خوب هست كه فردي بيگانه دخالت داشته باشد. آنها گمان مي كردند كه گربه بنا به دلايل ديگري مثل شوك برقي و يا درگير شدن با گربه اي ديگر مرده و حال آمده و روي ميز افتاده و يا من اونو آنجا خوابانده ام. انگار توضيح من براي زن همسايه و يا آن زن براي اينها ناروشن مانده بود. من گفتم: وقتي ديدم گربه تو پنجره گير كرده... مرد حرفم رو قطع كرد و پرسيد: كدوم پنجره؟ مگه اون اونجا گير كرده بود؟ من با نگاهي به چهره زن، خواستم اشاره كنم كه بهتره از توضيح قضايا معذور بشم. اما زن خودش اصرار كرده كه قضيه چطور اتفاق افتاده... با هركلمه اي كه من ميگفتم زن هق هقش بيشتر ميشد. در فرصتي كوتاه به مرد اشاره كرده و آرام گفتم: بهترين كار اينه كه هرچه زودتر برين از يه محل مخصوص نگهداري حيوانات خانه گي بي سرپرست، يه بچه گربه بگيرين و تنها با اين كار ميتونين اين حادثه رو سريع تر فراموش كنين. و وقتي ميخواستم ازشان خداحافظي كنم رو به زن كرده و گفتم: جداً از اينكه نتوانستم خودم رو به سرعت به گربه رسونده و نجاتش بدم، متاسف و از صميم قلب شرمنده ام. شايد اين كلمات خودبخود از دهانم در اومدن و يا براي تسكين آن زن بكار گرفته شن، اما ساعات و روزهاي بعدي نشون داد كه عدم واكنش درست و سريع نسبت به حادثه اي چه نقش ويژه اي ميتونه در روح و روان آدم بذاره.

This page is powered by Blogger. Isn't yours?