کلَ‌گپ

۱۹/۰۲/۱۳۸۱

اين چند روزه، بارها پيش اومده كه بيام سراغ بلاگ وبخوام چيزي بنويسم. ميدونم كه ميشه خيلي چيزها نوشت. ميشه از اين گفت و يا از اون. اما دستم نميره سراغ كليدهاي تايپ. نميدونم چرا. نه اينكه اصلاً نميدونم. اما فكر ميكنم، يه چيزي رو پيشاپيش بايد با خودم حل كنم. گاهي اين احساس در من شكل ميگيره كه انگار دارم تو خيابوني راه ميرم و بدون مقدمه شروع كنم به صحبت. نه توجه اي به عابران داشته باشم و نه به همه صداهائي كه از اونا در مياد. بعدش به خودم ميگم: اگه خوب گوش خودتو باز كني، شايد خيلي از اين عابران حرفهائي رو كه ميخواي بزني، درست تر و شكيل تر ميزنند. ثانياً اصلاً چه احتياجي هست كه صدات در بياد. وقتي لابلاي بلاگها مي چرخم، مي بينم عجب بازار مكاره اي هست! همه چيز توش پيدا ميشه، از موضوعاتي درباره كامپيوتر گرفته تا مسائلي كه در مناسبات انسانها با هم بوجود مياد. از كار ادبي گرفته تا زمينه هاي جنبي شكل گيري كاري ادبي. از سينما گرفته تا فكاهي و هزاليات و حتي جلافت. خلاصه انگار در اين مجموعه هيچ ضرورتي به نوشتن نيست. اما وقتي مقايسه اي دقيق تر ميكنم، بخودم ميگم: پس اون انگيزه اي كه ترو مي كشاند براي نگارش نامه و نوشته و ارسال آن براي دوستان، اون از كجا سرچشمه ميگيره؟ درست اينجاست كه موضوع كمي برام روشن ميشه. قضيه اينه كه من دارم به آدرسي مشخص و به تماسي مشخص پاسخ ميدم. تفاوتش تو همينه. تفاوت بين صحبتي سرخود در مجموعه اي ناآشنا و مشغول به كار خود. و صحبتي كه با فردي مشخص و روي موضوعي مشخص پيش ميره. در چنين حالتي حتي هيچ باكي نخواهد بود كه تو در زمينه مشخص چقدر مسلط هستي، چون نميشه كه اول منتظر تثبيت شدن دانشي شد و بعد سرش صحبت كرد. در صحبتي رفيقانه ترس جاي بسيار پرتي داره. نه از مردود شدنش ترس داري و نه از پذيرش آن غره ميشي. انگار يه دلتنگي خاصي است كه در زمان نوشتن به سراغم مياد. هيچ كسي هم روي اين قضيه مسئول نيست. حتي وقتي داشتم بلاگهايي هلندي رو هم نگاه ميكردم، ديدم تو اونا هم صحبت ها دنباله همان اشتياق به هم صحبتي است. چيزي تو مايه هاي فرار از انزوا. آيا براي خودم هم فرار از انزوا مطرح هست؟ يكي ديگر از تفاوتهاي قابل طرح در نگارش يه نامه به دوستي و نوشتن در بلاگ، فردي است كه قراره از طريق اين نوشته تداعي بشه. در مناسباتي كه مشخص تر هست، در زمان نگارش به خودمان و يا لااقل احساس لحظه مان نزديك تريم. و من بشدت متنفرم از اينكه در نوشته ام نقش يكي ديگه رو بازي كنم. كاري كه حتي ميتونه منو از خودم بيزار كنه. اما آخه ميشه همه آنچه رو كه روزگاري براحتي ميشد در يك دفتر نوشت، و اونو به گوشه اي پرت كرد، در اينجا هم منعكس كرد؟ بگذريم از اونائي كه مسئول بهداشت زبانمان خواهند بود، اما هستند كساني كه كارشان قضاوت نويسنده است. هستند خوانندگاني كه قاضي اند و يا حداقل ميزان و خط كشي در دست دارند و تو رو با اون اندازه ميگيرن. و حتي اين قضاوت را با همه شخصي بودنش، براي خود نگه نميدارند و آنرا درست پيش روي تو قرار ميدهند. و اينجاست كه تو، پيشاپيش ميزان و مقايسه آنها رو متصور شده و ديگه دستت هركلمه رو آنطور كه ميتونست، شكل نميده. ماموري در تو به كمين نشسته و تو رو از بيان خودت منع ميكنه. حالا نه اينكه تو صفتي منفي و يا مثبت را يدك ميكشي. بحث اين نيست. اما ميدانم كه سخت به نشانه ها و علائم شرطي هستم. نشانه ها هم مشخص هستند. عابراني كه از كنارم ميگذرند، كمتر به من و يا حرفم توجه كرده اند. حرف هاي شيرين تري اينطرف و يا آنطرف گفته ميشه. فروشگاهها هم مملو از كالاهاي ديدني و پسنديدني است. پس بي خيال حرف زدن. به چهره ها نگاه ميكنم و سعي ميكنم كه اگه حرفي از درونشان شكل گرفت، با تمام وجودم بهش توجه كنم.

This page is powered by Blogger. Isn't yours?