کلَ‌گپ

۰۵/۰۳/۱۳۸۳

خرده فرمايشاتي در مورد زندگي روزمره!

خرده فرمايشاتي در مورد زندگي روزمره! همينطور كه دارم بطرف ماشينم ميرم، سري برايش تكان ميدم. ماشين شيك و تميزي داره. يه مرسدس بنز جالب و احتمالاً بايد خيلي نو باشه. قيافه اش و نوع حرف زدنش نشون ميده كه از مسئولين شركت ساختماني باشه كه صاحب آپارتمان هاي ماست. كارگر طرف صحبتش خيلي راحت و بي خيال داره باهاش صحبت مي كنه. وقتي كارگر بطرف ماشين خودش رفته و از آنجا دور شد، در يه لحظه احساس كردم كه فضا حالت خاصي پيدا كرده! هنوز دهانش رو باز نكرده بود كه بخودم گفتم: الانه كه منو براي پارك غيرمجاز ماشينم در اين محوطه نصيحت كنه! خب، نذاشت حتي لحظه اي به اين احساس پيشگوئي ام ترديد كنم! گفتش:" بهتره اينجا پارك نكني، اگه پليس ببينه حتماً تو رو جريمه خواهد كرد." گفتم:" ميدونم. خيلي ممنون." گفت:" تو همين مجتمع زندگي مي كنيد؟" گفتم:" آره." گفت:" خيلي وقته؟" گفتم:" آره شش سالي ميشه." گفت:" خب پس بايد بدوني كه اين خط نارنجي و اين علامت براي اين گذاشته شده كه كسي اينجا پارك نكنه." من كه حسابي سرحال بودم، خواستم صحبت رو كش بدم. گفتم:" آره ميدونم." گفت:" خب اگه ميدونستي، فكر نمي كني پليس تو رو جريمه مي كنه؟" گفتم:" چرا اونم ميدونم." و هيچ توضيح اضافه اي ندادم! گفت:" عجيبه، يعني از جريمه پليس نمي ترسي؟ برات اهميت نداره؟" گفتم:" معلومه كه مهم هست. اما اگه پليس ازم بپرسه چرا اينجا پارك كرده ام، بهش توضيح ميدم و فكر مي كنم كه به من حق بده براي اينكار." پرسيد:" خب، دليلش چي هست." گفتم:" چيز مهمي نيست و به گفتنش نمي ارزه." و ازش خداحافظي كرده و سوار ماشين شدم و خودم را با گذاشتن نواري و مرتب كردن داخل ماشين مشغول كردم. مرد، در حالي كه تمام بدنش تبديل شده بود به يه علامت سوال بزرگ، مجبور شد سوار ماشينش شده و از آنجا دور بشه. بعداز رفتن اون، من سوئيچ ماشين رو انداختم و ماشين رو تو دنده دو گذاشته و از تنها سرازيري نزديك خانه ام استفاده كردم و ماشينم رو روشن كردم. آخه چندروزي هست كه دينام ماشينم باطري رو خوب شارژ نمي كنه و ماشين استارت نمي زنه. تمام اين صحبتي كه بين ما پيش رفته بود واسه اين هست كه هلندي ها در هرفرصتي خودشونو در حالتي قرار ميدن كه يه نصحيتي، پندي، قانوني چيزي رو به ما كه ظاهر مشخصي بعنوان خارجي داريم، توضيح بدن. عموماً هم ما بعنوان افرادي تصور ميشيم كه انگار راه و چاه رو بلد نيستيم و يا حتي تعمدي داريم كه قواعد ساده زندگي شهري رو نقض كنيم. حتي گاهي موضوع از بيخ و بن ميره تو اعصاب. مثلاً در كلاس زبان هلندي بودم. معلم داشت درباره شتر و قاطر و اينها از رو يه متن داستاني صحبت مي كرد. رو به من كرده و گفت: شما ديگه بايد خوب با خصوصيات اين حيوانات آشنا باشيد. گفتم: اتفاقاً خيلي كم درباره شان ميدونم و تا زماني كه به جنوب ايران نرفته بودم، هيچ شتري رو از نزديك نديده بودم. با تعجب گفت: جدي ميگي؟ گفتم: آره چه خيال كردين، حتماً جلوي خونه ما هم يه چندتائي شتر يا قاطر پارك كرده ايم!؟ شهر محل زندگي من در ايران اگر چه كوچيك بود، اما تقريباً دوبرابر آمستردام جمعيت داشت. – البته يه خورده غلو هم تو كار بود. وگرنه فكر نكنم جمعيت شهر رشت آن زمان از نيم ميليون نفر بيشتر بوده – و ادامه دادم: ضمناً درسته كه سطح دسترسي شما به مواد مصرفي خيلي بالاتر هست، اما همه اينها به اين معني نيست كه بقيه مردم دنيا در روستاها زندگي مي كنند و يا مثلاً در دشت و بيابان براي خودشان سرگردانند و بز مي چرانند! چنين تصورات ساده اي از خارجياني كه براي زندگي به غرب ميان، گاهاً زمينه ساز طنزهاي جالبي ميشه. و حتي گاهي سوء تفاهماتي هم بوجود مياره. البته ناگفته نذارم كه بعضي ها از آن طرف هم شورش رو در ميارن. مثلاً اصرار عجيبي كه بعضي از ايرانيان در برخورد با هلندي ها دارن و عموماً وضع معيشتي و زندگي شون تو ايران رو طوري توضيح ميدن كه انگار فقط براي توريسم و حتي بالابردن سطح فرهنگي اروپائيان به اينجا اومده اند. به گفته چنين افرادي سرزميني زيباتر و بي نظيرتر از ايران پيدا نميشه! از چهارفصلش گرفته، تا كويرش، تا حيوانات اهلي و وحشي اش، تا مردمش، تا معادن و بطور كلي ثروتش و آخرالامر هوش و ذكاوت مردم ايران... البته در كنار همه اينها تهراني بودن گويندگان رو هم بايد اضافه كرد! خب، هلندي ها آدم هاي ساده اي هستند و با دهاني باز به گويندگان اين قصه ها نگاه مي كنند. اما گاهي هم پيش مياد كه ميگن: خب، با اين وصف اگه حكومت شما عوض بشه، شما برميگردين به كشورتون. اينطور نيست؟ اينجا ديگه ميشه آسمان ريسمان بافتن گوينده رو حدس زد! در اصطكاك شيوه هاي زندگي حالات بدتري هم بروز ميكنه. مثلاً اونائي رو در نظر بگيرين كه ميخوان با استفاده از درك و تلقي خودشان از رعايت قوانين و قواعد زندگي شهري در اروپا، كارهاي ديگران رو چك كنند. يكي از اين كارهايي كه سخت ميره تو اعصابم، عبور از چراغ قرمز و سبز و زرد و از اين قبيل هست. سريعاً فرصت رو غنيمت شمرده و ميگن: چرا غ قرمزه! باش تا سبز بشه! يا اگه بخوام سيگارم رو تو خيابان بندازم. يه موردي بود كه يكي از دوستام ميگفت: ته مانده سيبت رو تو بوته ها ننداز. نگه دار و بندازش تو سطل آشغال!؟ - اين قضيه موقعي اتفاق افتاد كه در سوئد ميهمان يكي از دوستام بودم - بهش ميگم: حالا ما تو اين هيروبير سطل آشغال رو چطور پيدا كنيم؟ و از همه اينها خنده دارتر آن حالاتي است كه تو خيابان و فروشگاه ها و اينطرف و آنطرف ميشه شاهدش بود. يه خارجي كه در هركدام از حركاتش ميتوني دقيقاً تشخيص بدي كه چندساله در اروپاست! از نوع نگاه كردن به قيمت اجناس و زيرلب زمزمه كردن هاشان – كه در مورد ايراني هاش حتماً دارن معادل تومني اش رو حساب مي كنند – تا آنهائي كه با دليل و بي دليل با صندوق دار سرحرف رو باز مي كنند و افه ميان كه مثلاً سالهاست اروپا هستند و حسابي انتيگيره – هماهنگ شدن – شدن؛ يا آنهائي كه سعي مي كنند زياد به زبان خودشون حرف نزنند و اگه احياناً يكي از آنها به صداي بلند صحبت كنه، اونو به رعايت سكوت دعوت مي كنند و خود با نگاهشون از اطرافيان – حتماً بخاطر رفتار ناشايست و دهاتي فلان دوست و فاميل – عذرخواهي مي كنند! تيره ديگه اما مسافرين از ايران هستند. آنها هم تيپ هاي مختلفي رو تشكيل ميدن. يا اولين بار هست كه اومدن و در تمام مغازه ها با دقت به هرچيزي نگاه مي كنند – آخ كه بعضي وقت ها از ديدنشان در آلدي كه هنوز براشون روشن نيست كه مثلاً يكي از سوپرماركت هاي ارزان و بقول معروف غريب نواز اروپا و بالاخص آلمان هست، دلم مي گيره. با لبخندي يا گفتن چيزي بهشان نخ ميدم كه ايراني هستم و خلاصه با مصاحبت سعي ميكنم بخشي از احساس غربت و خجالت رو ازشون دور كنم - چنين افرادي همه چيز رو با دقت نگاه مي كنند و سعي مي كنند حتي الامكان فاصله معيني با ميزبان رو حفظ كنند! و تنها بعداز يكي دوماه اقامت بعضاً خودشان بطور مستقل هم يه گشتي تو سوپرماركت ميزنند! در همين گروه هستند اونائي كه همه چيز رو با ايران مقايسه مي كنند و اصرار عجيبي دارن كه به ما بفهمانند نه تنها همه اين اجناس در ايران هست، بلكه بهترينش هم هست! و انگار ما مسئول مقايسه بين اين يا آن كشور هستيم؛ و يا مسئوليت توزيع اجناس در فلان و بهمان كشور به عهده ماست و ماحصل چنين مقايسه اي بايد اين باشه كه از بودن و زندگي خود در اروپا خيلي هم سرخورده بشيم! طبيعي است كه تمام اين سازمان هاي تجارتي دنيا كارشان توزيع كالاها در اقصا نقاط دنياست. والله اگه دنيا به خواست و قدرت آنها بود، بطور مثال طوري تنظيم مي كردند كه هر كشاور وقتي داره ميره سر مزرعه، يه كامپيوتر قابل حمل هم با خودش ببره. حالا اينكه چقدر قابل استفاده هست، بماند. مهم اينه كه همه چيز رو به همه كس بفروشند. با اين اوصاف، مقايسه وجود اين كالا با كالائي مشابه در ايران، به اين معني نيست كه مثلاً ايران مرزهاي پيشرفت رو طي كرده و ... جالب اينجاست كه تفاوت فرهنگي – نه بهتر بودن يا بدتر بودن – درست در همين جنبه هست. اينكه بشه تشخيص داد كه عقب ماندگي و جلو افتاده گي به اين قضايا نيست. خب براي حسن ختام بگم كه هركسي بهرحال گليم خودشو يه طوري از آب ميكشه. مهم اين نيست كه مثلاً وقتي مشكل دست به آب داري، تمام جنگل رو بگردي تا حتماً تو يه توالت بشدت كثيف قضاي حاجت كني. در هر انتخابي اثراتي از فرهنگي كه در آن رشد كرده ايم تاثير گذار هست. و اين نه بد نه خوب و نه موضوعي است كه مبناي فرادستي و يا فرودستي كسي باشه. مهم اينه كه همه يكديگر رو انساني بدانيم محق در زندگي روي اين كره خاكي. والسلام.

۰۱/۰۳/۱۳۸۳

حق با روحانيت است!

حق با روحانيون هست! امروز مثل روال هرروزه در بيمارستان بودم. بالاي سر برادرم كه اصلاً باور نمي كرد همين صبح امروز او را عمل كرده اند و يه لوله بسيار ظريف و بجاي خود هوشيار رو توي تنش جاسازي كرده اند. اين لوله وظيفه داره تا آبي كه در مغز اخوي گرانمايه جمع ميشه – و البته نه افكار و انديشه ها و هزارتا نقشه و برنامه و آرزو و خيال و رويا و توطئه و حسرت و باقي قضايائي كه به فعاليت هاي بي معني و بي ربط مغز بر ميگرده – بعنوان فضولات به ساختار اگوبندي فاضلاب بدن وصل و پس از چندين بار ري سايكلينگ و در آوردن تمامي مواد بدرد بخور و حتي چربي هاي بدرد نخور، باقي را با رنگ و بوئي تند به خارج از بدن هدايت كنه. مسيري كه مدتي است فرمانش دست اخوي نيست و گاهي ميتوانستم خبرش را از بو تشخيص دهم كه خب، بالاخره اخوي امروز در كمال قدرقدرتي فرمان! را بدست گرفت و خود فاضلاب را به سيستم عمومي شهري متصل نمود. باري اصل قضيه اين نيست! همينطور كه داشتم براي برادرم توضيح مي دادم كه بنده خدا، والله بالله تو را عملاندند، باور نمي كرد كه نمي كرد. بالاخره آينه آوردم و گرفتم جلوي صورتش و ازش پرسيدم: آيا اثري از آن لوله كه به بالاي سرت و سوراخي در جمجمه ات وصل بوده، هست؟ گفت: نه. گفتم: آيا تو خودت اين طرف سرت را ماشين كردي، يا اصلاً متوجه شدي كه سرت را ماشين كرده اند، گفت: نه. گفتم: خدا عوضت بده! تو رو بيهوشت كردند – كه البته در بسياري مواقع اون وسط خيابان هم آنقدر بهوش نيست كه داروي زيادي براش لازم باشه! – بعدهم اين قضايا و از اين حرفها... همينطور داشتيم اختلاط مي كرديم كه تلفنش زنگ زد. گوشي رو گرفت و از آن سوي خط برادر ديگرم بوده كه حال پيش دخترش به مهماني آمده. برادرم صحبت را كوتاه كرده تا سوپي كه بنده بهش رسانده بودم، سرد نشود و گوشي را داد به بنده كه بنمايندگي از اوشان قضايا را براي رسانه هاي خبري جهان توضيح دهم و اينجانب نيز بعداز صحبتي و توضيح و تشريح همه اعمالي كه خود پزشكان هم با اين دقت عمل نمي كنند چه رسد به توضيح دادن، براي برادر گرانقدر غايب لكچري دادم تا وجدان ايشان در عذاب نباشد و حداقل از خبر اوضاع دور نمانده باشد چرا كه جواب نكير و منكر بازماندگان خانواده نصفه و نيمه ما در ايران را نميشود در اين حد داد كه آره، ماه قبل بهش يه سري زده ام و پنچ دقيقه اي پهلويش بودم و ... باري، اخوي گرام كه حوصله اشان به يه نخود تلخكي بيشتر وابسته هستند تا چندتائي آبجو، بالاخره دستش را بالا آورده و مرا از منبر سخنراني پائين كشيد كه: پس با اين حساب فعلاً ميشه گفت كه خطر رفع شده!؟... چاره اي نبود. از اين واضح تر نميشد گفت: بسه ديگه، سرم رفت! ما هم بريدن فرموديم و ايشان ميكروفون را در اصرع وقت در دهان فرو بردند و بقيه قضايا را مستقيماً ازدرون مغز ميفرمودند كه آري ديشب آن لينكي كه داده بودي ما به آن مراجعه و فيلم مارمولك را برداشت كپي رايتي فرموده و قرار است وجوهات مربوطه را به حساب در گردش يكصد و بيست و چهار هزار پيامبر واريز كنيم و چگونه گي تقسيم وجوهات را هم بندازيم گردن خودشان. پس از اين برداشت انقلابي به تماشايش نشستنيم و خلاصه بخاطر كيفيت خاص فيلم هم بخاطر علاقه مندي و هم درك بهتر ديالوگ ها آنرا دوبار رويت فرموديم. در هردو بار نيز مجبور بوديم بخاطر تعديل خنده هايمان و پوشش صدايمان، تمام درها و پنجره ها را بسته و پرده ها را بكشيم كه مبادا صدايمان مشكلاتي براي همسايگان بوجود آورد* *** راستش من هم اين فيلم را ديدم. اين فيلم را نه از زاويه بار داستاني، قابليت شكل گيري چنين فضاي داستاني، كيفيت بازي ها، آزادي گفتار و بيان و خلاصه خيلي چيزها نميتوان به بحث گذاشت. تنها چيزي كه مثل يك جمله سرگردان در ذهنم در تمام مدت ديدن فيلم مي چرخيد اين بود كه: روحانيت حق داشت كه جلوي اين فيلم را بگيرد. من هيچ ترديدي به اين قضيه ندارم. هركسي كه بخواهد از درون اين فيلم چيز خاصي بيرون بياورد كه مثلاً اين فيلم ضد روحانيت بوده يا برعكس از روحانيت دفاع كرده و اينها، راه خطائي رو براي نگاه به اين فيلم انتخاب كرده است. از نظر من، گره اصلي اين فيلم در يك چيز ويژه اي نهفته است. در آن سرزمين مفروض مردم در چنبره تنگاتنگ تقدس زندگي مي كنند. در آنجا تعدد بي شمار تابو و شكل گيري روزمره ارزش هاي مقدس تمامي اركان زندگي و مناسبات اجتماعي را در بر گرفته. در آنجا سكس تابوست، رابطه عشقي تابوست، مقامات مقدسند، سلسله مراتب چه در مناسبات اقتصادي سياسي اجتماعي و چه در بطن جامعه و خانواده و قوم و قبيله و خلاصه هر آنچه كه مهر و نشان زندگي اجتماعي داره، تابو و يا مقدس هستند. در چنين مجموعه اي اگر يكي به صرف داشتن سني بالاتر حرف مفتي بزند، ديگران اگر اعتراض مي كنند ميبايد بگونه اي باشد كه تقدس طرف " ترك " بر ندارد. انسانهاي درگير در زندگي روزمره در آن جامعه تنها در محدوده بسيار بسيار نزديك و صميمي قادرند يه خورده خودماني صحبت كنند. از ته دل و بي غل و غش و بدون اتهام به مقابله با ارزش ها. و در چنين اوضاع و احوالي است كه مي بيني يكي مي آيد و مقدس ترين تابو را به سخره مي گيرد. قدرت جادوئي اين لباس را ازش خارج ميكند. آن را تبديل مي كند به مقداري پارچه و اينكه بر تن هركسي ميتوان پوشاندش. ميگويند كه از اعجاب اين لباس هست كه فردي همچون رضا مارمولك را تبديل كرده به يه انساني ديگر. چنين استدلالي دقيقاً از سر بيچاره گي است. رضا مارمولك در تمام مدت همان شخص بود كه بود. هيچ چيز خاصي از وي تغيير نكرد و بهمين دليل هم كارگردان مجاز نبود كه او را دستگير نكند. اما از همه اينها مهمتر استفاده از استعاره اي بوده همچون: " مارمولك". مارمولك در فرهنگ عامه بهرحال تنها معني كه ميتواند داشته باشد، موذي گري و هزار رنگ شدن و خلاصه هرچه هست، با روباهي كه از قديم زيبنده دستگاه روحانيتش كرده بودند، فرق اساسي دارد. در واقع در تمام مدت ديدن فيلم اين سوال را ميتوان از خود كرد: چه كسي مارمولك هست؟ استفاده از اين استعاره، شكستن تابويي است كه مهمترين سنگر تقدس را نشانه رفته است. و از آنجائي كه در زندگي روزمره مردم رفتارها را در شعوري وراي تمايل متعارف حاكمان وقت در خود انباشته مي كنند، همصدائي خاصي را بين اين پرسناژ، اين داستان و اين قضيه با واقعيات مي بينند. روحانيون حق دارند كه ميگويند اين فيلم تيشه به ريشه ما مي زند و از اين قبيل. اين فيلم، آن لباس را ساده مي كند و حتي بگونه اي كه روحاني شدن، تنها در استفاده از آن لباس معني ميدهد و نه تمام آن ادا و اطوارهائي كه انگار ميبايد تمام عمر از همان اوان كودكي در حوزه ها جان كند و مثلاً به چنان و چنين جايگاهي روحاني رسيد. اين لباس را هركسي ميتواند بپوشد. و همان حرفها را هركسي ميتواند بزند. وقتي جامعه دلش ميخواهد همانگونه بفهمد كه خودش مي خواهد، ديگر از دست روحاني كاري ساخته نيست. چند وقت پيشتر از اين هم درباره اين فيلم يه اشاره اي داشتم. فرق بزرگ اين فيلم با فيلم هاي مشابه در كشورهاي اروپائي در اين است كه در آنجا اشتغال به روحانيت، همچون شغلي است متعارف كه عده اي يا از روي علاقه و يا مجموعه مسائل مختلف به آن روي مي آورند و تمام آن نمايش عظيم را دنبال مي كنند. و بقيه هم بعضي يكشنبه ها بهشان سري ميزنند و يه چيزي بعنوان هفته گي بهشان مي دهند. اما وقتي در ايران در مورد روحانيت و اينكه اصلاً كسي و رهگذري همينجوري لباس يكي را بتن كند و بخواهد نقش او را بازي كند، خود بخود عامل خنده عمومي ميشود. چرا كه اين نمادها و سمبل ها هستند كه مبناي ارزش شده اند و اين تابوها هستند كه حكومت مي كنند نه خردي كه ميبايد در بطن هر رابطه اي نمودار ميشد. بعنوان مثال وقتي ما در واقع ماحصل تفكر اجتماعي مان را يا بهتر بگويم ضروريات زندگي شهري را در انتخاب نمايندگان از سوي خود پاسخ مي دهيم، بسرعت به راه حل هاي كدخدا منشانه باقيمانده از فرهنگ روستائي روي مي آوريم و يه مشت افراد را در ساختاري ديگر مي پذيريم كه نگهبان نمايندگان ما شوند. بعداز آن تمام دعواي مان آن ميشود كه رفتارشان را تعديل كنيم و يا از آنها معقوليت و خرد طلب كنيم. اصلاً جايگاه شان نشانه بي خردي است. درست مثل " لويه جرگه" كه در افغانستان راه مي اندازند و تمام مدنيت امروزين قرن بيست و يكم رو به سخره ميگيرند كه انگار هركس ريش بلندي دارد، بطور اتوماتيك عقل و خرد هم دارد. اين تابو هاست كه در زمان شكستن، خنده بر لبان همگان شكل ميدهد. مارمولك آدم توي آن لباس را زميني كرد، مشغول به كار كرد و به اين نكته نيز اشاره داشت كه توي هرلباسي هر آدمي مي تونه بره. روحانيون فكر نكنم چاره ديگري داشتند. يا بايد اين فيلم را از صحنه روزگار حذف كنند. يا اينكه بپذيرند روحاني بودنشان ربطي به آن لباسي ندارد كه مي پوشند و بهتر است از تن بدر كرده و لباسي راحت تر بپوشند. سخن كوتاه، با برادرم كه كماكان در بيمارستان بستري است قراري گذاشته ايم كه در اولين شب برگشتش به خانه، اين فيلم را با هم نگاه كنيم و من از همين الآن دنبالش هستم تا يه كپي مستقيم از فيلم پيدا كرده و كماكان اميدوار باشم كه بزودي بتوانم با برادرم اين فيلم را و آنهم در خانه ام ببينيم. پانويس: اين فيلم چون انگار از توي سينمائي كپي شده، همراه با صداي ديالوگ ها، صداي خنده تماشاگران نيز ضبط شده است. بر اساس فورمول عادي بيولوژيكي خنده خنده مي آورد. ما هم در بسياري مواقع بدون اينكه موضوع ديالوگ را بفهميم از فضاي صحنه و خنده عمومي به خنده و حتي به قهقهه مي افتاديم. اگر استقبال از اين فيلم اينگونه بوده، خيلي راحت بايد به اين نتيجه برسيم كه مردم آن سرزمين بيش از هرچيز به خنده و موضوعي براي خنديدن نياز دارند. جامعه سرسام گرفته از انعكاس اينهمه درد و تعب. – اينها از افاضات اخوي گرام بود كه خودش دستي در كار تئاتر و هنر و سينما و اينها داره و اگر ولش كني، نقش كوفي عنان رو هم چه در شكل و شمايل و چه در مضمون براحتي ميتونه بازي كنه. باور كنيد. اونائي كه اونو از نزديك مي شناسند كاملاً با من هم عقيده هستند. حتي همين برادرم كه فعلاً بستري است نيز يه پا رفسنجاني است. وقتي دنيا را با نگاه رفسنجاني و بي پرده توضيح ميده، همه اطرافيان از ديدن چهره مستقيم رفسنجاني صفا مي كنند. امروز براي اولين بار برادرم اشاره كرد كه ميخواد با هركدام از ملاقاتي هايش با صدا و توضيحي از زبان رفسنجاني در مورد بيمارستان صحبت كنه. همه اينها نشانه هاي خوبي از بهبودي است و نشئه گي شروع اين دوره!

۲۸/۰۲/۱۳۸۳

كوچك ترين مبارز فلسطيني!

كوچكترين مبارز فلسطيني! امروز درباره بچه كوچكي نوشته بودم كه در همسايه گي ما زندگي ميكند و دلمشغولي هايش كه نشاني است از حياتي زنده. امشب در اخبار كودكي را ديدم درست در سن و سال همان دخترك كه اسمش را " جوجه " گذاشته بودم. اينبار در فلسطين و مي بينيم كه چگونه همراه كودكاني ديگر و پس از ديدن بولدوزر اسرائيلي از صحنه فرار مي كند. تعجب مي كنم فيلمبردار چطور توانست اين صحنه را ببيند و دوربين رو رها نكرده و نرفته تا بچه را در آغوش بگيرد و او را آرام كند. جوابش البته روشن است: تنها ارزش خبري اين صحنه هست كه براي همه مهم است. پي نوشت: متاسفانه عكسي از اين مبارز فلسطيني كوچولو در اينجا گذاشته بودم كه لينكي بود از " اخبار اروپا ". امروز ديدم كه نه تنها آن لينك رو برداشته، بلكه حتي در بخش هاي ديگر هم نتونستم آن عكس رو پيدا و از كانال ديگري در اينجا بذارم.

۲۷/۰۲/۱۳۸۳

خوشبختي، يك احساس ساده!

خوشبختي، يك احساس ساده! من آدم خوشبختي هستم. اين بهيچ وجه ادعا نيست. اگر هم ادعا تلقي شود، بازهم به خودم حق ميدهم كه چنين ادعائي داشته باشم. قضيه خيلي ساده است. وقتي ميتوان بعداز بيست و خورده اي سال صداي دوست و دوستاني را شنيد كه درون هركلمه اشان محبت و رفاقت و صميميت موج ميزند، آيا اين خوشبختي نيست؟ و يا وقتي پس از ساليان دراز از دوستي و دوستاني خبر مي گيري، آنهم از طريق فرزندانشان و مي بيني كه ناگهان در برابرت دو شاخه ستبر با سرسبزي تمام ايستاده اند، حال آنكه تو دوستانت را زماني ترك كرده اي كه پيوند عشقي و خانواده گي شان نهالي بيش نبوده؛ و يا مي بيني كه همان فرزندان كه حال تعداد شان بيشتر و بيشتر شده و فرزندان ساير دوستان نيز به ميدان آمده اند، از تو و از گذران تو مي پرسند و بجاي خود حتي شايد نگراني هم نشان مي دهند، بايد به من حق بدهيد كه خودم را انساني خوشبخت بنامم. همه آنچه كه گفته ام، خود خوشبختي اند و نه ابزارهائي براي درك احساس خوشبختي. وقتي در چند لحظه صحبت با دوستت، زمان مي ميرد و تو و اون بهم وصل مي شويد فراتر از زمان و مكان و دلمشغولي هاي لحظه تان آنچنان بهم وصل ميشه كه انگار تا حال جدا نبوده؛ وقتي طرفين تنها با اشاره اي ساده، ياد و خاطره اي را بسرعت متوجه ميشوند و برايش مي خندند، آنهم از ته دل و آنچنان صميمانه كه هيچ چيزي را نمي توان با آن مقايسه كرد؛ وقتي متوجه ميشوي كه در فلان و يا بهمان ميهماني تو هم حضور داشته اي و يادي از تو حرفي از تو نيز مطرح بوده و احساسي كه منتقل شده و يادي كه مطرح شده، مايه انبساط خاطر و خاطراتي بوده اند، به من حق بدهيد كه خودم را خوشبخت بدانم. با اينهمه احساس خوشبختي ام محدود به همين لحظات و حالات نيست. احساس خوشبختي ام عرصه هاي بيشتري را در نظر ميگيرد. بطور مثال: من خوشبختم از اينكه ميتوانم در اوج احساس بدبختي نيز خودم را دلداري دهم كه ميتوان خوشبخت بود. من خوشبختم، چرا كه ارزش هاي ساده نمايش خوشبختي حتي پيش از شكل گيري در برابرم، از خجالت آب مي شوند و از بين مي روند. من خوشبختم، چرا كه ميتوانم احساس بدبختي را در بطن شعارهاي تعميم خوشبختي براي جامعه بشري و مشخصاً در چشمان گويندگانشان ببينم. من خوشبختم، چرا كه ميتوانم دستپاچه گي انساني را ببينم كه بخاطر بربريتي كه نشان داده و حال در مقام دفاع از خود برآمده، نميداند برهنه گي اش را چگونه بپوشاند. من خوشبختم، چرا كه خوشبختي انسان را در گرو خوشبختي جامعه و بشريت و امثالهم قرار نميدهم. من خوشبختم زيرا ميدانم كه احساس خوشبختي اصلاً قابل تقسيم با ديگري نيست. من به جامعه نمي گويم: خواهش مي كنم بياييد يه كاري بكنيم تا خوشبخت شويم، چرا كه خوشبختي من در گرو خوشبختي عمومي است. من تقصير ناتواني ام براي درك احساس خوشبختي را به گردن جامعه نمي اندازم. من خوشبختم وقتي مزه غذا را حس مي كنم. من خوشبختم از اينكه ميتوانم كاري براي كسي ديگر انجام دهم و آنرا منوط نمي كنم به اينكه: آيا از علاقه ي شخصي ام براي انجام اين كار هست يا توقع ديگري؟ من خوشبختم چرا كه اين امر برايم علي السويه شده است. براي خوشبخت بودن من، شايد عوامل متعددي دخيل هستند. از آب و هوا گرفته تا رفتار افراد پيرامون و تا دوست و آشنا و غيره. اما از همه اينها مهمتر يكي دو مورد ويژه هستند كه تكميل كننده اين احساس در وجودم ميباشند. ماهي هاي طلائي برادرم كه بخاطر بستري بودن در بيمارستان يكي دوماهي است در خانه من درون گيلاس بزرگ مخصوص شراب زندگي مي كنند از جمله آنها هستند. وقتي از خواب بيدار مي شوم – و اين اهميت زيادي دارد كه اولين و جدي ترين موضوعي كه سرصبحي به سراغ ذهنمان مي آيد، چه باشد. چرا كه تمامي امورات گذران روزمره به چگونه گي آمادگي تو براي ديدار با روزپيش رو بستگي پيدا مي كند - به طرف آشپزخانه مي روم، آنها را مي بينم – و يا شايد آنها زودتر متوجه من مي شوند! – كه با چهار چشم درشت و گرد و زيبايشان به من نگاه مي كنند و بدون اينكه كله شان تكان بخورد بدنشان با نرمش خاصي حركت كرده و وقتي به دمب شان مي رسد، تكان مشخص تري را نشان ميدهد. آنها مرا به صرافت مي اندازند كه يا بايد آب را عوض كنم، يا برايشان غذا بريزم. هنوز غذا به سطح آب نرسيده كه نصف كله شان با آن دهان هاي كوچولوي زيبا به بيرون آب مي آيند و لقمه اي گرفته و ميروند پائين تر و انگار دارند در آنجا آن را مي جوند. در كنار اين دو بايد از " جوجه " بگويم. " جوجه" اسم مستعاري است كه من براي دختركي سه ساله گذاشته ام. در طي يكي دو ماهه اخير من هيچ صبحي رو سراغ ندارم كه به بالكن خانه ام آمده باشم و اون زودتر از من از خانه اش بيرون نيامده باشد! يا مشغول بازي با دوستانش هست، و يا مثل امروز در برابر خانه دوستش آنقدر مي ماند تا اون بالاخره اجازه بيرون آمدن داشته باشد. " جوجه" دختر دوم يكي از همسايه گانم هست كه مدتي پيشتر در همين مجتمع ما زندگي مي كردند و حال در خانه اي درست روبروي ما زندگي مي كنند. خواهرش، ژوليت حدود شش سال داره. هر دوي آنها با دوتا خواهر دوست هستند كه هركدام يه سالي كمتر يا بيشتر از آنها بزرگترند. اسم اصلي " جوجه " رو نميدانم. بايد از پدرش بپرسم. وقتي ميام روي بالكن يا براي تميز كردن نرده، كه بنا به قاعده اي نانوشته تمامي همسايه گانم نيز به اين كار مشغول مي شوند، سلام و عليكي با بقيه مي كنم و چاي يا قهوه ام را بدست گرفته و به صداي جيك جيك " جوجه " و دوستش گوش مي دهم. صداي آنها بخشي از طبيعت بيرون خانه ام است. درست مثل صداي گنجشكان و ساير پرندگان كه پوششي ضخيم از صوت در پيش رويم ايجاد كرده اند. امروز احساس خوشبختي ام رو " جوجه " كامل كرده. بهش نگاه مي كنم از ارتفاع طبقه ششم به پائين. از سر بي حوصله گي با خودش بازي مي كنه. دستاش رو پيچ ميده، مي رقصه. ميره پشت ماشين و از فاصله اي دورتر با نگاهي منتظر به پنجره خانه دوستش نگاه مي كنه. امروز يك شنبه است. حتماً پدر و مادر دوستش دلشون ميخواد بيشتر بخوابند. پدر و مادر " جوجه " اينطوري نيستند. اونا كاري به كار بچه هاشون ندارن. واسه همين حتي ساعت نه و نيم شب هم ميشه صداي " جوجه " و يا ژوليت رو شنيد كه در حال بازي با دوستاشون جيغ و داد مي كشند. " جوجه " ناچار ميشه با زيپ بلوزش بازي كنه. شلواري كه پوشيده، حتماً مال خواهرش هست. اونا از نظر قد سي چهل سانتي متر تفاوت دارن. خواهر بزرگتر مثل همه بچه ها تو اين سن و سال مرجع تقليد " جوجه" هست. آها، حالا ديگه نمايش تكميل شده. ژوليت هم مياد. موههاي صافش رو احتمالاً مادرش براش بسته. لباسي كه پوشيده معلومه كه تميز و تازه شسته هست. واسه همين و براي صاف كردن چروك بلوزش، لبه هاش رو مي كشه. شلوار جيني كه پوشيده در تبعيت از مد روز دم پا گشاد هست و روي زانوها تنگ. و بدن لاغر و لوله اي ژوليت در اون درست مثل تكه اي گوشت روي دو تا چوب كبريت رو شبيه هست. نگاهي به خواهرش ميندازه. " جوجه " خوشحاله. خودش جرئت نداشت در خونه دوستش رو بزنه. چون ممكنه كه مادر دوستش دعواش كنه. ژوليت اين كار رو مي كنه. اما بدون اينكه نتيجه اي بگيره راهشو ميگيره و ميره... " جوجه " هم دنبالش. آنطرف تر يكي دو تا از بچه ها اومده اند بيرون. همراه اونا حتماً ميتونند به بازي يا كاري مشغول باشند. برميگردم و نگاهي به ساعت ميندازم. هنوز چنددقيقه اي به هشت صبح مونده. تلوزيون رو روشن مي كنم تا تمامي آثار بدبختي دنيا رو با زيباترين و دقيق ترين تصاوير و زيباترين و شيرين سخن ترين گويندگان به خوردمان بدهند. ترجيح ميدهم بازهم به بالكن برگردم و به اين فرشتگان كوچولو نگاه كنم كه تمام احساس خوشبختي ام ناشي از حضورشان در تصوير پيش رويم هست. احساس خوشبختي ام تكميل نخواهد شد اگر حادثه ديروز را هم در اينجا اضافه نكنم. وقتي داشتم از پياده روي بر ميگشتم مرغابي را با بيش از نه تا جوجه ديدم. ديدن جوجه هاي بسيار بسيار كوچولو و سر برافراشته مادر در حفاظت از آنها بي نظيرترين صحنه روي زمين بود. آنها قصد داشتند از عرض خيابان بگذرند. مادر با نگراني به دو طرف جاده نگاه مي كرد. ميني بوسي در فاصله اي بيش از ده متر توقف كرد. از سوي ديگر، ماشيني با نمره آلمان نيز تقريباً فاصله اي مناسب رو رعايت كرده و ايستاد. مرغابي هنوز مردد بود. بالاخره راه افتاد. جوجه ها نيز از پشت سرش و خود هر چند قدم يكبار برميگشت و ميامد وسط صف و بالاخره به سوي ديگر خيابان رسيد. ماشين ها هنوز سرجايشان مانده بودند. مبادا از صداي آنها جوجه اي وحشت زده به خيابان برگردد. بالاخره مادر آنها را از لاي بوته ها گذراند و از صحنه خارج شد. دور و بر ما تعدادي عابر پياده و بيش از بيست ماشين توقف كرده بودند. در چهره همه آنها احساس دلنشيني شكل گرفته بود چرا كه همه به هم لبخند مي زدند و فضاي دور و برمان مملو از دوستي و محبت بود. بقول آن دختر همشهري ام كه در وبلاگش نوشته بود: " بهانه هاي ساده خوشبختي " را ميتوان در هر لحظه و هرجائي يافت. آري، به من حق بدهيد كه خودم را انساني خوشبخت بنامم.

۲۵/۰۲/۱۳۸۳

بحثي درباره هويت- به نقل از سايت ايران امروز

بحثي درباره هويت امروز در سايت ايران امروز، نوشته اي در رابطه با بحث هويت منتشر شد. من فكر مي كنم براي بسياري اين موضوع ميتونه قابل بحث باشه كه نه تنها درباره هويت ايراني، منطقه اي، شرقي، انساني و امثالهم بيانديشد، بلكه در جهت معكوس آن نيز اين نكته مطرح هست كه اين موجود با نامي كه براي خود نهاده، كيست؟ آيا صرفاً شيوه هاي متفاوت خورد و خوراك ما در رابطه با ساير پديده ها ميتواند نمود ويژگي باشد؟ يا آنگونه كه ميگويند، موجود هوشمند و ابزار ساز؟ و يا چه چيزي عامل تبيين من بمثابه انساني ايراني، گيلاني و امثالهم هست؟ صرفاً علاقه ام مثلاً به خوردن ميرزا قاسمي و يا باقلي قاتوق - طوري كه در بحث يكي از نويسندگان گيلاني شاهدش بوديم - نمايش دهنده هويت خاص من و نماد تفاوتم با انسانهائي است كه مثلاً آنطرف درياي مازندران زندگي مي كنند؟ - ناگفته نذارم كه همسر سابقم كه از آن ديار بوده نيز هم از ميرزا قاسمي و هم از باقلي قاتوق خوشش مي آمد، و تك و تك كلماتي را هم كه به فارسي ادا ميكرد، لهجه رشتي اينجانب نيز انگار در آن جاي خاصي داشت! با اينهمه فكر نكنم بشه بهش ايراني، رشتي و يا حتي اينجائي و آنجائي ناميد. بحث آقاي طباطبائي براي وارد شدن در چنين انديشه اي و كنكاشي درون ذهن خود موضوع بسيار جالبي است. در باره‌ی هويت ايرانی آيا به راستی هويتی هم وجود دارد؟ علی محمد طباطبايی iraneaziz@hotmail.com جمعه ٢٥ ارديبهشت ۱۳۸۳ يكی از موضوعات مهمی كه در اين چند ده‌ی اخير به طور پيوسته مورد نقد و گفتگوی انديشمندان ما قرار گرفته، همين معضل هويت يا «هويت ايرانی» است. اين مطلب را ميتوانيد در "ايران امروز"، و يا در وبلاگ " ساكنان زمين " مطالعه نماييد.

۲۱/۰۲/۱۳۸۳

تغييرات در وبلاگ

صبح كه يه سري زدم به اين صفحه متوجه شدم كه انگار يه چيزهائي تغيير كرده و يه سري امكاناتي به اين مجموعه اضافه شده. حالا هم دارم روي اين بخش كار مي كنم ببينم قضيه از چه قرار هست. اين رو هم بعنوان آزمايش دارم مي نويسم تا تغييرات موجود در سيستم رو چك كنم. خب، يه دوري زده ام و تغييرات در صفحه اديتور بلاگ اسپات و از جمله بخش مشخصات صاحب وبلاگ و غيره رو ديدم و يه سري اطلاعاتي رو هم توش گذاشته ام. از طرف ديگه سيستم نظرخواهي گذاشته كه هنوز درباره طراحي كاركردش دقيق نشده ام. بهرحال بلاگ اسپات هم به اين نتيجه انگار رسيده كه نظرخواهي بذاره. گذاشتن نظرخواهي و نوشتن نظرات يه سري چيزهائي رو به دنبال داره كه انگار بايد در طراحي آن دست برد. چون بهرحال براي كاربران فارسي زبان مشكلاتي رو همراه خواهد داشت. خطوط نگارش آن هم فعلاً تايمز هست و البته فكر كنم بشه يه سري تغييراتي درش وارد كرد. همه اين نوشته هاي جديد تر هم براي تست كردن از اين صفحه هست. با توجه به تغييرات اخير انگار بايد يه فكري هم براي كل طراحي اين صفحه بكنم. تا ببينم كي وقت و حالش رو داشته باشم.

۱۷/۰۲/۱۳۸۳

تئاتر " مصائب مسيح " در زندان ابوغريب عراق! و اجراي همزمان آن در زندانهاي منطقه

۱۶/۰۲/۱۳۸۳

رنگ پرچم من! در اخبار خواندم كه انگار شوراي عالي عراق طراحي يك پرچم ملي را به هنرمندان پيشنهاد كرده و يكي از اين طرحها نيز پذيرفته شده. حالا اينجا و آنجا صحبت هائي مطرح ميشه كه چنين پرچمي رو بپذيرند يا نه. تعجبم از اين هست كه هيچ كس در اصل مسئله ترديد نميكنه! اصلاً چرا داشتن پرچم زير سوال نميره؟ چرا اينهمه پرچم در جهان هست؟ ياد روزي مي افتم كه در اتحاد شوروي سابق صفي طولاني در مراسم پايان جنگ جهاني دوم پرچم گروهان و گردان هاي مختلف ارتش هيتلري رو نشان ميداد كه به مثابه شكست زير پاي كرملين مي انداختند. آدمها، گروههاي سياسي، كشورها و خلاصه همه و همه خودشان را با نمادها توضيح ميدهند. چيني ها كه رنگ سرخ سهميه همه دنيا رو در چين بكار مي برن. عده اي هم رنگ سبز رو براي ابد در انحصار خودشان در آورده اند. رنگ آبي هم كه رفت تو انحصار اتحاديه اروپا. ستاره داوود هم كه شد مال اسرائيل! راستي چرا مردم تكه اي پارچه سفيد را بعنوان پرچم كشور خود انتخاب نمي كنند. سفيد سفيد بدون هيچ توضيح اضافه اي! نميدانم، شايد زياده طلب شده ام!

۱۴/۰۲/۱۳۸۳

آينده، يك تلقي هراسناك! بارها از دوستانم اين سوال رو پرسيده ام كه: براستي آينده بشر و بشريت رو چگونه مي بينيد؟ آيا در پس تمامي حوادثي كه امروزه جريان داره و از وراي همه اين رويدادها، آيا جائي براي آن چنان خيالي شيرين وجود داره كه مثلاً روزگاري خواهد شد كه همه نمودهاي نابخردي – نه در مضموني از مقايسه ي ارزشي رفتارهاي گوناگون – محو شده باشد و چنان وضعي بر جهان زندگي انساني حاكم شده باشد كه هوشياري و همگرائي عميق و بنياديني ناظر بر اعمال مان باشد بدون اينكه تابعي از نظمي و روالي باشيم كه تعهد و تبعيت از آن صرفاً با نمودارهائي از جزا و پاداش دنبال گردد؟ ميدانم كه حتي براي ورود در چنين مبعثي نيز به ميزان معيني فاصله گيري از روال عادي زندگي نياز داريم. بگونه اي كه فرصتي باشد تا فراتر از همه مشغله هاي خود ديده و يا ديگران براي ما بوجود آورده و يا حتي در انعكاس روايات روزمره به ذهنمان وارد ميشود، بتوان دور شد از اين زمين و از خود كنده شد و آنگاه خود را نيز همچون جنبنده اي در كنار همه حالات و نمودهاي حيات روي زمين ديد و آنگاه اين سوال را براي خود مطرح نمود كه: بالاخره چه وقت همه اين كشمكش ها و تلاطمات و تمامي لاقيدي ها پايان خواهد يافت و خواهيم ديد نمودي بغايت متفاوت از حضور ذهن و مغز و خلاقيت انساني را كه در هيچ محدوده فعلي چنين تحركاتي نمي گنجد؟ سالها پيش شايد حدود ده سالي از آن زمان مي گذرد كه اولين جوانه هاي تمايل به نگارشي در اين زمينه در من شكل گرفته بود. وقتي كه چشمان معصوم سگي كوچك را در آسانسور مجتمع مسكوني محل زندگي ام در شهر هارلم ديده بودم كه در كنار پيرمردي نشسته بود و به من مي نگريست. انگار ميخواست با نگاهش مرا دلداري دهد و شايد فهميده بود – بارها شنيده ام كه چگونه حيوانات خانگي در پي ساليان طولاني تماس با انسان به چنان حدي از ادراك غريزي مي رسند كه حالات روحي انسان را همچون امواجي از وجود بحران حس مي كنند و آنگاه خود كه متاثر از اين امواج قرار ميگيرند، سعي مي كنند به نحوي از انحاء اين امواج منفي را كنار بزنند. – كه من بشدت با خودم در كلنجار هستم كه جايگاه غم و رنج را درون خود شناسائي كنم و بالاخره مشخص كنم كه مركز ثقل اين احساس غم و درد در كجاست. وقتي آنها آسانسور را ترك كردند، هنوز تا آپارتمانم چند طبقه اي باقي مانده بود كه ناگاه جرقه اي به ذهنم زده شد. احساس كردم كه براي يافتن چنين پاسخي براي خود راهي ندارم جز اينكه اين موضوع را همچون فرضيه اي دنبال كنم. اگر قرار باشد درون من غمي جاي داشته باشد، پس درون انسانهاي ديگر نيز وضعيتي مشابه وجود دارد. و اگر جامعه بشري اينگونه در هم تنيده و درهم مي لولد، آيا به اين خاطر نيست كه گاه فراموش مي كند كه جايش در كليت هستي در كجاست؟ چاره اي نداشتم جز اينكه كل نمود حيات روي زمين را با جنبه اي از خطر مواجه كنم كه چيزي فراتر از زمين و مشغله هاي متعارفش دارد. و برايش بفكر سنگ هاي آسماني و حتي كرات خارج شده از مدار افتادم كه قرار هست پس از ده روز به زمين اصابت كند و از اين حادثه بطور قطع زمين از مدار خود خارج شده و در چرخش هاي نامشخص دچار انفجارات پياپي شده و از بين خواهد رفت. سايه چنين خطري آنچنان عظيم هست كه بتواند براحتي تمامي اثرات كدر رنج ها و دلخوري هاي ساده مان را در خود بپوشاند... اين فكر شايد بيش از دهسال هست كه هراز گاهي خودي در ذهنم نشان ميدهد و اشكال مختلفي را براي بروز مي جويد و هربار ساختار مناسب داستاني براي آن در پس چرتكه انداختن هاي مختلفم هنوز چند صفحه اي نگاشته نشده، از صحنه خارج ميشود و باز هم به همان جاي هميشه گي پستوي ذهنم برميگردد. از اينگونه بايگاني ها زياد در ذهنم هستند. بايگاني هائي كه دوره كوتاهي مطرح ميشوند و زود رنگ مي بازند. هيچ معيار ارزشي برايشان ندارم و اصلاً قدرت اين را ندارم كه اين ايده يا آن ديگري را با هم مقايسه كنم. اما هرچه هست، اين ايده در ريشه اي ترين تمايلم براي غلبه مناسباتي معقول بر زندگي انساني تكيه دارد. و شايد بتوان برايش عمري خيلي طولاني تر را نيز در نظر گرفت. شايد بيش از سي سال كه در واقع اولين اثرات تمايلات اجتماعي را در خود مي ديدم كه چگونه بر ساير نمودهاي تمايلات فردي ام غلبه مي كرد و خودي نشان ميداد تا بيايد و اثري تعيين كننده بر زندگي ام باقي گذارد. بهمين دليل هست كه سعي ميكردم در طي اين سالها با برخي از دوستانم اين سوال را مطرح كنم كه: اگه بنا به هردليلي و يا با دلايلي مشخص از برخورد سنگ هاي آسماني مطلع شويد كه تنها ده روز به زندگي انسان باقي مانده، چكار خواهي كرد؟ حتي قصد داشتم كه همين نظرات را نيز در كنار ساختار معمول گذر زندگي در داستانم قرار دهم و همين موضوع را مبحثي كناري براي داستانم در نظر بگيرم. اما جواب هاي زيادي دريافت نكرده ام. شايد در اينجا هم با همان مشكل طرف هستم كه پيشتر اشاره كرده ام: براي فردا و آينده و بطور كلي زندگي فراتر از فضاي زندگي محدود در يك خانواده، شهر و يا حتي يك جامعه مفروض جاي بيشتري قرار نمي دهند كه بالاخره بر سر بشريت چه خواهد آمد؟ داشتن چنين خيالي في نفسه بد نيست كه بتوان آنچنان انسان هائي را در حول و حوش خود ديد كه جز سخن عشق چيز ديگري بر زبانشان نيست و تمامي لغت نامه ها بدور ريخته ميشوند چرا كه انسان يكديگر را بو ميكشند و چشم ها و حتي حس لامسه شان هست و يا حتي حضور امواج كه يكديگر را حس و درك مي كنند. جهاني كه در آن صداي قهقهه برگهاي درختان در فصل حركت بسوي سفر زندگي و در زمان ريختن از درختان و يگانه شدن با زمين، بگوش همگان مي رسد. حياتي كه در آن ميتوان با درد زايمان درخت سهيم شد هنگامي كه دارد شاخه هاي جديدي را ميزايد. صداي پرندگان را ميتوان با تمامي حجمش ديد و حس كرد و خود بخشي از مسير حركت صوتي اش شد. ميتوان به بينهايت ها رفت بدون اينكه قصد كشف چيزي در آنجا باشد. ميتوان همراهي مواج انساني را ديد كه زمين را از دست شخم زدنها و سيم خاردارها رهانيده اند. ميتوان انساني را ديد كه روشني و تاريكي برايش فاصله ارزشي نيست. ميتوان تاريكي را چشيد و حتي آنرا در گوشه اي قرار داد. ميتوان روشنائي را وظيفه خورشيد قرار دانست و خود با حركتش همراه شد. من فكر نكنم كه هيچ انساني را بتوان يافت كه با تمام وجودش خواهان زندگي فاقد دلهره مداوم از فردايي نامشخص نباشد. اما آيا ما قادر هستيم و اساساً براي چنان جهاني انسان مناسبي هستيم؟ آيا ظرفيت تحمل اينهمه زيبائي و اينهمه آرامش را داريم؟ يا اينكه ميبايد بطور اساسي خودمان را بكاويم و ببينيم كه چرا آرزوهايمان تا اين حد محدود، حقير و در چارچوب خود و مايملك مان اسير باقي مانده است.

۱۳/۰۲/۱۳۸۳

نمايش اتحاد اروپا در روزهاي اخير از هرگوشه و كناري صداي سمنفوني ۹بتهوون با مضمون همبستگي عمومي انساني بگوش مي رسد. بتهوون كه نطفه هاي اين اثر را در دوران كودكي اش شكل داده بود، آنگاه كه پس از فرار از ظلمي كه مردي در هيبت پدر به او روا ميداشت و آنگاه كه توي مرداب به پشت خوابيده بود و با نگاه به كهكشان و ستارگان به يگانه گي و وحدت وجود ميرسيد، در اين آهنگ همگرائي و همصدائي وسيع انساني را در وحدت وجود مي ديد و در يگانه گي هارمونيك با كليت هستي. و نه وحدتي را كه تنها در مضمون ساده اي همچون حضور مردماني در يك قاره تبلور مي يابد. سياست گذاران بخش هاي مختلف در قاره اروپا با ترديدها و محدوديت هاي معيني، بالاخره پذيرفتند تا سردمداران بخش هائي از قاره را در مجامع ويژه خود تحت عنوان اتحاديه اروپا و پارلمان اروپا و امثالهم راه دهند. براي اينكار از هم اكنون جدا از اجراي مراسم هاي پرهزينه و دامن زدن تعبيرهاي متفاوت در اين زمينه، براحتي ميتوان وجود برخي نگراني ها را در چهره هايشان شاهد بود. آنها در قصد خود براي دستيابي به نيروي كار ارزان و امكانات گسترده در كشورهاي جديد پنهان نمي كنند در عين حال نگراني شان از هجوم بي رويه نيروي كار فوق به بخش هاي مرفه اورپا و زيرسوال بردن تامين اجتماعي جاري در اين جوامع را به نحوي از انحاء بروز ميدهند؛ حتي خطري كه بمثابه رواج جرم و جنايت ممكن است از جوامع شرق اروپا به سوي غرب سرازير شود. هم اكنون جوامع مختلف اروپائي با عرصه نويني روبرو هستند. عليرغم تلاش براي برپائي ساختارهاي اداري و بوروكراتيكي با نام و نشان اروپا، اما كماكان كشورهاي مختلف در همين قاره در تلاش هستند تا سياست گذاري اصلي در جامعه را در دستان خود و شركاء شان گيرند. محورهاي مختلفي كه بين فرانسه و آلمان و انگليس و يا گاهي با حضور اسپانيا صورت مي گيرد، نشان ميدهد كه قضايا تنها گردن نهادن به يك قاعده عادي جغرافيائي نيست كه ساكنان اروپا بالطبع بايد اروپائي قلمداد شوند. بلكه تمام قضايا برميگردد به تقابل ها و درگيري هايي كه براي دستيابي به بازارهاي جديد در مد نظر ميباشد. از سوي ديگر شركت هاي فرامليتي مختلف در كشورهاي اتحاديه اوليه اروپا نيز پنهان نمي كنند كه همه اين تلاش ها براي و در راستاي نيازمنديهاي آنان ميباشد. آنها از هم اكنون زمينه هاي مختلف انتقال تكنولوژي، سرمايه و ميزان امنيت شغلي و سرمايه اي شان در كشورهاي جديدالورود به اتحاديه را مورد ارزيابي قرار داده و به صراحت از برنامه هاي آينده شان صحبت مي كنند. بالطبع دولت هايي كه راس حكومت هاي چنين سرزمين هائي قرار دارند ميبايد در چارچوب قواعد و قوانين اتحاديه اروپا امنيت اين سرمايه ها را تامين نمايند. به سخني ديگر، پذيرش اعضاء جديد به اتحاديه اروپا به قصد گردش آزاد تر سرمايه در اروپا بوده و نه برطرف كردن موانع تردد مردم كه در روال عادي نيز فاقد توانائي هاي مالي و معنوي براي چنين ترددي بوده اند. از سوي ديگر جنبش هاي اجتماعي در كشورهاي پيشرفته اروپائي از هم اكنون خودشان را با اين خطر روبرو مي بينند كه تهاجم به حقوق اجتماعي و يكسان سازي بي حقوقي در گستره وسيع تري از اروپا وسعت بيشتري يافته و عرصه هاي بيشتري را دربر گيرد. دولت هاي روي كار در اين جوامع بدون آنكه به نوع لقبي كه براي خود قائلند تكيه كنيم مي بينيم كه در سالهاي اخير فشارهاي همه جانبه اي به حقوق اجتماعي و تامينات اجتماعي طبقات فرودست جامعه آورده اند. دامن زدن به تفرقه هاي قومي، جداسازي هاي فرهنگي و هيستري عجيب و غريب عرب ستيزي و اسلام ستيزي بگونه اي است كه افكار عمومي را حتي الامكان از روندهاي عملي جاري در اين جوامع منحرف مي سازد. در كنار همه اين قضايا مي بينيم كه تامين درماني، تامين اجتماعي، حمايت هاي مختلف از تهيدستان و از كار افتاده گان محدود تر و محدود تر ميشود و در كنار آن سن بازنشسته گي، چگونه گي پرداخت براي دوران از كارافتاده گي و غيره نيز بخشاً به سود كارفرمايان تغيير مي يابد. اين تصور ساده لوحانه كه اروپا با تجهيز خود و يكپارچه گي هرچه بيشتر ميخواهد شيوه جهاني كردن زورمدارانه آمريكائي را دور زده و خود شيوه اي متمدنانه را پيش گيرد، جز فريب چيز ديگري نيست. بهم پيوسته گي منابع مالي در جهان بگونه است كه شايد نماد اختلاف شيوه باشد اما از نظر اهداف استراتژيك جز تامين منافع چنين بنگاه هاي مالي فرامليتي چيز ديگري در مد نظرشان نيست. هم اكنون سران هرم هاي قدرت را مي بينيم كه به مثابه نمايندگان پايگاه هاي اجتماعي و توده هاي سرزمين هاي تحت حكومت خود، در كنار يكديگر مي نشينند، به افتخار هم آبجو، شراب و يا حتي ليواني شير مي نوشند، اما همه اين نمايشهاي ساده لوحانه نميتواند جاي اين واقعيت ساده بنشيند كه وحدت جامعه بشري و يكپارچه گي آنان اساساً با دور يك ميز نشستن سران حكومت ها تفاوت دارد و همه اينها بازيهايي بيش نيست تا اهداف واقعي و سودجوئي هاي هيستريك عده اي را بپوشانند. نمونه مشخص آن را ميتوان بصورت دستگاه اداري عريض و طويل سازمان ملل ديد كه عليرغم نام تجمع نمايندگي ملل، نمايندگان دول دور هم مي نشينند و در طي بيش از ٥۰ سال از كاركرد آن، به وضوع ميتوان ديد كه تمام اين نمايش ها هيچ ربطي به يگانه گي جامعه بشري ندارد. و اين يگانه گي نيز بهيچ وجه در برچيدن مرزهائي پيش نمي رود كه در دوره اي از تاريخ بشر براي حفظ منافع عده اي برپا شده اند. انسان بمثابه موجودي ساكن زمين طبعاً محدود به مرزهاي تحميلي نخواهد بود و اگر چه تنها به محدوده اي معيني براي انجام و تامين مايحتاج مادي حيات خود نياز دارد، بيش از آن هيچ تمايل و تلقي و منافعي نيز در ادغام هائي از اين دست نخواهد داشت كه امروزه موضوع نمايش هاي رنگا رنگ در اروپا شده است. سمفوني بتهوون وحدت وجودي انسان با كليت هستي را فرياد ميزند و اما دست اندركار سياست بازي ها، آنرا مضحكه اي قرار داده اند براي بازي فريبكارانه اي بنام گسترش محدوده اتحاديه اروپا! و دور هم نشستن عده اي كه تنها ويژه گي آنان قرار گرفتن شان بر راس ساختارهاي اداري دولتي است و بس.

This page is powered by Blogger. Isn't yours?