کلَ‌گپ

۱۱/۰۱/۱۳۸۳

سفري شبانه با اتوبوس يه ساعت بيشتر وقت نداشتم كه خودم رو به گاراژ برسونم. تو اينجور موقع ها هرچه هم كه بخواي عجله كني، باز يه مشكلاتي پيش مياد كه اصلاً انتظارش رو نداري. وقتي جلوي تاكسي رو گرفته و گفتم: ميدان شهرداري؟! راننده كله اي تكان داده و منو سوار كرد. دو نفر عقب ماشين نشسته بودند. انگار زن و شوهر بودند. عجله و خجالت نميگذاشت كه سربرگردانده و بهشان نگاه كنم. همان نگاه گذرا در حين سوار شدن كافي بود. ساكم رو كه از اندازه معمول يه چمدان هم بيشتر بارش كرده بودم رو روي پام جابجا كردم. بيشتر از اينكه براي جائي در اتوبوس فكر كنم، داشتم به اين مسئله فكر مي كردم كه آيا راننده اجازه ميده كه ساكم رو هم ببرم تو اتوبوس؟ اگه يكي دوساعت زودتر ميرفتم، شايد ميتونستم هم بليطي تهيه كنم و هم ساكم رو بدم قسمت بار صندوق بغل ماشين. ادامه

This page is powered by Blogger. Isn't yours?