کلَ‌گپ

۰۶/۰۴/۱۳۸۳

يادهائي چند!

يادهائي چند! يكي از دوستان حرف خوبي ميزد. ميگفت: خدا پدر اون كساني رو بيامرزه كه اين سازمان – منظورش سازمان فدائيان هست! – رو راه انداختند. ما با عضويت در اين سازمان براي خودمان يه پا جهانگرد شديم! خب، اين قضيه البته وقتي با سير زندگي دو دهه اخير من نگاه كنيم تا حدود زيادي درست در مياد! وقتي از زندان آزاد شدم و بعداز بوجود آمدن شرائطي كه ديگه نميتونستم تو شهر رشت بمونم، راهي چابهار شدم. در اونجا امكاني بود و خلاصه مشغول به كاري و پوششي و از اين قبيل قضايا كه سر فرصت حتماً به لحظات جالب و بياد ماندني آن مراجعه خواهم كرد. البته ناگفته نذارم كه در بسياري اوقات وقتي براي قدم زدن به جنگل ميرم، يادهاي زيادي از آن دوران به سراغم مياد. حتي موارد زيادي ميشه كه خواب آن جا و اموراتي رو مي بينم كه انگار همين ديروز از آنجا آمده ام. خنده دار اينكه همين دو شب پيش بود كه خواب يكي از خوابهاي قبلي ام رو ديدم! يعني خوابي رو كه قبلاً در مورد سفر به چابهار ديده بودم و خيلي هم واضح و روشن بود، اينبار با تغييراتي ناچيز در حوادث وليكن با ساختار اصلي اش دوباره ديدم. خدا ميدونه تو كله ما چي ميگذره! انگار يكي نشسته اونجا و مثل اين كانالهاي آلمان يكي يكي از آن فيلم هاي عهد بوق رو ميكشه بيرون و ميذاره واسه نمايش. حتي گاهي هم يادش ميره و يه فيلم رو دوبار نشون ميده. يه بار با صداي اصلي و يه بار با دوبله آلماني. حالا قضاياي چابهار و بعدش چگونه گي بيرون آمدنم بماند سر فرصتي ديگه. اما امروز به اين فكر افتادم كه از سفرم به تاشكند بنويسم. انگيزه ام براي اين كار نوشته اي بود كه از وبلاگي با نام: بر خلاف باد! خوندم. نگاه به يك جامعه و زندگي مردم، به پارامترهاي بسيار زياد و گاهاً پيچيده اي بستگي داره. نميدانم، شايد آدم الكي خوشي بوده ام و يا هستم. اما وقتي در هندوستان هم بودم، مي ديدم كه چطور بعضي از مسافرين ايراني نسبت به آنها واكنش نشان ميدادند. يكي از جمله هاي معمول آنها اين بود كه: هنديها خيلي كثيف هستند! حالا نشانه نظافت چيست؟ خدا ميدونه! مثلاً يه بار داشتم با آب و تاب براي يه چندتائي از اين دوستان مسافر توضيح ميدادم كه چطور يكي با يه سطل كوچيك آب كنار شير آب شهري خودشو شست و حتي آخر كار يه خورده آب مونده بود كه رو پاش ريخت. و اونا هم با تعجب و حتي اكراه خاصي بهم گوش ميدادند... خب توضيح سفرنامه ام در مورد هند هم بماند سرفرصت! اما وقتي براي اولين بار وارد تاشكند شدم، شايد از احساسات عميق قلبي ام نسبت به مردم آن ديار بوده، يا از برخورد جالبي كه ماموران گمرك شهر تاشكند باهام داشتند، يا تفاوت چشمگيري كه در امكانات زندگي شهري در آنجا ديدم آنهم در مقايسه با كابل و دهلي و يا... با حالتي خوش خوشان به خانه يكي از دوستان رفتم و در آنجا وقتي رفتم دوش بگيرم، از فشار آب گرم و سردش يكه خوردم! آخه مدتي بود كه حمام كردنم با استفاده از يه سطل آب بود كه يه المنت برقي رو توش ميذاشتم و آبش رو گرم ميكردم و بعد شستشوئي ساده. حتي در كابل هم با محدوديت آب و اينها روبرو بوديم. بهرحال، پذيرائي گرم يكي از دوستان، استفاده از حمام، يا شربتي كه با قيمتي در حد كمتر از يه روبل به وفور ميتوانستيم تهيه كنيم، چيزي كه اسمش " مورس " بود، چيزي مثل آب سيب و اينها... خلاصه براي من زندگي با سيمائي بسيار دلچسپ در تاشكند شروع شده بود. البته ناگفته نذارم كه ورودم به تاشكند در زماني رخ داده بود كه بسياري از دوستان ساكن در تاشكند راهي غرب بودند. قدم زدن در ميدان انقلاب كه مجسمه اي از كارل ماركس در وسطش قرار داشت، و در خيابان ماركس تا ميدان لنين و ايستگاه انقلاب اكتبر و ... همه اينها برايم چيزهائي فراتر از تصوراتم بود. – حالا در محل مجسمه ماركس، مجسمه اي از امير تيمور گذاشته اند ( هماني كه ما به تيمور لنگ مي شناسيم! ) و ميدان انقلاب رو هم به ميدان اميرتيمور تغيير نام داده اند- وقتي به چهره دختران و پسراني نگاه مي كردم كه آزادانه به ابراز احساسات متقابل مي پرداختند وقتي با پرداخت يكي دو روبل " ازبك پلو " ميخورديم و يا حتي وقتي هم كه به " استالووايا – همان غذا خوري هاي عمومي – " ميرفتم و غذائي مكفي و ارزان مي خريدم، همه آنها در مقايسه با زندگي سالهاي پيشتر از آن در چابهار، كابل و دهلي مرا در وضعيتي قرار ميداد كه احساسي دوست داشتني نسبت به آن مردم پيدا كرده بودم. ميدانم، آنهائي كه نظام شوروي را به نقد كشيده و مي كشند، در تحليل نهائي مغايرت آن با ايده آلهاي انساني را براحتي ميتوانند توضيح دهند. اما زندگي واقعي و آنچه كه در آنجا در برابر چشمانم مي گذشت، بهرحال چيزي نبود كه مرا به نفي آن بكشاند. وقتي براي اولين بار به مسكو رفتم و در خيابانهاي عريض و طويلش قدم زدم به ميدان سرخ رفتم و يا با مترو به اينطرف و آنطرفش رفتم، قلبم از شعف مي طپيد. تصور اينكه در شهري قدم ميزنم كه پايتخت آمال و آرزوهايم بوده! حتي وقتي يكي دو سال ديرتر به لنينگراد يا همان پطرزبورگ فعلي رفتم و در خيابان سمولنسكي با دوست دخترم كه بعدها همسرم و بعدترها به همسرسابقم تغيير اسم داد، قدم ميزدم، خودم را در كنار تمام بلشويك هائي مي ديدم كه زماني در اين خيابان سنگرهاي مردمي برپا كرده بودند و از انقلاب اكتبر دفاع مي كردند. اين بيماري! يعني زندگي در زمان حال و تجسمي از زندگي گذشته چيزي نبود كه من در اين سالها بهش دچار شده باشم! حتي دوره كوتاهي از زندگي ام كه در تبريز بسر برده و در يه انستيتو درس مي خواندم، خودم را با مجاهدين و مبارزين دوره مشروطيت همراه مي ديدم! در آن سالها داشتم كتاب تاريخ مشروطيت احمدكسروي را مي خواندم و هر روز كه بيكار مي شدم، سري به همان محله ها و مكان هائي ميزدم كه در كتاب از آنها ياد شده بود. اينگونه است وقتي كه در ميدان " دوستي خلق ها" در تاشكند مجسمه آن پيره زن و پيرمردي رو ديدم كه چگونه در سالهاي جنگ بيش از سيزده كودك انتقال يافته از مناطق اروپائي به تاشكند رو تحت تكفل خود گرفته بودند، احساسي از شوق در من شكل گرفت كه انسان اگه امكاني پيدا كنه بهترين نمودهاي همگرائي و دوستي و محبت رو ميتونه نشون بده. زندگي رو ميشه در هرجائي با تمامي دشواري هايش پيش برد. مهم اينه كه هيچ انساني به صرف حضور در يك جغرافياي معين محكوم نيست. همانطور كه وقتي ايراني بودن ما رو به مسلمان بودن و مسلمان بودن رو " القاعده اي" بالقوه بودن! مي فهمند، برايمان بسيار چندش آور هست. در جامعه شوروي بوده اند بسياري انسانها كه زندگي شان را در همان چارچوبي پيش ميبردند كه از مكانيسم خاص آن جامعه نشات ميگرفت. انشاء الله ادامه خواهد داشت!

۳۰/۰۳/۱۳۸۳

واكنش سريع!

واكنش سريع! طبق معمول هميشه گي قهوه ام رو برداشته و ميخواستم برم رو بالكن. هنوز در بالكن رو باز نكرده بودم كه متوجه گربه خانه روبرويي ام شدم. انگار قصد داشت از طريق پنجره نيمه باز وارد خونه بشه كه در درز راس زاويه پنجره گير كرده بود. حالت گير افتادنش طوري بود كه گردنش درست در محل درز قرار گرفته بود و يكي از دستهايش نيز داخل اتاق و دست چپ و پاهايش بيرون. بصورتي كشيده ديده ميشد كه تلاش و تقلايش انگار به جائي نميرسيد و هراز گاهي تكاني بخود داده و بعد منصرف ميشد. صاحب گربه مردي است ميانه سال كه احتمالاً در يكي از ادارات اطراف شهرك ما يا حتي در همين شهرك كار مي كنه. چون هرروز با دوچرخه اش ميره سر كار، حتي روزهاي باراني و اين نشون ميده كه بايد محل كارش نزديك باشه كه اون با دوچرخه ميره. همان روزهاي اولي كه به اين خونه تازه ساز وارد شده بودند، زني نيز همراهش بود و در كار منظم كردن وسائل و برخي كارهاي ديگه بهش كمك مي كرد. لحظاتي نيز پيش مي آمد كه جلوي تلوزيون و در حالي كه يكديگر رو بغل كرده اند دارند به برنامه ها نگاه مي كنند. با اينهمه مدتي است كه هيچ خبري از زن نيست. و انگار مرد تنها زندگي مي كنه. حالت گربه و وضعيتي كه از حياط پشتي خانه ميشد متوجه شد اين بود كه مرد خانه رو ترك كرده و حال گربه براي ورود به خانه از تنها امكان يعني پنجره داره استفاده مي كنه. به اتاقم برگشتم. در فكر اينكه چه كار بايد بكنم دور خودم مي پيچيدم. به اين فكر كردم كه موضوع رو با همسايه بغلي ام كه اونم گربه داره در ميان بذارم و يه راه حلي پيدا كنيم. اما، ساعت حدود هشت و پنج دقيقه بود و فكر كنم در اين وقت صبح طرف خوابيده باشه. بهترين تصميم اين بود كه با همسايه هاي ديگه همان مرد و يا حتي به خونه اش مراجعه كنم و شايد خونه باشه. با همان تي شرت و شلوارك مخصوص خونه داشتم ميرفتم بيرون كه به فكر كليد خونه افتادم. با يقين تمام ميتونم حدس بزنم كه در چنين حالاتي نخواهم تونست كليدم رو زود پيدا كنم! هرطور بود و با بهم ريختن تمام لباس هاي آويزان كنار در خونه، بالاخره پيداش كرده و پريدم بيرون. وقتي به پشت مجتمع رسيدم، يكي از همسايه با سگش اونجا بود. موضوع رو بهش گفتم تا شايد اون هم براي كمك بياد. اما اون در حالي كه سري بعنوان تائيد كارم تكان مي داد، خيلي خونسرد سرجايش ماند. اول از هم نگاهي انداختم به گربه و سعي كردم با كلماتي آرام و نوازش گرانه ترس احتمالي رو ازش دور كنم. بعدش به سرعت به جلوي رديف خونه ها رفتم و در همان خونه رو زدم. يكي دو دقيقه اي ماندم و خبري نشد. در خونه همسايه رو زدم. در اين خونه دو تا زن جوان كه همجنس گرا هستند، زندگي مي كنند و خودشون هم گربه دارن. گفتم شايد اونا نه تنها كمكي باشند، بلكه از تصميم من براي ورود به خونه حمايت كنند. اما از اونا هم خبري نشد. همسايه بعدي هم كه هميشه خدا در حال جمع و جور كردن و تميز كردن خونه و حياط خلوت و زدن حصار و خلاصه از اين كارهاست، از اون هم خبري نيست. به سراغ اولين خونه در همان رديف رفتم. بعداز يكي دوبار زنگ زدن خانمي در رو يه ذره باز كرده و گفت كه تو بغلش بچه اي قنداقي داره و نميتونه بيشتر در رو باز كنه. قضايا رو بهش گفتم و اينكه خودم در طبقه ششم ساختمان روبروئي زندگي مي كنم و حالا هم ميخوام برم داخل خونه و اگه احياناً مسئله اي بعداز آن مطرح بشه، لااقل اون در جريان باشه... زن كه هم از غريبه بودن من، وضعيت خودش و توضيحاتم با زباني الكن و همراه با التهاب، بنظر نميرسه كه چيز زيادي فهميده باشه؛ فقط با اشاره اي تائيد كرده و گفتش كه باشه اگه موضوعي پيش بياد اون بهشون توضيح خواهد داد. ديگه بيش از اين نبايد صبر ميكردم. بيش از ده دقيقه از اولين صحنه اي كه من متوجه گربه شده بودم، گذشته بود. بايد يه كاري مي كردم. دوباره از لاي حصار چوبي نگاهي به داخل انداختم. هنوز در همان وضعيت مانده بود. آخرين لحظه اي كه خونه ام رو ترك كرده بودم، باز هم تقلائي كرده بود. و اين نشون ميداد كه نيرويش رو انگار ذخيره كرده... با سرعتي كه براي خودم هم باور نكردني بود، از ديوار انباري پشت خونه مرد بالا رفته و با همان سرعت از آن طرف پائين آمدم. براي خارج كردن گربه از گيري كه كرده بود، چاره اي نداشتم تا روي لبه پنجره كه به اندازه پانزده سانتي متر بوده، بالانسم رو حفظ كنم. با يه دست ديواره بيروني پنجره رو گرفته و با دست ديگر پشت گردن گربه رو گرفتم تا از اين طريق بتونم هم به ترسش كنترل داشته باشم و هم اونو از گير بيرون بكشم. بيچاره به سختي لاي پنجره گير كرده بود و من مجبور شدم حالت نگه داشتنش رو تغيير داده گردنش رو محكمتر بگيرم. بالاخره با زور زياد تونستم بكشمش بيرون... دهان و چشمان باز گربه حكايت از اين داشت كه انگار چند دقيقه اي پيشتر مرده بود. اونو روي ميز حياط گذاشتم و خودم از بيچاره گي كنار ديوار نشستم. به خودم ميگم: لعنتي! براي تو احتمال اتهام ورود غيرقانوني به خونه اين مرد آيا مهمتر از اين بوده كه اول اونو نجات بدي و بعد... حتي دلداري به اينكه گربه احتمالاً از روي ترس و ناچاري و تقلاهايش خودشد بيشتر گير انداخته و محل درز پنجره درست خرخره اش رو فشار داده، نميتونست منو آروم كنه. با بيحالي و كرختي تمام از نرده چوبي بالا رفته و از حياط خارج شدم. در همين زمان همان همسايه اي كه همجنس گراست – يكي از آنها – نزديك نرده خونه اش آمده و با تعجب به من نگاه ميكرد كه از خونه همسايه اش بيرون آمده ام. من قضيه رو براش توضيح دادم و اونم اشاره كرد كه صداي زنگ رو شنيده بود و چون در اتاق خواب بوده تا بياد، من ديگه به سويي ديگه رفته بودم. با اينهمه گفتش كه ميتونه از طريق يكي از همسايه ها مرد رو كه انگار در شهرداري شهرك ما كار ميكنه، از جريان ماوقع باخبر كنه. براي من هيچ كدام از اين قضايا ديگه مهم نبود. من هنوز در تلخي حادثه گير بودم از اينكه چرا اول نپريدم تو خونه و بعدش به بقيه اطلاع بدم كه موضوع از چه قراره. از همسايه خداحافظي كرده و آپارتمانم رو نشونش دادم و اينكه اگه مسئله اي بود طرف ميتونه به من مراجعه كنه. وقتي وارد راهروي طبقه خودم شدم، پيره زني از طبقه پنجم ازم پرسيد: چي شد، گربه زنده مانده يا نه؟ با تاسف جواب منفي دادم و اينكه اگه ميدونستم اون منو داره نگاه مي كنه، اول ميرفتم توي خونه. دلداري اون هم نتونست تاثير چنداني در تلخ نتيجه كارم داشته باشه. نيم ساعتي ديرتر و وقتي دوش گرفته قصد داشتم خونه ام رو ترك كنم، نگاهي به خونه مرد انداختم. اون بهمراه همان زني كه پيشتر از اينها باهاش بود، تو حياط پشت خانه بودند. در همين موقع همسايه بغلي نيز به آنها پيوست و همزمان با توضيحاتش با دست بسوي خونه من اشاره كرد. من روي بالكن رفته و دستي برايشان تكان دادم و گفتم كه ميرم پيش اونا. وقتي به چهره گريان و بشدت متاسف زن نگاه مي كردم كه انگار دقيقاً با شنيدن همين خبر از خواب بيدار شده و كماكان در شوك قرار داره، از كاري كه كرده بودم، حتي با خروج گربه مرده از لاي پنجره در قلبم احساس رضايت كردم. اگر اين زن كه انگار در همين خانه زندگي ميكرد و يا حتي آن مرد به خونه شان برميگشتند و گربه اي كه مثل همه گربه ها تو دست و پا و بغلشان بزرگ كرده اند را بصورت مرده لاي پنجره مي ديدند... نه، اين حالت را براي هيچ كس نميتوان مجسم كرد. در چنين لحظاتي چقدر خوب هست كه فردي بيگانه دخالت داشته باشد. آنها گمان مي كردند كه گربه بنا به دلايل ديگري مثل شوك برقي و يا درگير شدن با گربه اي ديگر مرده و حال آمده و روي ميز افتاده و يا من اونو آنجا خوابانده ام. انگار توضيح من براي زن همسايه و يا آن زن براي اينها ناروشن مانده بود. من گفتم: وقتي ديدم گربه تو پنجره گير كرده... مرد حرفم رو قطع كرد و پرسيد: كدوم پنجره؟ مگه اون اونجا گير كرده بود؟ من با نگاهي به چهره زن، خواستم اشاره كنم كه بهتره از توضيح قضايا معذور بشم. اما زن خودش اصرار كرده كه قضيه چطور اتفاق افتاده... با هركلمه اي كه من ميگفتم زن هق هقش بيشتر ميشد. در فرصتي كوتاه به مرد اشاره كرده و آرام گفتم: بهترين كار اينه كه هرچه زودتر برين از يه محل مخصوص نگهداري حيوانات خانه گي بي سرپرست، يه بچه گربه بگيرين و تنها با اين كار ميتونين اين حادثه رو سريع تر فراموش كنين. و وقتي ميخواستم ازشان خداحافظي كنم رو به زن كرده و گفتم: جداً از اينكه نتوانستم خودم رو به سرعت به گربه رسونده و نجاتش بدم، متاسف و از صميم قلب شرمنده ام. شايد اين كلمات خودبخود از دهانم در اومدن و يا براي تسكين آن زن بكار گرفته شن، اما ساعات و روزهاي بعدي نشون داد كه عدم واكنش درست و سريع نسبت به حادثه اي چه نقش ويژه اي ميتونه در روح و روان آدم بذاره.

۲۹/۰۳/۱۳۸۳

" تمپلت تراپي" !؟ دوستم فري كه وبلاگ " هوشنگ و يادداشت هايش" رو مي نويسه، پيشترها موضوع جالبي رو مطرح كرده بود. از جمله در مورد " كمد تراپي" ! خودش ميگفت: من هروقت حوصله ام از يه سري چيزهائي سرميره كه حتي پيدا كردن دليل اصلي اش هم خودش نيرو و انرژي ميبره، ميرم سراغ كمدم و اونو از يه سر اتاق ميبرم طرف ديگه و خلاصه يه جابجائي جانانه اي در اتاق انجام ميدم. بعدش دوباره اونو يه روز ديگه برميگردونم سرجاش... و نام اين كار رو گذاشته بود : كمدتراپي! اتفاقاً ديروز كه رفته بودم آخن، ماشينم رو نزديك خونه اش پارك كردم كه پارك مجاز هست و پياده رفتم بازار. وقتي برگشتم از همان پايين خونه صداش كردم و خلاصه اومد جلوي پنجره و يه خورده حال و احوالپرسي كرديم. من از مغازه ايراني يكي دوتا كوچه پائين تر مرباي " بهار نارنج " خريده بودم تا اين هفته كه براي ديدار برادرم در آسايشگاه دوره نقاهت ميرم، براش ببرم. به " فري " تعارف كردم كه اگه ميخواد مربا رو بهش بدم. نگرفت و تشكر كرد و جالب اينكه اون خودش يه شيشه مرباي " كي وي " بهم داد و گفتش كه انگار به كي وي حساسيت داره. خيلي جالبه دوستت رو بعداز چندماه مي بيني و آنوقت در همان محدوده صحبتي كنار پنجره – البته خيلي اصرار كرد كه برم خونه اش، اما چون خودم هم تو " تراپي" هستم! ديگه نرفتم تو و همانجا گپي چرانديم! – بهت مربائي رو كه دست نزده و در قوطي اش رو هم باز نكرده ميده. من به اين احساسم اعتماد كامل دارم كه چنين افرادي با چنين روحياتي خيلي كم پيدا ميشن. كساني كه در لحظه مصاحبت و رفاقت، بيرون از هرگونه محاسبات متداول هستند و در بده و بستانها تنها چيزي كه در مخيله شان جا نمي گيره، تنظيم حساب و كتابي و نوشتن كارنامه اعمال براي ديگران هست. امروز هم يادداشتي ازش ديدم كه در رابطه با ادا و اطوار ناموس پرستي هاي بي معني بعضي هاست. خلاصه رفيق باحالي است! الان يه دقه رفتم تا يه چائي براي خودم بريزم و يه نگاهي هم انداختم به كانال تلوزيوني روسي از سري كانال هاي ماهواره اي. قضيه جالبي اونجا مطرح شد. برنامه اي بود كه به يادها و نشانه هاي زمانهاي گذشته تعلق داره. عده اي هم بعنوان تماشاگر در آنجا نشسته اند. مجري از خانمي تقريباً مسن سوال كرد: " بنظر شما نسل مسن تر جامعه ما الانه چه كتابهائي رو بيشتر مي پسندند؟" در جواب گفت: من فكر مي كنم خيلي از همسن هاي من ترجيحاً كتابهايي از كوئليو، عمر خيام و بورخس رو مي خونند..." وجود اسم عمر خيام در ميان اسامي شخصيت هاي مورد علاقه كتابخوان هاي روس _ كه بجاي خود واقعاً اهل كتاب و مطالعه و اينها هستند - برا م خيلي جالب بود. اينكه چنين عارفي اينگونه مورد علاقه وتوجه نه تنها علاقه مندان خاص، بلكه شهروندان عادي سرزميني ديگه باشه. تا يادم نرفته اشاره اي هم كنم به كتابي كه يكي از عرفاي معاصر كيوان قزويني در رابطه با بررسي اشعار عمرخيام داره. كتاب جالبي هست. و اما شرح تمام ماجراي نوشته امروزم محدود به اين چيزها نيست. يه مدتي است انگار زنبور بهم نيش زده! حال و حوصله درست و حسابي ندارم. واسه همين افتادم به " تراپي هاي سرخود" ! از جمله اين تراپي ها يكي هم " تمپلت تراپي " هست. در طي اين هفته نه تنها چندبار طرح تمپلت اين صفحه رو عوض كرده ام، بلكه تو " فرونت پيج" هم ده دوازده باري باهاشو ور رفتم و هي رنگ ها رو اينور و آنور كردم. بگذريم كه خودم نسبت به رنگ هاي سبز و قهوه اي كوررنگي مختصري دارم و تركيب رنگ ها و حتي گاهاً نامگذاري شان رو نيز درست بكار نمي برم. از همان دوران كودكي بود كه وقتي به رنگي اشاره كردم و گفتم اين نوع رنگ قهوه اي خوشم نمياد، ديدم دور و بريهام با تعجب بهم نگاه كرده و مثلاً گفته اند: بابا جان اين كه قهوه اي نيست فلان و بهمان رنگ هست! ترديدهايم از همان موقع شروع شد و بهمين دليل حتي وقتي هم كه رنگي رو براي خودم و با سليقه خودم مناسب مي دونم، واقعاً نمي تونم تشخيص بدم كه در نگاه يكي ديگه چطور نمايان ميشه. شايد گفته بشه: خوب اين وبلاگ و صفحه خودته و ... جوابش هم كاملاً روشن هست. اتفاقاً اين وبلاگ من نيست. يعني صفحه من نيست. چرا كه اگه قرار بود مثل رنگ ديوار هاي خونه ام مال خودم باشه ديگه دليلي نداشت كه آدم اونو در وب بذاره و خودشو درگير قضيه اي كنه كه همانا تجسمي است از سليقه عمومي و اينكه عده اي شايد بيان نوشته آدم رو محض رضاي خدا بخونند، لااقل چشماشون صدمه نبينه و يا در بهترين حالت احساس خوبي بهشون دست بده. ديروز دوستم در مورد طراحي اين صفحه يه سري ايرادهائي برام گرفت. ميگفت: نه از آن رنگي كه بكار برده اي كه كاملاً مرده هست و نه از آن استفاده اي كه از فضاي صفحه كرده اي، هيچكدام كمك نمي كنند تا كسي كه براي خواندن نوشته ات به صفحه مراجعه مي كنه، احساس خوبي بهش دست بده. من البته كماكان به اين فكر هستم كه خواه ناخواه بايد يه راهي باشه كه بشه اطلاعات و فشرده اصيل ترين دانسته هاي مورد نياز در زندگي رو بصورت " راحت الحلقوم" يا " پشمك" يا مربا يا خلاصه يه چيز با مزه و يا حتي مثل يه سيب خوشبو و اينها در آورد و طرف وقتي يه گاز به سيب زد و يا يه تكه پشمك رو گذاشت تو دهانش، در حاليكه ملچ ملچ مي كنه، از تمامي اثرات دانش قرار گرفته در بطن مواد بهره مند بشه. درست مثل ليواني آب سرد در عطش تابستان! كه تمام بدن با فراغ بال اونو مي پذيره و همه سلول ها از دريافت آن به وجد در ميان! من يقين دارم به چنين نوعي از مبادله اطلاعات و اساساً درك جايگاه واقعي براي اطلاعات خواهيم رسيد. البته فكر نكنم در آن زمانه كسي ديگه پشمك رو هم بطور مثال مثل اين آت و آشغال هاي تبليغاتي كه هر روز از سوراخ هاي جديدتري به درون كامپيوترها رسوخ مي كنند، براي اين و ان بفرسته. چون هم پشمكي شدن اطلاعات مهمه و هم ذائقه دريافت كنندگان. رابطه اي هارمونيك بين اين دو هست كه باعث ميشه جهان بالاخره روي خوش به خودش ببينه. پدرم يه زماني در حين نگاه به برف زمستان - همان سالي كه برفي خيلي سنگين در رشت و بطور كلي در سطح گيلان باريده بود - ميگفت: ببار، ببار بي همه چيز. تو اگه شكر و حتي نمك هم بودي، حتي يك كيلو هم نمي باريدي! نكبتي كه اينقدر راحت مياي روي سر مردم! خلاصه اينكه انتقال چنين اطلاعات هچل هفي چقدر اهميت داره، بماند. فعلاً كه ما در فكر طرح ايوان اين ويرانه هستيم! بهرحال الان سخت تو تراپي هستم. هنوز ازش دل نكنده ام. حالا چه براي خودم و چه براي ذخيره هم كه شده ميخوام يه تعدادي از طرح هاي " بلاگ درايو " رو آماده كنم كه بشه توش نه تنها فارسي نوشت، بلكه توضيحات لازمه هم درش وارد كنم كه چطور ميشه تركيب رنگ ها و اينها رو تغييرداد. خلاصه به زودي است كه مجبور بشم دور گردنم همان قالب هائي رو ببندم كه مخصوص بيماران آرتوروزي است! چون ديگه دارم فكر مي كنم درد گردنم بي خود نيست و حتماً اثر و نشانه اي است از آرتوروز! خب، با اين حساب تراپي امروزمان هم يه چيزي از آب در اومد! همين نوشتن هم ميتونه مثل " تايپ تراپي " محسوب بشه! شايد تا فردا حالش باشه كه درباره حادثه اي صحبت كنم كه در دامن زدن به حال اخيرم بي تاثير نبوده. تا تق تقي روي كيبرد و حوصله اي و ... برم براي پانته آ هم يادداشتي تشكر آميز از تبريكش براي تمپلتم بنويسم و سوالي در مورد جابجائي آن تبليغ مكش مرگماي بالاي صفحه. من كه هرچه اين تمپلت رو زير و رو كردم بالاخره نفهميدم كه كدش در كجا جاخوش كرده. كسي اگه بود و ميدونه چكار بايد كرد، حتي بدون زدن در خونه ام هم " ول كام " هست كه بياد تو و به من اطلاع بده.

۲۰/۰۳/۱۳۸۳

اروپا، انتخابات و برگه حق راي من!

اروپا، انتخابات و برگه حق راي من! مانده ام با اين ورقه انتخابات چه كار كنم. من هم مثل خيلي از شهروندان كشورهاي مشخصي در اروپا چنين كارتي رو دريافت كرده ام. اين كارت در اختيار همه آن كساني قرار ميگيره كه حاملين پاسپورت فلان و بهمان كشور اروپائي عضو اتحاديه اروپايند. اصلاً نميتونم به اين بازي بزرگي كه در پيش هست تن بدم كه مثلاً دارم از حق راي خود استفاده مي كنم و اونو مثل يه بز! در اختيار يكي از اين انسانهاي رنگارنگ ميذارم كه برن در جمعي بنشينند و نه تنها بخشي از يه ساختار بشن، بلكه هميشه يه قورت و نيم طلبشان باشه كه فلان و بهمان كار رو اگه راي بيشتري داشتند مي تونستند انجام بدن و عامل سعادت عمومي بشن و بدينسان از نقش خود در همه قضايا شانه خالي كنند. خيلي طبيعي است كه اصلاً نتونم خودم رو فريب بدم. دموكراسي الانه شده مذهبي جديد كه انگار سعادت بشري در گرو پذيرش اونه و وقتي به ابزارهاش نگاه مي كني، وقتي به چگونه گي اجرايش نگاه مي كني و وقتي تمامي كراهت هاي موجود در جهان امروزين رو مي بيني، طبيعي است كه بشيني يه گوشه اي و بگي: بابا اين ادا و اطوارها بما ربطي نداره و گور پدر هر آن كسي كه براي دست يابي به قدرت، از حماقت و بي مسئوليتي عمومي سوء استفاده مي كنه. من اساساً با چيزي به نام انتخابات آزاد مخالفم. من فكر مي كنم در گذر از درياي پرطوفان زندگي امروزين، همدلي رفيقانه ضروري است نه دنباله روي ناشي از تعدد و اكثريت آراء. انتخابات اصلاً كار درستي نيست چه رسد به اينكه بخواهم اونو با صفت عجيب و غريب " آزادي" پيچيده تر كنم. آزادي، مفهومي است كه به درجات معيني از قابليت تحرك انسان بستگي پيدا ميكنه و چگونه گي درك از چنين تحركي. وقتي خودم رو در مرزهاي جغرافيائي، در تعهدات ملي گرايانه، در تفاوت هاي چندش آور، در جنسيت، در تعهدات فلان و بهمان مناسبات خوني و خانوادگي و غيره و غيره، در اسارت مي بينم؛ وقتي مجبورم همه اين قضايا را تنها در چارچوب جهان بيني ها و انواع و اقسام فلسفه ها بفهمم؛ دادن صفت آزاد به خود، آنهم صرفاً با دريافت يه كارت انتخاباتي، ساده لوحانه ترين كارها خواهد بود. براي من معيار انسان آزاد در فاصله گيري اش از توهمي است كه درش غوطه ور هست. در همين راستاست كه نه تنها نميتونم دچار اين توهم بشم كه انگار تعداد كمّي آراء نشانه حقانيت يه فرد يا يه دسته افراد هست، در عين حال مجاز نيستم دارندگان چنين كارت انتخاباتي رو آگاه به عمل خود معرفي كنم. آنها مي پذيرند در چارچوب قواعد و قوانين معيني به عده اي مشخص براي آينده اي نامعلوم و براي دفاع ناروشني از منافع ناروشن تر خود راي بدن. تصور اينكه ميبايد حتماً عده اي باشند و قدرتي در كار باشه و سلسله مراتبي و دستگاهي براي اداره انسان و امثالهم همه اينها از ناداني ريشه دار بشريت و عادت غريبش به ساختارهائي نشان داره كه خود در گذر تاريخ بمثابه ساختار هاي اجتماعي راهي كج و كوله و هردم بيلي را گذرانده اند. وقتي در برابر چشمان حيرت زده ام مراسمي را شاهدم كه در بزرگداشت جنگ پيش ميبرند؛ – در كراهت جنگ چه با نام پر طمطراق دفاع مقدس، و چه در تمايل به آزاد ساختن سايرين با توپ و تانك و امثالهم طبعاً ترديدي نخواهد بود – مراسمي بقول احسان طبري پر از جربزي، پر از سفلگي! با اينهمه زرق و برق و بازسازي هاي مضحك صحنه هاي جنگي و قهرماني هاي بيشمار در كشتن و كشتن و باز هم كشتن يكديگر و امروزه گل گذاشتن بر سر قبر همه آن سربازاني كه تا آخرين فشنگ تلاش كرده اند ديگراني ديگر را تنها با تفاوت لباس و پرچم هايشان بكشند؛ و در گوشه اي ديگر از همين كره مي بينيم بيش از يك ميليون انسان را كه با قحطي مستقيم و مشخص مواجه اند و با گرسنگي عملي و چهره كودكاني را مي بينيم كه مگس تمام لبها و چهره هايشان را پوشانده و همزمان كودكي ديگر را كه پرچمش را به افتخار چندتائي آدم دفرمه ديگر تكان مي دهند؛ همه اينها به من ميگن: احساس مسئوليت انساني را حداقل در آن چهره ها و آن نمودهاي دفرمه نميشه سراغ گرفت كه امروزه پيش برنده همين ساختار كنوني جهانند. ساختاري كه بر تفاوت ها، بر كينه توزي ها، بر كشت و كشتار، بر نمايش زرق و برق ابزارهاي كشتار جمعي، بر كلمات تحقير و توهين، بر دروغ هاي بي پايان بر فساد بر حماقت و بر توهمات بي انتها استوار است. قلبم، جانم، احساس مسئوليتم در قبال همه انسانهائي كه دوستشان دارم، همه آرزوهاي قلبي ام براي بشريت به من حكم ميكنه كه در اين تئاتر بزرگ شركت نكنم و به اندازه يك انسان در برابر پيشبرد چنين ساختاري اعجوج و معجوج و به عنوان اعتراض به محدود كردن احساس مسئوليتم در حد يه كارت انتخاباتي، آنرا پاره كرده و دور بريزم. خطاي بزرگي خواهد بود و من مطلقاً قادر به انجام آن نيستم كه انسانهاي ديگري رو به چنين توهمي دچار كنم كه انگار حق راي، دموكراسي و امثالهم راه نجاتشان است. با تمام وجودم براي مبلغين چنين راهي تاسف مي خورم و از آنان ميخواهم به چهره كنوني جهان با دقت بيشتري نگاه كنند و ببينند كه چه كساني در استفاده از چنين دركي از آزادي انسان، بر كول آنها سواري مي خورند. آناني كه نه تنها خود در توهمند، بلكه دامن زننده آن در ذهن ديگرانند، طبعاً نقش بيشتري در جاافتاده گي خرافه و ناآگاهي در جهان دارند. همدلي و همراهي انساني در تنظيم مناسبات متقابل، اساساً با چنين بالماسكه و مضحكه اي تفاوت داره و مهمترين منبع الهامش همانا عشق به هم نوع هستش و خواست عميق قلبي در همراهي با كل هستي. چندروز ديگر تئاتري برگزار ميشه كه بازيگران آن، اينبار همان تماشاگرانند و آنچنان در نقش خود فرورفته و بدان باور دارن كه جز تكان دادن كله اي از تاسف هيچ كاري از آن چند تماشاگر صحنه نمايش كنوني بر نمياد. راه ديگري نمانده، تنها بايد صحنه نمايش را با همه زرق و برقش براي بازيگران خالي كرده و از آنجا دور شد. نوشته بالا رو چندروز پيشتر نوشته بودم و بقيه اش رو امروز برابر با نهم ژوئن. ادامه بحث قبلي ... در هلند يه تبليغي از يه بيمه نشون ميدن كه خيلي جالب هست. يكي از شركت كنندگان رژه در برابر كيم ايل سونگ آدم سر بهوا و تنبلي هست. سعي مي كنند با جابجا كردنش در نقش هاي مختلف يه طوري ازش استفاده كنند. بهرحال يه قاب سفيدي بهش ميدن و اون هم ميشه يه قطعه از طرح آقاي كيم ايل سونگ و در حالات مختلف مثلاً بايد قاب رو بالا بگيره و از اين حرفها. اما از بخت بد درست روزي كه مراسم اجرا ميشه يارو خواب مي مونه و مراسم بدون اون اجرا ميشه. وقتي صف عريض و طويل از برابر كيم ايل سونگ رد ميشه، بپاس اداي احترام، قاب ها رو حركت داده تصويري ازش مي سازند. و... بله قاب سفيدي كه اين قهرمان ما مي بايد بالا مي آورد، جايش خالي ماند. درست در ميان دهان كيم ايل سونگ و نشانه اي از يكي از دندانهايش! البته جدا از هرگونه تشابه نقشي از اين دست! گاهي پيش مياد كه عمل و انتخاب يكنفر در كل يه طرح عمومي نقشي از اين دست ايفا مي كنه. براي من جدا از تمامي نمودهاي ملي گرايانه و يا تمامي تقسيمات قومي، مذهبي، جغرافيائي و غيره يه چيزي هست كه جلو چشمم قرار ميگيره. اينكه روي زمين هرجا كه انسانها قرار دارن قارچ هايي روئيده اند در شكل هرمي و رو به بالا. يعني تمام مناسبات انساني رو من مثل هرم هائي مي بينم كه كم و يا بيش شبيه هم هستند و بنحوي از انحاء ساختارهائي شبيه هم دارن. حالا اگه قرار بر اين باشه كه افرادي رو براي پيش برد امور اين هرمها انتخاب كنند و يا بدنه اش رو و آجرهاش رو كم و زياد و يا تكميل كنند، من خودم رو بعنوان يكي از آن آجرهائي كه در تحتاني ترين بخش هرم ها قرار داره مي بينم كه حاضر نيستم براي استحكام و بقاي اين هرم نقشي داشته باشم. حتي اگه اينطور باشه كه بناچار حيات من بايد درون همين هرم پيش بره. دوست بسيار عزيز و محترمم فرامرز در يادداشتي كه برام نوشته پرسيده كه نظرم رو در مورد پاسيو بودن چنين انتخابي هم توضيح بدم. البته من سعي كرده ام كه توي يه اي ميل براش توضيح بدم. اما متاسفانه اي ميلم برگشت خورد. حتماً آدرس اي ميلي كه تو وبلاگش گذاشته، اكتيو نيست و يا اگه هست، شايد پر باشه. چون اين هات ميل ها معمولاً با مجموعه اي از اي ميل هاي ناخواسته خيلي سريع پر ميشن. من فكر مي كنم اكتيو بودن يا پاسيو بودن هم تو همان چارچوبي مطرح ميشه كه اونو بمثابه معيارهاي رفتاري در مناسبات اجتماعي ميشه ارزيابي كرد. يعني ابتدا به ساكن ما مي پذيريم كه انسان اجتماعي هستيم و بعد در قواعد بازي فوق واكنش نشان دهيم. انسان فقط بخشي از زندگي است، همين. وقتي مي بينم راهي رو كه عده اي دارن پيش ميرن، حتي به وسعت تمامي ساكنان زمين، باز هم ترجيح ميدم هماني رو انجام بدم كه تمام وجودم و احساسم بهم ميگه. من براي خودم رسالتي قائل نيستم كه جلو حركت توده هاي وسيع بيايستم. در عين حال نمي پذيرم كه در لابلاي موج به هرسو كشيده بشم. از سوي ديگه چنين واكنشي دقيقاً ريشه در حس مسئوليت با تمام وجودم داره. من نميخواهم بهم گفته بشه: اينو انتخاب كن يا اون يكي رو. آخرالامر ببينم كه انگار دارم كارمند فلان بانك محله ام رو انتخاب مي كنم كه بشينه پشت آن ميز و همه همان اموري رو انجام بده كه تا حال انجام ميدادن و يا در كليتش در ساختاري ديگه تعيين تكليف ميشه كه چطور بايد پيش بره. از سوي ديگه از اين تصور فاصله ميگيرم كه انگار انسان اشرف مخلوقات هست! اينكه اولش بايد به خالقي ايمان بيارم و بعدش به اين نكته كه انگار انسان با مضمون ديگري و براي هدفي ديگه ساخته شده! حتي اين نظريه كه با قبلي كمي فاصله ميگيره و اما كماكان از همان جنس هست كه انگار انسان موجودي مسئول هست، و اينكه وظيفه اي بر دوشش هست. آيا اين مسئوليت انساني در برابر شكل ديگري از نمود حيات هست؟ يا اينكه انسان نسبت به زندگي خودش، يا سايرين مسئول است؟ اگر انسان خودشو نسبت به زندگي انساني ديگر مسئول بدونه، در اولين قدم، موجوديت انساني طرف رو نقض مي كنه. چرا كه همان شخص بمثابه يه انسان ميتونه و طبعاً نسبت به رفتار خود بايد مسئول باشه. اما اگه نسبت به تمامي اثرات حماقت تاريخاً شكل يافته شعور اجتماعي انسان مسئول باشيم، آن يه چيز ديگه هست و اولين قدم اينكه بايد هر لحظه از زندگي مون رو با هوشياري و حواس جمع و بدون تاثير پذيري از آن شعور كج شكل گرفته و دفرمه پيش ببريم. معضل جامعه بشري دقيقاً در همين ساختار اجتماعي زندگي اش قرار داره. اگر به همه اعمالي كه در پهنه زمين جاري ميشه، به تمامي معضلاتي كه بروز پيدا مي كنه، به شيوه هاي متعارف انتخاب راه و روش زندگي افراد نگاه كنيم، متوجه ميشيم كه همه اينها چقدر انحرافي است. بخش بزرگي از توانائي هاي انسان براي هيچ و پوچ و صرفاً براي نابودي يكديگر بكار ميره. آماده باش دائم در تمام كره خاكي براي خطراتي كه براي يكديگر ايجاد مي كنيم و خلاصه تمامي رفتارهاي خرافي كه از اثرات تفكرات مذهبي و نقش اديان بوجود آمده. طبعاً من در كنار تمامي آن افرادي خواهم بود كه بطور قطعي خواهان حذف نقش خرافه ها در زندگي انسان هستند. چنين افرادي طبيعتاً ابتدا به ساكن خودشان را بمثابه انسان و بعنوان آجري از اين مجموعه انساني مي بينند و سعي ميكنند هر آن رفتاري را كه نمود و نشانه اي از عملكرد بي خردانه هست، درست در لحظه بروز جلو گيري كنند. و در همين راستاست كه هوشياري دائم و عمل در حالتي از حواس جمع تنها كاري است كه ميشه انجام داد. وگرنه بازهم دچار همان فريبي خواهيم بود كه در جامعه كنوني عامل خواب رفتگي مان ميشه. يعني كاري انجام ميدهيم و بعد مي نشينيم به ارزيابي اش و آنگاه در جهاني از تصور و تخيل و امثالهم بارها و بارها خودمان را بررسي كرده و اعمالمان را به بد و خوب تقسيم مي كنيم و يه مفهوم تجريدي و تخيلي ديگري همچون قضاوت تاريخي رو هم ميذاريم كنارمان و ميگيم كه حداقل از قضاوت تاريخي نجات يافته ايم. من نه اعتقادي به اين بازي ها دارم و نه كمترين حساسيتي نسبت به قضيه اي تحت عنوان افكار عمومي. هردو اينها يعني هم قضاوت تاريخي و هم افكار عمومي جز بازي ذهن و انديشه هيچ چيز ديگري نيست. تشنگي روحم را درست همان حركتي پاسخ خواهد داد كه بتوانم نسبت به رفتار خودم بعنوان يكي از انسانها آنچنان مسئوليتي داشته باشم كه آنرا با آگاهي تمام انتخاب كنم. بدون اينكه دچار اين توهم باشم كه كار من شايد بتواند آن هرم مفروض را كه از مناسبات اجتماعي ساخته شده، فرو بريزد. شايد حالتي بوجود آيد كه بالاخره انسانهاي خردمند جهان بتوانند در كنار يكديگر و با كمك هم تاثيراتي عميق بر جامعه بشري بگذارند و بشر در مفهومي اساساً مغاير با ادا و اطوارهاي جهاني سازي و جهاني بازي و امثالهم فكري براي نه تنها زندگي واقعي بشريت بكنند، بلكه با تصحيح نقش و رفتار انسان روي زمين، در جهت شناخت و همگوني مناسب و هارمونيك با كل هستي و مشخصاً با ساير نمودهاي حيات روي زمين برآيند. تا برآمدي از اين دست و پيدا شدن نوع جديدتري از انسان! كه ميشه بدون هيچ ترديدي آنها رو موجودات خردمند يا بهتر بگم: هوشمند ناميد، فعلاً سعي مي كنم همان كاري رو دنبال كنم كه تمام قلب و جانم باهاش موافق هست.

۱۹/۰۳/۱۳۸۳

قناري هاي دوستم

قناري هاي دوستم همينطور كه با دوستم در حال صحبت هستم، ابرهاي شكل گرفته از بخار نيروگاهي برق شهر وايس وايلر آلمان كه نزديك آخن هست، منظره زيبائي رو بر زمينه ي آبي آسمان شكل داده اند. خورشيد تمام حاشيه شكل پيش رويم رو همچون خطي منظم و با ضخامتي مناسب نوراني كرده و خود در ميان دو شكل مختلف همچون تنظيم كننده بالانس آنها قرار گرفته. دوستم درباره پرنده هايش صحبت ميكرد، تعدادي قناري كه حالا با جوجه هاي بهاره امسال، تعداد زيادي شده اند. داشت برام از آن جوجه اي صحبت مي كرد كه انگار مادر اصلي اش، بهش غذا نميداد و دوستي ديگر در تمام مدت با تكه چوبي نازك عين كار منقار مادر رو انجام ميداد و به بچه غذا ميداد و حال، اين جوجه در لانه مادر ديگري گذاشته شده تا بصورت دايه، همراه با جوجه هاي خودش، از اون هم نگه داري كنه. -" گرفتاري ميدوني چيه؟" با اين جمله حرفش رو شروع كرد، "نميدونم چرا بعضي ها براي احساسات و عواطف انساني محدوده معيني قائل ميشن و از همه بدتر اينه كه حتي نزديك ترين افراد به من هم بدون دادن كمترين ترديدي به خود، بهم ميگن كه يكي از علل علاقه ام به قناري ها واسه اينه كه مجرد هستم و حتي بعضي ها بطور مشخص ميگن، اگه مثلاً با دختري دوست بشم، از اين كار دست ميكشم. حتي مثال اينكه بعضي از دوستام در عين متاهل بودن قناري دارن، باز اونا رو قانع نمي كنه. خودت كه ميدوني، من جنس اين رابطه رو اساساً متفاوت مي بينم. وقتي صبح بلند ميشم تمام سي چهل تا قناري طوري بهم خيره شده و صداي آوازشونو بلند ميكنند كه قلبم به شدت به تپش مي افته. وقتي به جوجه هاشون دست ميزنم و يا مثلاً وقتي كف پاهاشونو مي شورم يا خلاصه دستي بهشون مي كشم، با من به آنچنان پيوندي رسيده اند كه شوري عجيب تمام وجودم رو ميگيره." -" مي فهمم چي ميگي. اين ماهيهاي برادرم هم درست همينطور هستند. وقتي آب تُنگ رو ميخوام عوض كنم و اونا رو تو ظرف كوچكتري ميذارم، و در اين فاصله يه دستي هم به پهلوهاشون مي كشم، كوچكتره البته بدقلقي ميكنه. اما بزرگتره، براحتي از تو دوتا انگشتام خودشو مي كشه بيرون بدون اينكه اثري از التهاب درش باشه. وقت غذا كه ديگه حرف ندارن. انگار فهميدن كه بايد براي دريافت غذا با صدا در آوردن منو به صرافت بندازن. البته خودم بطور اتوماتيك چشمم بهشون مي افته وقتي از اتاق خواب ميام بيرون. اما هردوتاشون حالا ديگه ميان درست در محل تماس لبه آب و كناره تنگ طوري آب رو تو دهانشون مي برن كه حباب هائي شكل ميدن و از خودشون صدا در ميارن. درست مثل: بلوپ، بلوپ... -" حالا فكرش رو بكن كه پرنده ها براي غذا چه كار مي كنند. مهمترين قسمت قضيه اينه كه در مناسبات خودشون با ما ترس و دلهره ندارن. بدون اينكه فكر كني ميخوام قضيه رو بپيچونم، ميگم كه تماس با پرنده درست همان جنسي رو داره كه من پيشتر در مورد قضيه آن پيرمردي برات صحبت كرده بودم كه خود با عقاب پرواز ميكرد و خود عقاب ميشد. در واقع لحظاتي پيش مياد كه تو با پرنده به يگانه گي ميرسي. اگه حوصله كني، برات توضيح ميدم." _ من سراپا گوش بودم. ميدانم كه تمام اين كلمات از ته قلبش شكل ميگيره. اگر چه با دقت و هوشياري بي نظيري داره رانندگي ميكنه، حتي در اشاره اي به من زيبائي ابرها و تركيب آسمان و ملخك هاي نيروگاه بادي و خلاصه سبزه زارها و اينها رو نشون ميداد. با اينهمه خيلي سريع و با اشتياق كامل حرفش را دنبال مي كرد – -" معمولاً با حيوانات، بالاخص اونائي كه خيلي هم كوچك هستند و با تحرك زيادي هم كه دارن مثل پرنده ها، براحتي نميشه تماس حسي اوليه رو برقرار كرد. ترس از خطر، آنچنان حياتشان را احاطه كرده كه ميبايد تجربه اي عميق بدست بيارن تا در حضور تو آواز بخوانند. آنها، تا مدتها پيام هاي خطر براي هم رد و بدل مي كردند، اونم وقتي كه من به قفس هاشون نزديك مي شدم. اما تماس حسي ديگه تمام شده. آنها ديگه نه تنها فاقد كمترين ترسي نسبت به من هستند، بلكه به نوعي منو در امنيت خودشان دخيل ميدونن. واسه همين، حالا ديگه مرحله جديدتري از رابطه بين ما شروع شده. آنها در همان اندازه محدود خودشان، تلاش مي كنند تا با صوت جادويي شان منو از روي زمين بكنند. آنها منو در تجسم آوازي كه خود انجام نميدن، سهيم مي كنند. من ميدانم كه آنها با هوشياري بي واسطه اي به زندگي شان چشم دوخته اند. هرلحظه غفلت، مساوي است با پايان زندگي برايشان و در ضمير ناخودآگاه وجودشان قدرت عظيمي نهفته هست تا حتي در كوچكترين واحد زمان نيز غفلت و عدم هوشياري رو به خودشان راه ندن. حال، وقتي واكنش هاي منو مي بينن، خودشان ده ها برابرش رو بطرفم رها مي كنند. اگه مجاز باشم چنين كلمه اي بكار ببرم، در واقع ما در ادراك متقابل عيناً معاشقه مي كنيم. ما در واقع فازي رو شروع كرده ايم كه تنها بدليل بسته بودن ذهن من به روزمره گي و كش و قوس " نواله ناگزير" اين تماس خرد بي واسطه رخ نميده. وگرنه آنها همانند همه موجودات ديگر دنيا، پس از حل معضل امنيت، با تمام وجود در پيوند با محيط پيرامونشان قرار ميگيرند. حتي اگه موجودي در برابرشان قرار بگيره كه دهها و شايد صدها برابر خودشان وزن و جثه داشته باشه." _" فكر كنم اتهام بي توجهي به زنان و يا جايگزين كردن اين احساس بجاي آن احساس از ريشه اي ترين انحراف ذهن اين دور و بريهاي ما نشان داره. من ميتونم با تمام وجودم بفهمم كه وقتي تو با انساني ديگه روبرو ميشي كه آن احتمالات اوليه احساس خطر رو دور و يا منتفي مي بينه، آنجاست كه رابطه شما به پيوندي از جنس ديگه ميرسه، رابطه اي بي شيله پيله و بقول گفتني خاكي. اگه مجاز به چنين نتيجه گيري بشم، بايد بگم كسي كه احساسات سركوب شده انساني رو بتونه در پيوند با نمودهاي مختلف طبيعي از جمله حيوانات بيدار و اكتيو كنه، چنين فردي رابطه متقابل انساني رو اساساً طور ديگه اي خواهد ديد." -" اتفاقاً من هم به همين نكته مي رسم. آنچه كه در رابطه هايم با سايرين و از جمله با زنان و دختران بروز ميكنه، دقيقاً در همين راستاست. وقتي يه پرنده ميتونه منو از تمامي وز وز هاي ذهنم فاصله بندازه، طبيعي است كه ملاحت معاشرت با جنس مخالف ميتونه منو به بي زماني برسونه. اونم نه براي شكل دادن يه چيزي كه نامشو گذاشته اند پيوند خانوادگي و زناشوئي و اينها. نميدونم چرا هيشكي دلش از نبود عشق در رابطه هايي از اين دست، نميگيره؟ وقتي ازم مي پرسن: خب چرا ازدواج نمي كني؟ ميگم: آخه عزيز من، من عاشق نيستم. كسي كه منو در خودش محو كنه، چنان احساسي در من شكل بگيره كه طرف بشه برام منبع تنفس و حيات لحظه به لحظه ام، آنوقت من تمام هستي ام رو ميذارم پاي داو تا طرف فقط قبول كنه كه من در كنارش باشم... ميدوني در اينجور موقع ها چي ميگن: والله اينجور چيزها واسه كتابهاست. تو زندگي روزمره بايد كلاه مون رو هم بندازيم هوا كه بتونيم نيازهاي مختلف خودمون از جمله نياز به محبت رو در خانواده جبران كنيم. ميدوني كه در اينجور موقع ها من جوش ميارم. آخه تا كي بايد به اين زندگي غيراخلاقي مون، بدون عشق، بدون تمايل عميق قلبي به انساني ديگه پيش ببريم. يعني وظيفه ديگه اي براي انسان بجز ازدواج و اينها نيست..." ديگه رسيده ايم به پاركينگ كنار ساختمان ما. با هم ميريم خونه من تا شامي بخوريم و باز بريم سراغ مباحثي از اين دست كه چطور تمام هستي ما را به هوشياري فرا مي خوانند و ما كماكان در تلاشيم تا همان چيزهائي را بمثابه ارزش هاي مقدس و غيرقابل انكار دنبال كنيم، از جمله شكل دادن خانواده، تلاش براي ورود به جدل روزانه در بطن مناسبات اقتصادي و اجتماعي، مبارزه و مقابله و رقابت براي كسب موفقيت هاي شخصي و فردي و گروهي و از اين قبيل تا پذيرش سهمي از فعل و انفعالات جامعه بعنوان وظيفه. يكي نيست به ما بگه، غير از بشر چه موجودي تا حال چنين وظايفي براي انسان شكل داده؟ كي بايد اين وظيفه مندي انساني و اين حس اشرف مخلوقات بودن را كه ديگه دبدبه و كبكه اش به مضحكه اي تبديل شده، از خودمان دور كنيم تا با بهوش آمدن خود، زمينه پيوند با حيات زنده و سيال پيرامون خودمان را باز يابيم.

۱۸/۰۳/۱۳۸۳

اروپا، انتخابات و برگه حق راي من!

اروپا، انتخابات و برگه حق راي من! مانده ام با اين ورقه انتخابات چه كار كنم. من هم مثل خيلي از شهروندان كشورهاي مشخصي در اروپا چنين كارتي رو دريافت كرده ام. اين كارت در اختيار همه آن كساني قرار ميگيره كه حاملين پاسپورت فلان و بهمان كشور اروپائي عضو اتحاديه اروپايند. اصلاً نميتوانم به اين بازي بزرگي كه در پيش هست تن بدم كه مثلاً دارم از حق راي خود استفاده مي كنم و اونو مثل يه بز! در اختيار يكي از اين انسانهاي رنگارنگ ميذارم كه برن در جمعي بنشينند و نه تنها بخشي از يه ساختار بشن، بلكه هميشه يه قورت و نيم طلبشان باشه كه فلان و بهمان كار رو اگه راي بيشتري داشتند مي تونستند انجام بدن و عامل سعادت عمومي بشن و بدينسان از نقش خود در همه قضايا شانه خالي كنند. خيلي طبيعي است كه اصلاً نتونم خودم رو فريب بدم. دموكراسي الانه شده مذهبي جديد كه انگار سعادت بشري در گرو پذيرش اونه و وقتي به ابزارهاش نگاه مي كني، وقتي به چگونه گي اجرايش نگاه مي كني و وقتي تمامي كراهت هاي موجود در جهان امروزين رو مي بيني، طبيعي است كه بشيني يه گوشه اي و بگي: بابا اين ادا و اطوارها بما ربطي نداره و گور پدر هر آن كسي كه براي دست يابي به قدرت، از حماقت و بي مسئوليتي عمومي سوء استفاده مي كنه. من اساساً با چيزي به نام انتخابات آزاد مخالفم. من فكر مي كنم در گذر از درياي پرطوفان زندگي امروزين، همدلي رفيقانه ضروري است نه دنباله روي ناشي از تعدد آراء. انتخابات اصلاً كار درستي نيست چه رسد به اينكه بخواهم اونو با صفت عجيب و غريب " آزادي" آلوده كنم. آزادي، مفهومي است كه به درجات معيني از قابليت تحرك انسان بستگي پيدا ميكنه و چگونه گي درك چنين تحركي. وقتي خودم رو در مرزهاي جغرافيائي، در تعهدات ملي گرايانه، در تفاوت هاي چندش آور، در جنسيت، در تعهدات فلان و بهمان مناسبات خوني و خانوادگي و غيره و غيره، در اسارت مي بينم؛ وقتي مجبورم همه اين قضايا را تنها در چارچوب جهان بيني ها و انواع و اقسام فلسفه ها بفهمم؛ دادن صفت آزاد به خود، آنهم صرفاً با دريافت يه كارت انتخاباتي، ساده لوحانه ترين كارها خواهد بود. براي من معيار انسان آزاد در فاصله گيري اش از توهمي است كه بدان دچار هست. در همين راستاست كه نه تنها نميتوانم دچار اين توهم شوم كه انگار تعداد كمّي آراء نشانه حقانيت فردي است، بلكه مجاز نيستم دارندگان چنين كارتي را آگاه به عمل خود معرفي كنم. آنها مي پذيرند در چارچوب قواعد و قوانين معيني به عده اي مشخص براي آينده اي نامعلوم و براي دفاع ناروشني از منافع ناروشن تر خود انتخاب كنند. تصور اينكه ميبايد حتماً عده اي باشند و قدرتي در كار باشد و سلسله مراتبي و دستگاهي براي اداره انسان و امثالهم همه اينها از ناداني ريشه دار انسان و عادت غريبش به ساختارهائي نشان دارد كه خود در گذر تاريخ بمثابه ساختار هاي اجتماعي راهي كج و كوله و هردم بيلي را گذرانده اند. وقتي در برابر چشمان حيرت زده ام مراسمي را شاهدم كه در بزرگداشت جنگ – در كراهت جنگ چه با نام پر طمطراق دفاع مقدس، و چه در تمايل به آزاد ساختن سايرين با توپ و تانك و امثالهم طبعاً ترديدي نخواهد بود – پيش ميبرند؛ مراسمي بقول احسان طبري پر از جربزي، پر از سفلگي! با اينهمه زرق و برق و بازسازي هاي مضحك صحنه هاي جنگي و قهرماني هاي بيشمار در كشتن و كشتن و باز هم كشتن يكديگر و امروزه گل گذاشتن بر سر قبر همه آن سربازاني كه تا آخرين فشنگ تلاش كرده اند ديگراني ديگر را تنها با تفاوت لباس و پرچم هايشان بكشند؛ و در گوشه اي ديگر از همين كره مي بينيم بيش از يك ميليون انسان را كه با قحطي مستقيم و مشخص مواجه اند و با گرسنگي عملي و چهره كودكاني را مي بينيم كه مگس تمام لبها و چهره هايشان را پوشانده و همزمان كودكي ديگر را كه پرچمش را به افتخار چندتائي آدم دفرمه ديگر تكان مي دهند؛ همه اينها به من ميگويد: احساس مسئوليت انساني را حداقل در آن چهره ها و آن نمودهاي دفرمه نميتوان يافت كه امروزه پيش برنده همين ساختار كنوني جهانند. ساختاري كه بر تفاوت ها، بر كينه توزي ها، بر كشت و كشتار، بر نمايش زرق و برق ابزارهاي كشتار جمعي، بر كلمات تحقير و توهين، بر دروغ هاي بي پايان بر فساد بر حماقت و بر توهمات بي انتها استوار است. قلبم، جانم، احساس مسئوليتم در قبال همه انسانهائي كه دوستشان دارم، همه آرزوهاي قلبي ام براي بشريت به من حكم ميكند كه در اين تئاتر بزرگ شركت نكنم و به اندازه يك انسان در برابر پيشبرد چنين ساختار اعجوج و معجوجي و به عنوان اعتراض به محدود كردن احساس مسئوليتم در حد يه كارت انتخاباتي، آنرا پاره كرده و دور بريزم. خطاي بزرگي خواهد بود و من مطلقاً قادر به انجام آن نيستم كه انسانهاي ديگري را در چنين توهمي دچار كنم كه انگار حق راي، دموكراسي و امثالهم راه نجاتشان است. با تمام وجودم براي مبلغين چنين راهي تاسف مي خورم و از آنان ميخواهم به چهره كنوني جهان با دقت بيشتري نگاه كنند و ببينند كه چه كساني در استفاده از چنين دركي از آزادي انسان بر دوش آنها سواري مي خورند. آناني كه نه تنها خود در توهمند، بلكه دامن زننده آن در ذهن ديگرانند، طبعاً نقش بيشتري در جاافتاده گي خرافه و ناآگاهي در جهان دارند. همدلي و همراهي انساني در تنظيم مناسبات متقابل، اساساً با چنين بالماسكه و مضحكه اي تفاوت دارد و مهمترين منبع الهامش همانا عشق به هم نوع و خواست عميق قلبي در همراهي با كل هستي است. چندروز ديگر تئاتري برگزار خواهد شد كه بازيگران آن، اينبار همان تماشاگرانند و آنچنان در نقش خود فرورفته و بدان باور دارند كه جز تكان دادن كله اي از تاسف هيچ كاري از آن چند تماشاگر صحنه نمايش كنوني بر نمي آيد. راه ديگري نمانده، تنها ميتوان صحنه نمايش را با همه زرق و برقش براي بازيگران خالي كرده و از آنجا دور شد.

This page is powered by Blogger. Isn't yours?