کلَ‌گپ

۰۵/۰۲/۱۳۸۳

لغزش قلم روي كاغذ ( يادداشتي كه در زير مياد از روي نوشته اي است كه امشب براي اولين بار پس از بيش از هشت سال روي كاغذ نوشته ام. با يادي از نگارش روي كاغذ و تمامي فضاي دلنشيني كه چنين نگارشي ميتونه همراه داشته باشه.) امشب، پس از مدتها قلم بدست گرفته ام تا آنچه را كه دلم ميخواد روي كاغذ بنويسم. سالها پيشتر تقريباً تا سال 96 بيشتر نوشته هايم با خودكار و برروي كاغذ نگاشته ميشد. جالب اينكه يكي از مشكلات من هم پيدا كردن خودكاري بود كه راحتي نگارش روي كاغ رو نقض نكنه. قلمي كه بتونه روي كاغذ بلغزه و من هم در نگاه مستقيم به تصور يا تصويري در ذهنم راحت باشم. شايد افراد زيادي باشند كه به اين يا آن شكل عادت دارن. كساني كه تنها ميتونند با كاغذ و خودكار خلوت كنند و آنگاه ماحصل كارشون رو همچون تايپيستي روي كامپيوتر بيارن. كساني ديگه هم پيدا ميشن كه مستقيماً در كامپيوتر مي نويسند و با فضاي كاغذ و قلم و اينها هيچ پيوندي ندارن. البته افراد دسته دوم هميشه كساني بوده اند كه بهرحال حالت قبلي رو كم يا بيش تجربه كرده اند. اما مشكلات تايپ كردن نوشته اي بصورت چرك نويس هميشه سرجاي خودش هست. تصحيحات مكرري كه پيش مياد باعث ميشه تا نوشته تايپ شده عملاً از فضاي انديشه و تصويرگرائي جديد نشان داشته باشه و در واقع نوشته خطي قبل شايد همچون نوزاد مرده اي خواهد بود كه قبل از زايش، مي ميره و يا شايد بهتره بگم دچار سقط جنين ميشه. تصور عمومي در زمانهاي قديم هميشه فرد نويسنده رو در حالتي مجسم ميكرد كه در اتاقي نيمه تاريك قرار گرفته و ماشين تايپ و ميز كارش رو كنار پنجره گذاشته با زيرسيگاري اي كه پر از ته سيگار هست و سطل آشغالي كه در آن كاغذهاي مچاله شده زيادي قرار گرفته. خانه اي كه به چشم اندازي از يك باغ باز ميشه و دليلش هم عمدتاً بخاطر تداوم صداي تق تقي شاسي هاي ماشين تحرير بوده كه زندگي در خانه هاي كندوي عسلي آپارتماني براي نويسنده غير ممكن مي كرده چرا كه هيچ همسايه اي از اين صداي يك نواخت لذت نخواهد برد حتي اعضاي خانواده كه مجبورند وقت و بي وقت درگير زايمان خلاقيت نابهنگام عضو غيرعادي خانواده شوند. حال اين تصوير جاي خودش رو داده به صفحه مونيتور و كيبردي كه زير دست نويسنده گان ريز و درشت قرار گرفته. هرچه بر سن نويسندگان افزوده ميشه، بهمان نسبت جابجائي مداوم چشم نويسنده بيشتر از روي كيبرد به صفحه مونيتور مي پره. با اين همه چاره اي نيست. شايد دور نباشه آن زمان كه نويسندگان با قرار دادن برنامه اي همچون منشي روي كامپيوتر خود، تصورات شان را با صداي بلند بيان كنند و علامت چشمك زن روي صفحه كلمات رو برايشان روي مونيتور خلق كنه. البته هنوز نميدانم چنين مهارتي چقدر زمان مي بره تا پيوند واقعي نويسنده رو با اصل تصويري كه در ذهن داره برقرار كنه. داشتم ميگفتم. زماني بود كه روي كاغذ مي نوشتم. از گزارش سياسي گرفته تا نامه هائي كه براي دوستانم مي فرستادم؛ تا نوشته هائي كه مثلاً نامشان را داستان كوتاه ميذاشتم. كوتاهي و بلندي نوشته هايم هيچ ربطي به درك متعارف از داستان كوتاه و بلند نداشت. دقيقاً به ميزان خسته شدنم از نوشتن مربوط ميشد و اينكه روزهاي بعد چقدر آن تصوير بجانم مي افتاد و خودش را اينبار با نقش و نگاري بيشتر و يا متفاوت با دور قبلي بروز خود نشان ميداد. در سال نود و هفت بود كه شبي ديرهنگام، تقريباً ساعت نزديك دوازده شب بود كه قلم بدست گرفته و نوشته اي را روي كاغذ آورده بودم كه نامش را " پري دريائي " گذاشته بودم. اين نوشته درست پس از چند ساعت به پايان رسيد. آخراي كار حسابي خسته شده بودم و بالاخره پس از چندين ساعت نوشته رو به پايان برده و فردايش براي يكي از دوستانم پست كردم. با يادداشتي ذيل آن كه آن نوشته را همچون اداي ديني مي دانستم كه بايد براي دوستم مي فرستادم. فراز و فرود ذهني من از لابلاي تمامي دوره هائي كه در تلاش بودم تا خودم را با جهان بيني معيني تطبيق دهم و تا آن زماني كه احساس مي كردم جهان بيني من بيش از اينكه در تلاش براي نگرش مستقيم به جهان باشد، انطباق خود با ديده ها و برداشت هاي اين و آن هست و آنگاه كه تلاش مي كردم خودم را، فعل و انفعالات دروني ام را، حوادث پيرامونم را و حتي آنچه كه بر مناسبات انساني مي گذرد، بدون واسط قرار دادن داده هائي ديگر ببينم، از همه قضايائي كه برايم پيش مي آمد، جا ميخوردم. اين فراز و فرودها نيز بر روي كاغذ مي لغزيد و يا در دفاتر مختلفي وارد ميشد. چشمانم انساني رو نظاره مي كرد كه در پيچ و خم و هزار توي احساسي و رنج و عذاب كلافه شده بود و نه راه برون رفت داشت و نه جرئت نگرش مستقيم. در چنين لحظاتي آرامش موقتي چقدر لذت بخش بودند وقتي در همه موارد به خودم حق ميدادم و ديگراني ديگر را مسبب همه قضايا. اما، آنگاه كه به خودم مي آمدم و مثلاً فلان شخص يا بهمان فرد را نه با نگاه فرد درگير با خود بلكه موجودي مجزا از خود مي ديدم، از ديده خود هراسناك ميشدم. از اينهمه بيرحمي خودم، از اينهمه خودخواهي ام وحشت زده ميشدم و آنگاه باز قلم رو روي كاغذ مي لغزاندم تا شايد لحظه اي آرام بگيرم. تلاش من براي نگارش روي كاغذ تابع هيچ قاعده اي نبود. هيچ هدفي را هم دنبال نمي كرد كه مثلاً ميخواهم روشي و يا راهي را تمرين كنم. هرچه بود تلاشي بود محصول درگيريهاي ذهني خودم. و هرازگاهي كه به ماحصل مثلاً يكي دو صفحه اي خودم و يا چندين و چند صفحه اي نگاه مي كردم، اگرچه با تمامي مضامين نگارش يافته همراهي نداشتم اما نظمي خاص مرا حيرت زده مي كرد. اولاً احساس مي كردم كه در تمام اين مدت حتي به فلان لكه روي كاغذ دقت نكرده ام؛ ثانياً كم رنگ شدن خودكارم و يا حتي تعويض آن نيز هيچ اثري روي روند جنگ و جدلم روي صفحه باقي نمي گذاشت. با خودم فكر ميكردم، آيا نوشتن همچون حرف زدن تابعي نيست از مكانيسمي خاص در درون انسان؟ بهيچ وجه قصد ندارم اينگونه مطرح كنم كه مثلاً تابعي هستم از قواعد بازي نگارش و از اين قبيل. همانطور كه در زمينه هاي متفاوت و كالاهاي مختلفي كه در جامعه عرضه ميشود، چه مورد نياز جامعه باشد و يا با تلاش خاصي جائي براي خودش باز كند، من خودم را مسئول كيفيت هيچ چيزي نميدانم. مثلاً در مورد كيفيت انواع و اقسام مايع هاي ظرفشوئي من خودم را وارد نمي كنم. بهمان ترتيب در دنياي كار ادبي نيز هستند كه نه تنها سبك هايي شكل گرفته و هنرهائي عرضه ميشود، بلكه هستند افرادي كه واقعاً با نگاه يك متخصص قادرند كيفيت مبادله اي يك محصول را با انواع معيارها و استاندارد ها بسنجند. اما براي من نوشتن همان حرف زدني است كه مهمترين موضوع مورد نظر همانا محتوائي است كه قرار هست دنبال شود. چنين مكانيسمي را هركس در تجربه شخصي اش كسب مي كند. از همان اولين سخناني كه به گوش كودك – چه در دوران جنيني باشد و چه در دوران ديگر فرقي نميكند – ميرسد گرفته تا دوره هاي ديگر. وي تلاش خواهد كرد خودش را با كلمات خاص خود بيان كند. چنين آرامشي را ميتوان در گفتگوي كودكاني كه مثلاً تنها و تنها چندتائي كلمه بلدند نيز مشاهده كرد. آنها در بازي هاي متقابل و يا حتي مكالمات متقابل چيزهائي مي گويند و بهرحال تلاش مي كنند يكديگر را بفهمند. عين همين قاعده در نوشتن نيز جاي خودش را در روان انسان باز ميكند. شايد آن آرامشي كه دو كودك در بازي و يا مكالمه حس مي كنند اگر در مكالمه انسانها با هم برقرار باشد، آنها نيز بالاخره حرفهاي هم را مي فهمند و اگر چنين فضائي براي نگارش هم وجود مي داشت، شايد بسياري بدون اينكه خود را مثلاً مقيد به قواعد نگارشي خاصي بدانند، براحتي با سايرين در تماس قرار ميگرفتند. بهرحال تمرين براي بيان و شنيدن – و در اين مورد بخصوص، خواندن – درست به همان رواني نياز دارد كه برما و روابطمان در مناسبات رفيقانه و دوستانه ميبايد حاكم باشد. در غير اينصورت ماحصل كار درست مثل كپي كردن نقاشي و نگارش اين و آن است و هرچه هست هيچ نشاني از زايش منحصر بفرد يك موجود ندارد. روزگار غريبي است. بارها شاهد بوده ام كه چطور بطور مثال مگسي كه نيمه شب درست روي صفحه زير دستم مي نشست و يا با فاصله معيني در برابرم و آنگاه من دست از نوشتن مي كشيدم و نگاهي به زيبائي خيره كننده رفتارش مي انداختم كه چطور با حوصله تمام پاها و بال و پرش را تميز مي كند و هردو از حضور نيمه شبانه يكديگر متعجب مي شديم كه اگر قادر بوديم مي بايست ميگفتيم: تو كجا اينجا كجا؟ امشب، پس از مدتها مزه اي را زير زبان داشته ام كه سالها بود فراموشش كرده بودم. مزه خش خش قلم روي كاغذ و تلاشم براي اينكه در عين مرتب نوشتن، خوش خط نوشتن و بدون غلط املائي نوشتن در عين حال در پاراگرافهايي معين درباره موضوعي مشخص احساسم رو منتقل كنم. در اين نكته ترديدي ندارم كه نوشتن هيچ گاه نقطه پاياني ندارد و تنها نوع ارضاء اي است كه همچون زنجيره اي انسان را در دام خود اسير ميكند. اگرچه هنوز ترديد دارم كه اگه پاي هيچ مخاطبي در ميان نبود، آيا بازهم در تلاش براي نگارش بوديم؟ نميدانم. تازماني كه نوشته هايم رو روي صفحه وبلاگ مي گذارم، قادر نيستم شناخت درستي از اين احساس بدست دهم. حتي نوشته هايم در دفتري و يا روي كاغذ هائي پراكنده نيز حداقل خودم را بمثابه خواننده احتمالي فردا همراه خود داشت. اگرچه سعي كرده ام بطور كامل به دست نوشته ام وفادار بمانم اما بايد اذعان كنم كه در چند مورد تغييراتي در نوشته داده ام. بالاخص خط خوردگي هاي نوشته رو نتوانسته ام عيناً منعكس كنم! تجربه دلنشيني بود.

This page is powered by Blogger. Isn't yours?