چند روز پيش، وقتي داشتم سايت
دريچه را نگاه ميكردم، با شعري از
آزاده سپهري نويسنده بلاگ
پرواز 3000 روبرو شدم كه چندين سال پيشتر از اين سروده بود. نگاه موشكافانه اش به معضلي كه بسياري از انسانها با آن درگير هستند، تاثير بي نظيري روي من گذاشت. ميخواستم از او براي منتقل كردن اين شعر به بلاگ خودم، اجازه بگيرم. چون متوجه شدم كه در سايت خودش به نام
ايران جوان نيز اين شعر را منتقل نكرده. با اينهمه من فعلاً بدون اجازه اش اين شعر را منتقل ميكنم، اگه اعتراض كرد، آنرا بر ميدارم. فكر ميكنم، همان يكي دو نفري كه احتمالا بلاگ مرا مي بينند، شايد به همان اندازه از اين نگاه لذت ببرند كه من برده ام.
من درونیِ من
منِ درونيِ من
نه نام دارد
نه جنسيت
نه سن و سالي مشخص
نه مليت
و نه حتا ميداند
از كدام شهر آمده است.
منِ درونيِ من
نه فرزند است
نه مادر
نه خواهر
نه همسر است
نه دوست
نه رفيق.
منِ درونيِ من
مرا باور ندارد و
هر صبح
كه از خواب برميخيزد
مرا از ياد برده و
بازنميشناسد.
منِ درونيِ من
آنگاه كه مستم
هوشيار است و
آنگاه كه هوشيارم
در خواب.
آنگاه كه گوشه ميگزينم
جمع را ميخواهد و
آنگاه كه در جمعم
هوسِ گوشه دارد.
آنگاه كه ميخندم
ميگريد
آنگاه كه فرياد ميزنم
ميخندد
و آنگاه كه ميگريم
ميميرد.
منِ درونيِ من
با من سرِ جنگ دارد و
راحتم نميگذارد.
آنگاه كه ميخواهم بيتفاوت باشم
برآشفته ميشود
و آنگاه كه ميخواهم سكوت كنم
به صدا درميآيد.
منِ درونيِ من
مرا دگرگونه ميخواهد.
آزاده سپهری
تابستان 1996