کلَ‌گپ

۰۶/۰۶/۱۳۸۳

تنها در جزیره ای!
دیشب داشتم فیلمی رو نگاه می کردم که تام هینگز توش بازی می کنه. مردی که بعداز سقوط هواپیما به جزیره ای پرت می افته و سایر قضایائی که آدم رو بیاد رابینسون کروزو میندازه. تجسم چنین فردی، انگار شبیه آن نگاهی هست که آدم رو ناخودآگاه در پستوهای هزارتوی خود می کشونه. شاید هر فردی با این سوال حتی اگه شده یکبار روبرو شده باشه که: اگه چنین ابزار و امکاناتی در اختیارمان نباشد، چطور میتوانیم به زندگی خود ادامه بدیم؟ البته در این فیلم این سوال عمیق تر شده بود و باصطلاح تنهائی آن فرد رو نیز به این معضل اضافه کرده بودند. همینطور که به فیلم نگاه می کردم، گاهی احساس می کردم که فلان و بهمان کارش بی خوده و یا فلان حالتش میتونه قابل حس و درک باشه. صد البته میدونیم که جنبه هائی از رفتارهای انسانی وجود داره که بهرحال برای نمایش آنهم در جامعه ای محافظه کار مثل آمریکا، با موانع جدی مواجه اند و شاید فیلم شان حتی مخارج خودشو نیز نتونه تامین کنه. در این فیلم یه نکته انحرافی وجود داشت – یا بهتره بگم به ذهنم اینطور رسید – که انگیزه مرد برای تداوم حیاتش رو به موضوعی ساخته ذهن یعنی امید بند می کرد. اینکه اشتیاق مرد به برگشت پیش همسرش، یا برگشت به زندگی متعارفش و اینها، زمینه ای بوده که او به زندگی ادامه داده. بنظر من، امید خود ابزاری است که ذهن بمثابه بخشی از موجودیت فرد خلق میکنه تا توجیه گر اعمال و رفتار روزمره باشه. زندگی به هیچ دلیلی نیاز نداره و هیچ ابزاری لازم نداره که پیش بره و حتی هیچ وظیفه ای رو روی دوش خودش نمی ذاره. این ضروریات زندگی اجتماعی است که موضوعیت زندگی رو با احساس مسئولیت و صد البته دخالت در زندگی این و آن معنی می کنه. بهرحال آنچه که بعداز بهم ریخته گی یکپارچه گی موجودیت یک فرد بروز می کنه، خود تداوم زندگی در شکل و اشکالی دیگه هست. در واقع در موجودیت مجموعه زندگی تغییر خاصی بوجود نمیاد. مواردی هم بودند که فکر می کردم، انسان در برخورد با چنان وضعیتی، چقدر زمان لازم داره تا استفاده از وسائل امروزین زندگی رو فراموش کنه؟ و خودشو با مجموعه امکاناتی هماهنگ کنه که در محدوده وی قرار داره؟ ضمناً در این فیلم این نگاه به زندگی که رابطه زن و مرد رو ابزاری می بینند و یکی را تکمیل کننده دیگری نیز به چالش کشیده میشه. واقعیت وجود انسان چیزی است در راستای همگرائی با وضعیتی که درش قرار میگیره. شاید اگه دو نفر بودند و مثلاً جنسیت مختلفی هم داشتند، کشش آن دو امکان پذیر می شد و در کنار پاسخ به رابطه جنسی متقابل، بسیاری قضایا رو میتوانستند با هم حل کنند. اما، این نکته با صراحت میتونه تاکید بشه که هیچ کس از نداشتن رابطه جنسی با فردی دیگه، نخواهد مرد! و وجود در همان شکلی که قرار داره کامل هست و از یکپارچه گی نسبی برخوردار. درست همین لحظه که این رو نوشته ام، خنده ام گرفت چون یکی دوتا از دوستانم رو مجسم کردم که سر همین قضیه با من بحث و حتی جدل دارن و اینکه انسان در شکل فردی خودش تنها و ناقص هست و ... و اینکه اگه اونا تو چنین وضعیتی و در چنان جزیره ای بودند، چه موضوعاتی خنده دار که اتفاق نمی افتاد!

۰۴/۰۶/۱۳۸۳

پراکنده گوئی های سحرگاهی!
گاهگداری که این بارندگی های کلافه کننده، نفسی تازه کرده و آنتراکتی بخودش میده، میزنم بیرون و میرم طرف تپه هائی که در چند کیلومتری خونه ام و درست در مرز بین بلژیک و هلند قرار دارن. پیاده روی در این جنگل بهرحال یکی از تفریحات مجانی ای هست که فعلاً خوشبختانه دلم رو نزده و کماکان ادامه اش میدم. الغرض، در هفته های اخیر چیدن تمشک در جاهای نشان شده ای که هرکدام با فاصله زمانی خاصی آماده چیدن میشن، از مهمترین مشغولیات من هست. جالب ترین بخش آن هم مربوط هست به وضعیتی که بوته های این تمشک ها دارن و انگار هر شاخه ای از آن جدا از هزاران خاری که با خودش دارن، مجموعه ای از گزنه هم وظیفه محافظت از اونو به عهده گرفته. خلاصه خوردن این تمشک همچین هم مجانی نیست و باید پیه گزنه رو هم به تن مالید و چه سوزشی هم که نگو و نپرس! حالا فقط این گزنه هائی نیستند که دورتادور همان شاخه تمشک رو احاطه کرده اند. بعنوان مثال مجموعه ای از تمشک های رسیده و درشت داره بهت چشمک می زنه و از طرف دیگه، زیر پات تا نزدیکی بوته، چندین ردیف پوشیده از گزنه هست و از آنجائی که من با پرروئی تمام به این باور هستم که هنوز تابستان هست، کماکان شلوار کوتاه می پوشم. و معنی اش این هست که نه تنها دستانم در زمان چیدن تمشک در معرض دفاع طبیعی طبیعت از دست درازی های طمع کارانه و زیاده خواهانه ام هست، بلکه لشکری از گزنه ها نیز موانعی سر راه و جلوی پایم ایجاد می کنند. – انگار همه شون میگن: داداش، این تمشک ها غذا پرنده ها و عنکبوت ها و یه سری حشرات ریز و درشت دیگه هست، تو برو پی کار و همان پیاده روی خودت! - با اینهمه ناگفته نذارم که من پررو تر از این حرف ها هستم و تا حالا تنها کار عجیبی که در ذهنم داره تبدیل میشه به یه دستور خود بخودی، اینه که پوست تنم هیچ گزارش خاصی از مالیده شدن گزنه ها به پاها و یا دستانم رو به مغزم مخابره نمی کنه. البته بعدش درگیر این ترس میشم که نکنه این بی حسی برای همیشه دوام پیدا کرده و من از دسترسی به گزارشات عادی سیستم حسی پوستم محروم بشم و تبدیل به آدمی بشم بی احساس و فاقد حس درد و سوزش ناشی از اینگونه قضایا؟! حالا اخبار روزمره هم انگار داره همان کار رو با مغزم می کنه. در طی شبانه روز و بخاطر بیماری و اعتیاد دیرینه سال ام به شنیدن بی دلیل اخبار روزمره و خوردن قهوه صبح با چاشنی کشت و کشتار و درد و ... – انگار بدون اینها چائی یا قهوه از گلویم پائین نمیره! حالا اگه یکی بیاد بگه: بهتر نیست یه آهنگ ملایمی بذاری و گوش بدی، حتماً درون خودم حالتی تصویر میشه که انگار دارم تی تیش مامانی میشم و دارم مثلاً نسبت به غم دنیا و امور جاری بی تفاوت میشم و واسه همین به یه نوع خجالت از خود گرفتار میشم – بارها و بارها می شنوم که در اینجا و آنجای دنیا بی دلیل و با دلیل و قصد و غرض مثل برگ های پائیزی آدم ها روی زمین می افتند و کشتار میشن و ... و در کنارش هم گوینده کون این خبر رو به سر یه خبر دیگه ای وصل می کنه که تا فی خالدونش با هم تفاوت دارن و ما هم طبق همان عادات ناپسند همه این آت و آشغال ها رو بعنوان خبر میریزیم تو کله مون و آخرش هم به فعل و انفعالات هوا در چند روز آینده و اینها گوش میدیم و خوشحال می شیم که اگه این روزها هوا ان و گه اش قاطی است، حتماً در یکی از روزهای هفته های آتی یه کورسوئی از خورشید رو خواهیم دید و از این طریق خودمان رو تسلی میدیم. آیا باید باور کنم که نسبت به اینهمه کشت و کشتار و رفتارهای احمقانه غیر حساس شده ام؟ بقول یکی از دوستانم دو شب پیش میگفت: ما نسبت به بیرحمانه ترین و بی معنی ترین قوانین جاری در جهان امروز غیرحساس شده ایم. به تو میگویند: ما می توانیم نه یک یا دو آدمکش، بلکه کارخانه ای از آدمکشی داشته باشیم و هرروز اونو آبدیده تر کرده و به کشتار مشغولش کنیم؛ اما تو حق نداری حتی به آن اعتراض کنی. آنگاه مجبور می شویم ترا با نام هائی که خودمان برایت انتخاب می کنیم، از بین ببریم. بهترین کار برای تو این است که به کار خودت مشغول باشی و اگه کمی هم عقل معاش داشته باشی و واقع گرا باشی تا حد دیدن حضور قدرتمند ما، آنگاه می توانی آنها را نه تنها توجیه، بلکه تائید و آخرالامر ضرورتی انکار ناپذیر برای پیشبرد جهان بدانی. ... و بدینسان می بینی افرادی را که همین حقیرانه ترین و خرفت ترین بی نظمی را بعنوان تنها نظم و بهترین و تا حد مبلغینش سقوط می کنند و میخواهند به ما حقنه کنند: بدون گردن گذاشتن به ضروریات مورد علاقه چنان قدرتی، حیات روزمره ما بی معنی و رفتار ما بی خردی است و چه آسان نیز برای هرکاری هم نامی انتخاب کرده و همه معترضین به بربریت امروزین را به همه نوع اسمی متهم می کنند... آره فلانی، ما شدیداً بی حس شده ایم و دیگه کک مان هم نمی گزد... بهرحال باید سعی کنم، هر برگی از گزنه اگه به پایم مالیده شد و احساس سوزش نکردم، دست از چیدن تمشک بردارم! من دلم نمی خواهد تبدیل به موجودی بی حس شوم! *** این روزها در تمام کانال های اروپا – احتمالاً سایر قاره ها نیز – مسابقات المپیک رو نمایش میدن. راستش به هر عرصه ای از مسابقات دقت می کنم، حالم خراب میشه و خلاصه خنده ام میگیره که آخه در چه دوره و زمانه ای زندگی می کنم و این چه بساطی است راه انداخته ایم! مثلاً وزنه برداری – که حالا هم مردانه و هم زنانه شده! خب، انگار داریم تساوی زن و مرد رو به همه عرصه ها می کشانیم! چون بعداز نشان دادن زنان همکار در شکنجه زندانیان در ابوغریب، به خودم میگفتم: یعنی ما در عرصه های دیگه هم به چنین تساوی حقوقی خواهیم رسید!؟ - در این عرصه از رقابت های المپیک، با خودم فکر می کنم: آخه در دورانی که جرثقیل و لیفت تراک و خلاصه انواع و اقسام نقاله ها هستند که کار جابجائی وزنه ها را انجام میدهند، این ادا و اطوارها چیست که یکی میاد و یه وزنه ای رو برمیداره و آن یکی یکی دو گرم کمتر و بیشتر و خلاصه... آخرش چی خواهد شد؟ حتماً در پایان تاریخ با موجودی روبرو خواهیم بود که کره زمین رو رو دستش نگه خواهد داشت! بکس و کشتی و جودو و کاراته و خلاصه همه آنهائی که دو نفر رو روبروی هم قرار میدن... آخ اینها که دیگه حسابی تهوع آورند. داشتم به جودوی زنان نگاه می کردم. قیافه های خشن، بی روح و عضلات منقبض و تحت تاثیر ترس و خشونت، دست و یقه همدیگر رو می گیرند و تلاش می کنند تا اگه شده پشت هم رو به زمین بزنند. آخه این چه احساس خوشحالی هست که به آدم بعداز شکست دیگری میتونه برسه؟ این همه هزینه و اینهمه دنگ و فنگ و نمایش و تجملات و اینها حالا اگه در کره دیگه ای بود، باز میشد اونو توجیه کرد! – البته نمیدونم چطوری! – اما، عراقی ها بالا رفتن تیم فوتبالشان در آنجا رو جشن میگیرند و عراقی های دیگر، تعداد کشته شده گان رو در درگیریهای نجف و گوشه و کنار شهرهای مختلف عراق شمارش می کنند. از طرف دیگه هنوز هم که هنوزه در مورد رساندن کمک های انسانی به سودان خبر خاصی داده نمیشه. یا در بروندی جلوی چشم همه دنیا اینهمه کشتار جدید اتفاق می افته. همه اینها به این خاطر نیست که من با شاد بودن و شادی و هنر و رقص و تجلی شور انسانی ور افتاده باشم. اما وقتی به کنه چنین هیجانات و لذت های همراه آن نگاه می کنم، این نکته به ذهنم میاد که همه آنها در راستای همان قاعده عمومی است که در همه جا جریان داره و آنهم رقابت و بدر کردن دیگران تحت عنوان رقیب از صحنه هست. از حریف ورزشی تا حریف سیاسی تا حریف اقتصادی و تا رقیب عشقی و ... ما در همه جا در انشقاق و تجزیه هرچه بیشتر قرار می گیریم تا همراهی و همسوئی. و بدتر از همه اینکه برای دستیابی به آن لذت هیستریک مجبور می شویم انواع و اقسام داروها را مصرف کنیم و کلک ها رو سوار کنیم و در کنارشان هم یه عالمه دستگاه کنترل و اینها بذاریم که چی؟ که میخواهیم از زندگی لذت ببریم و سرگرم باشیم... حالا در کنار اینها نگاه می کنم به بازی کودکان در جلوی خونه همسایه هایم. صدای جیغ و خنده و داد و فریادشان همه و همه نشان از شور و شوقی بی بدیل و صاف و خالص داره. بدون اینکه به نتیجه اعمال و بازی هاشان فکر کنند و آخرش هم دهها بار نوع بازی هایشان رو عوض می کنند و خلاصه خسته و مونده میرن خونه و فکر کنم دو دقیقه هم نکشه که بیافتند و غش کنند! نمیدونم. هرچه هست فکر کنم یه جای قضیه بطور اساسی می لنگه. واسه همینه که بارها با این سوال روبرو میشم: یعنی این همان چیزی است که میشه بعنوان زندگی انسانی فهمید؟

از سری مصاحبه های سرکاری!
ج: روزگاری است. س: چی شده؟ ج: هیچی بابا، داشتم با خودم حرف میزدم. س: مگه من هم با خودت نیستم؟ ج: بابا جان، تو فقط قرار بوده که با من مصاحبه کنی و مثلاً یه سری قضایائی که تو ذهنم مثل بحث مطرح میشه رو تبدیل کنی به یه بحث. فقط همین. حالا شده ای موی دماغم و هی میخوای بدونی که مثلاً من دارم به چی فکر می کنم؟ خوب، فعل و انفعالات توی فکر رو که دیگه گزارش نمی کنند! س: چرا؟ چه کسی برای مصاحبه و اینجور چیزها قانون درست کرده؟ از طرف دیگه، مگه تو فکرت چی اتفاق می افته که از گفتنش اباء داشته باشی؟ ج: جل الخالق! عزیز من، یه سری چیزها هست که میشه آدم تو خودش باهاش کلنجار بره، اما قابل انتشار بیرونی نیستش که. س: اتفاقاً منظور من هم همینه و اساساً در اومدن من از دنده چپ تو هم درست در همین جنبه هست. اینکه موی دماغت بشم و یقه ات رو بگیرم که به چی داری فکر می کنی و ... ج: خب، این دیگه میشه همان کاری که میلیونها نفر کرده اند و میکنند. بالاخص در مناسبات زناشوئی. تا یکی یه خورده ساکت میشه و تو خود میره، طرف مقابل می پرسه: به چی فکر می کنی و اونم یا اصل قضایا رو میگه و یا یه چیزی سرهم میکنه و قضیه رو فیصله میده. س: اما قرار ما دیگه اینها نبود. قرار بر این بود که با هم همه چیز رو بدون جر و بحث و اینها مطرح کنیم. حالا خودمونیم بگو قضیه چیه؟ ج: راستش قضیه اینه که دارم فکر می کنم چرا ما آدمها همدیگه رو نمی فهمیم. مثلاً من یه چیزی میگم بعدش که میره تو ذهن یکی دیگه، انگار که حتماً منظوری داشته ام و اینها. درست مثل همین پست قبلی ام. از لحظه ای که شروع کردم به نوشتن، تو مغزم غلغله ای بود و همین طور خودم و قلمم یا حالا همین کی برد رو ول کردم برا خودش بره. داشتم به همه آن تلاش هائی فکر می کردم که خودشو بند میکنه به پشتکار. اینکه حتماً کسی که تو این دوره و زمونه پشتکار داره، باید یه موجود عجیب و غریب باشه و بعدش هم که پشتکارش موضوعیت خودشو از دست میده، میزنه به هپروت و خلاصه مسیری انحرافی طی می کنه و ... س: مثلاً بقول خودت می خواستی از دلمشغولی های این و اون تصویری بسازی که همه اش بی دلیل و خواسته هاشون بی معنی است؟ ج: نه به این سختی! بیشتر تو فکرم طنزی بود از خودفریبی ها و حسرت هائی که تو دل خیلی ها می بینم. گاهی این فضاسازی ها آنقدر قدرتمند هستند که زیرپای آدم رو خالی می کنند. آدم می افته به ورافتادن با خودش که انگار پشتکار مناسب رو نداره. در صورتی که فکر می کنم میشه اعمالمون رو منتجه یه سری فعل و انفعالاتی تو خودمون ببینیم که اراده، یه بازیچه بیشتر نیست و خودش هم معلولی است از یه سری قضایای دیگه. س: ببین، جوابهات روراست هچل هف هستند. من امروز شاهد مباحثاتت با یکی دوتائی بودم. در یکی از اونا بیشتر این قضایائی که میگی صدق میکرد. طوری که هرچه تو می گفتی، طرف بالکل به نتایج دیگه ای می رسید. کلافه گی تو رو براحتی میتونستم ببینم. ج: خب آره. مثلاً یکی میاد بهت میگه: طرف تو چطور با اوقات زندگی خودت برخورد می کنی؟ و بعدش از کلافه گی خودش صحبت می کنه و وقتی تو براش توضیح میدی که هیچ کاری به کار دیگه ارجحیت نداره، آنوقت میاد در مقابلت و میگه: آها تو داری کارهائی رو که من باهاش درگیر هستم رو تخطئه می کنی و فکر می کنی مشغولیات خودت ارجح هستن و اینها. س: تو که میدونی خیلی از این مباحثات مثل دو خط موازی هیچ وقت یکدیگر رو قطع نمی کنند و طرف اصلاً تو یه کاتگوری دیگه ای فکر می کنه. دیگه چرا خودت رو میذاری سرکار و بهش اینجور چیزها رو توضیح میدی؟ ج: آخه فکرش رو بکن. بهم میگه حتی درگیر شدن در تمام این بحث ها و کشمکش های سیاسی هم نمی تونه بی حوصله گی و کلافه گی اش رو بپوشونه و وقتی میگم: آره خوب تو نباید به دام این خود فریبی بیافتی که مثلاً داری با این کارها دیگران رو عوض می کنی. بهش میگم: تو این نکته رو در نظر بگیر که این انتخاب ها برای زندگی خودت هست و بس دیگه فکر نکن برای بهتر کردن زندگی خود، باید تمام دنیا رو تغییر بدی. اصلاً این رسالت به دوش نحیف تو نمیتونه قرار بگیره. س: و اونوقت هست که طرف فکر می کنه تو داری اونو تخطئه می کنی؟ ج: آره خب. چون میگه: خوب چکار باید کرد؟ باید خودمونو سرکار بذاریم؟ باید مثلاً ادای الکی خوش ها رو دربیاریم؟ اصلاً همه کارهای که انسانها می کنند خود بنوعی سرکاری و وقت گذرانی است. حتی تمام تلاشی که برای کسب درآمد و ادای موفقیت در آوردن و اینها رو تداعی میکنه. س: خب تو بهش چه جوابی دادی؟ ج: بهش میگم: تو تنها زمانی میتونی با کارهات و رفتارت یگانه گی داشته باشی که بدونی، همه اینها تنها و تنها اعمالی برای ارضاء یک وجود هست و آنهم تو هستی. وقتی تلاش می کنی از طریق یه نوشته یا یه بحث و یا شرکت در این و یا آن اتاق چت روم و اینها مثلاً ابتدا به ساکن ارابه تحول و تغییر رو به جلو ببری، باید بفهمی که همه اینها فقط برای سرگرمی خودت هست و اس و اساس تغییر ربطی به این تعزیه ها نداره. س: و اینجاست که متهم میشی به کلی گوئی و فلسفه بافی و اینکه با این حرفت میخوای احساس مسئولیت رو نفی کنی؟ ج: درسته. و وقتی بهش میگم: مهمترین احساس مسئولیت، همانی است که آدم همه اعمالش، رفتارش، واکنش هایش رو با دقتی پیش ببره که بهیچ وجه تحت تاثیر و یا در تبعیت از رفتارهائی نباشه که بهش تحمیل شده. ضمناً فکر نکنه که باید دیگرانی رو تغییر بده و اینها. چون این حق طبیعی هرکسی خواهد بود که ازش بپرسه، چطور تو میتونی خودبخود تغییر کنی و ما نمی تونیم؟ س: خودمونیم. تو هم حال داری تو چنین بحث هائی شرکت می کنی ها. خب، مرد مومن، تو که قلباً اعتقادی به این امر نداری که ادراک و حس زندگی از فردی به فرد دیگه پیش میره، دیگه چرا نمیذاری همونها با گرفتاری های خودشون سرو کله بزنند... ج: آخه اگه یکی ازت سوالی بکنه، بی معرفتی نیست سوالش رو بی جواب بذاری؟ س: و اگه یکی ازت سوال بکنه، اما سوالش از صمیم قلب و از ته دل نباشه، طبیعی است که نه به جوابت و نه به کارکرد سوال دقتی نخواهد کرد. ج: بهرحال همه این حرفها هم چیزی رو حل نمی کنه. والله با اینهمه کارهای بی معنی که در دنیا رخ میده، فقط مونده یقه همین چند نفری رو بگیریم که دور و برمون هستنند و مثلاً به ماست زدن آب دریاچه مشغولند...

۰۱/۰۶/۱۳۸۳

او، پشتکار و دیگر هیچ!
آدم با پشتکاری بود. از همان اولین لحظه ای که دستان قابله را درون رحم مادر دید، آنها را کناری زده و با دستانش دهانه رحم را گرفته و خودش را بیرون کشید. همه اطرافیان هاج و واج مانده و خبر از تولد موجودی غریب می دادند. هنوز یک ثانیه از نمایش علائم گرسنگی در مغزش نمی گذشت که با نگاهش مادر و پستانش را بسوی خود می کشید. حتی زمانی که مادر مشغول به کار دیگری بود، نمیتوانست خودش را از دست او رها سازد. او نه مثل کنه، بلکه مثل بخشی جداناپذیر به مادر چسبیده بود و مادر تحت تاثیر نیروئی ماورائی قدرت حرکت نداشت و حتی نمیتوانست تقابل تمایل به جدا شدن از نوزاد و باقی ماندن در آن حالت را برای خود توجیه کند. تا سالهای سال حرف نمی زد. قیافه اش متفکرانه تر از آن بود که او را کودکی کودن و یا کر و لال بنامند. بالاخره روزی از روزها و در پنج سالگی تصمیم به صحبت گرفت و حرف زدن را با سخنرانی غرائی شروع کرد و چنان کلمات نغز و دلنشینی بکار برد که مادر غرق در اشک شوق شده بود. دبستان و دبیرستان را تنها با نگاهی گذرا به کتابها براحتی گذراند. او پیشاپیش نه تنها جوابهای سوالات، بلکه چگونه گی شکل گیری سوال در ذهن معلم هایش را حدس می زد. وقتی به یکی از معلم هایش پیش از طرح سوال گفت: من فکر نمی کنم این سوالی که میخواهید بکنید درست باشد... " معلم با عصبانیت از وی خواست تا سوال نپرسیده اش را بگوید و او حتی دقیقاً با همان کلماتی سوال را طرح کرد که حباب های اولیه آن در مغز معلم شکل گرفته بود. معلم که هاج و واج مانده بود، از ترس اینکه مبادا تردیدش نیز مورد شناسائی قرار گیرد، پیش بینی اش را تائید کرد. قصد و اراده نیز در وی در مکانیسمی خودبخودی عمل می کرد. از میان دهها انسان که از کنارش می گذشتند، ناگهان تصمیم میگرفت که یکی از آنها را بطرف خود بکشاند و از لحظه تصمیم تا لحظه اجرا شاید چند ثانیه هم نمی گذشت. تمامی اثرات عادی نیازهای موجود زنده در او آنچنان مهارشده و برطرف کردنشان ساده بود که زمینه ساز هیچ دغدغه ای نبودند. او براحتی میتوانست جفت جنسی مناسب را بیابد. حتی پیش می آمد که دیدارهای احتمالی فردایش را نیز در خواب می دید و جفت جنسی اش را در خواب ملاقات می کرد و همزمان با بخاطر سپردن محل ملاقات، فردایش به همان جا می رفت و حتی بدون لحظه ای درنگ، جفت جنسی اش را آماده تماس می کرد. تنها چیزی که در تمام این مدت از آن رنج می برد و نمیتوانست حلش کند، تنهائی بود. او در داشتن چنین اراده و پشتکاری، آنقدر تنها بود که حتی یک نفر را با خصوصیاتی مثل خودش نمیتوانست بیابد. انسانهای دیگر همه و همه در گیر برطرف کردن نیازهایشان بودند، چیزهائی که او نیازی بدانها نداشت. همه به توانائی و پشتکار و قدرت او رشک می بردند و متاثر از آن برخی ها کینه اش را بدل می گرفتند و برای تسلی خودشان او را متهم به نداشتن انگیزه برای زندگی می کردند. آنها خودشان را در افسون این باور تسلی میدادند که بدون تلاش روزمره شان، زندگی فاقد معنی و مفهوم هست. و زندگی او را که در بی نیازی است و یا دارای چنان پشتکاری که هر چیزی را می تواند به چنگ آرد، فاقد روح و شور میدانستند. برای او اما زندگی دیگران ساده تر از آن بود که بتواند حسرتش را در دل بپروراند. با اینهمه تنهائی تنها نکته ای بود که وجودش از حل آن عاجز مانده بود. بناچار تصمیم گرفت از پشتکارش بهره گرفته و سعی کند تا دیگران را تغییر داده و به چنان قابلیت هائی برساند که خود در فورمولی خودبخودی بدست آورده بود. پیدا کردن راه حل زحمت زیادی نداشت. او میدانست که انسانهای درگیر در معضلات زندگی روزمره، در ساختارهائی قرار دارند و هرکدام نقشی را در آن ایفا می کنند. پس تصمیم گرفت تمامی مدارج رهبری را طی کرده و بتواند با استفاده ابزاری از قدرت انسانها را تغییر دهد. هنوز دقایقی از این تصمیم نگذشته بود که اولین اثرش نمایان شد. عده ای در کنار خیابان جمع شده بودند و داشتند درباره موضوعی صحبت می کردند. وقتی به جمعیت نزدیک شد، کافی بود نگاهی به جمع و چند و چون مباحثاتشان بیاندازد. ناگهان یکی از افرادی که در میان جمع بود و انگار حرفش را بیشتر می پذیرفتند، از او خواست تا رهبری جمع را به عهده گیرد. او، بعداز گفتن چند جمله و طرح راههائی برای پیش برد خواسته جمع، همان فرد را به نمایندگی از خود در آنجا گمارده و از جمع جدا شده و به راهش ادامه داد. سیر دستیابی به قدرت و رهبری آنقدر سریع بود که در هر ساعت و حتی دقیقه پیشنهادی از اقصا نقاط جهان برایش میرسید که او را برای رهبری عملی و یا حتی تشریفاتی جمع خود انتخاب می کردند. از هیئت های علمی و ورزشی گرفته تا مناصب مختلف اداری و اجرائی و سیاسی. سخنانش و استدلالش را شاید خیلی ها متوجه نمی شدند اما وی دارای چنان ابهتی و تاثیری ماورائی بود که همه او را چشم بسته به رهبری خود انتخاب می کردند. نوشته هایش در تیراژهای میلیونی و میلیاردی و حتی بخشاً بصورت پیامهایی با فرکانس هائی بسیار کوتاه و یا بسیار بالا تنظیم و به فضا مخابره میشد تا همه موجودات ذی شعور و یا هوشمند هستی بتوانند سخنان و نوشتارها و اندیشه های گهربارش را دریافت کنند. میلیاردها نفر روی زمین اعلام آمادگی کردند تا رای خود را به نام او در صندوق های رای بیاندازند و او را برای هر نقشی که خود میخواهد، بپذیرند. بالاخره وقتی اعلام شد میخواهند او را بعنوان کاندید رهبری سازمان ملل انتخاب کنند، از کاندیداتوری صرفنظر کرد. پیشاپیش کاندیدهای دیگر بخاطر حضور او و ناتوانی شان در رقابت با وی، از کاندیداتوری شان صرف نظر کرده بودند. وقتی احساس کرد که دستیابی به قدرت حتی در عالیترین سطح نیز اینقدر ساده است، ناگهان از پذیرش آن دست برداشت و کناره گرفت. این فکر او را آزار میداد که چرا باید انسانی انسان دیگر را رهبری کند؟ برای پذیرش چنین جایگاهی، ابتدا باید بپذیرد که انسانها قابلیت وجودی مساوی ندارند و برخی ها برترند و برخی دیگر فرودست. بدینسان جوامع بشری و تمامی معضلات و مناسبات و دلمشغولی هایشان را رها کرد. سعی کرد برای پر کردن تنهائی خود راه دیگری بجوید. پس تصمیم گرفت که همه چیز را بداند. زبانهایی را که انسانها بکار میبردند، از همان اوان کودکی فرا گرفته بود. از آنجائی که میتوانست افکار آدمها را پیش از بیان بخواند، لذا زبان و بیان آن کلمات اهمیتشان را از دست داده بودند. با چند روز دقت و تلاش توانست همه زبانها را در حد معینی فراگیرد و فراگیری عمیق تر را موکول کرد به همان دوره ای که در حال فراگیری تمامی دانش های موجود و در دسترس بشر میگذراند. کتابها را هزارتا هزارتا می بلعید. از زبانهای متداول گرفته تا زبانهای منسوخ. از خط میخی گرفته تا زبان سانسکریت، تا تمامی اشکال و نشانه هائی که در مقبره های فراعنه قرار دارد. هنر را بصورت فله ای فرا میگرفت و همه اثرات و نمایشات متفاوتش را نه تنها درک بلکه حس می کرد. کافی بود تنها چند ضرب از آهنگی را بشنود؛ آنگاه براحتی میتوانست تمامی اجزاء آنرا نه تنها در ذهن خود، بلکه با سازهای متفاوت بنوازد. شعر و ادبیات جهان را بدون کمترین تعجیلی و تنها در همان ریتم متعارفش در چند روز بپایان رساند. همه تحقیقات روزانه و تحقیقات به ثبت رسیده برایش ارسال و او همه را براحتی می بلعید. بخش بزرگی از این دانش ها را که تکرار در نتیجه گیریها و ادامه رشته های دیگر بودند، در چشم بهم زدنی شناسائی کرده و کنار می گذاشت. در فاصله کوتاهی متوجه شد که دیگر هیچ چیزی در جهان نمانده که او نداند. از تمامی فعل و افعالاتی که در چنته زندگی بود، از تمامی حالاتی که قرار بود در آینده ای نزدیک بروز کند، خبر داشت. او براحتی میتوانست عملکرد هر حادثه ای را توضیح داده و تمامی روندهایش را شناسائی کند. او با دانش زندگی همراه شده بود و بدینسان، دانائی و دانش دیگر چیزی نبود که مفهومی بیرون از او را تداعی کند. او خود تمامیت دانش شده بود. تنهائی اما کماکان سرجایش بود و تکان نمی خورد. او در تمامی حالاتی که در آنها زندگی اش را پیش میبرد، فردیت معینی را در خود حس می کرد. فردیتی که انگار در هیچ فردیت دیگری حل نمی شود. برای غلبه بر تنهائی، همه راههای موجود و قابل پیش بینی را بکار برد. همه حالات یگانه گی با هر آنچه که غیر معنی میدهد را با دقت زیر نظر گرفته و به انجام رساند، اما کماکان فردیتی در او جان داشت و به بقایش ادامه میداد. برای اولین بار احساس کرد که نمی تواند راه حلی بیابد. بناچار در صبحی بسیار زیبا و دل پذیر تصمیم گرفت حال که نمی تواند تنهائی اش را حل کند، پس بهتر است که با خوردن او را پروار ساخته و بگذارد اینگونه خود را ارضاء کند و همچنین با خود عهد کرد تا همه چیز را نخورد، از خوردن دست نکشد. خوردن را ابتدا با مواد غذائی و مربوط به هر منطقه جغرافیائی شروع کرد. اشتهایش هرروز بازتر و باز تر میشد و او هرروز قادر میشد بیشتر و بیشتر بخورد طوری که در فاصله ای کوتاه متوجه شد یک ساختمان با تمامی وسائل درونش را میتواند تنها برای یک وعده غذائی بخورد. زمان زیادی نگذشت که دیگر غذای عادی اش کوهستانها و جنگل ها و اقیانوس ها با تمامی محتویاتش شده بود. روی زمین صاف و یکدست و بی رنگ ایستاده بود و حال در هر وعده چندین ستاره و کرات آسمانی صرف می کرد. قدرت هضمش هرروز بیشتر و بیشتر میشد و دیگر ستارگان اشتهایش را ارضاء نمی کرد و میبایست برای هروعده کهکشانی را ببلعد. چندین سیاه چال فضائی را تنها در یکی از ناهارهای معمولی خود خورده و در چشم بهم زدنی هضم کرده بود. در آسمان دیگر اثری از هیچ ستاره و کهکشان و هیچ شکل قابل رویت وجود باقی نمانده بود. ناچار تصمیم گرفت زمین را بخورد و اینگونه بود که در چشم بهم زدنی در فضا معلق ماند. هنوز اشتهای خوردن برقرار بود و اما چیزی برای خوردن باقی نمانده بود. چاره ای نداشت جز اینکه خودش را نیز بعنوان آخرین بازمانده وجود بخورد. دندانهایش اینبار از دورن و به محتویات داخلی نشانه رفتند و او خود با آرامش خیال پاهایش را می دید که هر لحظه کوچکتر و کوچکتر می شوند و آنگاه محو می گردند. بدینسان به اجزاء دیگری بجز معده سمت گرفته و پس از پایان کار و تمیز کردن اطراف معده، بطرف مغز و جمجمه رفت. حال همراه با آخرین ذرات اکسیژنی که برای سوخت بکار می رفت، تکه های بیرونی معده نیز به درون بلعیده میشدند و این روند آنقدر ادامه یافت تا او محو شده و هیچ برجهان غلبه کرد. او دیگر هیچ و همه چیز شده بود. همه چیز در او نمود یافته بود و خود نیز در او هضم شده بود. دیگر نشانی از تنهائی باقی نمانده بود و هیچ نمودی که نمایانگر تنهائی اش باشد. پس از او جهان یکبار دیگر زاده شد و اینبار در مفهومی از هیچ و همه چیز.

۲۸/۰۵/۱۳۸۳

مصاحبه با خودم - دو

مصاحبه با خودم – دو
س: تو چرا دیگه عضو سازمان نیستی؟
ج: این موضوعی نیست که بشه اونو بطور ساده پاسخ داد. س: حالا شما لطف کنید و پاسخ بدین، ما تعیین می کنیم که این ساده بود و یا پیچیده! ج: ببین، درسته که تو در واقع یه تصور تخیلی و یا بهتر بگم، فانتزی من هستی برای سروسامان دادن به نوشتن. اما دیگه به این معنی نیست که تماماً ساز خودت رو بزنی. بهرحال یه چارچوبی هم باید در نظر گرفت. من تو رو خلق نکرده ام که بخوای ادای وجدان مرا بازی کنی. در واقع من میخوام این خودم باشم که درست از جایگاه وجدانم با تو صحبت میکنم. س: تموم شد؟ اولاً چه مبنائی هست که من فانتزی تو هستم و نه تو فانتزی ساخته شده توسط من؟ چه کسی میتونه اینو ثابت کنه و مبنا چیست؟ راستش هر دوی ما بنحوی از انحاء از مجموعه پیچیده تری بوجود می آییم و به این معنی نیست که وجود ما یه بار مصرف و یا یکبار برای همیشه خلق شده باشه. تا زمانی که مباحثه من و تو – و احیاناً حالات و نمودهای دیگری از عملکرد شعور خودآگاه، ناخودآگاه و تا حتی هم ناشی از همه اثرات ژنیتیکی منشاء انسانی، که میتونه نشانه شخصیت هایی بغایت متفاوت در وجود انسان باشه – و سایر نمودها جاری هست، ما مداوماً خلق شده و در پایان نگارش حذف می شیم. بهمین دلیل نه برای خودت وجودی ابدی قائل شو و نه برای من و نه خود را نماینده وجدان بنما و نه از من بخواه چنین باشم. وجدان اگر سکان اعمال و رفتار انسانی رو در دست داشته باشه، به هیچ عمله و اکره ای نیاز نداره. خودش هست و تمامی اثرات و نمودهای رفتاری اش. ما، هرکداممان تلاش می کنیم تا تلقی استفهامی از وجدان را نمایش بدیم. اینکه فلان و بهمان کار با عملکردی وجدانی سازگار نیست و ... اصلاً چرا باید برای وجدان تعریف قائل شد؟ و چطور میشه چیزی رو که هیچ راه مشخص و مستقیم تماس با آن در میان نیست، تصویر نمود؟ ج: من البته نفی نمی کنم که تلقی من از خالق تو بودن و اینها غلط بوده. با اینهمه، وجدان یا همان جایگاه بصیرت انسانی، میتونه نمایشی باشه از یکپارچه گی تمام وجود انسان و در عین حال بنحوی از انحاء در پیوند و در راستای عام همان خردی باشه که کلیت هستی و در نمود مشخص حیات زمین و فضای پیرامونش را پیش میبره. س: من فکر می کنم باز تو داری درگیر همان تلاشی میشی که معمولاً همه انسانها خودشان رو بهش بند می کنند؛ تفسیر و توضیح دادن خرد. ج: خب، بالاخره باید چیزی گفت! س: اما، زبان و شکل دهی صوت، تنها یکی از قوای انسانی است که تلاش می کند فعل و انفعالات رفتاری و کرداری اش رو با چرخش هوا و شکل دهی کلمات و مفاهیم و از این قبیل توضیح بده. حال آنکه فکر نکنم بتوان عملکرد کلیت وجود را با چنین دریچه تنگی توضیح داد. ج: بهرحال انسان میتونه تلاش کنه. در همین تلاش و تمرین هست که میشه به آن حالتی رسید که دهانت و قابلیت گویشت، تنها و تنها در خدمت و بیان صوتی ملزومات خرد و انتخابهای اصلح وجودت میشه. س: من نافی چنین کاری نیستم. اما باید بپذیریم که فکر و متعاقباً زبان دچار ملاحظات میشه. اما خرد، همان زمزمه ای است که درونت جان میگیره. حتی اگه اونو بیان کرده باشی و یا نباشی. ج: درسته. کم نیست لحظاتی که تمام وجودت در امواج کشش وجودی دیگر می سوزه اما دهان ملاحظه گرت که بنده اندیشه مصلحت جویت هست، حرفهای بی ربطی را سرهم می کنه. س: خب، بد نیست بریم سر همان بحث اولیه مان. حالا چرا فعالیت سیاسی و سازمانی رو نفی می کنی؟ ج: خیلی ساده، چون انعکاس اعمال و انتخابها و اصواتی نیست که در پیوند با خرد و حضور بلامنازع وجدانم در صحنه وجودم باشه. س: میتونی بیشتر توضیح بدی؟ ج: ببین، ما موجوداتی کلون شده هستیم. همه ما بلا استثناء حتی در جنینی ترین لحظات شکل گیری مان، از آنجائی که ماحصل رابطه جنسی و سکس و عشق بازی در چنان مناسباتی در میان انسانها هستیم، خواه ناخواه تاثیرات روحی و عاطفی دوره شکل گیری جنینی مان از وجود مادر نشان داره. مادر نیز بطور مشخص در وسط مناسبات انسانی قرار گرفته. حالا چنین جنینی دوره ای رو طی کرده و بعدش میاد در مناسبات اجتماعی قرار میگیره و تمام آرزوها و علائق و همه اثرات حیات انسانی اش در معیارهای ارزشی بیرون آمده از بطن جامعه – چه در راستای قدرتهای حاکم و چه در مخالفت با آنها – به بند کشیده میشه. ما، چپ میشیم، راست میشیم، مذهبی میشیم و فلان و بهمان میشیم. آیا بطور مثال این امکان میتونست باشه که یکی در زمان غارنشینی انسان، مارکسیست بشه؟ س: خودت میدونی که این سوال رو خیلی ها رد می کنند. تا آنجائی که من می فهمم، منظورت اینه که انسان خواه ناخواه در چارچوب همان فرهنگ و جامعه و زمانه ای که در زندگی اجتماعی وارد شده، معیارهای ارزشی رو می پذیره و یا رد می کنه. بهمین دلیل ما خواه ناخواه محصول همان فرهنگی هستیم که در آن نشو و نما یافته ایم. ج: دقیقاً. مثلاً اگه کسی در اسرائیل بدنیا بیاد، با تقریب بالایی میشه گفت که هیچگاه بودیست نخواهد شد. و تا آنجائی که ما در همین محدوده از وجدان صحبت کرده ایم، عبارت است از یگانگی وجود و انعکاس همه حالاتی که در آن بروز میکنه و در راستای همگرائی این وجود در کلیت هستی قرار داره. س: مثلاً عاشق شدن و یا جذبه انسانها به هم در دوره های سنی متفاوت و یا بطور کلی تمایل انسانی به همگرائی و با هم بودن، میتونه نمودی باشه از عملکرد خرد در مفهومی عام که در وجود های متفرق نمایان میشه. ج: البته من در مورد این مثال شک دارم. همگرائی انسانی به هم به نظر به موضوعی دیگه بیشتر نظر داره و آنهم کسب امنیت هست. ترس شاید ناشی از وضعیتی که این وجود در فعل و انفعالات طبیعی داره درش بیشتر نقش ایفا کرده... بهرحال این را بذاریم برای یه وقت دیگه. و اما درباره فعالیت سیاسی، من اینطور میفهمم که به برخی پیش شرط ها تکیه داره که من به قبول آنها تردید دارم. مثلاً بپذیری که جامعه باید باشه. باید بپذیری که جامعه باید در شکلی هرمی باشه. باید بپذیری که قدرت مهمترین ابزار برای پیش برد حیات جامعه و متعاقباً حیات انسانی است. باید بپذیری که یک عده کوچکی باید عده بزرگی را رهبری کنند و ... من به همه اینها تردید دارم و بهمین دلیل فکر می کنم، فعالیت سیاسی، شرکت در تمایلات جمعی برای رسیدن به چنان هدفی، همه منشاء تردید و قابل بحث هستند و تا زمانی که در ایقان و تمایل همه جانبه نباشم، ترجیح میدهم که دیگر عامل فریب انسانهای دیگر نشوم و با آنها میثاقی را امضاء نکنم که نه تنها به امضاء آن باورمند نیستم، بلکه شکل و شمایل افراد دیگری را که آن ورقه را امضاء کرده اند نمیتوانم ببینم. س: پس علت جدائی تو از سازمانی که باهاش بودی، ناشی از فعالیت ها و مثلاً سیاست های غلط و فلان و بهمان نبوده. و بیشتر علتش در بازبینی از کاری که می کنی، قرار داره؟ ج: البته، زندگی در کنار سایرینی که مثلاً همان میثاق را امضاء کرده اند و خود را مقید و معتقد بدان می دانند هم بی تاثیر نبوده. ساختار سلسله مراتبی، احساسی که در طبقات و لایه ها در اشتیاق به قدرت و حسرت در نداشتن آن خودش را در اجرای نمایشات مسئول بودن و زیردست بودن و غیره نشان میداد، همه اینها بعداز مدتی بسیار حال بهم زن میشه. ببین، بطور مثال سازمان فدائیان خلق اکثریت، جمعی بود که از درون مجموعه های روشنفکری سالیان قبل از انقلاب و عمدتاً اواخر دهه چهل و بعداً دهه پنجاه بوجود آمده، معیارهای شکل گیری اش بر بنیادهایی بسیار عجیب و غریب و ناشی از شرائط امنیتی جامعه از یکسو، شیوه و تمایلات مبارزاتی گروه و آخرالامر ساده نگری ها و تمایلات ماجراجویانه جوانانه بوده. اگه در سال پنجاه می خواستی به این سازمان میرسیدی، خواه ناخواه می بایست به یکی از افراد آن الیت بخصوص روشنفکری دسترسی پیدا می کردی. از آنجائی که روند آزاد و راحت مباحثات و همفکری ها و فضای دموکراتیک در جامعه وجود نداشت، خواه ناخواه این افراد دیگری بودند که برای جذب تو اقدام می کردند. تمایلات ماجراجویانه و نام فریبنده همراهی با چریکها برایت کافی بود تا قدردان افرادی باشی که ترا جذب کرده اند و طبعاً گوش بفرمان آنها که هرچه میخواهند به تو بگویند. تصور مغلوط و عجیب و غریب آنها از حکومت، قدرت، مبارزه، زندگی، عشق، نفرت، سلاح، شاه، سوسیالیسم و همه و همه وقتی به ذهن جوان و اما ساده پذیرت می رسید، تمامشان را می پذیرفتی و خود نیز نوع خاص و عجیب نگاه خودت را به آن اضافه می کردی. در همین راستا بود که مثلاً در یه حوزه سازمانی یکی را تنها بخاطر ابراز عشق به دختری که در یه خانه تیمی با هم زندگی می کردند، بشدت سرکوب می کنند و به روایتی حتی شنیده ام که سربه نیست کرده اند، اما در جائی دیگه، میدانیم که عشق های آتشینی نیز در جان همان افراد و تحت همان نام نیز بروز می کرد. در واقع توده بی شکل و عجیب و غریبی که هرکس برداشت فردی خودش را در قضیه وارد می کرد. س: فکر می کنم اساس و مبنای شجاع بودن و توانائی برای از جان گذشتگی برای ایده آل های سازمانی جذبه بیشتری در ساختار داشت تا قابلیت ادراکی و حد انطباق وجدان انسانی با رفتارهای روزمره. آنجائی که عشق و جذبه طبیعی فردی به فرد دیگر تمام وجودت را احاطه کرده بتوانی آنرا بدون ترس و ابهام و احتمال سرکوب به راحتی بیان کنی. من هم با تو موافقم که بوده اند افرادی در این سازمان که از ابراز عشق شان به یکدیگر نه تنها ابائی نداشتند، بلکه بنحوی از انحاء خودشان را آماده کردند تا در شرائطی دیگر با یکدیگر ازدواج کنند و یا بوده اند که حتی به همین ترتیب ازدواج کرده اند. ج: حالا همین افراد به شرائطی دیگر وارد می شوند. شرائطی که هاله ای گسترده از هواداران مشی سیاسی و عملی شان آنها را احاطه کرده. آنها در فورمولی خودبخودی ژنرال های این دم و دستگاه هستند. چه آنهائی که در زندان ها بودند و چه آنها که در خانه های تیمی بوده اند. حال آنکه بوده اند بسیاری از فعالین سیاسی که عمل مشخص و روزمره توده های هزار نفره را رهبری می کردند ولیکن در مقایسه با رهبرانی که تنها در یه خانه تیمی و رهبر یکی دونفر بوده اند و یا بخاطر دستگیری در زندان بودند و اساساً فاقد زمینه های عملی رهبری مبارزه، آن رهبران عملی باید نقش درجه دوم ایفا می کردند. س: می فهمم. و این سلسله مراتب هیچگاه و تحت هیچ شرائطی نه توانست و نه اساساً درکی داشت از اینکه چطور ساختاری میتونه نه تنها تجمع انسانهای خردمند، مسئول، جستجو گر و در عین حال آموزش گر سایرین باشه تا مجموعه ای همگون داشته باشن و نه مجموعه ای از انسانها در ساختاری هرمی. ج: و همانطور که همه میدانیم، این رهبران همیشه رهبر باقی ماندند. حتی زمانی که دیگه در فعالیت های روزمره و حرص و جوش های معمول آن نیز شرکت نداشتند. درست مثل همه آن ژنرال هائی که هنوز در رژه مخصوص جنگ جهانی دوم تمامی نشان هایشان را روی سینه نصب می کنند. آنها نیز همین بالماسکه را اجرا می کنند. س: خب، تو از کی و چطور با این پدیده برخورد کردی؟ ج: من برخورد خاصی نکردم. من فقط همه این قضایا را می دیدم. من از یکسو می دیدم که ما در اجرای قواعد زندگی روزمره مان، با انسانهای دیگر هیچ فرقی نداریم و تنها وقتی توی حوزه می نشینیم یا در کنگره و یا حتی گاهاً در میهمانی ها و اینها، بطور اتوماتیک افرادی را می بینی که همیشه در جیب شان حق وتو حمل می کنند. هرچه تو بگی، میگن: ولی؟ اینطور نیست و آنطور نیست. بعدش می دیدم که چطور آنها هم همان ساختارهایی را می پذیرند که دیگران. مثلاً آنها هم انسان را در شکل فردی اش ناقص می بینند و دست به عملی میزنند که مضحکه شعور میشه بدان لقب داد. خواندن ورد و جادوئی برای تحکیم رابطه انسانی به انسان دیگر. یا تمامی شعارهائی که بدون تفکری عمیق تکرار می گردد. س: مثلاً؟ ج: بطور مثال، تحصیل برای همه، کار برای همه، مسکن برای همه... س: یعنی اینها هم غلط بودند؟ ج: میدونی، وقتی بطور مثال به ساختار آموزشی در جامعه ایران و تحت سیستم آموزشی جمهوری اسلامی نگاه می کنم، فکر می کنم، دوری از آموزش و پرورش جمهوری اسلامی بهترین شعار می تونه باشه! آخه قرار دادن کودکان در دست ساختاری که نابخردانه ترین رفتار و موضوعات را به خورد آن بچه ها میده و قرار دادن کودکان در دستان افرادی که سیستم تربیتی شان جز ترویج و تحکیم نفرت و خرافه در جامعه چیز دیگری نیست، آیا این شعار احمقانه نیست؟ س: منظورت اینه که آموختن اصیل اساساً متفاوت هست از رها کردن فرزندان خود در دست ساختار آموزشی که بر خرافه و بی خردی پا گرفته و پیش میره؟ ج: دقیقاً. من فکر میکنم بدلیل طولانی بودن این نوشته مجبورم این رو همین جا تمام کنم. من دلایل نفی فعالیتی رو که به اسم فعالیت سیاسی معروف شده، بی معنی بودنش و در عین حال تفاوت بنیادین بین احساس مسئولیت بمثابه یک انسان نسبت به سرنوشت تمام انسانها را با ادا و اطوار نجات یه جامعه مفروض، شاید در مباحثه های دیگری توضیح بدم – البته منظورم اینه که تراوشات ذهن خودم رو بیرون بریزم. وگرنه، توضیح دادن به این مفهوم نیست که مثلاً من یه امر بدیهی رو میخوام تنها به گوش سایرین برسانم! نه بابا ما را با این گونه گنده ... هیچ رابطه ای نیست.

۲۴/۰۵/۱۳۸۳

مصاحبه با خودم - یک

مصاحبه با خودم - یک
س _ میخواستم سوالم رو از نگاه تو به زندگی شروع کنم. اما وقتی دیدم امشب در حال دیدن رژه ورزشکاران در آتن تو چشمات اشک جمع شده، با خودم فکر کردم بد نیست سوالم رو از همینجا شروع کنم. خب، چطور شد که احساساتی شدی و این قطرات اشک از چی بود؟ ج _ همانطور که خودت هم شاهد بودی، من معمولاً تحت تاثیر یه سری چیزها قرار میگیرم. قبل از هرچیز باید بگم که یه واکنش خودبخودی در من بوجود میاد نسبت بعضی از شرکت کنندگان در چنین مراسمی. وقتی دیدم که بطور مثال ورزشکاران دو بخش کره دست در دست هم در این رژه شرکت کردند بی اختیار اشک تو چشام جمع شد. تمام موههای تنم سیخ شده بود. بعدش که آن دخترک فلسطینی در حال حمل پرچم فلسطین رو نشون دادن با انگشتانی که علامت پیروزی رو نشون میداد، خود بخود بیاد آن گزارشی افتادم که چند شب پیش از زندگی همین دخترک دیده بودم که چطور با امکاناتی بسیار ناچیز خودشو برای المپیک آماده می کرد و زندگی خانواده گی اش و والدینش وقتی صحبت از ناتوانی در برگشت به سرزمین های آباء و اجدادی شان در میان بود. اشک های آن شب مادرش، همین دخترک و اعتراضی که خبرنگار در ذهنش میخواست بذاره که واکنش وی در قبال سخنرانی عرفات چی هست و ... س _ تا آنجائی که من با کنه نظرات تو آشنا هستم میدونم که تو نسبت به تمام این قضایای وطن و سرزمین مادری و از این قبیل واکنشی منفی داری. حالا چطور شده در این مورد چنین حالتی داشتی؟ ج _ مسئله پذیرش تمام این ادا و اطوار های ملی گرایانه نیست. آنچه منو تحت تاثیر قرار میده رنجی است که از چهره یه انسان در لحظه ای بخصوص بروز می کنه. ضمناً چه میشه گفت در مورد آن بخش ناخودآگاه ذهن من که خواه ناخواه در دسته بندی های اجتماعی و در تقابل های عملاً موجود کماکان خودش رو در کنار مظلومین حس می کنه؟ برای من اشتیاق این دخترک، صمیمیت آن خانواده و اشک های بدون توقع آن زن مهم بوده. بهرحال در مراسم امشب بارها و بارها من تحت تاثیر قرار گرفتم. وقتی هم که بیورک داشت آن آوازش رو می خوند، منو بیاد آوازهای دیگری از بیورک انداخت که در یادهای ذهن من جای خاصی دارن. س – خب، اگه موافقی این بخش رو ول کنیم. میتونم بپرسم این روزها مشغول به چه کاری هستی؟ ج _ قرار ما این بود نظرم رو در مورد زندگی بپرسی. انگار یادت رفته؟ س _ خب، اگه حرفی داری بگو. ج _ همانطور هم که خودت شاهد و گاهاً در مباحثه های فوق با من شرکت می کنی، میدونی که مدت طولانی است که من با ایده ای یا بهتر بگم تصویری درگیر هستم که از زندگی انسان بر روی زمین در ذهنم شکل گرفته. چندسالی پیشتر بود که من برای حل برخی مشکلات ذهنی ام در مورد تصویری برای نوشتن در این فکر بودم که زندگی و حیات در شکل موجود رو چطور میشه هضم کرد و از کجا چنین حادثه ای شکل گرفته. جرقه ای در ذهنم زده شد که بعداز آن دیگه نتونستم ازش دل بکنم. اینکه، زندگی روی زمین بدون حضور شعور تمرکز یافته در ذهن انسان و قابلیت های گسترده اش به انکشاف و اینها، همیشه وجود داشته و شاید در سیر تحولات تدریجی در انواع مختلف حیات، نمود هائی نیز رخ می نمود که در حد معینی شعور ناخودآگاه و گاهاً در حد معینی از شعور آگاه رو در ذهن شکل میدن و امورات زندگی شونو می گذرانند. اما حیات در شکل و شمایل انسانی بایستی به احتمال بسیار زیاد از کهکشان به این کره منتقل شده باشه. س _ خب، انگار از این لحظه به بعد باید وارد جنبه هائی از صحبت بشیم که دیگه هیچ اثری از توضیح و استدلال و اینها در میان نباشه! ج _ اگر نظر صریح منو بخوای، متاسفانه باید بگم حق باتوست. این رویا و یا تصور اینگونه برایم مطرح بوده که انگار زندگی در همین گونه انسانی در کره ای دیگه بوقوع پیوسته و بعداز نابودی آن کره و یا با قصد معینی فاکتورهائی از چنین گونه هایی در کهکشان پخش شده اند... س _ منظورت اینه که در واقع انسان از جای دیگه ای به زمین منتقل شده؟ ج _ نه. من فکر میکنم که عناصری برای تحت تاثیر قرار دادن مغز موجودات زنده روی زمین توسط انتقال سنگ ها و شهاب های آسمانی به زمنی منتقل شده. این مواد و یا چنین قابلیتی در طی شاید میلیونها سال بتدریج توانسته به مکانیسم حیات انواع مختلف وارد شده و در بهترین حالت در نوع خاصی از موجودات زنده جا خوش کرده و توانسته خودش رو در چنین نمودی گسترش بده و آخرالامر موجوداتی در برابرمان قرار گرفتند که انگار زندگی رو دارند از روی نمونه دیگری دنبال می کنند، با حد معینی از اختیار و در وجهی گسترده تر با تبعیتی از اجبار. س _ یعنی که زندگی حالا برای سهولت کار بگویم، انسان در واقع ادامه زندگی اش در کرات دیگه بوده؟ ج _ سناریوهای مختلفی رو میشه براش در نظر گرفت. یا اینکه زندگی چنین موجودی در کره ای دیگر به بن بستی رسیده که برای فرار از آن و فراهم کردن زمینه یا شانسی جدید تر آنرا به اقصا نقاط کهکشان پخش کرده اند تا در شرائط و امکاناتی نوین زندگی را از نطفه ای ترین شکل مجدداً شروع کنند. یا اینکه با نابود شدن کره فوق و انفجار معینی، تمامی آن کره در کهکشان پخش شده و عناصری از حیات در شکل مثلاً هوشمند آن در طی تبعیت حیات بر روی زمین، باز هم همان گونه معین از حیات رو دنبال می کنند. س _ خب، حالا چطور شده که یهو به این فانتزی رسیده ای؟ ج _ بعضی وقت ها حس میکنم انگار مغز انسان فقط در محدوده یادها و تجارب فردی در جا نمیزنه. جدا از اینکه هرکدام از ما تمامی اثرات تجربی تحول طبیعی حیاتمان رو با خودمون داریم – مثلاً از کار افتادگی سلول های معینی از مغزمان که میتوانست عامل پشمالو شدن مان باشه – یا در مورد ساختمان سلولی مان و بطور کلی تمامی قضایائی که به فعالیت های مادی زندگی ما بر میگرده؛ در عین حال فکر می کنم که ما اثرات و نشانه هائی از یه زندگی دیگه رو هم در ذهن خودمان بصورت یادها و خاطره های طبقه بندی شده بسیار پیچیده حمل می کنیم. انسان هر آن زمانی که تونسته از مجموعه کارکرد عادی حیاتش فاصله بگیره، به ناگاه به ناخودآگاهی درون خود دسترسی پیدا کرده که گاهاً نمود و نشانه هائی هستند از حیاتی که بنیاداً از جنس و ضرب آهنگ دیگری حکایت داره. س _ باز هم باید بریم تو تخیل؟! ج _ ببین، من حتی درمورد استفاده از چنین جمله ای هم شک پیدا می کنم که ما در پی دستیابی به راه حلی میگیم: " یه فکری به ذهنم رسید! " انگار فکر چیزی است که از بیرون همچون پیامی ویژه به ذهنمان می رسه. در واقع امر میدونیم که هر چه هست درون مکانیسم ذهن خودمان نمودار میشه. از طرف دیگه فکر می کنم گفته آقای مدرسی چاردهی نیز در شکل دادن این ذهنیت و فانتزی در ذهنم بی تاثیر نبوده که میگفت: سلول هائی در مغز انسان هستند که بخواب رفته اند و اگه انسان بتونه شرائطی فراهم کنه که آن سلول ها اکتیو گردند، به چنان احاطه ای از کارکرد مغز و قلب و بطور کلی جانش میرسه که کل هستی و حیات رو بنیاداً بگونه ای دیگر خواهد دید. – البته بگم که من حرفش رو نقل به معنی کردم. جملات خودش حالا یادم نیست – س _ من فکر می کنم تو دلایل دیگه ای هم برای رسیدن به چنین فانتزی هایی باید داشته باشی. ج _ نمیدونم، شاید. وقتی به تحولات روزمره نگاه می کنم وقتی مرزهای بهم ریخته شادمانی و نفرت و رفتارهای یکسان و یکنواخت از این قبیل قضایا رو می بینم، به خودم میگم: به زندگی انسان و بطور کلی به حیات این تیره هیچ امیدی نیست. شاید اگه روزی روزگاری انسان از نظر توانائی تکنیکی به آن برسه که بتونه به اعماق کهکشان سفر کنه، چه بسا که بتونه نمودهائی از حیات انسانی و یا تاثیر گذاری روی انواع بخصوصی از حیات روی کرات دیگر، بطور آزمایشی بکار بگیره. شاید، بشه زندگی رو اینبار روی کره ای دیگه امتحان کرد. س _ غیر از اینها، دیگه هیچ دلیل دیگری نبوده؟ ج _ چرا. راستش در داستانی که بصورت یه توده مه آلود کماکان تو مغزم جا خوش کرده، قصه گو پیرمردی است که دارد داستان حیات انسان رو توضیح میده و اینکه چگونه زمین از بین رفت و ... و وقتی بچه هایی که داستانش رو دارن گوش میدن میخوابند، از خودش می پرسه، چطور شده چنین داستانی و با چنین جزئیاتی تونسته در ذهنش شکل بگیره؟ آیا همین هم بخشی از خاطره هستی در شکل و شمایلی انسانی بوده که انگار در کره ای دیگر اتفاق افتاده؟ من حتی بعضاً به فضای تخیلاتی که در داستانها و طرح های مختلف هنری نمودار میشه نگاه میکنم، این شک در من بیشتر میشه که انگار درون خالقین چنان آثاری، در لحظه بروز آن اثر معین نوع خاصی از دسترسی به ناشناخته های درونی اتفاق می افته. س _ پس با این حساب تو فکر می کنی که حیات انسانی خواه ناخواه برای چاره جوئی به شروع دیگه ای نیاز داره؟ چیزی که مثل کاشتن دانه ای در کویری می ماند که با یه میلیونیوم درصد شانس بهش باید چشم دوخت تا بتونه نشانه ای از رشد زندگی در شکل نوینی باشه؟ ج _ شاید. نمیدونم. بهرحال هرچه هست آنچه که امروزه اتفاق می افته نشانه بارز و مشخصی است از بهم ریخته گی ذهن و جان آدمی. و از همه آنها تاسف بار تر اینکه نمیشه اونو با شرکت مثلاً در مبارزه و دسته بندیها و فعالیت ارادی و از این قبیل حل کرد. همه این کارها در محدوده شعوری رخ میده که مربوط هست به بخش خودآگاه و تجمع پیچیده دانش و تجربه در شکل فردی. شاید گاهاً نیز ناخودآگاه انسانی در آن دخیل هست. س _ آخه این که بیرحمی تمام هست! تو نه دست دراز کردن به هپروت رو می پذیری و نه چاره اندیشی برای انسان رو. در عین حال هم فکر نکنم برای دست یابی به لایه های اولترا عمیق ذهن، بشه با استفاده از اراده کاری کرد. ج _ دقیقاً. من واقعاً نه میدونم و نه میخوام خودم رو گول بزنم که میتونم. اما میشه به یه سری نشانه ها اشاره کرد. ما چاره ای نداریم جز اینکه جایگاه رفتارهای خودمان رو بدون رودروایستی و حساسیت برای خودمان دقیق کنیم و هر قدمی رو که برمیداریم با دقت بهش نگاه کنیم. تنها در حالات خاصی از رفتارهایمان هست که انگار مرکز ویژه ای اونو رهبری میکنه که هیچ سنخیتی با همان " من " ی نداره که خودمان از خود متصور میشیم. مثلاً من تصمیم گرفته ام که همین مصاحبه رو پیش ببرم. این، کاری است که شعورخودآگاهم برای سروسامان دادن به ذهن پراکنده ام جلوم گذاشته. ولی فهمیدن جنس این کار که تنها سرگرمی است و بهتره که نه خودم و نه کسی دیگه رو سرکار بذارم، این قسمت عملکردی است فراتر از ملزوماتی که " من " ازم طلب می کنه. یه مثال دیگه می زنم. وقتی اشک شوق در چشم مان جمع میشه و یا تحت تاثیر موسیقی قرار میگیریم و یا صدای خنده شوخ کودکان رو می شنویم، در قلبمان انگار جرقه ای میزنه. حس این جرقه، تاثیر آن روی ما فرق داره به اینکه من به تو بگویم: " من از صدای خنده کودکان لذت می برم." این گفته، در راستای ارضاء خودنمائی ام هست. چرا که من دارم " من " را به تو معرفی میکنم. این " من " به این چیزها بند هست و ازش ارضاء میشه. اما آن اتفاق معین و بدون انتقال به دیگری، حالتی است که در من رخ داده. حالا چقدر میشه به آن بخش خاص از خرد یا بصیرت درونی رسید، چقدر میشه آن گوهر رو به شفافیت تمام در برابر خود قرار داد، من نه میدونم و نه هیچ تصوری ازش دارم. آنچه رو که می فهمم اثری است که رفتارهای روزمره ام در خدمت و برای " من " از خودش نشان میده. همین. س _ خب، فکر کنم برای امشب بس باشه. تا وقت و مباحثه ای دیگه، بهتره این صحبت رو تمام کنیم. البته یادت نره که قرار بود در مورد آن دوست افغانی ات هم یه چیزهائی اینجا بنویسی. ج _ آره یادم هست. نوشته ام و فقط باید یه نگاهی بهش بندازم. چون احساس میکنم بعضی جاها انگار به دام داوری و قضاوت گرفتار آمده ام.

۲۳/۰۵/۱۳۸۳

مصاحبه با خودم!

مصاحبه با خودم! تصمیم گرفته ام با خودم مصاحبه کنم! لطفاً نخندید. باور کنید همچین هم فی البداهه نبوده. اگر تا حال حتی شده بصورت گذرا نگاهی به این نوشته هایم در وبلاگ انداخته باشید، میدونید که من یکی دو تا مصاحبه داشته ام تحت عنوان: مصاحبه با آینده. و یا مواردی بوده که تحت مضمون پیاده روی مشترک با دوستان، مباحثه و در اصل مصاحبه هائی رو در اینجا منعکس کرده ام. اما، وقتی به کنه نگارش دقت می کنم، می بینم تمامی مشغولین به کار نگارش در حال مصاحبه با خودشان هستند. کار سختی نیست. میشه اونو در هرجائی دید و اشکال مختلف اونو براحتی از هم تفکیک کرد. مثلاً یکی مقاله می نویسه؛ اولش یه سوالی رو پیش روی خودش میذاره و بعد اونو جواب میده. در جوابهاش هم سعی می کنه شکل گیری برخی از سوالات احتمالی شنونده – خواننده و یا حتی بهتر بگم: مصاحبه کننده مفروض – رو هم پاسخ بده. یکی دیگه میاد خاطره تعریف می کنه. در واقع اون هم خودش رو در مصاحبه ای مفروض قرار میده. تمام شعارهائی که در پشت یا پیشاپیش طرح می کنند که علت نگارش خاطره درس آموزی و انتقال تجربه و اینها هست، همه کشک هستند. درست مثل برنامه ای تلوزیونی رو می مونه که مجری برنامه مثلاً " زن و زندگی " علت راه اندازی برنامه اش رو انتقال تجارب و دانش فلان و بهمان فرد به جامعه بدونه و در اینجاست که خانم و یا آقای فلانی و یا بهمانی میاد و از خاطراتش صحبت می کنه. حالا همین مجموعه فشرده شده در یک نفر و آنهم همان کسی است که داره مصاحبه میده. داستانها هم بنحوی از انحاء مصاحبه اند. مصاحبه ای درمورد احتمال وجود واریانت های مختلفی در حوادث مختلف زندگی. مثلاً اگر فلان فرد از فلان جاده عبور می کرد و فلان ماشین که بهمان راننده مست در آن نشسته بود و او رو زیر میگرفت، کل روند زندگی روی زمین بگونه ای دیگر پیش میرفت. و حال که چنین نشده، پس زمین نیز بگونه ای دیگر زندگی اش را پشت سر گذاشته. در واقع داستانها طراحی حالاتی هستند از احتمال بروز و اما اتفاق نیافتاده. حتی دقیق ترین مستند نوشتاری و یا سینمائی نیز در واقع امر انعکاسی است داستانگونه از لحظاتی و حوادثی که به میلیاردها شرائط وابسته بوده اند. در واقع آنها نیز تصاویر تخیلی اند و در آنها نیز همه قضایا بصورت احتمالات مطرح میشود. درست همان گونه که شما میتوانید " من " مصاحبه کننده را یکی دیگر بدانید و " من " مصاحبه شونده را فردی دیگر. شاید در مسیر حرکت مصاحبه ها، ترجیحاً عناصر و حالات دیگری از " من " را بصورت شخص ثالث هم وارد صحنه کنم. نمیدانم. اما هرچه هست، اشتیاقی وافر در من وجود دارد که پرده دری کنم. دلم میخواهد به تمامی ادا و اطواری که به نام انسان اجتماعی، مودب، مدرن، متمدن، و غیره و غیره اینجا و آنجا نمایان میشه، بند کرده و تا آنجائی که ذهنم میکشه پته این مفاهیم رو بریزم رو آب. خُب، برای اینکار یه جائی باید باشه. میگن اسرائیلی ها جلوی دیوار ندبه وا می ایستند و با تکان کله و خواندن ورد رفتارهایی مثل بیماران روانی انجام داده و بدین طریق خودشان رو تزکیه می کنند. من فکر میکنم انسان برای بیرون ریختن اینهمه فریاد فروخفته در درون از تلنبار شدن اینهمه حماقت در خود، به کوهستانی وسیع احتیاج داره تا با فریاد کشیدن در فضای لایتناهی، صوتش را به بیرون پرت کنه و انعکاس صوتش بارها و بارها با شلاق مواج خود صورتش را شرحه شرحه کنند تا بدونه که هرچه بوده در درون خودش بوده که روی داده. چه در تبعیت گوسپندوارش به همه آن چیزهائی که از همان نطفه ای ترین شکل بهش حقنه کرده اند و چه در تغییر آن و برداشتن متاعی دیگر مثلاً به انتخاب فردی و اما همانقدر نچسپ و بی معنی که دیگری بوده و آنگاه مقاومتی شدید برای استفراغ هرکدام از آنها و هرباره و هرباره بدام اشکالی پیچیده تر از هویت های خود پسندانه افتادن. اینجاست که برگشت از کوهستان باید همراه باشد با سبکی ساده وجود. براستی برای هرکدام از ما پذیرفتن این جنبه که نه ما آمده ایم تا فلان و بهمان آرزوی فلان و بهمان موجود احمق رو روی زمین برآورده کنیم، نه اصالتی و رسالتی بر دوشمان هست، نه بالاتر و نه پائین تر از سایر نمودهای حیاتیم – از حبابی که روی آب شکل میگیره، گرفته تا لکه های ابری که در آسمان هر لحظه نمودار شده و متفرق میشوند تا سایه روشن ناشی از انعکاس آفتاب روی درختان و یا حتی لبخندی که روی لبی شکل میگیرد... حس اینکه زندگی هیچ نیست شاید کمترین تاثیری که دارد، آسان گرفتنش باشد. درست همانند آن دگمه حذف روی این کی برد که با زدن آن میشه تمام این نوشته رو در یک لحظه به هپروت فرستاد. و حتی با انجام ندادن این کار هم باید به این راز پی برد که هر نوشته ای در پی قرار دادن آخرین نقطه، مرده است و دیگر وجود خارجی ندارد. زندگی درست در لحظه لحظه فشردن شاسی های کیبرد هست که روی میدهد و بس. بهرحال، بزودی مصاحبه با خودم را در اینجا منعکس می کنم. در این مصاحبه، سوالاتم شاید درباره رویدادهائی باشد که بدلیل فعال بودن چشم و گوش و حواس مختلفم در لحظه بروز آنها شامل برخی قضایایی باشد که در دوره های مختلف حیاتم روی داده. ممکن است در پاسخ به سوالاتی باشد در مورد تصوراتی که در ذهنم شکل میگیرند و بدلیل بروز فعل و انفعالات شیمیائی، الکترونی، و بجای خود روحی خاص موجودیتی واقعی بتوان برایشان قائل شده و بهمین دلیل قابل انعکاس بمثابه فعالیتی که از یک فرد بروز یافته. واضح تر اگه صحبت کنم این است که ممکنه در مورد یادها و خاطرات باشه، در مورد تخیلات و تصورات باشه، ممکنه در مورد پیش داوری ها باشه ممکنه در مورد آرزوها و تمایلات باشه و آخرالامر ممکنه در مورد امور روزمره باشه. هرچه هست نه برای این مصاحبه ها میشه ارزشی قائل بود نه برای مصاحبه کننده و نه برای مصاحبه شونده. این نکته رو قطعی باید دونست که من صرفاً همه این کارها رو واسه سرگرمی می کنم و به نافش هیچگونه ادا و اطوار و ادعائی رو نمی بندم که انگار قراره از توش یه چیزی در بیاد که مثلاً میتونه بدرد این یا آن بخوره. فکر می کنم طبیعی بدونم این جنبه رو که شاید تنها آن تیپ افرادی میتونند با این نوشته ها کنار بیان که بجای قرار گرفتن روی صندلی مباحثه و قضاوت و فلان و بهمان، همه اینها را نشانه هائی بدونند که روی مونیتور منعکس شده و فاقد کمترین تاثیر و قدرت اجرائی و فلان و بهمان اند. و اگر هم آنها را هچل هف فهمیدند، بدانند که من نسبت به نظرشان هیچ واکنش منفی و یا مثبتی ندارم. درست همانند تفسیری که احتمالاً ممکنه در مورد پیاده روی های روزانه ام از طرف برخی دوستانم مطرح بشه. این هم عملی است که از من و در این زمان و زمانه بخصوص رخ میده. شاید چند صباحی دیگه از این کار هم دست کشیدم. درست مثل آن تصمیمی که زمانی در ابتدای جوانی گرفته بودم که خودم را دون کیشوت وار وارد مقابله های اجتماعی برای کسب قدرت کرده بودم و فکر می کردم که با حضور در فلان و بهمان سازمان سیاسی در جبهه عمومی حق علیه باطل و یا خیر علیه شر هستم و بعدها احساس کردم که این معانی چون ساخته و پرداخته ذهن انسان اند و انسانها اساساً شکل دیگری از زندگی را تجربه نکرده اند که فاقد جهت و جایگاه باشه، لذا تمامی این معانی نیز عموماً در خدمت همان مقابله های اجتماعی است و نه چیزی فراتر از آنها. در دنیائی که حتی خیر و شر را درون خودمان براحتی نمیتوانیم دسته بندی کنیم، وای بر آن که خواسته باشیم در گستره ای وسیع در یک سرزمین و یا در جامعه جهانی به چنین کاری دست یازیم. من نه به آن تصمیم ایراد می گیرم و نه امروزه حاضرم در چنین خرافه هائی به بند کشیده شوم. و ضمناً نه برای تصمیم گیریهای روزمره ام رسالتی قائلم و نه به تصامیم دیگران ایراد می گیرم. هر انتخابی در لحظه لحظه زندگی روزمره ما تحت تاثیر مجموعه بهم پیچیده ای از عوامل هست که نمیتوان و نباید آنرا با معیارهای ارزشی سنجید. چرا که معیارهای ارزشی نیز خود ساخته ذهنیت انسانی است اینبار انسانهائی دیگر. در مورد پیگیر بودنم در این کار باید بگویم همانطور که در بالا نیز اشاره ای داشته ام، هر نوع نگارشی خود مصاحبه ای است با خود. بهمین دلیل تا زمانی که می نویسم و یا بنحوی از انحاء با فرد یا افرادی دیگر ارتباط برقرار میکنم، مدام در پیشبرد این تصمیم واقع هستم. اما اگه روزی و روزگاری لام تا کام حرف نزدم، بدانید که بقیه مصاحبه دارد درون کله ام پیش میرود! حتی اگر هیچ تمایلی موجود نباشد تا به اشکال قابل فهم برای دیگران عرضه شود.

This page is powered by Blogger. Isn't yours?