کلَ‌گپ

۲۵/۰۷/۱۳۸۱

مدتي است كه مشغول به كاري شده ام. هنوز معلوم نيست كه چقدر دوام بيارم. البته مهمترين دليلم براي اينكار، مشغول كردن خود به فعاليت هاي بدني بوده. در واقع در اين كاري كه فعلاً درش مشغول هستم، مغزم انگار يه چرتي ميزنه. وقتي به خونه ميام، از اين نظر آنقدر سرحال هستم كه حدي بر آن نميتوان متصور بود. بقول يكي از دوستان، فعاليت بدني گاهاً زمينه ساز نشاطي ميشه كه تاثيراتش در همه زمينه ها به چشم ميخوره. البته ناگفته نذارم كه ما به ازاي آن، خوب معلومه كه پولي هم در ميارم. شايد زياد چيز دندان گيري نباشه، اما از حق نميشه گذشت، من كه راضي هستم. ديشب بعداز كار، براي كمك به يكي از دوستام رفتم كه داشت خونه اش رو عوض ميكرد. بعداز اينكه كارامون تموم شد، اومديم به خونه ام و غذائي راه انداخته و خلاصه چانه هامونو به اختيار وراجي گذاشتيم. نكته جالب مباحثه مون اين بود كه عليرغم تفاوت هايي مشخص در چگونگي انعكاس واقعيت هاي پيرامون در ذهنمان، هردو در تلاش بوديم كه بهترين و مناسب ترين كلمات رو براي توضيح آنچه كه به ذهنمان ميرسه، مورد استفاده قرار بديم. طبق معمول، بحث خواه ناخواه به مبداء ميرسيد و اينكه، آيا وجود عبارت است از مجموعه تمامي اشكال وجود، يا اينكه هستي، حيات و آنچه كه بمثابه زندگي حس ميشه، مانند جريان سيالي است كه ربطي به تغييرو تحول اشكال بروز خود نداره. مهمترين مبناي گفته دوستم اين بود كه بهرحال براي انسان اصالت قائل بوده و بطور كلي بي نظمي در نظم عام هستي را بمثابه بخشي از همان نظم ميدانست. و راه برون رفت را عمدتاً در آگاهي و گسترش درك انسان از زندگي دانسته معتقد بود: اگر انسان بتواند به شناخت بنيادين از خود نائل آيد، آنگاه ميتوان از همسوئي هارمونيك او با كليت هستي سخن بميان آورد. براي من قضيه بنياداً بگونه اي ديگر مجسم مي شود. تغييرات مادي در يك مجموعه مفروض، هيچ اصالتي نميتواند داشته باشد. حالت مادي بروز هستي، عمدتاً بر نظمي تكيه دارد كه بنيادش ربطي به ماديت اين قضيه ندارد. اشكال هستي، آن چيزي است كه چشم ما ـ و در بهترين حالت، چشم مسلح ما و يا حتي تجسمي از موجوديت آن در مغز ما، آنها را شناسائي ميكند. اگر بپذيريم كه به چشم ما پيام هائي ميرسد كه مجموعه اي از فعل و انفعالات الكترونيك، موجي، فيزيكي و شيميائي است، آنگاه شناخت، عبارت است از جمع بندي اين اطلاعات. درواقع كليت ارگانيسم ما به چنين نگاه كردني عادت كرده. اگر ما ميتوانستيم وجود را نه در حركت دروني و يا جابجائي فيزيكي ببينيم، آنگاه مشخص ميشد كه زندگي اساساً از جنس ديگري است. جنسيتي همچون عشق، محبت، احساس همگرائي و جذبه. جالب توجه اينكه هردوي ما به مثالي رسيديم مثل تاريكي. آيا اساساً تاريكي وجود دارد؟ آيا روشنائي اصل هست؟ او اشاره اي داشت به گفته اي: تمامي فلسفه ها و تمامي اديان برپايه تاكيد بر روشنائي و نفي ظلمات قرار گرفته اند. روشنائي خوب، و تاريكي بد قلمداد ميشود. با اينهمه به اين نكته ساده توجه نميشود كه: موجوديت از جدائي ناپذيري اين دو حكايت دارد و از ناتواني چشم ما كه اين دو را از هم تفكيك ميكند. خلاصه اين بحث بيش از اينها ادامه داشت. و جالب تر از همه اينكه عليرغم زمان كوتاهي كه به خواب اختصاص يافت، كمترين تاثير جسمي و روحي برايمان باقي نگذاشت. صبح كم و بيش با اشاره هائي كوتاه در مورد بحث شب قبل، هركدام به يك سو و براي دوندگي هاي خودمان رفتيم.

۲۱/۰۷/۱۳۸۱

برادرم ميگه:” از بچه گي مشكلي داشتم كه اصلاً نميدونستم و نميدونم چطور بايد حلش كرد. مشكلم اينه كه گاهي بدون هيچ دليل خاصي هوس يه سري چيزهائي رو ميكنم كه اصلاً به مغز جن هم نميرسه كه اين ايده چطوري به كله ام وارد شده. يه سري از اين مشكلات رو ميتونم بفهمم. مثلاً اون وقت ها كه داشتم از مدرسه و آنهم در روزهاي بهاري براي نهار به خونه برميگشتم، از در و ديوار شهرمان رشت، بوي باقلاقاتوق و ميرزا قاسمي مي پيچيد. و تو و تمام امعاء و احشاء تو در خدمت اين قضيه بود كه اولاً بايد بهش مواد غذائي برسوني و ثانياً حتماً بايد توش سير باشه و زردچوبه و خلاصه ردي از آن خورشت ها داشته باشه. بعدش كه مثلاً ميرفتي خونه، حتي اگه ” فسنجون “ هم بود، بازهم نميشد كاريش كرد. تو فقط به فقط با باقلاقاتوق يا ميرزا قاسمي ارضاء ميشدي. بعدها اما يه مشكل ديگه هم اضافه شد. فكرش رو بكنيد، مثلاً ساعت هفت صبح از خواب بيدار بشي، تو زمستون هم، آنوقت دلت هندوانه بخواد. من كه موندم و نميدونم از كدام بخش ضميرناخودآگاهم اين گرفتاري شكل ميگيره...“ و اما من امروز به اين بلاي برادرم گرفتار شدم. همينكه از خواب بيدار شدم، دلم خواست كه حتماً ” شور اميروف “ رو گوش بدم. هيچ آهنگ ديگري هم نتونست دردم رو دوا كنه. حتي وقتي باله شهرزاد از كورساكف رو توي ويدئو گذاشتم كه شايد اون منو آرام كنه، بازم نشد. گرفتاري ديگه هم اينه كه وقتي تصميم ميگيرم دستي به سرو گوش خونه بكشم، اگه آهنگي پخش نشه، انگار به تبعيد و كار اجباري فرستاده شده ام. و اما با موسيقي، كلاهي خودم سر خودم ميذارم. ريتم آهنگ تعيين كننده حركتم ميشه و من غرق در موسيقي و بدنم در خدمت بردگي... خدا پدر گوگل را بيامرزه. ـ داشتم مي نوشتم: گوگول!!! قضيه از اساس يه چيز ديگه ميشد با آن تاراس بولباش ـ در اشاره اي بسيار ساده، سرو كله ” فكرت اميروف “ پيدا شد. با همه آهنگ هائي كه ميشه تو آنجا پيداش كرد. الان ” شور “ داره قلبم رو با خودش پيوند ميده. كجائي پروفسور بارنارد و ببيني كه ملودي چه كارها كه نميكنه. نه اينكه قلبي را جاي قلب ها بذاره، بلكه پيون قلبش از نوع ديگه هست. من با تمام قلب هائي كه در طي اين دهه ها با اين آهنگ به لرزش در آمده اند و هنوز هم تحت تاثير ملودي افسوني موجود در اين آهنگ هستند، در پيوند قرار گرفته ام. اگر به اين ميهماني مي آييد، راه باز است و جاده دراز... اين هم آدرس اين آهنگ: ” شور “ ضمناً براي مراجعه به صفحه مربوطه ميتونيد به اين سايت مراجعه كنيد: سايت آذربايجان، فكرت اميروف

مدتهاست زمان بمثابه يك نمود واقعي، موجوديتش را برايم از دست داده. اينكه شب به روز و روز به شب تبديل ميشه، نشانه اي نيست از تمامي تغييراتي كه كليت هستي رو نمايش ميده. اما هستي، تنها يك نمود داره و اونه كه هست. امشب و يا بهتر بگم، اين لحظه از نيمه شب، مرا به نفي باور ديگري كشاند: مكان هم مفهومش را به آرامي و يا شايد بطور جهشي در روح و روانم از دست داد. وقتي از ذرات اتم ميتوان حجمي ساخت كه خود را ميگستراند، آنگاه مي بيني چگونه در برابر ديدگانت، گوهري همچون انسان شكل گرفته و هرلحظه بر حجمش افزوده و تمام فضاي موجود در پيرامونت را در بر ميگيرد. يك آدرس، تير خلاصي بود براي من. وقتي گوشه بسيار كوچك روح انساني را باز كردم، آنهم بخشي را كه با دست و قلم و فكر و كلمه در ذهنش سروكار داشت، و نه تماميت موجوديتش كه ميتواند حتي به گستره تمامي هستي فرارويد، آنگاه شوري دلنشين تمام وجودم را پر كرد. قصه گوي هزار و يك شب، نه آنكه بدام تصوير و تصور و تخيل بيافتد، بلكه حس موجود و ناظر بر حيات دردناك موجودي بنام انسان را به صفحه اي منتقل كرد. در هربرگ از صفحات نوشته هاي او، من همراهش در خيابانها گشته ام. ميدانيد، وقتي اثر و نشانه اي آشنا ترا به چكاننده اين سطور روي كاغذ و يا روي صفحه مونيتور آشنا ميكند، شوري در دل مي نشيند كه توصيف ناپذير هست. ابتدا ميخواستم بگويم: تكان دهنده. اما يك موجود مزاحمي درون اين كلمه هست كه آنرا حاوي بار منفي ميكند. حالت من مطلقاً از ارزشهاي متعارف بدور است. درست مثل شناكردن در درياست، چه با امواجي تند و يا در سكون. حضوري كه تو را با ذرات دريا و آب عجين ميكنه. مرزي بين تو و دريا نيست. از همان لحظه اي كه تو تمام ميشوي، دريا آغاز ميگردد. و تو مي بيني كه چگونه در هرلحظه كوجكترو كوچكتر ميشوي و پس از آن درياست و ذرات آب و حضور قدرتمندش. تصاويري كه دربرابرم نقش مي بندد، قصه گوئي است كه ذراتي گهربار از زيباترين لحظه هاي تنهائي را برداشته و آنرا بين همگان قسمت ميكند. بدون اينكه ذره اي از موجوديت اين تنهائي كاسته شود. با تو حرف ميزند و اما تنهاست. و نه منزوي. تنهاست، زيرا لحظه هاي تنهائي، آنگاه كه به درخشش آنها خيره شوي، خارق العاده اند و او بي دريغ است. آيا ميتواني او را حس كني، آن لحظه اش را كه زير باران ايستاده، با باري بر دوش و درون خود؟ كه همين بار نيز فاقد معيارهاي ارزشي متعارف اند؟ غم نيست. درد نيست، اندوه نيست، بهت است و حيرت. آيا انسان قادر نبود بهتر از اين باشد؟ آيا ما تنها و تنها مجبور به لوليدن در همين سردرگمي و دردي هستيم كه با دستهاي خودمان آنها را ساخته و كماكان تارش را از سويي مي بافيم و از سوي ديگري بندهايش بخودي خود گسسته ميشوند؟ و حتي اين كسستگي نه نشانه اين باشد كه ما برقانون مندي آن محاط هستيم، بلكه، پوك و پوسيده هست هرآنچه كه مهر و نشان دست و ساخته انسان را با خود همراه دارد. اگر بپذيريم كه جهان را به مظلوم و ظالم تقسيم نكنيم، آنگاه آنچه باقي مي ماند، تنها و تنها بهت و حيرت است از حياتي كه نام حيات انسان برآن نهاده ايم. براستي در هستي هيچ نشاني از خرد نبوده و نخواهد بود؟ و آيا خرد را نيز مي بايد با معيارهاي ارزشي همين مجموعه درهم و برهم شناسائي كرد؟ هزار و يك شب، قصه گو ندارد. حضوري است در بهت و حيرت. ميتوان همراهش بود و دانست كه حتي لحظه اي هم بر تو نگذشته. زندگي در آنجا جاري است، همين زندگي كه پيرامون ما را در چنگال خود گرفته. دفرمه، بي چشم انداز و بهت زده...

۲۰/۰۷/۱۳۸۱

مهشيد در وبلاگش بنام: زنانه ها لينكي داده به يكي از اشعار فروغ، با صداي فروغ و احساسي كه در بند بند اين شعر موج ميزد. چند نكته به ذهنم رسيد كه دلم ميخواد اينجا مطرح كنم، حتي اگه يك نفر خواننده هم نباشه كه اين نوشته رو بخونه. تجسم فردي كه در حين شنيدن اين شعر باشه، و چنان حالتي در اون شكل بگيره كه مهشيد اونو تصوير كرده، خيلي سخته. در حاليكه دارم اين شعر رو گوش ميدم، احساس ميكنم فردي با استفاده از امواج صوتي اش، قلمي به دست گرفته و تصاويري رو شكل ميده و با ملودي جادوئي صدايش به تصاوير فوق جان داده و آنها را در رود سيال زندگي جاري ميكنه. همه حالاتي كه فروغ بيان ميكرد، جان داشتند و راه ميرفتند و آن مادري كه كودكانش را به تنور مي افكند، پيش چشمانم بود و آن آتش و آن خشم و آن تنفر كه در بطن هرجاني آنچنان ريشه دوانده كه رخت بربستن حيات و عشق از روي زمين را تداعي ميكند. با اينهمه، آنچه كه خارق العاده است، اين است كه در بطن اين كلام حيات و عشق جاري است، بهمانگونه كه حيات در بند بند وجودمان جاي داره، درست بهمانگونه كه ثانيه را نمي بيني و حس نمي كني و در اندامت نقش مي بندند، و در پيرامونت بر هرچيزي اثر مي گذارند. تنها چنين حالتي است كه به تو امكان ميدهد تا حيات و تاثير جادوئي اين كلام درونت شكل گيرد. فضاي شنيدن اين شعر، فضائي نيست كه در حسرت و ياس غوطه ور باشد. اين شعر، شعر زندگي است، اما نه به سياق عادي و شلوغ و پلوغي متعارف. ما هميشه حركت را نمود زندگي دانسته ايم و جابجائي قابل تميز اشياء و موجودات توسط چشمانمان. و اينجا اما از اينچنين حركتي خبري نيست و حتي در همان اولين ابيات سرچشمه حركاتي اينچنيني، يعني خورشيد سرد شده و پاياني بر نمود مادي زندگي گذاشته شده. اما كلام فروغ سر نمودار كردن آن حياتي را دارد كه بر خورشيد نيز محاط است، و بركليت هستي و بود... و اما در مورد عشق؛ اين كلمه بيش از هر موجود ديگري ـ حتي در چارچوب موجوديت تصويرشده خود بمثابه يك كلمه ـ بيش از هر چيز ديگر، مظلوم واقع شده. عشق را نميشه فهميد، نميشه شناسائي كرد. درست مثل خنديدن و آنهم در زمان خنديدن. تو زماني متوجه خنده ميشوي، كه ديگر نمي خندي. و يا درست آب شدن قند در دل، درست مثل لحظه جهش برقي در ديدگان. نميشه فهميد كه عاشق هستيم و يا حتي بگوييم كه دل نازك شده ايم و امثالهم. من كماكان در عجبم كه چطور ميشود صداي فروغ را شنيد و احساس دلتنگي كرد و يا احساسي از درد و حسرت داشت.

۱۶/۰۷/۱۳۸۱

پايان زمان در تاريخ اول فوريه سال 2000 از كانال سوم تلوزيون هلند و در چارچوب برنامه اي علمي، فيلمي مستند نمايش داده شد كه در آن با نويسنده كتابي بنام: killing time بنام يوليان باربر مصاحبه اي انجام داده و از وي در مورد كتابش سوال كردند. يوليان باربر پرفسور فيزيك كوانتوم و استاد دانشگاه مي باشد. وي در همين راستا دو كتاب ديگر نيز به چاپ رسانده. در اين فيلم مستند وي درك خود از زمان را توضيح ميدهد و چگونگي برداشت خود از آن را. وي بيش از سي و پنج سال مشغول به بررسي اين موضوع بوده و توضيح ميدهد كه چرا به چنين نتيجه اي دست يافته است. مصاحبه يوليان باربر برايم بسيار جالب بود. چرا كه در همان زمان در حال اديت ترجمه كتابي بودم كه از مباحثه كريشنامورتي و ديويد بوهم بنام: ” پايان زمان “ تهيه شده بود. - من اين كتاب را در سايت خودم كه لينكش در سمت راست همين صفحه قرار داره با نام سايت كمال قديمي قرار داده ام - در آن كتاب نيز آنها جنبه هاي رواني تاثير زمان در زندگي و شعور انسان را به بحث گذاشته بودند. توضيحات باربر جنبه هاي عملي قضيه را روشن ميكنه. اين كتاب به زبان انگليسي است و من نميدانم كه آيا تا كنون به زبان فارسي ترجمه شده يا نه. بهرحال تصميم گرفته ام كه آدرس مصاحبه يوليان باربر رو كه در آرشيو تلوزيون هلند قرار داره، در اينجا بذارم. فيلم اين مصاحبه حدود بيست و سه دقيقه هست و در real player نشان داده ميشه. يوليان باربر در جائي از مصاحبه مقايسه اي داره بين آنچه كه با طرح نظريه گاليله درباره گرد بودن زمين و چرخش آن بدور خورشيد مطرح شده بود و چگونه چنين ايده اي در زمان كوپرنيك يعني بعد از حدود سيصد سال مورد تائيد عموم قرار ميگيره. وي اشاره دارد به اينكه، چقدر بايد زمان ـ از جنبه گردش زمين به دور خورشيد ... ـ بگذره تا مردم اين ايده رو درك كنند. بهرحال شما ميتونيد با كليك اينجا اين فيلم رو تماشا كنيد. ضمناً من سعي ميكنم كه همين لينك رو به رديف سمت راست صفحه خودم نيز منتقل نمايم. ديدن اين مصاحبه خالي از لطف نبوده و بجاي خود حاوي آموزش هاي بسياري است.

بخشي از مباحثه كريشنامورتي با جوانان از كتاب“ تغيير در روان انسان، تنها انقلاب واقعي“ ... - ” اما چطور ميتوانيم با جامعه موجود و پيش رويمان برخورد كنيم؟“ - اگر منظورتان اين است كه برخي نواقص را برطرف كرده و اصلاحاتي در آن وارد كنيد، آنهم روي جامعه اي كه هر روز بي ريشه تر ميگردد، خود دامن زننده جنگ ها و تفرقه هاست، بطور مداوم به تجزيه و تفكيك همه چيز مشغول است، آنگاه بايد بدانيد كه اعمال شما تاثير بسيار ناچيزي رويش خواهد گذاشت. اصلاح طلبي خود خطري جدي براي تحولي است كه ميبايد بطور بنيادين در حيات انسان رُخ دهد. از كليت موجوديت چنين جامعه اي ميبايد بدور بود، از تمامي اخلاقيات، باورها، اديان و خلاصه هر آن چيزي كه مورد تائيد و تاكيدش ميباشد؛ در غير اينصورت انسان كماكان با همان نوع اسارتي در گير خواهد بود كه پيشتر از اين حياتش را در احاطه خود داشته، حتي عليرغم اينكه ممكن است برخي تغييرات سطحي نيز در آن وارد كرده باشيد. زماني كه شما ديگر حسود نباشيد و يا عصباني نشويد، بدنبال موفقيت و قدرت نباشيد، آنگاه عملاً خارج از نرم هاي عادي خواهيد بود. از جنبه رواني چنين حالتي آنگاه برايتان بوقوع مي پيوندد كه بتوانيد خودتان را بطور عميق دريابيد؛ بدان گونه كه بتوانيد سهم خود در مجموعه اين وضعيتها را تشخيص دهيد، سهم خود در حركتي كه توسط انسان بعنوان حيات جامعه پايه ريزي شده ـ بعنوان فردي كه نمود عملكرد هزاران ساله بشريت، از نسلهاي پيشين تا نسل كنوني بوده و ارمغان اين حركت، جامعه اي است كه پيش رويمان هست. تنها آن زماني ميتوانيد به درك رابطه خود با نسل گذشته برسيد كه بتوانيد جايگاه خود بمثابه يك موجود بشري را بطور دقيق تشخيص دهيد.... نسخه كامل اين مباحثه رو ميتونيد در اينجا مطالعه كنيد

۱۵/۰۷/۱۳۸۱

تيتر صفحه يكي از دوستان رو به دوستي نشون دادم كه امروز با هم براي پياده روي رفته بوديم. در توضيح اين تيتر و در پايين آن نوشته شده: هيچ نگاهي نمي تواند نو باشد، اگر كه براي ديدن جهان پيرامون خود به گذشته ويا تاثيرات آن درون ذهن تكيه كند. راستش اين قضيه برايم سوال بود. از دوستم مي پرسم، نظرت در مورد اين نوشته چيست؟ آيا براي تو نيز همان احساسي تداعي نمي شود كه انگار اين جمله از نظر مضموني غلط باشد؟ اين جمله رو من براي وبلاگ يكي از دوستان گذاشته ام. و همان دوست تا اين لحظه هيچ نظري نداده. احساسم اينطور هست كه، اگر قرار باشد هيچ اثر و نشانه اي از گذشته و ذهنيتي از پيش در نگاهمان مطرح نباشد، در واقع ديگر نشانه اي از نگاه نخواهد ماند. آنچه باقي مي ماند، همه آن پيام ها و سيگنال هائي است كه بين موضوع مورد مشاهده و موجودي بمثابه گيرنده برقرار ميشود. يعني درست حالتي كه نگاه كردن بمثابه يك عمل انجام ميگيرد و اما هيچ فاعلي در كار نيست. نگاه، نظر، ايده و امثالهم نشان از حضور موجودي دارد كه از مجموعه موجود در ذهن خود ساختاري را مي سازد. در غير اينصورت نميتواند از وجود نگاهي نو، صحبتي درميان باشد. اگر موجودي با تماميت و حضور يكپارچه خود در هستي قرار گيرد، آنگاه اين موجود نيست كه به چشمانش جهت ميدهد و اساساً ديدن اينبار نه فقط با چشم كه با كليت وجود دنبال ميشود. و سيگنال هاي پيرامون هستند كه به آن وجود وارد ميشوند. اگر كسي خواهان نگاهي نو به جهان باشد، بايد بداند كه نگاه نو هيچگاه نميتواند دركار باشد. زيرا تنها يك تصور از نگاه و نو بودن هست كه درون انسان موجوديت مي يابد و ما آنرا نو مي ناميم. درست مثل هنر نو، شعر نو و امثالهم. هرآنچه كه نو هست، هنوز زاده نشده و يا درحال زايش هست. و آنگاه اين نگاه نيست كه نو هست، اين موضوع مورد نگرش هست كه نو است. با اينهمه دوستم ميگويد: اما انگيزه رفيقي كه اين وبلاگ رو ميخواد فكر كنم ناشي از چيزي كاملاً متفاوت هست. اون ميخواد به همه آنچيزهائي كه تا كنون با نام و نشاني مشخص و در راستائي مشخص نظر انداخته شده، از جنبه اي كاملاً متفاوت بنگره. شايد هنوز نميدونه كه چرا ميبايد نام اين نگاه رو نو گذاشت. ميشه آنرا نگاهي ديگرگونه نام نهاد. شايد در آنجا هم باشند كساني كه بهش اعتراض كنند، از كجا فكر ميكني كه اين نگاه ديگرگونه است... بهرحال تازماني كه اثر و نشانه و قضاوتي از ديروز سدي ميشود بين موجوديت ما و موضوع مورد مشاهده و تماس و رابطه، آنگاه صحبت از نگاه نو درميان نخواهد بود. اين همان قضاوت و نشانه ديروز است كه به موضوع امروزين مي نگرد. و موضوعي ديروزين در هرحالتي بهرحال كهنه است. اينگونه هست كه ما به همسر، فرزندان، همشهريان، مردم يه شهر و ده و غيره نگاه ميكنيم. اثراتي از قضاوت هاي يكبار مصرف، گاهي همچون سدي خواهند بود كه مانع نگاه ما به واقعيت وجودي انساني ديگر ميشود. و بدينسان ما دنيا را هرروز به اجزاء كوچكتر و كوچكتر تقسيم مي كنيم تا بتوانيم آنها را براي يكبار شناسائي نماييم. و پس از آن چارچوبهاي نظراتمان ديگه روشن شده. حال چه نام اين كارمان را نوگرائي بگذاريم و يا آوانگارديسم و از اين قبيل حرفها.

باور كنيد درست مثل يه بازي بود. پريشب وقتي ميخواستم بخوابم ـ تقريباً حدود چهار صبح بود ـ از بيرون اومده بودم و راستش درست و حسابي هم حال خوابيدن رو نداشتم. فكرش رو بكنيد، ساعت سه و نيم نيمه شب بود. يه سري زدم به بعضي از اين وبلاگها و از جمله وبلاگ عمومي. وقتي تيتري رو در آنجا ديدم كه ميشه اونو كپي كرد، تو اين فكر افتادم كه اونو واسه يكي از دوستان و براي وبلاگش درست كنم. بعداز آماده كردن اون و مشورت با آن دوست، بالاخره براش راه انداختم. همزمان درگير يه بازي ديگه شدم. البته ديگه ديروقت بود. ديروز شنبه، از ساعت ده صبح نشسته ام و عين اين آدم هاي ميخ، چشم از كامپيوتر برنداشته ام. درست مثل آن دوراني كه فكر ميكردم، اگه مثلاً ساعت مچي رو باز كنم، حتماً ميتونم از مشكلش سردر بيارم. و اين مساوي بود با ول كردن ناتمام ساعت مچي. انگار نميشه از اين كار دل كند. خصوصاً يكي از صفحات وبلاگ ـ كه توسط بلاگر و در مجموعه طرح هاي بلاگر معرفي ميشه ـ حسابي چشمم رو گرفته بود. چند وقت پيشتر همان صفحه رو فارسي كرده بودم. يعني براي فارسي نويسي آماده كرده و خلاصه نفسي جانانه از من گرفته شد. حال ميخواستم برخي كدهاي مخصوص براي رنگ رو از آن كپي كرده و براي همين وبلاگ بذارم. ويژگي آن طرح اينطور بوده كه بطور خودكار رنگ صفحه عوض ميشه و همراه با آن برخي لينك ها و حتي سرتيتر صفحه. اين نمونه را ميتونيد در وبلاگي كه با نام ” مراقبه “ ساخته ام، نگاه كنيد. هنوز اشكالاتي درش هست. از جمله اينكه برخي علائم رو كماكان با همان ساختار انگليسي شناسائي ميكنه. منظورم از مطرح كردن همه اين امور اينه كه، آموزشي كه ما ديده ايم اساساً انگار مربوط به عهد دقيانوس بوده. چون سردر آوردن از برخي از اين كدها و اينها شايد جاني از ما بگيره كه قابل توصيف نيست. چيزي كه شايد براي برخي از اين جوانها كاري بسيار ساده و پيش پا افتاده است. در واقع درست مثل آنزمانهائي كه تا بي نهايت مشغول بازي فوتبال تو محله ميشديم و يا شطرنج و يا بازي هاي ديگري كه زمان و مكان حضورشان كم رنگ و حتي بجاي خود محو ميشدند، اين دو روز آخر هفته درست براي من چنين وضعيتي رو داشت. اگر پاسخ گوئي به برخي امور عادي جسمم نبود، شايد كه همين جا بخواب ميرفتم. حالا نميدونم چه وقت و چه گروهي از كارشناسان روي اين موضوع كار خواهند كرد كه مثلاً ما ها رو از اعتياد به اين دستگاه برهانند، و بجاي خود به اين امر بپردازند كه چگونه ميشه كشش انسان به بازي با اين كدها و اين دستگاه رو از بين برد؟ خوب ديگه بهتره برم فيلم باله شهرزاد رو بذارم. اين باله رو از يكي از دوستان روس گرفته ام. در كنارش البته باله آلگرو هست. من واقعاً كشته مرده اين آهنگ هستم. و چند وقت پيش اين باله رو گرفته ام و الان تقريباً دو هفته هست كه اين باله پيش منه. اصلاً از ديدن آنها سير نمي شم. خوب، جاي شما براي ديدن اين باله خالي.

۱۰/۰۷/۱۳۸۱

چندروز پيش چيزهائي در اين قسمت نوشته بودم كه ترجيح ميدهم فعلاً آنها رو پاك كنم. تا فرصتي ديگه كه بشه بطور مشخص حرفي رو در اينجا منعكس كرد.

This page is powered by Blogger. Isn't yours?