کلَ‌گپ

۱۶/۰۱/۱۳۸۱

تمام ديشب رو از درد به خودم پيچيدم. خودم هم نميدونم چه ام هست. امروز بايد برم دكتر تا اون به من بگه كه من چمه!!!! دنياي عجيبيه نه؟ من بايد بهش بگم چمه، بعد اون تشخيص بده كه اين علائم به چي ربط دارن. و چه كم و كسري در اينجا هست. بهرحال، اينهم لطف زندگي روزمره است. همانطور كه گردش ديروز اكبر سردوزامي ميتونست بطور كامل حال و هواي اونو آنقدر زيبا كنه. راستش من هم در حين خوندن نوشته اش، عليرغم اينكه دردم منو مدام به روي زمين مي آورد و روي همين صندلي مي نشوند، با اينهمه من نيز تو خيابونهاي دانمارك - البته خودم بيشتر دلم ميخواست كه كپنهاك باشه، چون دلم لك زده تو هواي آزاد تا كنار پري دريائي برم و به مردم شاد و خوشحال نگاه كنم. ـ با اكبر بودم و داشتم به آن چيزهائي كه اون نگاه ميكرد، نگاه ميكردم. بگذريم. صبح كه ديگه پذيرفتم، نبايد روي تخت خودم رو سركار بذارم، رفتم روي بالكن خونه ام. تا جذب آرام آرام روز رو در پهنه آسمان نظاره كنم. همينطور كه نور با پيشگامي شعاعهايي داشت، شب را پس ميزد، و يا بهتره بگم كه شب، محل ماموريتش رو داشت به روز تحويل ميداد، متوجه شدم كه برگهاي درختي كه حالا ديگه شاخه هاش تا نزديك بالكن من رسيده كه در طبقه ششم قرار داره، يك قدم ديگه پيشرفت كرده و از حالت اوليه و غنچه اي خود در اومدن. تصور اينكه هزاران كودك در يك لحظه بدنيا بيايند، ميتواند اوج شگفتگي طبيعت باشه. و اين زيبائي من چنان بخودش مشغول كرد كه اصلا نفهميدم چه بر سر تعويض ماموريت بين نور و تاريكي آمده. در ميان شاخه هاي درخت، كه هنوز لخت و سبكبار بنظر ميرسند، بسته اي بادام زميني رو ديدم كه در يك تور باريك قرار گرفته و روي يكي از شاخه ها آويزان شده. ميتوانم حدس بزنم كه پيرمرد همسايه طبقه پايين خانه ام اينكار رو كرده. اون عليرغم اينكه چندتائي لانه براي گنجشكان توي بالكنش نصب كرده، اما براي گنجشك هائي كه بطور تصادفي به درخت مربوطه سر ميزنند، اين بسته بادام زميني رو قرار داده. من گاهي يه تكه نان رو خورد ميكنم و روي بالكن ميريزم. اما گنجشگ ها براي استفاده از اون، بطور ناخودآگاه و يا بطور ذاتي بگويم بهتر است، مانورهاي زيادي رو پيش ميبرند تا اونو مورد استفاده قرار دهند. بهمين دليل خيلي كم اتفاق ميافته كه اونا از اين نونها استفاده كنند. حتي پارسال كه يك بسته بادام زميني رو در گوشه اي از بالكن خانه ام گذاشته بودم، اونا تقريبا يك ماه بهش دست نزدن، تا كه بعدا آروم آروم متوجه شدم كه احساس ناامني شون از بين رفته و حالا گاهي ميان و ميشينند و آواز ريزي سر ميدن. با خودم به يه نتيجه عجيبي رسيدم. به خودم ميگم، تو كه مياي سه تا بلوگ رو مينويسي، حالا چرا اونا رو در گوشه اي قرار دادي. تو بيا درست مثل اون بسته بادام زميني اونو روي شاخه اي بذار. اگه فكر ميكني كه بهرحال ميتونه سر سوزني قابليت استفاده داشته باشه، بذار پرنده اي كه به بلوگهاي مختلف سرميكشه، يه چيزي هم از اون برداره. اگه به دهنش مزه نداد، خوب تف ميكنه. مسئله اي نيست. اما تا زماني كه تو اونو توي يه گوشه اي گذاشته اي، سخته كه كسي بتونه حتي شده ظاهرش رو هم ببينه. اين بود كه تصميم گرفتم اين نكته رو در اينجا بيان كرده و دوتا بلوگ ديگه اي رو كه مينويسم، امروز به ليست عمومي معرفي كنم. بهرحال اگه كسي از اون بهره اي گرفت، خودش ميدونه و بهره اش. درست در همين رابطه است كه بايد به گفته رضا قاسمي هم اشاره كنم. كار بسيار خوبي ميكنند اگه كه ترجمه اي از كتاب كوندرا رو در صفحه خودشون ميارن. راستش ادبيات رو بايد از قرار گرفتن روي ميز فروش نجات داد. آخه يه چيزي كه با قلب و احساس انسان سروكار داره، نبايد موضوع كاسبي باشه. من نميتونم اين رو هنوز هم كه هنوزه بفهمم. منو ببخشين. اما چه كسي ميتونه تشخيص بده كه حرفهاي پرواز ـ آزاده سپهري ـ در وبلاگش بده يا خوبه. و يا چه كسي ميتونه دلمشغوليهاي رضا قاسمي رو قيمت گذاري كنه. چه كسي ميتونه كش و قوسهاي هوشنگ خان رو محك بزنه و هزاران نوشته ديگه و... چندي پيش داشتم يكي از مجلات ادبي اينتر نتي رو نگاه ميكردم. در پايين صفحه اي كه به معرفي نوشته اي پرداخته بود، نوشته شده: لطفا اگه كتاب مربوطه رو خريديد، پس از خوندن به ديگري ندين ... يه چيزهايي تو همين زمينه، كه مثلا ميخواستند، براي هربار خوندن كتاب، پولي براي نويسنده اش واريز بشه. من اينو اصلا نميتونم بفهمم. اگه روزي آقاي قاسمي و يا اكبر و يا هركس ديگه اي دچار گرسنگي بشه، من ميدونم كه همه ما با جان و دل همين يه لقمه نون خالي مونو باهاش تقسيم مي كنيم. اما فروش و از اين قبيل ادا و اطوارها، بلائي شده كه به سر هرچيزي نازل شده. طوري كه امروزه عشق رو، ايمان رو، مذهب رو، اماكن مقدس رو، عرفان رو، مديتيشن رو، خلاصه همه آنچيزهائيي كه بطور عميق با روان انسان سروكار داره، به معرض فروش ميگذارند. و شعر و ادبيات و هنرو همه اينها نيز همينطور. حتي هواي آزاد رو هم... مسخره نيست؟ در اين وانفسا اگه رضا ميگه: من بزودي ترجمه اي از كوندرا رو كه كار يكي از دوستان هست، در اينجا ميارم، من اين كارش رو عالي ميدونم. اميدوارم دور نباشه روزي كه قلب و احساس از زندان كالائي خودش نجات پيدا كنه و ديگه كسي اونو با طلا نسنجه و نگه كه اين نوشته مي ارزه يا اون يكي. و حتي اونو با يك خط زيباي كاريكاتورهاي انتشار يافته در دنياي كارتون هم مقايسه نكنه... در كنار همه اينها، حوادثي كه امروزه از جنبه خبري و قابليت فروش خبري خود، ذهن همه دنيا رو به خودش مشغول كرده، قضيه فلسطين است. سالهاي دوري است كه خبرگزاريها ما رو به گريه و يا خنده و يا عصباني شدن و از اين قبيل مسائل وا ميدارند. همين ها روزي از دست دادن عرفات با شيمون پرز و اسحاق رابين صحبت ميكنند و روزي ديگه از فحشهائي كه اينها به هم ميدن. اما دردناك ترين صحنه به ذهن من آن صحنه اي آمد كه چندتائي از سربازان اسرائيلي - كه بطور مشخص ميتوانستيم مشخص كنيم كه دوره احتياط و آماده باش جنگي رو دارن طي ميكنند - در كنار تانكها در حال خواندن تورات و كله تكان دادنهاي مخصوص به مراسم مذهبي خودشان بودند. با خود فكر ميكردم، انكار زندگي مذهبي هيچ ربطي به زندگي روزمره ما نداره. طرف از طرفي براي كشتن ميره و از طرف ديگه با خدائي كه در ذهنش مجسم ميكنه، داره راز و نياز ميكنه. حتي يه لحظه هم ترديد نميكنه كه اون خداي مربوطه آخه حق نداره ازش بپرسه، تو با اون تانك به چه كاري مشغولي؟... اوج فاجعه زندگي ما در اينجاست كه چگونه، عشق خودش رو روي تخختواب، و يا در كنار ننوي بچه و بطور كلي در خانه نمودار ميكنه، زيبائي در محدوده نگاه به گلي و يا آب دادن به آنها پاسخ داده ميشه، و اما براي حفظ همه اينها به سوي قتلگاهي ميريم تا موجود ديگري رو از بين ببريم. و يا حتي به كاري مشغول باشيم كه اساسا ربطي به تمامي جنبه هاي ديگر زندگي ما نداشته باشه. يولداش در صفحه خود، عكس دختري فلسطيني رو گذاشته بود با شرحي ويژه در مورد تراژدي موجود در مناسبات انسانها... آيا بر همه اين پراكنده گي ذهن انسان، پاياني هست؟ نميدانم. بحث اميد و نا اميدي نيست، بقول اكبر، اگه هنوز ميشه نوازش اون ناف زيبا رو ديد،‌ پس هنوز ميشه گفت كه زيبائي خواه ناخواه جاي خودش رو باز ميكنه... من ديگه بايد برم دكتر. انگار فشار اين درد داره در تركيب كلمات مورد استفاده من تاثير ميذاره...

This page is powered by Blogger. Isn't yours?