کلَ‌گپ

۱۰/۰۳/۱۳۸۱

از غروب ديروز تا كنون، بيش از هزار دفعه ـ دروغ چرا، 999 بار ـ شنيده ام كه در اخبار هلند،‌ درباره آزاد كردن مردي بنام حكيم از زندان تركيه صحبت مي كنند كه بنظر حدود هشت سال پيش با همكاري دونفر ديگه يه دختر هلندي رو كشته و از بالاي كوه به دره انداخته و به دو دختر هلندي ديگه تجاوز كرده و آنها رو نيمه جان در كوه و كمن رها كرده اند. حالا تنها همين حضرت مربوطه در عين گرفتن بيش از چهاربار حبس ابد، ـ ابد اندر ابد ـ يهو مشمول قانون جديد عفو شده!!! ؟؟؟ بهرحال از كشورهاي سكولاري همچون تركيه بر مياد كه گاهي عفو بدن و تو اين بلبشو، يه بابايي آزاد بشه كه تمام پته بازيهائي همچون عفو و اينها رو بريزه رو آب. اما از آن مسخره تر، جار و جنجال مطبوعات و رسانه هاي گروهي هلند هست. تا جائي كه وزارت امور خارجه نيز به دستگاه قضائي تركيه اعتراض كرده و خواستار توضيح شده. نميدونم چه داستاني است كه در چنين كشورهايي با اينهمه جديت دنبال ميشه. هرچيزي رو ميشه تبديل كرد به مسئله اي ملي و درگيري و تفاوت بين ملتها. چنان اشك تمساح ميريزن كه آدم دلش كباب ميشه. صبح امروز بياد موضوع مشابه اي افتادم كه در دوران دبيرستان به آن برخورد كرده بودم. كلاس نهم بودم. سال پنجاه. سالهاي غريبي بود آن سالها. ـ بقول آن سرود و اشعار انقلابي معروف: “سال پنجاه!!! سالي كه زنگ بزرگ خون به صدا در آمد و طوفان شكوفه داد...“ ـ در آن سالها در كلاسهاي درس، تنها معيار عجيبي كه غلبه داشت، نه شاگرد درس خوان بود، نه بزن بهادر بودن مطرح بود، تنها و تنها كساني در كلاسها مطرح بودند كه بنحوي از انحاء به مسائل اجتماعي توجه نشان ميدادند و يا اهل كتاب و از اين حرفها بودند و يا به تئاتر و سينما و شعر و اينها علاقه مند بودند. بهمين دليل، اگه كسي ميخواست خودي نشان دهد، بيش از اينكه بفكر شاگرد اول شدن بيافتد، ميبايست طراح موضوعات سياسي و اجتماعي مي بود. در آن زمستان، برف معروف رشت و بطور كلي استان گيلان، سيستم آموزشي و امور درسي رو مختل كرده و گاهاً مدير و يا ناظم جاي معلمي را ميگرفتند كه غيبت داشتند. مدير به كلاسمان آمد. از آن ترياكي هاي دبش. كسي كه در همه مسائل پيشاپيش راه حل مناسب و كاملاً هماهنگ ارائه ميداد. با شيرين زباني كه ناشي از فرهنگ دود و دم بود. مدير گفت: بچه ها معلم رياضي تون اين ساعت نمياد. من هم كه حالشو ندارم بهتون رياضي درس بدم. بهتره كه اگه سوالي دارين مطرح كنيم و بشينيم صحبت كنيم. يكي از بچه هاي درس خوان كلاس كه بيچاره از روستاهاي دور، با سختي تمام خودشو به كلاس ميرسوند، گفت: آقاي مدير، ديروز در روزنامه ها نوشتند كه در يكي از كشورهاي آفريقايي، مثل اينكه اوگاندا بوده، به چهار دختر ايراني تجاوز شده. اينها از مجموعه بسيار كوچكي از ايرانياني بودند كه در آنجا زندگي مي كنند. چرا دولت ايران به اين كشور اعتراض نكرده و از اين دختران حمايت نكرده؟ مديرمان هم برگشت و گفت: بابا جان اين روزنامه ها رو بي خيال. تو همين كشور خودمان روزي صدتا ... دختر پاره ميشه، آب از آب تكان نميخوره، حالا مشكلمون شده اينكه بريم در مورد آن چارتائي كه آنسردنيا موضوعي براشون پيش اومده، جار و جنجال راه بندازيم. فكر مي كني، اين داخلي هاش، پرده كركره داشتند؟ فكر نمي كني كه دولت بايد فكر بحال همين ملت خودمون بكنه.؟ با خود فكر ميكنم: اگه اختيار احساساتمونو دست اين روزنامه نگارها و بطور كلي رسانه هاي خبري قرار بديم، ديگه چيزي ازمون باقي نمي مونه. يه روز خودشونو براي فلسطيني ها جر ميدن، فردا در مورد يه موضوع ديگه و حالا هم كه با تمام نيرو و انرژي دنبال كشف تناقضات و اختلافاتي هستند كه در بين هند و پاكستان هست. هيچكدامشون راحت و مشخص نميگه كه بابا جان هم آقاي پرويز مشرف، آدم بي شرفي هست، هم راج پاي رهبر حزب دست راستي بهاراتا جاناتا پارتي ـ حزب ملي جاناتا ـ و در كنار تمام اين بلبشوئي كه راه افتاده، مي شنوم كه همسر ” پرل “ خبرنگار آمريكائي كه براي مباحثه و گفتگو با احزاب متهم به تروريسم سر قراري رفته بود، توسط عده اي دزديده و به فجيح ترين شكلي به قتل رسيد، بچه اي بدنيا آورده و درست در راستاي همان ايده ها و اعتقاداتي كه داشتند، اسم بچه اش رو گذاشته ” آدم “ آنهم بمثابه ارزش گذاري براي انسان در مفهوم عام خود....

۰۹/۰۳/۱۳۸۱

نميدونم شما هم اينطور چيزي رو شنيده ايد كه بتهوون در دوران جواني، زماني كه حدوداً سي سالش بود، گوش درد ـ شما چي ميگيد: درد گوش ، يا همان گوش درد؟ والله من موندم كه نكنه من از ساختار رشتي براي جاگذاري صفت و موصوف و مضاف و مضاف اليه استفاده مي كنم؟ اين وسواس از روزي در من جا باز كرد كه كتابي از فريدون كشاورز خوانده بودم بنام : گيلان...... او براي معالجه گوش درد!!! خود به پزشكي مراجعه و ايشان هم گوشش را بطور اساسي معالجه و از شنيدن تمامي هزاليات و جلفيات محروم مي نمايد. ميگويند اين ناراحتي براي بتهوون تا حدي بود كه حتي دست به خودكشي زده. بهرحال بعدها نه تنها به خودش، بلكه به تمامي بشريت نيز ثابت شد كه خلق موسيقي، اساساً ربطي به شنيدن ندارد و در واقع اين قلب ـ جنبه فيزيكي قلب مورد نظرم نيست!!!!!! ـ و يا بهتر بگويم اين جان آدمي است كه بايد گوش بسپارد، آنهم به همه صداهائي كه درونش شكل ميگيرد و يا حتي در كليت حياتش و آنگاه انعكاس آن، چه موزون و چه ناموزون، اگه كسي دل دهد، آنرا مي تواند حس كند. براستي اگه بتهوون از شنوائي عادي برخوردار بود، آيا ما بني بشر ميذاشتيم اون بيچاره به كار عادي خلق آثار بي نظير خود برسد؟؟؟ بهتر نيست دست از سر خيلي از اين تيپ آدمها برداشته و بذاريم به همون چيزي گوش جان بسپارند كه زمينه ساز غوغاي جانشان است؟؟؟ خب، اين مقدمه براي اين بوده كه بنويسم، ارزش گذاري بي پايه بسياري از ماها به علم و دانش و متخصص و از اين قبيل مسائل كار رو بجائي رسانده كه گاهي فكر مي كنيم،‌ اونا بهرحال بهتر از ما بلدند و از اين قبيل. راستش بعداز گذشت دو سه هفته اي از عمل جراحي كه داشته ام، دارم به اين نتيجه ميرسم كه انگار جانمو بدست يه خياطي سري دوزي سپرده بودم. بي انصافها يه سري كارهائي رو انجام دادن كه ميشه اسمشو عمل جراحي گذاشت اما نميشه گفت كه جزئيات رو درست همونطوري دنبال كرده اند كه مثلاً مي بايست دنبال كنند. تو ذهن خودمون هم اينطور تداعي ميشه كه انگار همه پزشكان روي كره زمين، مدام در حال رد و بدل كردن آخرين تجارب و آخرين ابزار پزشكي و غيره و ذالك اند. اين تفاوت حتي ميتونه بين دو كلينيك با فاصله يازده كيلومتر هم صورت بگيره. يكي تو شهر آخن Aachen آلمان، و ديگري در شهر هرلن Heerlen در هلند. حالا درسته كه اونا همان بلائي رو سرم نياورده اند كه از سر توفيق اجباري سر بتهوون بيجاره آورده بودند. اما گاهي خنده ام ميگيره كه انگار دارم مصداق همان جوكي ميشم كه فكر كنم شنيده باشيد: يه بابايي رفته بود جبهه و در اونجا بخاطر تركش خمپاره و اينها، سيستم دم و دستگاه جنسي اش از بين رفته بود. خلاصه بخاطر اين فاجعه ويژه، اونو از جبهه مرخص كرده بودن. وقتي بعضي از فاميل و آشنايان براي ديدارش آمده و ازش پرسيدند: خوب عمو!! تعريف كن ببينم، از جبهه چه خبر؟ گفتش: والله عمو كه چه عرض كنم، بگو خاله .... حالا ما هم خودمونيم، تو برزخ گير كرده ام!!!!!‌

ميگم: خوبه والله!!! اينتر نت بعضي ها عينهو شده يخجال و تلوزيون و راديو و خلاصه ساير وسائل عادي توي خونه. هيچ فرقي نميكنه كه طرف خودش online هست يا نه. كامپيوترش كه online هست. خدائيش جالبه ها!!! نه؟ آدم سر صبحي بلند ميشه و اگر چه ميدونه كه مثلاً خيلي هاي ديگه هم الان ديگه بايد بيدار شده باشند اما بيدار بودن بعضي ها رو مشخصا ميتونه تشخيص بده. فقط گرفتاري قضيه اينه كه ديگه نميشه بيدار بودن و يا تو خونه بودن خودمونو انكار كنيم. فكر نمي كنيد كه اينتر نت، بخش خصوصي زندگي ما رو هرچه بيشتر زير سوال مي بره؟ اگر چه وظيفه اي كه براي برخي وسائل ارتباطي در نظر گرفته شده، عموماً براي دسترسي سريع تر آدمها بهم است. اما اگه اين نكته رو بهش اضافه كنيم كه زندگي روزمره ما به اندازه كافي شلوغ و پلوغ هست، فكر نمي كنيد كه هرانساني گاهي احتياج به يه خلوت منحصر به خودش داره؟ حتي دور از دسترس نزديك ترين دوستان به خود؟؟؟ نميدونم. فعلاً كه احساس مي كنم همه آن آدمهائي كه ميتونم از طريق msn بفهمم كه اينترنت شون باز و online هستند، توي خونه ام بوده و من خودمو معذب ميدونم كه اگه شده يه چائي بهشون تعارف كنم. آيا شما اينطور احساس نمي كنيد؟ ـ حالا اين شماي مورد خطابم چه كسي است، بماند. خود جاي حرف بسياري دارد. بالاخص اينكه تو حرفي رو همينطور روي هوا بفرستي و فكر كني كه شايد يكي آمد و اونو گرفته و روي صفحه مونيتورش آورده و بهش گوش بدهد. درست مثل حرفهائي كه خدا به جبرئيل ميزد تا در گوش محمد بخواند. انگار جبرئيل شده بود اينتر نت محمد و خلاصه هروقت مغز محمد online ميشد، بهش خبر ميرسيد كه يكي دو تا ” آيه“ بعنوان Email از هپروت براش رسيده. موسي هم كه يهودي بوده و از خساست خودش، كامپيوترش رو تو كوهها مخفي كرده بود و تنها خودش ميرفت و اي ميل هاشو كه روي يه تخته سنگ نوشته ميشد، ميديد و بعدش ميگفت كه خودش به اين و يا آن نتيجه رسيده. و مردم هم كه عادت دارند هر حرفي رو بشنوند و اما خودشان قضاوت ديگري كنند، به اين نتيجه ميرسيدند كه موسي برگزيده نيروهائي از هپروت بوده و برايش پيامهائي خاص از آن دنيا مي رسد. شانس بزرگ موسي و محمد و اينها اينطور بود كه آن موقع ها، شيطان كاري به كار اين موجودات قاطي پاطي نداشت. واسه همين، دست به هك كردن نامه ها و اينها نمي زد و يا يه ايميل رو به ويروس آلوده نمي كرد و به سراسر جهان نمي فرستاد. چون ممكن بود كه همه آن آدمها خودشونو پيغمبر دونسته و خلاصه كار دست خودشون بدن. اما امروزه روز، تا دلت بخواد به ذهن اين و اون هي آيه، هي وحي، هي اي ميل، و خلاصه خيلي چيزهاي ديگه ناذل ميشه. كه خوشبختانه آنتي ويروس منطق و خرد و اينهائي هم دركاره كه خيلي از اينها رو نيومده ميريزه تو سطل آشغال.... سر صبحي انگار كله گنجشك خورده باشيم!!!‌چه چانه اي....

۰۵/۰۳/۱۳۸۱

نمي دانم در وبلاگ كي اين نكته رو خونده بودم كه هروقت علت نوشتن من براي اينه كه به وبلاگم سرزده و ديده ام كه مدتي است چيزي ننوشته و حال مي بايد نكته اي رو توش وارد كنم، در واقع قافيه رو باخته ام. پيشاپيش بگويم كه حال جسمي ام زياد خوب نيست و كي ميدونه كه ديگه چه اوضاعي حال روحي ام داره. جالب اينجاست كه اونو نميشه مثلا با يه دماسنجي و يا خط كشي اندازه گيري كرد. فقط ميدونم كه حوصله خودمو ندارم. واسه همين تراوشات چنين روح و جسمي، حتماً يه چيز هچل هفي در مياد كه فقط بدرد عمه خدابيامرز ما خواهد خورد. ـ چون سواد نداشت كه بخونه و يا متوجه بشه كه چه گندي ميشه روي اين صفحه سفيد و خوشگل زد باري وقتي به خودم و دور و بر نگاه ميكنم، مي بينم كه حتي لحظه اي نبوده كه موضوعي در ذهنم مطرح نبوده باشه. حالا فكر نمي كنيد كه مثلا ميشه يكي از همين ساخته هاي اعوجاج رو ورداشت و در اينجا منعكس كرد؟ و بعد كسي و يا كساني ميان و از روي همين تكه از واكنش و فعل و انفعالات ذهني ام كه شايد چند دقيقه اي بيشتر در محدوده حياتم، موجوديت نداشته، روي كليت ساختار روحي و رواني آدم قضاوت ميكنه. ناگفته نذارم كه چند باري اومدم چيزي بنويسم، ديدم كه با اين صفحه آن رفاقتي رو كه لازمه، ندارم. زور كه نيست. اين صفحه با همه تلاش ارادي كه بخرج ميدم، به همان دفتري تبديل نميشه كه شايد بدون مخاطب ساليان سال توش براي خودم نوشته ام. و يا حتي نامه ها و ميل هايي كه با فراغ بال براي اين و آن مي نويسم. وقتي از اين منظر به قضيه نگاه مي كنم، به خودم ميگم: اون بيچاره هايي كه براي عده ي بيشماري مي نويسند، ديگه چي مي كشند؟ حتما اونا مي بايد ديگه خيلي دست به عصا باشن. و مراعات خيلي ها رو بايد بكنند ـ اگر چه در اين سرزمين مجازي به اين نكته بهاي كمتري داده ميشه. نميدانم براتون اتفاق افتاده كه گاهي حرفي و يا گفته اي و يا حتي جمله اي، عامل تكانهاي اساسي توي روح و روان تون بشه؟ دوروز پيش يكي از دوستان برام تلفن زده و خبر داد كه يكي از دوستان مشتركمان خونه اون هست و از من نيز خواست به جمع آنها بپيوندم. جالب اينجاست، وقتي داشتم با ماشينم بسوي خونه اين دوست ميرفتم، تو راه فكر ميكردم: روي چه موضوعي در آنجا صحبت خواهد شد؟ در دوره هاي مختلف زندگي پيش مياد كه آدم در دسته بندي ها و اشكال مختلفي از مناسبات قرار ميگيره و حالت وي در آن مجموعه زمينه ساز موضوعاتي ميشه كه درباره اش صحبت مي كنه. حال چه عضويت در يك حزب سياسي باشه و يا دسته بنديهاي دروني آن و يا حتي در همين دنياي بلاگستان. گاهي هم پيش مياد كه اصلا نميدوني روي چه موضوعي صحبت كني. و خود رو به موج حوادث ميسپري و سعي ميكني در لابلاي مباحث قرار بگيري. با اين همه ديدار آن شب، جالب بود. تركيب افراد نيز عمدتاً بگونه اي بود كه بهرحال حكايت از سرنوشتهاي مشابه داشت. از شركت كننده و يا شركت كنندگان فعاليتهاي سياسي در لحظه كنوني گرفته تا طرفداران جويائي فردي حقيقت و امثالهم. همه ما نيز در كليت خود از جنبه اي به هم شبيه بوديم. تقريباً در يكي دوماه گذشته هركدام از ما دوره اي در بيمارستان خوابيده و در واقع در جنگ و گريز با بيماري معيني بوده ايم. بناگاه يكي از دوستان رو به دوستي كرد كه در فعاليتهاي سياسي نه تنها آكتيو ميباشد، بلكه به نحوي از انحاء در شكل دهي انديشه هاي راهبر در اين جريانات دخيل است. از او پرسيد: چه فكر ميكني؟ آيا عدم حضور در آنچه كه فعاليت سياسي در شكل و شمايل كنوني و آنهم در خارج كشور پيش ميره، آيا انتخابي غلط هست؟ دوست ما در جواب گفت: اگه صرفا براي تسكين خودت اين سوال را مي كني، كه مثلاً چون در فعاليتها شركت نداري، بايد بگويم كه نه. هيچ اشكالي نيست. چون همه آناني كه باصطلاح درگير مسائل سياسي اند، در واقع در جنگ راه حلها شان اسير هستند و نه در گير تحول عملي در يك جامعه مفروض. ديگراني نيز در اين زمينه صحبت كردند. خودم نيز. با اينهمه جمله تكان دهنده توسط همان دوستي ارائه شد كه خود به نحوي از انحاء در فعاليت هاي كنوني شركت دارد. او گفت: شما چه فكر مي كنيد؟ آيا مناسبات يك فرد انساني با يك موضوع، تحت تاثير رابطه متقابل بين آبژكت با سوبژكت هست، و يا ميتوان براي هركدام از اينها موجوديت مستقلي قائل شد؟ من نمي خواهم اين موضوع و واكنش هاي سايرين را در اينجا منعكس كنم. اما اين جمله اي بود كه تمام آن شب و فردايم رو در خود بلعيد. راستش، وقتي انسان در خود انعكاسي از يك پديده را شكل ميدهد، انگار كه آن پديده را شناسائي ميكند. اما اساس اين شناسائي از كجا سرچشمه ميگيرد؟ اين سوال و متعاقباً مباحثي در پي آن، صحبت فرداي آن روز و حتي تا پايان شب بعد بود. اگر چه همين محفل كاملا صميمانه نيز، بي نصيب از جنگ و درگير شدن در مباحثات بي انتها نماند. اما در عين حال يك نكته در آن بارز بود، نميتوان با كسي حرف زد، اما به چشمانش نگاه نكرد. و اين مهمترين ايرادي است كه در زمان نگارش در اين وبلاگ بسراغم مي آيد. حتي گاهي فكر ميكنم كه بنا به شرائطي من نميتوانم آنچه كه مسئله ذهنم هست، را در اينجا مطرح كنم. انگار مي بايد در اينجا بقول آقاي يولداش، در نقد گفته هاي خاتمي، فقط درباره انشاء ” بهار را تعريف كنيد“ صحبت كرد. و يا مثلاً در مباحثات ادبي و جنگ هاي قلمي جبهه اي اختيار نمود. كه اين آخري ديگه به اندازه كافي و پس از طي اينهمه سال، كاملا حال آدم رو بهم ميزنه. خلاصه اين هم اوضاع ماست. گاهي يكي از سرشاخه هاي درختي در اين جنگل عجيب و غريب انديشه را گرفته و سعي مي كنيم كه جنبه هايي از موجوديت آن و برگهاي پيرامونش را توضيح دهيم. اما هستي ما درست همانند همان درختي است كه ميبايد به تمامي نگريسته شود. بهمين دليل، من فكر ميكنم كه بهتر است براي اين سرزمين وبلاگستان همان جايگاهي را قائل شويم كه ميتواند صرفاً گشت و گذاري در پاركي باشد و بس.... خلاصه خيلي بهم ريخته بود. اما اين همان چيزي است كه در اين لحظه در ذهنم عملكرد داره. و من قصد ندارم كه خود رو مقيد به اين بدونم كه انگار دارم، مقاله اي سفارشي براي روزنامه اي مشخص رو مي نويسم. چون نگارش بهترين بخشهاي زندگي براي ديگران و حفظ شلغم وشورباهاش براي خود، دست كمي از خود فريبي ندارد.

۰۱/۰۳/۱۳۸۱

در اطلاعيه هاي مختلف، شنيده ام كه اگه دلم ميخواد بلاگم آكتيو باشه و قابل دسترسي سايرين، مي بايد يه چند كلمه اي در آن بنويسم. به اين ميگن شانس الكي. من كه صبح امروز، تمام كوپن نگارش خودمو، در نامه اي براي گيله مرد مصرف كرده بودم، ناچار شده ام كه از كوپن فردا ـ شايد سالهاي بعدي رو، چون فردا هم ممكنه كه از پس فردا استفاده كنم!!! كي به كيه، اينجا كه صاحاب نداره، البته اميدوارم حسين درخشان اينو نشنوه. ـ براي امروز استفاده كنم. داستان استفاده كريديت از فردا، كاري بوده كه در خانواده ما رسمي متداول بوده. پدرم هميشه خدا، يه چند ماهي به كل كره زمين بدهكار بوده. وقتي حقوق بازنشستگي خودشو ميگرفت، در چشم بهم زدني مثل برفهاي چله كوچيكه، سه شماره آب ميشد. و دوباره روز از نو و روزي از نو. درواقع اگر چه پدرم بدهي هايش رو مي داد، اما روي زردي نسيه خريدن با ما بود و همواره بايد اونو تحمل ميكرديم. عادت به اين كار آنقدر بود كه ما همه چي رو به نسيه ميگرفتيم. از يخ گرفته تا باطري ري. او. واك. البته بابا بزرگم نيز به اين نوع مناسبات اجتماعي عادت كرده بود. فرقش در اين بود كه در خانواده ما، ضروري ترين نيازمنديها به نسيه خريده ميشد و بقيه رو درز ميگرفتيم. اما طبع پدربزرگ ما گرفتاريها رو بيشتر ميكرد. اون حتي وقتي هوس بستني ميكرد نيز، ما رو براي نسيه خريدن مي فرستاد. انگار نميشه از خوردن بستني صرف نظر كرد!! حتي يه بار بمن پول خريد چندتا باطري رو هم داده بود كه بروم و از مغازه الكتريكي نزديك بازار رشت، اونو بخرم. ولي طبق عادت گفته بود: ” بگو، بابام گفته كه چهارتا باطري بزرگ بدين.“ وقتي به مغازه مربوطه رسيده و اين جمله رو گفتم، تداعي حالتي شد كه انگار مي خواهم نسيه بخرم. و طرف هم از من پول نخواست. حالا من مونده بودم با اين پول كه چكارش كنم. بعداز ده دقيقه، دوباره به مغازه برگشته و گفتم كه: بابام پول باطري رو فرستاده.“ فروشنده با چنان تعجبي به من نگاه ميكرد كه انگار كار دنيا وارونه شده. چون اون كمتر از يكماه انتظار گرفتن نسيه خودشو نداشته. در مورد پدرم اما گرفتاري قضيه اين بود كه به شانس و اينها هم اعتقادي نداشت. كه مثلاً بليط بخت آزمائي بخره و با اون شايد يه چس فسقالي پول گيرش بياد و ما از گردن كج كردنهاي مداوم نجات پيدا كنيم. بهرحال فورمول استفاده از كريديت عموميت بيشتري داشته. مثلاً ما ابتدا مي بايد نان مونده رو ميخورديم و بعد به نان تازه ميرسيديم. وگرنه نان كهنه خراب ميشد و بايد دور ريخته ميشد. و اين حالت بگونه اي پيش ميرفت كه ما هميشه نان كهنه ميخورديم. البته براي دفاع از پدرم بگويم، نه اينكه فكر كنيد اون آدم زورگوئي بوده. ابدا. اما تركيب احساس درك برادرانم از وضع خانواده و بطور كلي وضعيت عملاً موجود فقيرانه، باعث ميشد كه ما به اين فورمولها گردن بذاريم. از بي اعتقادي پدرم گفتم. بگذاريد خاطره اي رو اينجا مطرح كنم. در روزگاري كه ما هنوز هشت نفره در يك اتاق سه در چهار زندگي مي كرديم، پدر بزرگ مادري ام يقه پدرم رو گرفته بود كه : سيد، تو بخاطر بي دين و ايمان بودنته كه اينقدر فقيري. اگه به نماز و روزه روي بياري، فكر ميكنم كه بهرحال تقي به در خواهد خورد. ناگفته نذارم كه نصايح بابا بزرگ ما زماني گل كرده بود كه ايشان در پي ساليان متمادي عياشي، قماربازي، عرق خوري، زن بازي و غيره، وقتي تمام هستي اش رو برباد داده، حالا برايمان اهل نماز و روزه شده بود. حدود سالهاي 46 بود، فكر ميكنم. يه روز بعداز مدرسه، وقتي وقت ناهار اومدم خونه، ديدم پدرم جانماز باز كرده و شروع كرده به خوندن نماز. من خودم را به نگاه كردن به درس و مشقم و خفه كردن پوزخندم مشغول كردم. تا اينكه برادران ديگه ام نيز رسيدند. وقتي برادر بزرگم در اتاق رو باز كرده و پدرم رو در حال خم و راست شدن ديد، پفي زد زير خنده. چند لحظه اي نگذشت كه پدرم هم زد زير خنده و يهو بلند شده و جانماز رو برداشته و رفت رو ايوان و اونو پرت كرد تو حياط خونه. وقتي برگشت، گفت: حاضرم از گشنه گي بميرم و بچه هامو يكي يكي دفن كنم، ولي براي چيزي كه نميدونم چيه، دولا فچم ـ راست و خم ـ نشم. همان شد كه همان شد. فرشتگان خدا هم بجاي آب و نان و رزق و روزي، هرچه نكبت تو دنيا بوده، رو سر خانواده ريختند. اما يه چيز جايش كاملاً محكم بود، طنز، خنده، و باخود روراست بودن، و البته زاد و ولد بي پايان...

۳۰/۰۲/۱۳۸۱

ديشب از طريق وبلاگ عمومي، متوجه شدم كه آقاي نوش آذر دوتا كتاب رو معرفي كرده. اسم سيد حافظ موسوي هجوم يادها و خاطرات بسيار دوري در من بود كه تا پاسي از نيمه شب، در خلسه نشئه گي آن بودم. روزهايي از سالهاي 52 تا 54 . روزي كه شعر درفك اونو در كلاس خواندم. معلم ادبياتمان، رنگي به رخسارش نمانده بود. بيچاره هيچ حرفي نزد. آخه ابيات پاياني شعر اينگونه بود: من، فرزند جاري رودم و رود اين هميشه جاري راكد نمي شود، ما نيز. آنوقتها حافظ گاهي از رودبار به رشت مي آمد و ما در محفلي بسيار محدود، در مورد سياست، شعر، ادبيات و تا حد مبارزه مسلحانه صحبت مي كرديم. اما مهمترين اقدام عملي ما، ردو بدل كردن كتاب بود. چه كتابهائي كه ممنوع بودند و چه كتابهائي كه جاپ شده بودند. مهم خواندن و مباحثه بود. در همان دوران بود كه اون كتابي از ژزژ پليتسر را كه در مورد ماترياليسم ديالكتيك بود، از محفلي ديگر و آنهم از تهران تهيه كرده و براي محدوده زماني يك هفته به دوستان رشتي اش داده بود. در همان شبي كه دور هم جمع شده بوديم، به اين نتيجه رسيديم كه اين كتاب رو روي نواري ثبت كنيم. خلاصه آن كار خود موضوع خنده داري از آب دراومد. همه ما بلااستثناء لهجه داشتيم. و تنها كسي كه فارسي رو خوب ادا ميكرد، سيدطاهر نامي بود كه بدليل وضعيت خانوادگي بسيار مرفه اي كه داشت و پدرش از خانهاي رودبار بود، ترجيح داديم از اون استفاده نكنيم!!!! خلاصه اين يادها و آن لحظات را خواستم در اينجا نيز منعكس كنم. يك شعر ديگر از اون رو كه من در همان زمان در كلاسم خوندم درباره گلسرخي بود ـ حالا دارم به شك مي افتم كه اين شعر از اون بود يا از دوستي ديگر ـ بخش پاياني اين شعر كه در مورد تمامي نمايش مضحك دادگاه گلسرخي بود، بديصورت تمام ميشد: ” آنك اين پوزخند تلخ، اين آخرين حماسه جاويد عمر من، ارزاني شما.....“

۲۹/۰۲/۱۳۸۱

آيا فيلم ” ديكتاتور بزرگ“ از چارلي چاپلين رو ديده ايد؟ گفتن شاهكار و از اين لقبها، نمي تونه تاثير بسيار بي نظير اين فيلم روي روح و روان آدم رو توضيح بده. تمام هفته قبل نگراني ام اين بود كه مبادا به برنامه مستندي كه قراره امروز براي بررسي اين فيلم از تلوزيون هلند پخش بشه، نرسم. خوب، شانس با ما يار بود و نه كسي به سراغ ما اومد و نه ما را به سراغ خودشان فراخواندند!!! نميخواهم بلاگم تبديل بشه به توضيح فيلمنامه ها!!! اين فيلم و يا بطور كلي همه فيلمهاي چارلي چاپلين رو بايد ديد، و به عمق آنها رفت. امروز براي اولين بار متوجه شدم كه سخنراني پاياني فيلم ” ديكتاتور بزرگ“ درواقع سخنراني پرسناژ چارلي در اين فيلم نيست، كه ميبايست آرايشگري مي بود. او دقيقاً در آن قسمت بيانيه چارلي چاپلين به جهان را اعلام كرده بود. بيانيه اي بي نظير و خارق العاده. من كه دلم لك زده يك سري كامل از فيلم هاشو ببينم. براي من ديدن انساني كه بار و نمود هيچ هويتي نيست، و بدينسان فاقد تاثيرات منفي و مثبت هويت هاست، اشك شوق در چشمانم بوجود مي آورد. در يك نشانه بسيار كمرنگ، پيتر سلرز نيز نقشي را از بازسازي يك رمان به يك فيلم بازي كرده بود با نام: ” مستر چانسي گاردنر“ ـ چيزي تو مايه : آقاي خداداد باغبان!!؟؟؟ ( ترجمه رو ديديد؟؟) صحبت از ديكتاتور بزرگ بود و اون سخنراني. چارلي با صحبتي كه عميق و پراحساس بود، در شكل و شمايل هيتلر، شعار صلح، همزيستي تمامي بشريت در كنار يكديگر رو ميده... ميدونيد كه اين فيلم در سال 1941 درست شده. هنوز بربريت تكنولوژيك انسان، در آغاز راهش بود. صحبت بر سراينه كه چطور انسان ميتونه به حضور و ميدان پيدا كردن انرژي منفي در خود، لبيك بگه. تو همين دنياي مجازي بلاگستان ـ كه خوشبختانه بغير از سرايدارش آقاي درخشان، كه كليد اتاقهامان را در همان اولين روز بما ميده!!!! ـ نه از مقام خبري هست و نه از قواعد و نه از مجازات و اين حرفها. البته اخيراً يكي دوتائي خودشونو سركار گذاشتن و خواستند اداي نيروهاي غيبي رو بازي كنند. بگذريم. هيچ دقت كردين؟ درست در آن لحظه اي كه يكي چيزي برعليه ما ميگه، بطور اتوماتيك درون ما موادي ترشح ميشه كه بدنمون منقبض شده و حالت ترس و دفاعي بخودمون مي گيريم. بعدش غرش هامان، نه از روي تمايل درندگي، بلكه نمود آن ترس در ماست. تمام آنچه كه از بدنمان بيرون ميزنه، جز براي مسموميت، بدرد هيچ كار ديگري نميخوره. . ناگفته نذارم كه تعريف و تمجيد هم بجاي خود، قند خونمونو بالا ميبره و هي آدم قلقلكش ميشه! بذاريد خاطره اي رو براتون تعريف كنم. ـ اگه فكر مي كنيد دارم روده درازي ميكنم، شرمنده ام، نخونيدش. اما چكار كنم، صفحه جلوي من بازه و دلم ميخواد با خواننده اي احتمالي كه اينو مي خونه حرف بزنم. اگه در آخر مطلب، به اين نتيجه رسيديد كه موضوع چنگي بدل نميزد، ميتوانيد بعنوان اعتراض چرم صندلي اولين سينمائي رو كه واردش شدين، پاره كنيد. ما كه با اين كار، تمام تنفرمون رو تخليه ميكرديم... باري، درست روزي كه ويلي برانت، نخست وزير اسبق آلمان مرد، من در مسكو و در خوابگاه دانشجوئي دانشكده سينماتوگرافي ـ وگيگ ـ و در اتاق يكي از دوستانم بودم. چندروزي بود كه از ازبكستان به مسكو رفته بودم تا هم سري به يكي از سفارت خونه ها ـ بغيراز ايران!!! ـ بزنم و هم قراري رو كه با نماينده كميسارياي عالي پناهندگان در مسكو داشتم، اجرا كنم. پيشاپيش بگم كه اولي براي دريافت پاسخم براي درخواست ويزا بود كه مدتي از زمان عادي دريافت پاسخ گذشته بود، و دومي بخاطر استفاده از امكانات سازمان ملل براي خروج از اتحاد شوروي سابق بود. چون وقتي نگاهي به جملات بالائي انداختم، انگار بنده چه كاره بودم كه هم به سفارت خونه ها رفت و آمد ميكردم و هم با نماينده سازمان ملل قرار داشتم. بهرحال صورت قضيه همين طور بود... خداي من، همه اينها فقط مقدمه بود!!!؟؟؟ داشتيم وسايل صبحانه رو آماده ميكرديم. آنهم به سبك روسي اش. سيب زميني پخته، سوسيس پخته و نون و كرم ترش - روسها ميگن، اسميتانا. هركس نخورده، نصفه عمرش فناست!!! - و از اين مخلفات. وقتي راديوي مسكو تو بخش اخبارش اعلام كرد كه ويلي برانت مرد، لقمه تو دهانم گير كرد. هاج و واج مونده بودم. در يك لحظه، در توي كله ام، حضور ويژه اين آدم در تنش زدائي بين شرق و غرب، بصورت صحنه هائي سينمائي رژه رفت... وقتي به دوستم گفتم: فهميدي؟ ويلي برانت مرده. اون گفت: بابا اون كه آدم نبود. گفتم: چطور آدم نبود؟ شخصيت بي نظيري بود. بالاخص در بين سوسيال دمكراسي آلمان نمونه ويژه اي بود. دوستم با تعجب بمن نگاه ميكرد و گفت: بابا اون نويسنده يك سري كتابهاي كس شعر بود درباب اخلاقيات و آئين دوست يابي و از اين چرت و پرتها كه بيشتر به درد بچه ننه ها ميخورد. تو اونو با يكي ديگه عوضي گرفتي. حالا هرچه من ميگم، اون نه تنها رد ميكنه، بلكه اصرار داره كه حرفش درست هست. ميگم: بابا، اوني كه تو ميگي ويل دورانت يا يه چيزي تو اين مايه ها بود، با آن لبخند مكش مرگ ما روي جلد كتابش. باور كنيد، تمام صبحانه ما كوفت شد. دوستم گفت: اخبار رو درست نفهميدي و بيخودي زور مي زني. ديگه يه كلمه حرف نزن. با اون استدلال كس و شعرت. يه مشت چرت و چولا رو رديف ميكني و از اين حرفها... ده دقيقه اي بين ما سكوت شده بود. هم من و هم اون از عصبانيت مي لرزيديم. چيزي به اين سادگي رو اون نميخواد قبول كنه. و در عين حال حرفهاشو فقط با تحقير و توهين بيان ميكنه... از طرفي، من خوب تو خونه اش مهمان بودم. بليطم رو هم كه نمي تونستم عوض كنم. يا اينكه مثلاً قهر كرده و از خونه اش برم. اين هم ازم بر نمي اومد. اينو ديگه خيلي بچه بازي ميدونستم. وقتي برگشت، ميخواست بگه كه اگه نمي خوري جمع كنم. پيش از اينكه حرفي بزنه، فقط زماني كه صورتش طرف من بود، بهش گفتم: خوب از بحث بگذريم، اگه بخوام از اينجا برم، فكر ميكني خونه كي برم بهتره.... ميدونيد، اينقدر از خودم و از شكل گيري اين كلمه در خودم خوشحال شده بودم كه حد نداشت. دوستم هم نيشش تا بناگوش باز شده و يه شكم حسابي خنديديم. بعدش با دوتا فحش خواهر و مادر به هرچه برانت و دورانت و اين حرفها بود، سرصبحي نفري يه پيك ودكا زديم تا همه اين زهرگفته ها رو با خودش ببره پايين. بعدها هميشه همين بهترين مثال ما دوتا بود كه اينجا و آنجا پيش بچه ها مطرح ميكرديم كه چطور دوستي ما تنها با كلمه اي خودبخودي، از گزند تلخ تنفر رهانيده شد. واقعا فكر ميكنيد، اين كار سختي است؟ من فكر نمي كنم. واسه همين هم ميگم: من مخلص هرچه آدميزادم.

۲۸/۰۲/۱۳۸۱

صبح دوشنبه هفته گذشته، ” نه آبش دادم، نه دعائي خوانده.... “ جگرگوشه اي را از جان خود كنده، و از خود دورش كردم. از جنس خودم بود. با من عجين بود و در من شكل يافته بود. ذره ذره، در من جان داشت. نبضش با نبض من ميزد. از شيره جانم حيات داشت و تنها زمانيكه خواست، راهي مستقل از كليت وجودم را پيش گيرد، در گلوگاهي به بند كشيده شد و تمام وجودم فرياد وامصيبتا سرداد. كنكاش بيهوده بود. او در همه جانم حضور داشت. فريادش در تمام وجودم مي پيچيد. و من عاجز ماندم از اينكه او بالاخره در كجاست. اصلاً كجا بوده؟ چگونه در من بوجود مي آيد، حيات دارد و من از ديدن و حس آن عاجزم... وقتي توانائي بينش انساني من كفايت نداد، به تجسم انسان روي آوردم و آنچه كه ماحصل كار بود، او را ديدم، كه در مسيري بسيار باريك در بند قرار دارد. باز هم دوره اي را به خوشي و خوبي گذرانديم. هركدام از ما به جاي خود فكر ميكرديم كه ميتوانيم راه همزيستي اختيار كنيم. اما منطق چيز ديگري ميگفت. و آنگاه كه منطق به قدرت نيز دسترسي دارد، چاقوي تيزي در دستي قرار ميگيرد، و ميشكافد آنچه را مبناي توافق دروني آدمي است، تا جگرگوشه ام را بيرون بكشد. همگان غلبه مجدد نظم بر وجودم را به من تبريك مي گفتند. و وجود بي جانش را در محفظه اي قرار داده و پيش رويم گذاشتند. گفتم: آنها نمي توانستند به تو دسترسي يابند، مگر اينكه از روي جنازه ام مي گذشتند. و من نيز در فرصتي بسيار غريب، در فريب نگاه چشماني قرار گرفتم كه در مسلخ كارزار، از لابلاي مجموعه ي پوشيده اي، با درخشش بي نظيري بمن خيره شده بود. آنجا ديگر، اختياري بر من نبود. هرچه بود آن چشم بود كه بر قلب و جانم احاطه يافت. ديگر چيزي نفهميدم، تا آنكه جنازه ترا در برابرم قرار دادند. حتي به خودم گفتم: ايكاش درست مثل تولد نوزادي، ميتوانستم حتي اگر لحظه اي شده، ترا لمس كنم. اما تو ديگر موجود بي جاني بودي. پاره كردن رشته پيوند تو از جانم، پايان كار بود. و من اكنون تنها مانده ام اينجا با سوراخي در جانم، آنقدر كه جاي خالي تو، نمود دردي جانكاه در من است. ريزش قطراتي روي پنجره خانه ام، حكايت از اين دارد كه زندگي پيش ميرود. و من نيز از اين وقفه زماني گذر خواهم كرد. جايت واقعاً خالي است.

۲۲/۰۲/۱۳۸۱

در اواسط دهه هشتاد ميلادي، زماني كه در كابل بودم، ـ البته توضيح بدم كه براي كارهاي تجارتي و از اين حرفها نبوده!!! ـ تلوزيون افغانستان گاهاً فيلمهاي بسيار خوبي از سينماي هند نشون ميداد. يكي از اين فيلمها ” آمراوو جان“ بود. امروز به هركاري مشغول ميشدم و يا حتي وقتي داشتم به اخبار تلوزيون نگاه ميكردم، اشعاري به ذهنم ميرسيد كه قهرمان اين فيلم، چه بصورت دكلمه و چه بصورت آواز ادا ميكرد... بعدها وقتي كه در هندوستان بودم، اين فيلم رو بارها كرايه كرده و به دوستانم نشون ميدادم. فيلمي بسيار زيبا و بي نظير بود. فكر نكنم كه در ايران اين فيلم رو نشون داده باشن چون هم رقص و آواز در آن بود و هم صحنه هايي كه تو رختخواب اجرا مي شد. و بعيد ميدونم كه ويدئو كلوپ هاي ايراني هم، بخاطر غير تجاري بودن اين فيلم، اونو عرضه كرده باشن. در اين فيلم ” ريكا “ هنرپيشه و رقاص زيباروي هندي بازي ميكرد و ” نصيرالدين شاه“ كمدين بسيار معروف و مترقي هندوستان. موضوع فيلم هم درباره زندگي دختري مسلمان زاده بود كه بهمراه دختركي ديگر، در حال بازي ربوده شده و در بازار سياه فروش دختران، به باندهاي مخصوصي فروخته شدند. در فاصله بسيار اندكي از آنچه كه نامش را انتخاب مي گذاريم، يكي از آنها براي فروش به خانواده ي ثروتمندي كه بچه نداشتند انتخاب شد و ديگري، به كلوپ هاي ويژه اي كه زنان در آنجا براي ثروتمندان و مهاراجه ها، مجبور به رقصيدن و آواز خواندن بودند و در عين حال شبها نيز مي بايد بستر يكي از آنها را گرم ميكردند. ريكا كه نقش رقاصه را بازي ميكرد، در خلوت تنهائي خود، اشعاري به زبان اردو مي گفت و آن را در همان محفل بسيار كوچك محيط دوستانه و زندگي همچون زندان كلوپ براي سايرين ميخواند. بخاطر صداي خوش، و زيبائي خيره كننده اش، مهاراجاي جواني به وي علاقه مند مي شود. ” آمراوو جان “ در محفلي ديگر كه از تجمع چند شاعر تشكيل شده، يكي از اشعارش را ميخواند. مهاراجاي جوان در عشق او مي سوزد. با هم مي خوابند و ” آمراوو“ ابياتي عاشقانه، براي مهاراجا مي سرايد... مهاراجا اما مجبور است براي ازدواج به انتخابي تن دهد كه با موقعيت اجتماعي او همخواني دارد. و والدينش، دختري را از خانواده اي ثروتمند براي او انتخاب ميكنند. دختر نيز، از رقاصه معروف شهر دعوت ميكند تا در مراسم ازدواج او، برنامه اي اجرا كند. ”آمراوو“ از ماجرا باخبر مي شود. بهرحال مجبور است كه در آن مراسم شركت كند. با تعجب تمام متوجه ميشود كه عروس، همان دختري است كه همراه او ربوده شده و حال قرار است با مهاراجاي جوان ازدواج كند. ” آمرواو“ همان ابياتي را بصورت آواز مي خواند كه براي مهاراجا سروده بود. عروس او را بجا مي آورد. آن دو يكديگر را سخت در آغوش مي گيرند و به سرنوشتي كه اينچنين بازي برايشان پيش برده، گريه مي كنند. پس از اين حادثه، آمروا بهمراه گروهي از رقاصان و زني كه آنها را بزرگ كرده بود، براي اجراي برنامه رقص و آواز در سراسر ايالت، به شهرهاي مختلف سفر ميكنند. در يكي از اين شهرها، مادر ” آمراوو“ كه ديگر كور شده، از صداي ” آمراوو“ دختر را مي شناسد. كورمال كورمال خودش را به محل اجراي برنامه رسانده و بعداز پايان آن، دختر را به نزد خود صدا مي كند. دختر نيز حال و هوا و فضاي شهر را كاملاً آشنا مي بيند. زماني كه در كنار مادر قرار گرفته، جواني ريشو و خشن به آنها نزديك مي شود. اين جوان همان برادرك كوچك ” آمراوو جان “ است. اما، برادر او را طرد مي كند. برادر اگر چه ميداند او خواهرش هست، اما چون او رقاصه و آوازه خوان است، اجازه نميدهد كه همراه مادر به خانه و زندگي شان برگردد... و آمراوو در حاليكه سر در آغوش زني ميگذارد كه او را بزرگ كرده و سرنوشتي مشابه دارند، مجبور هست، همان راهي را ادامه دهد كه با يك نام و يك نشان براي هميشه محك خورده.... حال كه داستان فيلم ” آمراوو جان“ را در اينجا مطرح كردم، بد نيست اشاره اي هم به فيلمي ديگر كنم كه فكر ميكنم در ايران نيز آنرا نشان داده اند : ” مورچ و مسالا“ ـ ادويه جات تند ـ . نصيرالدين شاه در اين فيلم نيز بازي ميكرد و نقش خاني را داشت كه سكت نجس ها روي زمين هاي اون كار ميكردند. در اين فيلم هنرپيشه زن بسيار زيبارويي بازي ميكرد كه بخاطر آشنا شدن به زندگي نجس ها، چند هفته پيش از شروع فيلمبرداري، به پيشنهاد كارگردان، با لباسي مبدل به ميان مردم روستائي رفت كه قرار بود فيلم در آنجا تهيه شود. اين هنرپيشه كه متاسفانه نامش الان يادم نيست، در طي همين فاصله چنان با مردم آنجا عجين شده بود كه آنها براحتي او را بمثابه يكي از نجس ها پذيرفته و بعدها كه فيلمبرداري و كار تمام شده بود، باور نميكردند كه او هنرپيشه بوده. وي يكي از هنرپيشه هاي بسيار مترقي و انسان دوست هند بود. و متاسفانه در حين زايمان دومين فرزندش در سال 1987 در بيمارستان درگذشت. از سينماي هند صحبت كردم. راستش، زمانيكه در هند بودم، بخاطر گرماي طاقت فرساي تابستان، مجبور بودم بهمراه دوستانم از ساعت يك بعدازظهر تا شش غروب به سالنهاي سينماها پناه ببريم. دوستي داشتم كه ارمني بود و پزشك متخصص اطفال. او بهمراه مادر و پدرش در همان خانه اي زندگي ميكرد كه من نيز اتاقي از تيپ ” سرونت كوارتير“ در اجاره خودم داشتم. من و اين دوستم، بعدازظهرها ارزان ترين بليط سينما رو مي خريديم و با هم به سالن سينما پناه مي برديم. بيشتر اوقات هردوي ما در سالن خواب بوديم. اما گاهي پيش مي آمد كه يكي از سانس هاي فيلم را نگاه ميكرديم. اين دوستم حال در آمريكاست و از همان موقع كه هندوستان را ترك كرده، ديگر هيچ اطلاعي ازش ندارم. اسمش: هنريك خاچاطوريان بود

يكي از دوستام كه قراره تا نيمساعت ديگه براي سفر بره، بمن زنگ زده بود. ـ چون منم قراره كه امشب به يه سفر كوتاه تا بيمارستان برم، و ممكنه كه فردا پس از حل معضلي بنام ” سفر سنگ ”، مجددا به مقر خودم برگردم ـ ميگفت كه قراره با يكي ديگه از دوستاش، با ماشين برن ايتاليا و احياناً يكي دو كشور ديگه. من احمق برگشتم و بهش گفتم: ” فكر نمي كني با ماشين خسته كننده باشه؟“... البته دوستم توضيحاتي داد. اما فكر كنم كه اين جمله من تو ذهنش باقي بمونه. در حاليكه من خودمو مجسم ميكردم كه دارم رانندگي مي كنم و هي نوار ميذارم و هي حرف ميزنيم و هي به جاده نگاه ميكنم.... و اين حالت هميشه برام كسالت آور بود. حالا اون بيچاره كه بعداز ماهها كار يكنواخت و فشرده، داره ميره سفر و من هم اين جمله رو بارش كرده ام... چقدر سخته آدم بتونه جملاتشو كنترل كنه!!!!

۲۱/۰۲/۱۳۸۱

ديشب به چندتا بلاگ سرزدم و بجاي اينكه بشينم و برخي فيلمهاي تكراري تو تلوزيون رو نگاه كنم، خودمو با تصاويري سرگرم كردم كه برخي از دوستان در دنياي محدود بلاگستان ما، ارائه مي دهند. يكي از اين بلاگها ” باكره ” بود. در آنجا نكته خاصي به چشمم خورد. ايشان در مقابله با سوسكهاي پشت كمد و... به اين كشف رسيدند كه علت بالا رفتن سوسكها از ديوار، براي وضع حمل و تخم گذاري است و اينرا از خصوصيت مادرانه شان دانستند و اشاره كردند كه طبعاً هرمادري اينكار را مي كرد. با خود فكر ميكردم كه چگونه است كه ايشان هنوز باكره اند و اما در مورد احساس مادرانه صحبت مي كنند؟؟؟؟ !!! البته گذشته از شوخي، من از نوشته هاي بلاگشان خوشم آمد. حتي همين تصوير نيز تصويري جالب و قابل مكث بود. همانطور كه ميدانيد، براي ورود به برخي از بلاگها، از همان اول بايد دماغمان را بگيريم. من كه ديگه خسته شدم از شنيدن صداهاي ناهنجار و بوههاي عجيب و غريب. به خودم گفتم: بابا تو مگه مرض داري؟ اين همه باغ و گردشگاه هست، هي ميري توي مستراح كه چي بشه؟ يا از لابلاي همه اين صداها به آن صدائي دقت مي كني، كه با قهقهه اي تو رو مچل كرده... و يا بعضي از اين بلاگها رو كه اصلاً جرئت نمي كنم، شبها برم سراغش. بابا اينها دل و روده هرچه آلات و ابزار رو ديگه در ميارن!! يكي دوتا هم هستن كه هي كار دارن و هي عجله دارن كه به اين و يا اون امتحان برسن. انگار مجبوراً كه حتماً در اين مصاحبه مطبوعاتي و راديو تلوزيوني شركت كرده و بعدش بگن: تا اطلاع ثانوي، هيچ حرفي براي گفتن نداريم. خوب ديگه نياين تو صفحه تون ديگه؟ آخه اين چه كاريه... اگر بخوام روراست باشم، از بعضي از بلاگها هم مي ترسم. مثلاً اين بلاگهائي كه هكر هستند و اينها. آخه خداي نكرده، اگه احياناً به برخي نوشته هاشون ايراد بگيريم ـ همانطور كه ميدونيد، ايراد گرفتن هايمان، نه براي رفع بلايا و كژيهاست، صرفاً عادتي است كه دل كندن از آن واقعاً كار امثال من نيست ـ اونوقت ديگه فاتحه هرچه كار با كامپوتر را بايد خواند. خلاصه كنم كه دوستي با اونا، روراست تداعي همان بازي با دم شير هست. من گاهي با ترس و لرز ميرم توي صفحه يادداشتهاي يك هكر... و هيچوقت و هيچكدام از لينك هائي كه ميده، رو باز نمي كنم. چون واقعاً ميترسم كه نكنه يهو به همان مرضي دچار بشم كه چندي پيش باعث بستري شدن اين بيچاره كامپيوترم شده بود... اما، با همه اينها، بگويم كه اين بلاگها رو بهرحال ميشه خوند. آنچه كه با تمام ساختار جسم و جانم جور نمي ياد، خواندن نوشته هايي است كه در آن تنفر، توهين و تحقير موج ميزنه و طرف هم تلاش مي كنه كه همه اينها را با فاكتها و نوشتارهائي كاملاً به زعم خود اديبانه، سرهم كنه. يا نوشته هايش، نان قرض دادن به اين و آن هست و.. حتي در همين قسمت هم، باز سخني مملو از تنفر به سوي حواله ميكنه و باز هم تلاش ميكنه كه كون يكي رو بسوزونه... خداي من، اينها رو چه ميشود؟ ما در طي شبانه روز، با تلاش و حساسيت ويژه اي، خروج احتمالي صدائي از سوراخهاي موجود توي بدنمان را كنترل مي كنيم، اما نميدانم چطور ميشه از دهان بهره گرفت و تنفر در آسمان پخش كرد؟ ... من نام نمي برم. اين كار زشتي است. هركدام از ما بهرحال در گشت و گذارهاي وبلاگي خودمون با برخي از اين نوع بلاگها روبرو ميشيم...

۲۰/۰۲/۱۳۸۱

امروز براي خريد و در عين حال قدم زدن و گردشي در شهر، به مركز آخن رفتم. راستش، هروقت مي بينم هوا خوبه، براي قدم زدن ميرم به مركز شهر آخن. ديدن مردم اونهم زماني كه هوا گرمه، خيلي با صفاست. با اينهمه انگار هوا در يك قرار داد نانوشته، دقيقاً با من سر جنگ داره. درست از لحظه اي كه ماشينمو در يكي از اين پاركينگهاي پرت و دور ـ كه البته مجاني هست ـ پارك مي كنم، هوا ابري ميشه و بعدش انگار تو آسمون هرچه بارانه، بايد در همين يكي دوساعت و اونم در مركز آخن بباره. در حاليكه به ويترين مغازه ها نگاه ميكردم، جسته و گريخته عابران رو هم از نظر ميگذراندم. يك حس عجيبي در آدم عمل ميكنه كه چهره و رفتار ايراني، افغاني و يا بطور كلي شرقي رو از بقيه ميشه به راحتي تميز داد. در فاصله اي حدود ده متر جلو تر از من، دختري بسيار زيبا رو و خوش اندام داشت مي اومد، بهمراه زني كه براحتي ميشد حدس زد كه مادرش باشه. درست لحظه اي كه نزديك من رسيده بودند، اين جمله رو از دهن مادر شنيدم: خفه خون بگيري، برو اونو پس بده. انگار دنيا رو سرم خراب كردن. با خود فكر ميكردم كه اگه اونا ميتونستند حدس بزنند كه من ايراني ام، آيا دختر احساس حقارت نمي كرد؟ آيا پيش اين و اون و بطور كلي ميشه چنين جمله تنفر انگيزي رو هم بكار برد؟ نميدانم. بمن حق بدين كه از ديدار چند روز پيش خودم با دوستم و برخوردش رو با دخترش، در اينجا يادي ميكردم. تفاوت چنان مصاحبتي صميمي با چنين صحبتي، آنقدر زياد بود كه ديگه تمام وقت من مثل گيج ها راه ميرفتم.

چند روز پيش رفته بودم پيش يكي از دوستان. مدتي بود كه ديدار حضوري نداشتيم. اگر چه گاهي به هم ميل ميفرستيم ـ البته من چند صفحه مي نويسم و ايشان در چند خط ” فارگليسي“ دريافت نامه را بما اطلاع مي دن!!! ـ خلاصه بعداز اينكه با هم كمي در ماسينجر چاتيديم، گفتش: ” خب بلند شو بيا اينجا. راهي كه نيست.“ بعداز گرفتن آدرس خونه جديدش، راه افتادم. در همين فاصله شنيدم كه ” پيم فورتاون“ رهبر يكي از احزاب اولترا راست جديدالتاسيس هلند كشته شده. دريافت خبر دقيقتر رو موكول كردم به وقتي كه ميرم پيش دوستم. همان نزديكي هاي خونه اش بودم كه خودشو ديدم. من خوش خيال، فكر كردم واسه من منتظر مونده تا راه رو گم نكنم. اما ميگه: ” ديدم دير كردي، خواستم برم تا پمپ بنزين سيگار بگيرم.“ خلاصه سوارشده و نشده، غرزدنش شروع شد. چرا اينقدر دير كردي، چرا اينجوري رانندگي مي كني... من كه از ديدن چهره دوست داشتني اش سير نمي شم، با اين حرفهاش بيشتر خنده ام ميگيره. هميشه همينطور بوده. اصلاً فرق نكرده. اگه بهش اعتراض كني، خشتك آدم رو در مياره. اگه چيزي نگي، خودش متلك بارت ميكنه. اگه تو بحث موضوع رو يه خورده كش بدي، وسطش مي پره و ميگه: ” بابا، تو هم گا... ما رو، ول كن ديگه، چقدر كش ميدي. من كه با تو بحث ندارم. تو كس خل شدي و رفتي پي كارت .... “ به اين ترتيب، تو ديگه نميدوني چي بگي. خصوصاً كه تو خونه اش هم ميهمون باشي! نه اينكه دلخور ميشم. اصلاً. فقط ميخوام اين تصوير رو بدم كه با اون، هيچ چيز قابل پيش بيني بروز نمي كنه. نه اينكه بگم غيرعادي است. اما هميشه حرف آخر رو اون بايد بزنه. نميدونيد، وقتي كه با هم داريم تو ماسينجر چت مي زنيم، در بخش آخرش، بايد يه دوسه تا پيام بده و بعد بره. و اگه تو بخواي حرفي بزني و جوابي نشنوي، امكان نداره. اون نه تنها بايد جوابشو بده، بلكه آخرين حرف و حديث رو هم مطرح كنه. كوله پشتي كوچيكم رو تو اتاق بغل آشپزخونه ميذارم. تو اتاقش، يه تخت يه نفره هست ـ بفكر مجردائي مي افتم كه بعداز اينكه اقامت ميگيرن و خونه، در زمان خريد وسائل خونه، اول همه تخت دونفره ميگيرن. ميگم: بابا، حالا چه احتياجي به تخت دونفره هست؟ ... اما جواب اونا نشان از آرزوهاي مبهم داره. چون شايد يكي رو به خونه اش دعوت كرده. انگار نميشه همون پايين و رو زمين عشق بازي كرد... ـ بگذريم. باز حاشيه رفتم. يه تخت يه نفره، ميز كامپيوتر، و يه تلوزيون و قفسه كتاب در طرف ديگه... در واقع روزا اتاقش محل كاره، شبها وقتي ميخواي اخبار نگاه كني و يا بهرحال فيلمي، ميشه اتاق نشيمن، و وقتي چراغ خاموش شد، و روي تختش لم داد، اتاقش ميشه اتاق خواب. نكته بسيار جالب در اينه كه اتاق دخترش بنظر از اتاق خودش بزرگتره. تو اتاق اون، در كنار همه چيزهاي كه نشان از اسباب بازيهاي دوره هاي سني مختلف داره، پوستري هست كه پدرش از كولاژ عكسهاي اون درست كرده، و ميمون خوشگلي كه دستاش از پشت به پايه هاي قفسه كتابش حلقه زده، و يه سگ سفيد كه زير تختش رو زمين پهنه و انگار تو وقت خواب، نگهباني اش رو به عهده داره. گفتم دخترش، بد نيست درباره اون بنويسم. تقريباً چهار سال و نيم ميشه كه من اونو نديده بودم. يعني وقتي كه اونو ديدم، تقريباً سه سال يا سه سال و نيمش بود و در طي يكسال و خورده اي، من يه چند باري پيش اونا رفته بودم. ولي تمام اون زمانها، ما با هم سربه سر مادرش ميذاشتيم و مي خنديديم. وقتي بهشون زنگ زدم، گوشي رو دختر برداشته بود. بهش ميگم: تو منو ميشناسي؟ ميگه: ” آره. “ مادرش ميگفت كه اون منو بخاطر لاك ناخن هاش، هميشه بياد مياره. چون من بهش كمك كرده بودم كه دست و پاشو لاك بزنه و سرلاك زدن ناخن هاي پاي مادرش، كلي با هم خنديده بوديم. وقتي اونو ديدم، همان دختر صميمي و خندان. حتي اينبار آنقدر مي خنديد كه من واقعاً هاج و واج مونده بودم. سر هرچيزي من و اون با هم مي خنديديم. مثلاً به مادرش ـ من نميتونم اين دوستم رو با اسمي كه نمود يه نقش هست، خطاب كنم. نميخوام بدون اجازه خودش هم، اسمشو بگم. واسه همين ميگم: دوستم. ـ ميگم: ” حالا شام چي داري؟“ ميگه:” مگه تو شام نخوردي؟ من كه تو رو واسه شام دعوت نكردم. نون هست و اينجا كره و مربا هم هست. اگه اينها خوشت نمياد، برايتون يه نيم روي الكي درست ميكنم. ميگم: ” نه به اون قورمه سبزي كه در اولين ديدارمون بما داده بودي، و نه اين نيم رو بازي...“ ميدونم كه الان جوش مياره!! ميگه: كس خلي؟ من براي خودم اون قورمه سبزي رو درست كرده بودم، حالا هم زمان شده بود با اومدن تو. دخترش مدام داشت مي خنديد. از لحن صحبتي كه دوستم با من داشت. بعدش ميگه: ” حالا دلم برا هردوتاتون سوخته. باشه، صبركنيد يه سالادي براتون درست ميكنم و يه چيزي هم با كدو بادمجان و مخلفات و اينها... دختر اما صداش در مياد: ” نه خواهش ميكنم، همان نيمرو الكي رو درست كن..... و بعد با تمام چهره اش مي خنده... و ميگه: نميدوني چقدر بي مزه درست ميكنه. معمولاً ديدارهائي كه بعداز سالها اتفاق مي افته، به يه سري بي برنامه گي ها دچار ميشه. و بجاي خود همين عاملي شد كه اون فيلم خيلي قشنگي رو واسه ام بذاره. خودش اين فيلم رو بيش از دهها بار ديده. با اينهمه با حوصله و دقت تمام نشست پهلوم و اين فيلم رو نگاه كرد و هرجائي كه لازم بود، متن دوبله شده آلماني رو براي من ترجمه ميكرد. فيلم از يه كارگردان ايتاليائي كمدي بود، كه يكي از فيلماش چند سال پيش جايزه اسكار برده بود. متاسفانه نه اسم فيلم يادم هست و نه اسم كارگردان. اما موضوع فيلم در مورد حلول شيطان در جان يك نفر بوده و حضور شيطان در زندگي روزمره و مناسبات فعلي توي جامعه... تقريباً حدود ساعت دو نيم شب هست. بحثي كشدار داشتيم كه يهو زد وسطش و گفت: تو هم كه حسابي كس خل شدي و هرچيزي رو بند ميكني به فلسفه و هي پيچ و تاب ميدي... من اصلاً حرفي با تو ندارم. مثل اينكه به اين زوديها نميخواي بفهمي كه چي به چيه... برو بابا، بعداز اينهمه مدت، هنوز هم كه هنوزه انگار آب از آب تكان نخورده... و بعدش رفت تو دستشوئي. به خودم ميگم: بابا مرض داري باهاش بحث ميكني؟ تو و اون كه هيچوقت نظر همديگه رو قبول نداشتين، حالا چته ميخواي مثلاً اونو تغيير بدي؟ مگه همين خصوصيتش نيست كه هميشه برات جالب و تحسين برانگيز بوده؟... وقتي از دستشوئي مياد، نيشش بازه. ميگم: خوب يه فحش ميدي و در ميري. اقلاً نذاشتي يه جوابي و يا يه فحشي بهت بدم و بعد بري تو مستراح روش حسابي فكر كني! برام جائي پهن ميكنه و خودش ميره سراغ مطلبي كه داره پرينت ميكنه. من ميرم سرجام و دراز ميكشم. و همينطور كه آروم آروم داره چشمام گرم ميشه، متوجه ميشم كه صداي صفحات مياد. انگار نشسته و داره اون مطلب رو ميخونه و به اين زوديها نبايد منتظر خاموش شدن چراغ آشپز خونه بود. چون اون هنوز داره رو ميزش به كاراش ميرسه... دخترش صبح تو آشپزخونه نشسته و داره مجله اي به زبان آلماني رو ورق ميزنه. ميگه: پس ديشب دعواي شما به بيرون كردن تو تموم نشد؟؟ و بعدش ميخنده. ميگم: نه، شانس آوردم. ديشب دلش به حالم سوخت. و زياد فحش نداد. و اون البته مي خنده. درست مثل عكسي كه با مادرش داره. بعداز رفتن اون، ميرم تو اتاق دوستم. خيلي آرام خوابيده. سعي ميكنم كه هيچ سروصدا نكنم. در اين لحظه دو نقش مختلف اتاق، يعني اتاق كار و اتاق خواب، با هم قاطي شده بود. من كتابي رو از تو قفسه برميدارم و نوشته اي رو كه بغل كامپيوتر هست و انگار اون ديشب همينو داشت مي خوند: ” مشكلات وفاق همگاني در كنار ولايت فقيه“ ؟؟؟ يه همچي چيزي. الان خاطرم نيست. خلاصه تا اون از خواب بيدار بشه، من به اندازه يه سطل چاي خوردم و تقريباً بيش از 70 تا 80 صفحه كتابو خوندم و بقيه شو هم ورق زده و برخي مطالب اونا رو دنبال كردم. كتابي بود در مورد سير تحولاتي كه طنز در ايران پشت سر گذاشته... بالاخره بيدار ميشه و اجازه ميده تا در آپارتمان كوچيكش، زندگي با آهنگي مناسب جاري بشه. وقتي به ميز آشپزخونه نزديك شد، اولين حرفش اين بود:” نمي فهمم روي اين صندلي ميخواي بشيني، يا اون يكي كه كتاب و جزوه رو جلوش گذاشتي؟“ ميگم: بابا، صبح بخير، صبح كه نه، نصفه روز به خير. نميشد با غر شروع نكني؟ چهره اش اما مثل هميشه دلنشين هست. انگار اون صميميتش رو اينطوري نشون ميده! واسه خودش چاي ريخت و بعدش يه تكه نون و مربا درست كرده و خورد و... ميگم: پس ما ، فلان چيزت ديگه؟؟؟ ... ميگه: ” مگه چلاقي، خودت وردار ديگه. مگه من بايد براي تو هم خودم فكر كنم كه چيزي بخوري؟ گشنه ات باشه خوب بر ميداري. نون كه هست و مربا هم هست... بحث فايده نداره. من هم دارم باهاش شوخي ميكنم. تو مسير حركت به طرف مركز شهر، ميگم: تو چرا همه اش با من دعوا داري؟ ميگه: مگه تو بلاگ نمي بيني من چه جوري جواب ميدم؟ من با همه همينطورم. و من فكر ميكنم كه خوانندگان بلاگش بايد خيلي خوشحال باشن. چون اون تو بلاگش صميمي است كه اينطور راحت جواب نامه ها رو ميده و درپي تشريح آلات تناسلي و قاطي شدن زن و مرد و دار و درخت و اينهاست. واقعاً هم همينطوره، چون وقتي با يكي احساس غريبه گي داشته باشه، يك كلمه حرف نمي زنه. ميريم پيتزا مي خريم. به پيتزائي ميگه:” مال منو هم سيرش رو زياد كن و هم تندش كن.“ و من و دخترش مي خنديم كه واي به حال ما كه بايد پهلوي اون با بوي سيرش راه بريم... تو هر چند دقيقه بعداز ياد آوري اين نكته، من و دخترش مي زنيم زير خنده. خودش هم شاكي شده بود. آخه انگار پيتزاي سير سفارش داده بود كه توش يه ذره اسفناج هم گذاشته باشن. بعدش كنار راين قدم زديم و در تمام مدت من غرق نگاه به اين مادر و دختر بودم كه چطور با هم حرف ميزنند و چطور از صميم قلب مي خندن. نه مادر شبيه مادراست و نه دختر شبيه فرزندي كه در كنار مادرش راه ميره. دوتا دوست، و در عين حال، نگاهها به هم كاملاً عاشقانه. هرازگاهي وقتي نگاه مي كنم، مي بينم دوستم نگاهش رو به دوردستا دوخته و در اعماق افكارش غوطه ور هست. با اينهمه هيچ كلمه اي و هيچ واكنشي رو بي جواب نميذاره. و دختر نيز، عليرغم اينكه از پياده روي خسته شده، اما مي پذيره كه راه پيشنهادي مادر رو دنبال كنيم. در مركز شهر، ميرسيم به مغازه ي عينك فروشي كه يكي از قفسه هاشو به مجموعه اي از عكسها و كارت پستالها و نشانه هاي همجنس گرايانه اختصاص داده. پوستري نظرم رو جلب كرده بود كه پسري داشت، شورتش رو به حالت استريپ در مي آورد. وقتي داشتيم به نشانه اي كميك كه آلت تناسلي مردانه اي رو به شكل عروسكي پشمالو با رنگهاي شاد و كلاه خودي خوشگل، نگاه ميكرديم، متوجه شدم كه اين مادر و دختر، چه راحت با هم در مورد طرح ها و آلت تناسلي زن و مرد صحبت ميكنند. درست مثل اينكه دارن در مورد ناخن پا و لاك ناخن دست حرف ميزنن. با هم به خونه اش برگشتيم و من كه خيلي خسته بودم رو تختش افتادم و اون، مشغول جواب به اي ميل هائي شد كه هم به خودش و هم به سايتش فرستاده اند. بعضي ها رو با يكي دو كلمه جواب ميده و بعضي ها رو ميذاره براي نگاهي ديرتر و دقيق تر. من اما تسليم خواب شده ام. از صداي زنگ در بيدار شدم. گفت: ” پدرم اومده و يه چيزي رو واسه اش بايد تايپ كنم. تو بخواب، اون زياد نمي مونه.“ پدرش وارد شد. غير مستقيم پدرش رو مي شناختم. برعكس آنچه كه اون فكر ميكرد، پدرش نشست و خلاصه با هم گپي جانانه زديم. اونم يكي دوبار به ما پيوست ولي بيشتر مشغول به جمع و جور كردن بلاگ و پاسخ هائي شد كه ميبايست مي نوشت. يكي دوباري هم كه اومد كنار ما، طوري نشست كه پدر احساس كرد، ديگه بايد بلند بشه و بره. من هم نيمساعتي ديگه موندم و بعدش باهاش خداحافظي كردم و راهي شهر خودم شدم كه در كشوري ديگه واقع هست. ساعت يك و نيم شب بود كه اومد رو خط و چند كلمه اي با هم چت كرديم و ... خلاصه ديداري بود شيرين و دوست داشتني. مثل هميشه.

۱۹/۰۲/۱۳۸۱

انگار تمام مشكلم سر همين اسم وبلاگم بود. بعداز اينكه متن قبلي رو نوشتم، ديدم اخلاقم خيلي قاطي پاطي هست. بهتر ديدم كه برم واسه پياده روي. هواي خوب و اخلاق گهي، اصلاً با هم جور در نميان. وقتي به جنگل رسيدم، انگار به پمپ بنزين رسيده باشم. احساس كردم كه باكم داره آروم آروم پر ميشه. تو اين هر و بر بود كه احساس كردم، هي دارم وبلاگ مي نويسم. هي اين سرتيتر رو ميذارم و روي اين موضوع، هي روي آن موضوع. يك نوشته كاملي هم از آسمون محكم خورد به ملاجم و درست وسطش نشست. حالا مگه ول كن هست! به خودم ميگم، چقدر خوب بود كه ميشد همينطور تو راه اين نوشته هاي تيپ وبلاگي رو نوشت. راستي اگه اينطور ميشد، چه بلائي سرمون مي اومد؟ مثلاً فكر كنيد كه شما هرچي رو تو كله تون باشه، مي تونستين online فكر كنيد. و همون موقع هم ميرفت رو نت. حتماً همه مردم دنيا هم ميتونستند افكار شما رو مستقيماً دريافت كنند. خب! اين كه ديگه خيلي وحشتناك ميشد!!! مگه نه؟ من كه صداي كشيده هاي احتمالي رو رو گوشام حس ميكنم. آخه تو كله من گاهاً موضوعاتي شكل ميگيره كه با هزار زور و كلك تو پستوهاي ذهنم اونو مخفي ميكنم. مثلاً وقتي يكي از اين خانوما رو مي بينم كه تمام وجودم اونو ميخواد. اگه اون بتونه افكارمو online بخونه، وامصيبتا.... خلاصه با همه فكر و ذكرام متوجه شدم كه اصلاً بايد اين اسم رو عوض كنم. اين اسم و اين مجموعه شده عين يه قالبي كه نميشه ازش دراومد. حالا اگه اينو سگ چونه گي حساب نكنيد ـ من اينو رشتي ننوشته باشم!!! ؟؟؟ والله نميدونم تهروني ها چي ميگن! ـ از خاطره اي واسه شما صحبت مي كنم. روزگاري خيلي دور، به اندازه اي دور كه انگار اصلاً وجود نداشت، در سالهاي 53 و يا 54 بود كه تلوزيون ايران نمايشنامه اي با اين نام پخش كرد: ” نمايشنامه اي بد، با كارگرداني خوب“. الان اسم هنرپيشه هاش يادم نيست. تو اين نمايشنامه كارگردان مربوطه چنان داد سخن سر ميداد كه من كارگرداني بسيار خوب هستم. حتي آلبركامو خودش تو يكي از اين سفرهاي دريائي، چند تائي از نمايشنامه هاشو زيرپام ريخته و خواهش ميكرد كه من اونا رو رو صحنه بيارم.... توي همين تئاتر تلوزيوني، بازيگر ديگري در نقشي بازي ميكرد و پس از چند دقيقه، شروع كرد به داد وبيداد كه آهاي مردم كمك كنيد، بابا يكي كمك كنه من از نقشم بيام بيرون... بيچاره نميتونست از نقشش دربياد... همه اين حرفها براي اين بود كه بگم: بابا يكي بما كمك كنه از نقش خودمون بيايم بيرون. اينكه حتماً بايد خيلي شمرده و شسته و رفته نوشت. بايد مسائل رو آنطوري باز كرد كه هيچ گاه دوباره گره نخوره و از اين حرفا... بابا، بما چه اينهمه مسائل تو دنيا هست. از اين بدتر اينكه بخوايم انعكاس دهنده اونا تو اين چند خطي باشيم ـ منظورم چند پاراگراف هست، شما بدل نگرييد ـ نه آقا جون. ما هرچيزي كه دلمون بخواد همونو در اينجا قيد مي كنيم. مثلاً از چيزهائي كه تو همين بلاگها خونده باشم، گرفته تا اين طرف و آنطرف دنيا. ميريم سراغشون و درباره اونا مي نويسيم. يه جاهائي هم بالاخره پيدا خواهد شد كه اگه خواسته باشيم يه خورده حرفهاي غيرخودماني ـ و گاهاً دشمنانه ـ بزنيم، بريم اونجا. اول از همه بايد وضع تيتر اين صفحه رو روشن ميكردم. مشكل همه اش اينجا بود. كل گپ، يعني گپ خودماني. از اونائي كه ميشه تو قهوه خونه زد، تو مهماني ها زد، جلوي محله با چند نفر واستاد و سر همه چيز حرف زد... تا حرفهائي كه زنها با گذاشتن ” كتل “ ـ يا چارپايه و يا صندلي و حالا چيزي تو همين مايه ها ـ جلوي در خونه ها جمع شده و با هم صحبت ميكنند. ما رشتيها به اين ميگيم، كل گپ. خلاصه دوستان، كل گپ فت و فراوان، شب چره: تخمه سيه. ـ گپ خودماني فراوان و... شكستن تخمه سياه...

اين چند روزه، بارها پيش اومده كه بيام سراغ بلاگ وبخوام چيزي بنويسم. ميدونم كه ميشه خيلي چيزها نوشت. ميشه از اين گفت و يا از اون. اما دستم نميره سراغ كليدهاي تايپ. نميدونم چرا. نه اينكه اصلاً نميدونم. اما فكر ميكنم، يه چيزي رو پيشاپيش بايد با خودم حل كنم. گاهي اين احساس در من شكل ميگيره كه انگار دارم تو خيابوني راه ميرم و بدون مقدمه شروع كنم به صحبت. نه توجه اي به عابران داشته باشم و نه به همه صداهائي كه از اونا در مياد. بعدش به خودم ميگم: اگه خوب گوش خودتو باز كني، شايد خيلي از اين عابران حرفهائي رو كه ميخواي بزني، درست تر و شكيل تر ميزنند. ثانياً اصلاً چه احتياجي هست كه صدات در بياد. وقتي لابلاي بلاگها مي چرخم، مي بينم عجب بازار مكاره اي هست! همه چيز توش پيدا ميشه، از موضوعاتي درباره كامپيوتر گرفته تا مسائلي كه در مناسبات انسانها با هم بوجود مياد. از كار ادبي گرفته تا زمينه هاي جنبي شكل گيري كاري ادبي. از سينما گرفته تا فكاهي و هزاليات و حتي جلافت. خلاصه انگار در اين مجموعه هيچ ضرورتي به نوشتن نيست. اما وقتي مقايسه اي دقيق تر ميكنم، بخودم ميگم: پس اون انگيزه اي كه ترو مي كشاند براي نگارش نامه و نوشته و ارسال آن براي دوستان، اون از كجا سرچشمه ميگيره؟ درست اينجاست كه موضوع كمي برام روشن ميشه. قضيه اينه كه من دارم به آدرسي مشخص و به تماسي مشخص پاسخ ميدم. تفاوتش تو همينه. تفاوت بين صحبتي سرخود در مجموعه اي ناآشنا و مشغول به كار خود. و صحبتي كه با فردي مشخص و روي موضوعي مشخص پيش ميره. در چنين حالتي حتي هيچ باكي نخواهد بود كه تو در زمينه مشخص چقدر مسلط هستي، چون نميشه كه اول منتظر تثبيت شدن دانشي شد و بعد سرش صحبت كرد. در صحبتي رفيقانه ترس جاي بسيار پرتي داره. نه از مردود شدنش ترس داري و نه از پذيرش آن غره ميشي. انگار يه دلتنگي خاصي است كه در زمان نوشتن به سراغم مياد. هيچ كسي هم روي اين قضيه مسئول نيست. حتي وقتي داشتم بلاگهايي هلندي رو هم نگاه ميكردم، ديدم تو اونا هم صحبت ها دنباله همان اشتياق به هم صحبتي است. چيزي تو مايه هاي فرار از انزوا. آيا براي خودم هم فرار از انزوا مطرح هست؟ يكي ديگر از تفاوتهاي قابل طرح در نگارش يه نامه به دوستي و نوشتن در بلاگ، فردي است كه قراره از طريق اين نوشته تداعي بشه. در مناسباتي كه مشخص تر هست، در زمان نگارش به خودمان و يا لااقل احساس لحظه مان نزديك تريم. و من بشدت متنفرم از اينكه در نوشته ام نقش يكي ديگه رو بازي كنم. كاري كه حتي ميتونه منو از خودم بيزار كنه. اما آخه ميشه همه آنچه رو كه روزگاري براحتي ميشد در يك دفتر نوشت، و اونو به گوشه اي پرت كرد، در اينجا هم منعكس كرد؟ بگذريم از اونائي كه مسئول بهداشت زبانمان خواهند بود، اما هستند كساني كه كارشان قضاوت نويسنده است. هستند خوانندگاني كه قاضي اند و يا حداقل ميزان و خط كشي در دست دارند و تو رو با اون اندازه ميگيرن. و حتي اين قضاوت را با همه شخصي بودنش، براي خود نگه نميدارند و آنرا درست پيش روي تو قرار ميدهند. و اينجاست كه تو، پيشاپيش ميزان و مقايسه آنها رو متصور شده و ديگه دستت هركلمه رو آنطور كه ميتونست، شكل نميده. ماموري در تو به كمين نشسته و تو رو از بيان خودت منع ميكنه. حالا نه اينكه تو صفتي منفي و يا مثبت را يدك ميكشي. بحث اين نيست. اما ميدانم كه سخت به نشانه ها و علائم شرطي هستم. نشانه ها هم مشخص هستند. عابراني كه از كنارم ميگذرند، كمتر به من و يا حرفم توجه كرده اند. حرف هاي شيرين تري اينطرف و يا آنطرف گفته ميشه. فروشگاهها هم مملو از كالاهاي ديدني و پسنديدني است. پس بي خيال حرف زدن. به چهره ها نگاه ميكنم و سعي ميكنم كه اگه حرفي از درونشان شكل گرفت، با تمام وجودم بهش توجه كنم.

۱۴/۰۲/۱۳۸۱

هوا سرد شده. انگار تقسيم سال به چهار فصل ديگه به تاريخ پيوسته. چون برخي روزهاي باصطلاح زمستاني بسيار گرم تر از اين روزهائي است كه مثلاً قراره اونو بهار بدونيم. چندروز اخير هوا به محدوده اي حدود ده درجه در روز و پنج درجه در شب رسيده. تنها چيزي كه تو اين هوا خيلي ميچسبه، لم دادن روي مبل و نگاه كردن به برنامه هاي راز بقا و يا چيزهائي تو اين زمينه هاست. اگرچه وسوسه شنيدن خبر رو بهيچ وجه نميشه كنترل كرد. امروز برنامه جالبي رو توي تلوزيون ديدم. برنامه اي كه توسط گروه مستند سازي بنام ” هيومن“ تهيه شده بود. بطور اتوماتيك به ياد گفته دوستي افتادم كه ياد و تجسم ديدن او، هميشه شيرين ترين احساس رو در من ايجاد ميكرد. من حتي يك لحظه از زندگي خودم رو سراغ ندارم كه بعداز آشنائي با اين دوست، او را بخاطر بيارم و تمام وجودم از احساسي لطيف و گرم انباشته نشه. از همان اولين روزها كه تقريباً بيش از شانزده هفده سالي ازش گذشته، تا ديداري كه پس از وقفه اي حدوداً چهارده ساله با هم داشتيم، هميشه چهره اش، حرفهايش و بطور كلي تمامي وجناتش شيرين ترين احساس رو در من زنده ميكرد. معمولاً چنين احساسي رو عشق معرفي ميكنند. من نميدانم و نميخواهم حجم يك احساس رو در زندان كلمات به بند بكشم. براي من هرچه بود، درست مثل هواي تازه و دلنشين بود. و اما طبق معمول نسبت به اين حاشيه رفتن، اين دوستم در صحبتي تلفني كه داشتيم، ميگفت: ” مي بيني؟ حتي براي تهيه يك كيلو سيب زميني ارگانيك ـ طبيعي و بدون استفاده از مواد شيميائي و از اين قبيل ـ نه تنها بايد به مغازه هاي مخصوص بري، بلكه بايد مبلغ بيشتري بدي. يعني اگه بخواي مواد مورد نيازت رو اينجوري تهيه كني، بايد كلي براش مايه بذاري و پول خرج كني. همينطور هم براي پيدا كردن انسان ارگانيك، انساني كه روي چرخه تثبيت شده رشد نكرده باشه و بطور همه جانبه خالص و طبيعي باشه، بايد زحمات زيادي كشيد. آدمهائي كه تمام زندگي خودشونو پر كردن از مواد مصنوعي، طبعاً خود نيز مصنوعي از آب درميان. چه در مجموعه روشنفكران در نظر بگيري، چه در سياست ـ كه در اين قسمت اين دوست عزيزم، ديگه گشتن توي اونا رو كاملاً بي فايده ميدونست ـ و چه حتي ميان عوام نيز... همه و همه بنحوي از انحاء با تحريك كننده ها و مواد مصنوعي براي ادامه حيات و رشد، سروكار دارن. واسه همين حق با اون عارف بود كه روز روشن فانوسي بدست گرفته و دنبال انسان ميگشت.“ اين دوستم وقتي بحث رو به رابطه انسانها با هم ميكشاند مثالي بسيار جالب داشت. اون ميگفت: ” تو نميدوني، وقتي دختركم، دستشو به من مي چسبونه، و يا درست مثل گربه زور ميزنه و خودشو روي مبلي كه من لم دادم، جاي ميده و به من تكيه، قلبم به تپش در مياد. احساسي از يگانگي و همگوني تمام وجودمو پر ميكنه....“ و اما برگردم به آن فيلمي كه ديدم. فيلمي بود كه از يك واحد صنعتي خوك داري درست كرده بودن. ويژگي اين فيلم اينطور بوده كه تمام مسير فيلم رو با نگاه و بزبان يكي از خوكها توضيح ميداد و محل دوربين رو طوري تنظيم كرده بودن كه تمام بينندگان همچون خوكي بودن كه دارن به رفتار و كردار آدمها نگاه ميكنن. با متني كه كم و بيش همين نگاه و همين نگرش رو دنبال ميكرد. تمامي پروسه شكل گيري جنين، تا چگونه پروار شدن خوكها در فضايي بسته و درون زندانهاي كوچولو دنبال ميشد تا همه اين خوكها در مسيري مشخص به مسلخ برده شده و در آنجا آنها رو طوري روي ريل به حركت در مياوردند كه در يك لحظه خاص، وسيله اي كله شان را در خود گرفته و با شوكي كه به مغزشان وارد ميشد، در يك لحظه كشته ميشدند و چند ثانيه بعد، مردي با چاقويي تيز منتظر بود تا گلويشان را شكافته و آنها رو روي ريل قرار دهد. خوكي كه چشم ما بود، اما در اين مسير قرار نگرفت. او را به محلي ديگر منتقل كرده بودند. بعنوان ماده اي كه قرار بود، كار تمام مادران ديگري را انجام دهد كه در چندين دهه گذشته انجام داده اند... با اينهمه در پايان اين خوك از ما خواست، فقط وقتي از كنار چنين واحدهاي دامپروري رد ميشويم، گوشمان را تيز كنيم. چون بچه خوكهائي اونجا هستن كه دلشون ميخواد با يكديگر و يا حتي با ما كمي بازي كنند.... آيا واقعاً انسان براي برطرف كردن نيازش به مواد غذائي ميبايد به چنين رفتاري فرو مي غلطيد؟ نميدانم. هنوز كسي صداي گياهان رو نشنيده. شايد اونا هم داستانهاي مشابه اي در مورد رفتار انسان داشته باشند.

This page is powered by Blogger. Isn't yours?