کلَ‌گپ

۱۴/۰۲/۱۳۸۳

آينده، يك تلقي هراسناك! بارها از دوستانم اين سوال رو پرسيده ام كه: براستي آينده بشر و بشريت رو چگونه مي بينيد؟ آيا در پس تمامي حوادثي كه امروزه جريان داره و از وراي همه اين رويدادها، آيا جائي براي آن چنان خيالي شيرين وجود داره كه مثلاً روزگاري خواهد شد كه همه نمودهاي نابخردي – نه در مضموني از مقايسه ي ارزشي رفتارهاي گوناگون – محو شده باشد و چنان وضعي بر جهان زندگي انساني حاكم شده باشد كه هوشياري و همگرائي عميق و بنياديني ناظر بر اعمال مان باشد بدون اينكه تابعي از نظمي و روالي باشيم كه تعهد و تبعيت از آن صرفاً با نمودارهائي از جزا و پاداش دنبال گردد؟ ميدانم كه حتي براي ورود در چنين مبعثي نيز به ميزان معيني فاصله گيري از روال عادي زندگي نياز داريم. بگونه اي كه فرصتي باشد تا فراتر از همه مشغله هاي خود ديده و يا ديگران براي ما بوجود آورده و يا حتي در انعكاس روايات روزمره به ذهنمان وارد ميشود، بتوان دور شد از اين زمين و از خود كنده شد و آنگاه خود را نيز همچون جنبنده اي در كنار همه حالات و نمودهاي حيات روي زمين ديد و آنگاه اين سوال را براي خود مطرح نمود كه: بالاخره چه وقت همه اين كشمكش ها و تلاطمات و تمامي لاقيدي ها پايان خواهد يافت و خواهيم ديد نمودي بغايت متفاوت از حضور ذهن و مغز و خلاقيت انساني را كه در هيچ محدوده فعلي چنين تحركاتي نمي گنجد؟ سالها پيش شايد حدود ده سالي از آن زمان مي گذرد كه اولين جوانه هاي تمايل به نگارشي در اين زمينه در من شكل گرفته بود. وقتي كه چشمان معصوم سگي كوچك را در آسانسور مجتمع مسكوني محل زندگي ام در شهر هارلم ديده بودم كه در كنار پيرمردي نشسته بود و به من مي نگريست. انگار ميخواست با نگاهش مرا دلداري دهد و شايد فهميده بود – بارها شنيده ام كه چگونه حيوانات خانگي در پي ساليان طولاني تماس با انسان به چنان حدي از ادراك غريزي مي رسند كه حالات روحي انسان را همچون امواجي از وجود بحران حس مي كنند و آنگاه خود كه متاثر از اين امواج قرار ميگيرند، سعي مي كنند به نحوي از انحاء اين امواج منفي را كنار بزنند. – كه من بشدت با خودم در كلنجار هستم كه جايگاه غم و رنج را درون خود شناسائي كنم و بالاخره مشخص كنم كه مركز ثقل اين احساس غم و درد در كجاست. وقتي آنها آسانسور را ترك كردند، هنوز تا آپارتمانم چند طبقه اي باقي مانده بود كه ناگاه جرقه اي به ذهنم زده شد. احساس كردم كه براي يافتن چنين پاسخي براي خود راهي ندارم جز اينكه اين موضوع را همچون فرضيه اي دنبال كنم. اگر قرار باشد درون من غمي جاي داشته باشد، پس درون انسانهاي ديگر نيز وضعيتي مشابه وجود دارد. و اگر جامعه بشري اينگونه در هم تنيده و درهم مي لولد، آيا به اين خاطر نيست كه گاه فراموش مي كند كه جايش در كليت هستي در كجاست؟ چاره اي نداشتم جز اينكه كل نمود حيات روي زمين را با جنبه اي از خطر مواجه كنم كه چيزي فراتر از زمين و مشغله هاي متعارفش دارد. و برايش بفكر سنگ هاي آسماني و حتي كرات خارج شده از مدار افتادم كه قرار هست پس از ده روز به زمين اصابت كند و از اين حادثه بطور قطع زمين از مدار خود خارج شده و در چرخش هاي نامشخص دچار انفجارات پياپي شده و از بين خواهد رفت. سايه چنين خطري آنچنان عظيم هست كه بتواند براحتي تمامي اثرات كدر رنج ها و دلخوري هاي ساده مان را در خود بپوشاند... اين فكر شايد بيش از دهسال هست كه هراز گاهي خودي در ذهنم نشان ميدهد و اشكال مختلفي را براي بروز مي جويد و هربار ساختار مناسب داستاني براي آن در پس چرتكه انداختن هاي مختلفم هنوز چند صفحه اي نگاشته نشده، از صحنه خارج ميشود و باز هم به همان جاي هميشه گي پستوي ذهنم برميگردد. از اينگونه بايگاني ها زياد در ذهنم هستند. بايگاني هائي كه دوره كوتاهي مطرح ميشوند و زود رنگ مي بازند. هيچ معيار ارزشي برايشان ندارم و اصلاً قدرت اين را ندارم كه اين ايده يا آن ديگري را با هم مقايسه كنم. اما هرچه هست، اين ايده در ريشه اي ترين تمايلم براي غلبه مناسباتي معقول بر زندگي انساني تكيه دارد. و شايد بتوان برايش عمري خيلي طولاني تر را نيز در نظر گرفت. شايد بيش از سي سال كه در واقع اولين اثرات تمايلات اجتماعي را در خود مي ديدم كه چگونه بر ساير نمودهاي تمايلات فردي ام غلبه مي كرد و خودي نشان ميداد تا بيايد و اثري تعيين كننده بر زندگي ام باقي گذارد. بهمين دليل هست كه سعي ميكردم در طي اين سالها با برخي از دوستانم اين سوال را مطرح كنم كه: اگه بنا به هردليلي و يا با دلايلي مشخص از برخورد سنگ هاي آسماني مطلع شويد كه تنها ده روز به زندگي انسان باقي مانده، چكار خواهي كرد؟ حتي قصد داشتم كه همين نظرات را نيز در كنار ساختار معمول گذر زندگي در داستانم قرار دهم و همين موضوع را مبحثي كناري براي داستانم در نظر بگيرم. اما جواب هاي زيادي دريافت نكرده ام. شايد در اينجا هم با همان مشكل طرف هستم كه پيشتر اشاره كرده ام: براي فردا و آينده و بطور كلي زندگي فراتر از فضاي زندگي محدود در يك خانواده، شهر و يا حتي يك جامعه مفروض جاي بيشتري قرار نمي دهند كه بالاخره بر سر بشريت چه خواهد آمد؟ داشتن چنين خيالي في نفسه بد نيست كه بتوان آنچنان انسان هائي را در حول و حوش خود ديد كه جز سخن عشق چيز ديگري بر زبانشان نيست و تمامي لغت نامه ها بدور ريخته ميشوند چرا كه انسان يكديگر را بو ميكشند و چشم ها و حتي حس لامسه شان هست و يا حتي حضور امواج كه يكديگر را حس و درك مي كنند. جهاني كه در آن صداي قهقهه برگهاي درختان در فصل حركت بسوي سفر زندگي و در زمان ريختن از درختان و يگانه شدن با زمين، بگوش همگان مي رسد. حياتي كه در آن ميتوان با درد زايمان درخت سهيم شد هنگامي كه دارد شاخه هاي جديدي را ميزايد. صداي پرندگان را ميتوان با تمامي حجمش ديد و حس كرد و خود بخشي از مسير حركت صوتي اش شد. ميتوان به بينهايت ها رفت بدون اينكه قصد كشف چيزي در آنجا باشد. ميتوان همراهي مواج انساني را ديد كه زمين را از دست شخم زدنها و سيم خاردارها رهانيده اند. ميتوان انساني را ديد كه روشني و تاريكي برايش فاصله ارزشي نيست. ميتوان تاريكي را چشيد و حتي آنرا در گوشه اي قرار داد. ميتوان روشنائي را وظيفه خورشيد قرار دانست و خود با حركتش همراه شد. من فكر نكنم كه هيچ انساني را بتوان يافت كه با تمام وجودش خواهان زندگي فاقد دلهره مداوم از فردايي نامشخص نباشد. اما آيا ما قادر هستيم و اساساً براي چنان جهاني انسان مناسبي هستيم؟ آيا ظرفيت تحمل اينهمه زيبائي و اينهمه آرامش را داريم؟ يا اينكه ميبايد بطور اساسي خودمان را بكاويم و ببينيم كه چرا آرزوهايمان تا اين حد محدود، حقير و در چارچوب خود و مايملك مان اسير باقي مانده است.

This page is powered by Blogger. Isn't yours?