کلَ‌گپ

۲۶/۱۲/۱۳۸۰

بالاخره تونستم سروساموني به اين صفحه و صفحاتي جنب اين صفحه بدم. با اين كار اولاً آن ترجمه هائي رو كه از كارهاي كريشنامورتي قرار بود در اين صفحه بنويسم، به يك صفحه ديگه منتقل كردم، و ضمناً براي نوشتن تصاويري كوتاه و آنچه كه انعكاس زندگي روزمره و يا تصاويري شكل گرفته در ذهن از مجموعه حالات و وضعيتهاي مختلف پيش مي آيد، به صفحه اي ديگه؛ خلاصه در چنين حالتي بعداز اينها شايد كه مجبور باشم در سه صفحه در آن واحد بنويسم! خودم را گذاشته ام براي روزي دو ساعت كار توي اين بلوگ و اين صفحات. هردوي صفحات جنبي رو هم در همين صفحه معرفي كرده ام. بهرحال كساني كه وقت و حوصله داشته باشند، شايد سري به آنها زده و نگاهي بهش انداختند. ديشب، و بعداز اينكه كار سروسامان دادنهاي اوليه اين صفحات رو تمام كردم، سري به صفحه دوستي زدم كه پيشتر از اينها و متاثر از خواندن نوشته هايش، نامه اي نيز برايش نوشته و گفتم كه طنز و شجاعتش در بيان برخي امورات كه در حوزه تابو ها مي گنجه، منو سخت تحت تاثير قرار داده و .... اما ديشب متوجه شدم كه يه چيزي توي نوشته هاي اخيرش نيست. طنزش كه براستي از يك حالت شوخ و سرحال و نشئه وار حكايت داشت، حال جايش رو به غرولند هاي روزمره اي داده كه او و بالاخص در برخورد با ديگران در نوشته هايش مطرح ميكنه. اميدوارم كه همه امور برايش بهتر از اينها پيش بره. چون در چنين حالتي، طبعا در نوشته هايش نيز تاثيري از آن رو خواهيم ديد. براي اينكه بتونم برخي نوشته هاي توي بلوگها رو بخونم، خودبخود به تيتر آنها نگاه كرده و سعي ميكنم، با تجسم لحظه انتخاب اسم براي بلوگ خود، فرد نويسنده رو براي خودم مجسم كنم. فكر نكنم شما هم كاري غير از اين انجام بدين. بهرحال قضيه در هرحالت خود با تصويرها و تصورات سروكار داره. مگه ما وقتي نوشته آن دوست عزيزي رو ميخونيم كه داره رماني رو كشان كشان پيش ميبره، اينطور نيست؟ از سوئي با نويسنده و مشغله هاي ذهني روزمره اش طرفيم و از سوي ديگه با مشغله هاي تصاويري كه ارائه ميده. و در هردوي اينها صحبت سر تجسم هائي هست كه در ذهن ما شكل مي گيره. با اين همه برخي از نام ها بسيار جالب و دلنشين هستند. مثلا افكار پراكنده يك زن منسجم، از همان ابتداي ورود به صحنه ما رو با تصويري طنز آلود روبرو ميكنه. ـ حالا يكي نيست به ما بگه كه مگه طنز چه اش بود كه يهو موجب آلودگي شد!!!؟؟؟ ـ بهرحال لغت ديگه اي به ذهنم نرسيد. و يا وقتي با نامي همچون الواح شيشه اي روبرو ميشي، تجسمي برات شكل ميگيره كه انگار تمام درون و برون اين نوشته ها معلوم هستند. بي پردگي نوشته و نويسنده،‌ اولين ارمغاني است كه نويسنده در اختيار خواننده قرار ميده. شايد وقتي نام نويسنده اش رو هم شنيدم، خودبخود به اين تصور بيشتر گرايش پيدا كردم. من نميخواهم مانند كاشفان و باستان شناسان و امثالهم، بگردم كه دقيقا مشخص كنم، در كجا و چه لحظه اي و دقيقا چگونه يك تجسم در ذهن شكل ميگره. بهرحال در شكل گيري يك تصور و يا تجسم، اولين و دوميني در كار نيست. اما هرچه هست، آشنائي مستقيمي و زنده اي هم با نويسنده در كار نيست. مثلا وقتي كه با تيتر ” سردبير: خودم “ روبرو شدم، فكر كردم كه نويسنده اش،‌ ساده است و بي دغدغه. و بعد كه نوشته اش را خواندم و به نقش بسيار موثرش در شكل دهي اين امكان براي نگارش توجه كردم، احساسم اينطور بود كه ايشان هيچ كم و كسري از توجه و اينها در درون خود نداره. پس احتياجي هم به نشان دادن تيتري براي كشاندن آدمها بسوي خود نيست. اما تعداد زيادي از تيترها، دنبال اين هستند شناسنامه اي از خود رو بيان كنند. و بخش بزرگي از اين نام ها هم بر شكل گيري فرديتي خاص حكايت دارن كه نويسنده با تجسم آن فرديت، ميخواهد تصور و تلقي خودش از احساس اوليه رو در اين نامگذاري منعكس كنه. عموماً نيز اسامي اي را انتخاب ميكنند كه حكايت فردي آنها و تجربه هايي از تنهائي شون باشه. مثلا ” ترانه هاي تنهائي“ و يا تنها، يا امثالهم. با اينهمه انتخاب نامي همچون ” با شما نيستم“، حكايت غريبي است. نميدانم چه انگيزه اي ميتواند انساني را به قرار دادن چنين نامي بالاي صفحه خود ترغيب كند؟ نميتوان با ديگران حرف زد و باهاشان نبود. نه اينكه بودن و يا نبودن با ديگران ارزش و يا بي ارزشي است؛ منظورم نقض غرض بودن آن است. يا ميتواند حكايت از تلقي تعيين كننده اين نام نسبت به خود باشد كه او خودش را مجزا از بقيه ميداند ـ و بنظرم با اين كار، خودش را از مهمترين منبع اشتياق نويسندگي محروم ميكند!! ـ يا ميخواهد بيان كننده اين نكته باشد كه: آنچه ميگويم، درواقع، منظورم شما نيستيد.... بهرحال هستند اما كساني كه نامي را تقليد ميكنند. يا حتي هستند نامهائي كه تداوم همان بازيگوشي هاي چات هاي مختلف هستند. و تاكيد عمومي را روي اين نكته ميگذارند كه در غياب وجود امكان براي ديدن مستقيم، تجسم ميدان ميگيرد و حال كه تجسم ميتواند گاهي فريب بخورد، چه بهتر كه نقش اين و آن را بازي كنيم. و يا حتي درون داستاني تخيلي، پرسناژي تخيلي را به بازي بكشيم و از تعجب و كنجكاوي بقيه باز هم انرژي بگيريم و همين كار را دنبال كنيم. بهرحال اين نگارش ها چيزهائي هستند كه تفريحي هستند و خواه ناخواه زمينه ساز حال و هوائي خوب. اما آنهائي كه توي صفحاتشان فروغ ميشوند، اين و آن ميشوند، ديگه عرصه را براي خواننده خيلي تنگ ميكنند. بگذار نوشته خودش بيايد، چرا ميخواهيد نوشته را در كانال معيني وارد كنيد، چرا فكر ميكنيد كه خودتان نيستيد؟ و يا خودتان قابل طرح نيستيد؟ آخه كسي كه خودش، بود خودش رو نفي ميكنه، و بيشتر دلش ميخواد يكي ديگه باشه، آيا ميتونه با نوشته هاي خودش با خواننده و يا دنياي تصورات و تلقيات خواننده اش تماس بگيره؟ در بهترين حالت، اگر خواننده اي با خلوص نيت در فكر شكل دهي يك تصوير واقعي در ذهنش باشه، كمترين خطا اين خواهد بود كه آن تصوير، تنها و تنها تجسم روياي شما خواهد بود، و نه واقعيت وجودي شما. بهمين دليل، درست در لحظه نوشتن، بايد خود بود. همين. خب افاضات مسخره ام رو در اينجا تمام ميكنم. ميخوام چيزي رو توي صفحه اي بنويسم كه اونو اختصاص داده ام به نگارش تصاويري كه ميتونند و يا ميشد كه رماني بشن و يا داستاني و از اين حرفها. از كله سحر يه چيزي داره تو كله ام وز وز ميكنه و همه اش ميخواد كه در شكل و شمايل كلمه بزنه بيرون و پرواز كنه. اگه احيانا موجود عجيب الخلقه اي از آب دراومد، منو ببخشين. نميدونم چطور ميشه بچه اي رو كه توي حالت جنيني هست، و يا ديگه بزودي است كه بزنه بيرون، از نظر شكل و شمايل زيبا و عامه پسند و از اين قبيل چيزها كرد؟؟؟

This page is powered by Blogger. Isn't yours?