کلَ‌گپ

۳۰/۰۱/۱۳۸۷

خواب!

دیشب تو خواب تماماً تو رشت بودم، اونم محله‌ای که دوره نوجوانی‌ام رو اونجا گذروندم. محله قلمستان، زمانی که خونه مسگر زندگی میکردیم - همانجائی که دسته زنجیر زنی اوستا غلام‌حسین هر ساله و در ماه محرم برپا میشد و من هم سالهائی باز پیشتر، میشدم توزیع‌کننده چای در بخش زنانه و گاهاً مردانه! - در تمام لحظات خوابم، کمترین تردیدی در مورد نقش زمان نداشتم. اینکه هم اکنون به چه کارهائی مشغولم و اینکه برخی از دوستان امروزین من چه راحت در صحنه‌های مختلف این فیلم اختصاصی که همه چیز آن در یک نفر خلاصه میشد، شرکت میکنند.

وقتی در صحنه‌ای از این فیلم از بقالی کوچک آقای ضیابری میخواستم خرید کنم - فکر کنم میخواستم برای یکی از کارگران اسکلت فلزی، سیگار بگیرم - پیرمرد را با چهره‌ای پیرتر و حتی چروک فشرده‌تر دیدم که در حین دادن آب نبات چوبی به دخترکی هفت هشت ساله، دستی به موههایش میکشد و آخرش با بوسه‌ای او را به بیرون مغازه راهنمائی میکند، اصلاً کمترین تردیدی از سوء استفاده جنسی و یا چیزی که در این اروپا دکان بسیاری افراد شده که بطور اتوماتیک دیگران را به امراض مختلف جنسی و منجمله پدوفیلی متهم میکنند، در ذهنم شکل نگرفت.

حتی در همان لحظه‌ای که این صحنه را میدیدم نیز به خودم گفتم: چقدر جالبه که من اصلاً چنین حسی رو در خودم سراغ ندارم.

ضیابری، وقتی منو دید، از اینکه اینهمه سال منو ندیده و اینکه من هنوز اونو میشناسم و اون هم منو بجا میاره، بسیار خوشحال شده بود. از کارم پرسید. بهش توضیح دادم که قراره جلوی خونه آقای مظلوم - آقای مدیری در کوچه ما زندگی میکرد که اسمش مظلوم بود و پسرش علی مظلوم، از دوستان برادرم و کم و بیش با خودم هم دوست بود! - رو که اخیراً فرد دیگری اجاره کرده، بتون ریزی کنیم و برای اینکار به دم و دستگاهی احتیاج داریم که همین لحظه دارن روی خونه روبروی مغازه‌اش کار میکنند.

خب، در خوابم این نکته نیز برایم کاملاً محرز شده بود که آقای اسفندیاری - با آن دختران خوشگل و خیلی مؤدب و جمع خانوادگی بسیار با کلاس - تصمیم گرفته که خانه‌اش رو کوبیده و بجایش یه مجتمع آپارتمانی بسازد و حال عده‌ای با ابزار و آلات مخصوص دارن اونجا رو اسکلت بندی میکنند...

دوستی که من بنام شرکت اون قرار بود کوچه محل زندگی دوران نوجوانی‌ام را بتون‌ریزی کنم، در حین آماده کردن وسایلی که از کارکنان شرکت دیگری گرفته بود، منو صدا کرد و گفت: چرا تلفن موبایل‌ات رو بر نمیداری!؟ من به تنها اتاق محل سکونت خانواده‌ام مراجعه کرده و بالای چراغ سه فتیله‌ای بالاخره تلفن‌ام رو پیدا کردم و دیدم که انگار سه تا پیام دارم!

تنها نگرانی من در طی این خواب بی زمان و مکان این بود که حالا تا محله قلمستان رشت رفته‌ام، حیفه که پریوش رو نبینم! اون دخترکی بود چندسالی کوچکتر از من و در نبش محله کولی‌ها و کردهای مهاجر به رشت و نزدیک رودخانه و انتهای قلمستان زندگی میکرد. بارها و بارها در دوران نوجوانی با ترس و لرز تمام که مبادا بچه‌های " کرد محله " - که حتی بعضی از اونا از جمله کرد قربان، فوتبالیست بود و بازی مرا هم همیشه تحسین میکرد و در واقع تصور حمایت امثال قربان برایم کافی بود که کمی از ترسم بریزه - به من حمله کنند، از کنار خانه‌اش میگذشتم و میدانستم اگه اون بدونه که من آنطرفها هستم، حتماً میاد بیرون و با و یا بدون بهانه چندبار میاد از بغلم رد میشه و شاید فرصتی بین ما پیش بیاد که به هم سلامی بگیم و من در نگاه به آن چشمان آتشین، تمام رنگم را ببازم و او هم سرمست از این پیروزی با جست و خیز از کنارم بگذره و ...

وقتی از خواب بیدار شدم، به خودم میگویم: آیا علت همه این قضایا، دیدار دوستی نبود که دیشب او را پس از بیست و شش سال دیده‌ام و در عرض چند دقیقه، من و اون از ورای زمان همان دو نفری شدیم که گاه راز و رمزهای ماجراهای عشقی خودمان را در لفافه‌های توجیهات سیاسی قاطی میکردیم و به یکدیگر تحویل میدادیم. دیشب، وقتی داشتم او را در میان خانواده‌اش و برادران و خواهرش نگاه میکردم، یک لحظه احساس کردم که او، به همان برادر کوچک، همان پسر عاشق‌پیشه، همان جوانکی تبدیل شد که سالهای سال تنها تصویر باقی‌مانده از وی در ذهنم بود!


۲۸/۰۱/۱۳۸۷

"من فکر میکنم، پس... نمیدونم کجا هستم!"

امروز وقتی مجری برنامه صبحگاهی تلوزیون هلند در مصاحبت با مجری دیگری که کارش بررسی کتابهای تازه‌منتشرشده هست، گفت که: من فکر میکنم، پس هستم؛ و با این گفته میخواست اشاره‌ای داشته باشه به کتابی که تازه منتشر شده و موضوعش درباره زنانی است که در زندگی " رنه دکارت " یا حضور داشتند و یا نسبت به وی واکنشی داشتند... خلاصه همزمان به این فکر میکردم که: آیا « هست » ما، بخاطر نقش اندیشه‌ی ما هست، یا خود باعث گمگشتگی ما میشه؟

فکر کنم جائی این جمله رو دیده باشم که: من فکر میکنم، پس میتونین منو هم به حساب بیارین! یا من فکر میکنم، کمی هستم! ... اما امروز بعداز چک‌کردن حساب بانکی‌ام، متوجه شدم، من فکر میکنم که هستم، وگرنه معلوم نیست که من کجا هستم!

قضیه اینطوره که ماه قبل نامه‌ای از صاحب‌خونه‌ام دریافت کردم که نتونسته‌اند بطور اتوماتیک کرایه ماه مارس رو از حسابم بردارند و خواستند ظرف دو سه روز اونو به حسابشون واریز کنم. بعداز انجام عملیات محیرالعقول اینترنتی در پرداخت وجه مورد نظر و دیرتر بخاطر جلوگیری از هرگونه احتمال تکرار، اول ماه بعد یعنی ماه آپریل همان وجه رو بعنوان کرایه برای شرکت مربوطه پرداخت کردم.

درست در موعد همیشه‌گی، صاحب‌خونه عزیزم!؟ یک بار دیگه از حسابم کرایه همین ماه رو برداشت کرد. با تعجب از اینکه: مگه من این ماه رو پرداخت نکرده‌ام، یه کپی از گزارش دو سه هفته بانکی رو چاپ کرده و رفتم به سراغ صاحب‌خونه محترم که شرکتی است در چهل پنجاه متری مجمتعی که آپارتمان محل سکونتم در آن واقع هست. جمعه بود و یکی از کارکنان پس از قر و فرهای عجیب و غریب که: امروز جمعه هستش و ما فقط روزای بخصوصی برای مراجعه‌کنندگان در دسترس هستیم و ... صحبتش رو – با اتهام همیشه‌گی بی‌ادبی خارجی‌بودنم، که میگن: این خارجی‌ها حرف آدم رو قطع میکنند – قطع کرده و گفتم: من نیومدم چیزی تقاضا کنم، اومدم اشتباه شما رو گوشزد کنم که: چطور ده روز پیش کرایه خونه‌ای رو که داده‌ام، منظور نکرده‌اید و بطور اتوماتیک یکبار دیگه ازم کرایه خونه کم کرده‌اید؟!

خانوم محترم لیست پرداختی‌هایم رو با خود برده و بعد از چند دقیقه اشاره کرد که: بله، ما متوجه اشتباه شده‌ایم و شما خیالتان راحت باشه که پول شما رو پس می فرستیم.

تا روز سه شنبه که وقتی باز به حسابم مراجعه کردم، خبری نبود. مجدداً به شرکت خونه مراجعه کرده و اینبار بعداز حدود بیست دقیقه انتظار، خانومی مرا به اتاقی هدایت کرده و خود روبرویم نشست و سوال که چه کاری میتونه برام انجام بده. لیست رو جلوش گذاشتم و ... میگه: خب، شما روز جمعه به ما گفته‌اید و حالا سه شنبه هستش و احتمالاً این پول تو راه هست و ... گفتم: اما من امروز نگاه کردم و دیدم که در حسابم پولی واریز نشده! میگه: نه، شما منظورم رو نفهمیدید. این لیستی رو شما نشون میدین، که من هم روز جمعه اونو دیده‌ام، تاریخ جمعه روشه. شما بهتره که منتظر بمونید... میگم: خانوم، شما چرا متوجه نیستین، من همین نیم ساعت پیش نگاه کرده‌ام. میگه: خب، یه پرینت میگرفتین از لیست!؟ میگم: مگه حرف من کافی نیست که میگم دریافت نکرده‌ام؛ اصلاً چطوره همین‌جا یه نگاهی بندازیم و ... کامپیوترش رو بطرفم سُر داده و بعد از باز کردن حسابم و نشان‌دادن لیست، یه کپی ازش گرفت و گفت: من همان جمعه گفته‌ام که پول رو به حسابت برگردونن، حالا نمیدونم چرا تا این لحظه نرسیده. شما خیالتون راحت باشه، من دوباره چک میکنم و اگه تا حالا نفرستاده‌اند، اونو تو همین ساعت می فرستم... وقتی بهش میگم: یعنی دیگه مجبور نباشم که جمعه هم بیام سراغ شما برای تذکر مجدد؟! میگه: بهتره یه خورده پوزیتیو باشی!

خب، دو روزی گذشته و هنوز پول رو پس نداده‌اند!

میگم: مگه قرار نبوده و نیست که این سرویس‌های بانکی و این دنگ و فنگ‌ها جهت تسهیل مناسبات مالی و خدماتی و غیره مردم بکار گرفته بشه؟ حالا، فاصله پنجاه متری بین من و حسابداری شرکت خانه و صاحب مجتمع مسکونی ما، باید به مسیر عجیب و غریب اداری و بانکی و اینترنتی و غیره وصل بشه تا یک مبلغ ناقابلی که در اختیارشان قرار گرفته شده، در مجموع بعداز دو هفته نیز، هنوز به تو برگردانده نشه!

خب، فکر کنم دیگه این حق طبیعی من باشه که به کنه موجودیت خودم در این دوره و زمانه شک کنم که: اگرچه فکر میکنم، اما واقعاً نمیدونم در کجا هستم!


This page is powered by Blogger. Isn't yours?