کلَ‌گپ

۲۵/۰۷/۱۳۸۱

مدتي است كه مشغول به كاري شده ام. هنوز معلوم نيست كه چقدر دوام بيارم. البته مهمترين دليلم براي اينكار، مشغول كردن خود به فعاليت هاي بدني بوده. در واقع در اين كاري كه فعلاً درش مشغول هستم، مغزم انگار يه چرتي ميزنه. وقتي به خونه ميام، از اين نظر آنقدر سرحال هستم كه حدي بر آن نميتوان متصور بود. بقول يكي از دوستان، فعاليت بدني گاهاً زمينه ساز نشاطي ميشه كه تاثيراتش در همه زمينه ها به چشم ميخوره. البته ناگفته نذارم كه ما به ازاي آن، خوب معلومه كه پولي هم در ميارم. شايد زياد چيز دندان گيري نباشه، اما از حق نميشه گذشت، من كه راضي هستم. ديشب بعداز كار، براي كمك به يكي از دوستام رفتم كه داشت خونه اش رو عوض ميكرد. بعداز اينكه كارامون تموم شد، اومديم به خونه ام و غذائي راه انداخته و خلاصه چانه هامونو به اختيار وراجي گذاشتيم. نكته جالب مباحثه مون اين بود كه عليرغم تفاوت هايي مشخص در چگونگي انعكاس واقعيت هاي پيرامون در ذهنمان، هردو در تلاش بوديم كه بهترين و مناسب ترين كلمات رو براي توضيح آنچه كه به ذهنمان ميرسه، مورد استفاده قرار بديم. طبق معمول، بحث خواه ناخواه به مبداء ميرسيد و اينكه، آيا وجود عبارت است از مجموعه تمامي اشكال وجود، يا اينكه هستي، حيات و آنچه كه بمثابه زندگي حس ميشه، مانند جريان سيالي است كه ربطي به تغييرو تحول اشكال بروز خود نداره. مهمترين مبناي گفته دوستم اين بود كه بهرحال براي انسان اصالت قائل بوده و بطور كلي بي نظمي در نظم عام هستي را بمثابه بخشي از همان نظم ميدانست. و راه برون رفت را عمدتاً در آگاهي و گسترش درك انسان از زندگي دانسته معتقد بود: اگر انسان بتواند به شناخت بنيادين از خود نائل آيد، آنگاه ميتوان از همسوئي هارمونيك او با كليت هستي سخن بميان آورد. براي من قضيه بنياداً بگونه اي ديگر مجسم مي شود. تغييرات مادي در يك مجموعه مفروض، هيچ اصالتي نميتواند داشته باشد. حالت مادي بروز هستي، عمدتاً بر نظمي تكيه دارد كه بنيادش ربطي به ماديت اين قضيه ندارد. اشكال هستي، آن چيزي است كه چشم ما ـ و در بهترين حالت، چشم مسلح ما و يا حتي تجسمي از موجوديت آن در مغز ما، آنها را شناسائي ميكند. اگر بپذيريم كه به چشم ما پيام هائي ميرسد كه مجموعه اي از فعل و انفعالات الكترونيك، موجي، فيزيكي و شيميائي است، آنگاه شناخت، عبارت است از جمع بندي اين اطلاعات. درواقع كليت ارگانيسم ما به چنين نگاه كردني عادت كرده. اگر ما ميتوانستيم وجود را نه در حركت دروني و يا جابجائي فيزيكي ببينيم، آنگاه مشخص ميشد كه زندگي اساساً از جنس ديگري است. جنسيتي همچون عشق، محبت، احساس همگرائي و جذبه. جالب توجه اينكه هردوي ما به مثالي رسيديم مثل تاريكي. آيا اساساً تاريكي وجود دارد؟ آيا روشنائي اصل هست؟ او اشاره اي داشت به گفته اي: تمامي فلسفه ها و تمامي اديان برپايه تاكيد بر روشنائي و نفي ظلمات قرار گرفته اند. روشنائي خوب، و تاريكي بد قلمداد ميشود. با اينهمه به اين نكته ساده توجه نميشود كه: موجوديت از جدائي ناپذيري اين دو حكايت دارد و از ناتواني چشم ما كه اين دو را از هم تفكيك ميكند. خلاصه اين بحث بيش از اينها ادامه داشت. و جالب تر از همه اينكه عليرغم زمان كوتاهي كه به خواب اختصاص يافت، كمترين تاثير جسمي و روحي برايمان باقي نگذاشت. صبح كم و بيش با اشاره هائي كوتاه در مورد بحث شب قبل، هركدام به يك سو و براي دوندگي هاي خودمان رفتيم.

This page is powered by Blogger. Isn't yours?