کلَ‌گپ

۲۶/۱۲/۱۳۸۲

سه شنبه بازار برفي آرام ميبارد. در مسيرم بسوي بازار روز از پاركي عبور ميكنم كه بين مجتمع آپارتماني محل زندگي ام و خانه سالمندان قرار دارد. سرعت جابجائي مستاجران اين ساختمان از مجتمع آپارتماني ما نيز بيشتر است. هرچند بيش از هفتاد در صد اجاره نشينان مجتمع ما دوره بازنشستگي خودشان را طي مي كنند، با اينهمه آنها افرادي هستند كه قادر به جمع و جور كردن امور شخصي خود هستند و هنوز همه دريچه هاي اميدشان را نبسته اند! از دور يكي از همسايه هايم را مي بينم كه يكسالي است به مجتمع ما آمده. اهل آلباني هست و با همسر جوانش كه بيشتر به كودكي شباهت دارد، زندگي مي كند. سال قبل همسرش پسري بدنيا آورد. و آنها بصورت خانواده اي بسيار جوان خيلي راحت قابل تميز دادن از ساير ساكنين اين مجتمع هستند. با هم سلام و عليك مي كنيم. من سعي ميكنم بصورت يوگسلاوها با وي سلام و عليك كنم و اون هم به فارسي ميگويد: چيطوري! درباره سفرش به آلباني مي گويد واينكه چند روزي است از مسافرت آمده و در آنجا خودش و همسر و بچه اش مريض شده اند. و حال مريضي بچه اش ادامه پيدا كرده و انگار اسهال و استفراغ گرفته و در همين چند روزه بيش از سه كيلو لاغر شده – ومن در ذهنم دارم مجسم مي كنم كه يك بچه يكساله، چقدر ميتواند وزن داشته باشد – او از بي تفاوتي دكتر گله مي كند و اينكه بچه لب به چيزي نمي زند و ... ازش مي پرسم كه بچه شيرمادر ميخورد يا از اين پودرها؟ او ميگويد كه در همان ماههاي اول به بعد شيرمادر رو جلوگيري كرده اند و در يك لحظه ناگهان گفت: البته خانومم سه ماهه حامله است. چهره اش كاملاً شاد بود. هرچند تجسم آن دخترك كه بزور هفده ساله نشان ميدهد، با شكمي تازه برآمده، كار دشواري است با اينهمه بهش تبريك گفته و اضافه مي كنم: اين دفعه حتماً دختر ميخواي؟ ميگه: فرقي نمي كنه دختر باشه يا پسر. البته پسر باشه از يه نظر بهتره، خودت كه ميدوني. اينجا جمع و جور كردن دخترها خيلي سخته. ميدانم كه اين حرفها را بخاطر مسلمان بودنش ميزنه. اما ميگم: اينجا كه زن ها و دخترها بيشتر مورد توجه جامعه هستند و براي تو كمتر مشكلات ببار مياره! پسرا هستند كه مشكلاتشون بيشتره... مي خنده و ميگه: هرچه الله بگه همان ميشه. ميگم: يعني الله اون بالا وايستاده و هرشب ميره سراغ اين و اون و جنس بچه هاشونو درست ميكنه؟ شدت ريزش برف زيادتر ميشه. باهاش خداحافظي مي كنم و بطرف بازار ميرم. يكي از ويژگي هاي بازار روز در شهرك ما اينه كه ميشه در طي يكي دوساعت بيش از هفتاد در صد همشهرهايم رو ببينم. اكثراً يه سري به بازار مي زنند. آنهائي كه از بازار برميگردند چندتائي ساك پلاستيكي مملو از ميوه و يا سبزي جات دارند و آنهائي كه در مسير حركت من پيش ميرند، هركدام كالسكه اي، ساكي و يا كوله اي بر دوش دارند. در اطراف محلي كه بازار برپا شده، ماشين ها در انتظار پاركينگ هستند. در اين روز از شهر آخن نه تنها آلماني ها بلكه بسياري از مليت هاي ديگر ساكن آخن براي خريد به بازار ميان. ناگفته نذارم كه پيرزنها و پيرمردهاي روس بيش از همه به اين بازار علاقه نشان ميدن. اولاً بخاطر شباهتش به بازارهاي هفتگي خودشان كه به نام يكشنبه بازار يا بازار خريدهاي نقدي معروف بوده و ثانياً خريد اجناسي كه در آنجا برايشان امكان پذير بوده و اما در مغازه هاي دولتي نميتوانستند چنان جنس هائي رو پيدا كنند. البته در بازار روز چيني ها و عرب ها و بطور كلي انواع مختلفي از مليت ها رو هم ميشه ديد. چندتائي از دوستان رشتي رو مي بينم كه در صف خريد ماهي هستند. خريد ماهي و در فصل تابستان خريد بادمجان و باقلي و اينها باعث ميشه تا آنها هم مثل خيلي هاي ديگه به بازار بيان. دستي براي شان تكان ميدهم و از دور سلام و عليك مي كنيم. صف بزرگي جلوي يكي از كيوسك هاي ماهي فروشي در انتظار خريد ماهي سرخ كرده تشكيل شده. عده اي نيز در زير برف و دور ميزي با ارتفاع بلند قرار گرفته و دارند ماهي سرخ شده ميخورند. علت جمع شدن شان دور ميز بخاطر سس هائي است كه روي ميز تعبيه شده و آنها هراز چند لحظه مقداري سس روي ماهي ميريزند. سسي كه مخلوطي است از مايونز و پودر سير با سبزي هاي معطري مثل نعناع و يا جعفري. سس ديگه سسي است از تركيب سس گوجه فرنگي و مايونز. در تركيب اصلي آن كمي ويسكي هم ميريزند. البته من اين سس رو امتحان نكرده ام و نميدانم آيا طعم ويسكي ميده يانه. اما در رستوران هاي هلندي حتماً از اين تركيب استفاده مي كنند. جلوي كيوسك فروش مرغ هم شلوغ هست. قيمت مرغ در بازار روز بيست تا سي درصد ارزانتر از ارزان ترين سوپرهاست. يك ويژگي ديگر بازار روز سروصداي فروشنده هاست. آنها با آوازهايشان و سروصدائي كه راه مي اندازند و با تعريف شان از ميوه ها و بطور كلي كالاهايشان، با فضاي شوخ و خنداني كه بوجود ميارن، به نيازي از مشتريان پاسخ ميدن كه سالهاست خلاء اونو ميشه در زندگي روزمره شان احساس كرد. خريد در سوپرماركت ها و با قيمت هاي ثابتي كه روي كالاست، كاري كه ماشين الكترونيكي در محاسبه قيمت كالا مي كنه و پرداختي كه بصورت كارت اعتباري انجام ميدي، امكان كمترين تماسي رو بين فروشنده و خريدار مي گيره. در حالي كه در بازار روز ميشه سر كالا چانه زد و بعضاً ميشه طرف رو مجاب كرد كه مثلاً اگه يك كيلو گوجه يك يورو هست، شايد بشه دو كيلو رو يك و نيم يورو و حتي اگه در آخرين نيم ساعت مانده به بسته شدن بازار آمده باشي، ميشه با يك يورو دو كيلو گوجه خريد. خصوصيت فروشندگان درست هماني است كه از همه مغازه دارها ميشه انتظار داشت. صداهاي بم و صحبت هاي عاميانه، خطابي كه به اين و آن مي كنند. به پيرزني با شوخي ميگويند: مادمازل، و يا مردي چهل ساله را مرد جوان خطاب مي كنند و در ادامه با توجه به نوع زبان خريدار – بين آلماني، هلندي و فرانسوي كه زبان بلژيكي هاي شهر جنبي شهرك ماست – يكي را انتخاب و موضوعي رو بميان مي كشند و خلاصه هم جنس مي فروشند و هم صحبتي با مشتري مي كنند. هيچ وقت از ميان چنين صحبت هايي بحث و گفتگو پيش نمياد. من حتي يكبار هم شاهد دعوا و مرافعه فروشندگان با خريداران نبوده ام. حتي آن زمان هائي كه ميديدم چطور بعضي ها ميوه مي دزديدند و يا فروشندگان را به كلاه برداري متهم مي كردند. بهرحال فضاي خنداني كه آنها بوجود مياورند آن فضائي است كه براي بسياري از مراجعين به بازار كه از سن بالائي هم برخوردارند، بسيار ضروري است و آمدن به بازار جزء تفريحات هفتگي شان است. در اين مدت برف گاهي شدت گرفته و گاهي بسيار آرام شده. ناگهان صداي گريه بچه اي بگوشم ميرسد. سرم را بر ميگردانم و در ميان جمعيت دنبال صدا مي گردم. بچه در كالسكه هست و مادرش در حالي كه چندتائي ساك پلاستيكي به دسته كالسكه آويزان است و خود دست بچه ديگري را در دست دارد، با هم دارند پيش مي روند. مادر هيچ توجهي به گريه بچه ندارد. از لباس مادر ميشه متوجه شد كه يكي از كولي هاي منطقه بالكان است. اگر بخواهم براي وي مليتي بتراشم فكر مي كنم كار خطائي مرتكب مي شوم. آنها فراتر از تعلقات منطقه اي اند و همين خصوصيتشان چيزي است كه هميشه برايم جذبه داشته. مادر كه طبق معمول خود دختركي بيش نيست، با نگاه و چهره اي خسته به راهش ادامه ميده. بچه كماكان با شدت داره گريه مي كنه. تنها چندتائي پيره زن هستند كه توجهشان به گريه بچه جلب شده و انگار دلشان ميخواد وارد معركه شده و كاري كنند. دوتايشان در كنارم هستند. به يقين مي توانم بگويم كه آنها روس و يا بطور كلي از شوروي سابق هستند. خصوصيت بابوشكاهاي روس – مادر بزرگ ها – زبانزد خاص و عام هست. آنها مادران بلاواسطه كودكان هستند حتي بچه هائي كه هيچ تعلق خوني هم بهشان نداشته باشند. در آنجا معمولاً نوادگان با مادربزرگها بزرگ ميشن. مادران خود نيز در زماني ديگر به مادر بزرگي تبديل شده و همان وظايف را دنبال مي كنند. براي اينكه حدسم رو تكميل كنم زير لب و طوري كه پير زنان متوجه صحبتم بشن، به روسي در اعتراض به بي توجهي مادر چيزهائي مي گويم. پيره زن بدون اينكه از روسي صحبت كردن من متعجب بشه، شروع به صحبت كرده و حرفم رو تائيد مي كنه. دلش بالاخره طاقت نياورده و با چهره اي مهربان – بدون اينكه زمينه اي براي اعتراض زن جوان بوجود بياره – بطرف بچه ميره. بچه كه انگار كلاهش جلوي چشمش رو گرفته بود و از طرف ديگه بيسكويتي كه داشت ميخورد از دستش افتاده بود، با حل اين دو مشكل آرام ميشه و پيرزن با دستمالي كه از جيب پالتوش در مياره دماغش رو هم تميز مي كنه. مادر جوان هم اومده كنارش و خلاصه اولش با زبان بي زباني و بعدش چند كلمه اي انگار حرف يكديگر رو فهميده اند، با هم صحبت مي كنند. آنها از هم جدا ميشوند و حال انگار پيرزن تازه متوجه من شده و نگاهي خندان بطرفم ميندازه. دستي براش تكان ميدم و در جهت ديگر پيش ميرم. بالا و پائين رفتن چندباره از خيابان اصلي شهركمان كه تنها دويست متر درازا داره – البته از محل مرز بين آلمان و هلند تا خيابان فرعي كه ميدان شهرداري شهرمان هست و محلي است براي بازار روز – كاري است هميشگي. پيرمردي كه در طبقه دوم خانه اي بالاي يكي از رستوران هاي شهركمان زندگي ميكنه، مثل تمثالي در قاب عكس، توي پنجره اش قرار گرفته. تنها لحظه اي كه ميتوان به نقاشي بودن وي ترديد كرد، زماني است كه منو مي بينه. از دور دستي برايم تكان ميده و من هم بصورت مميك از وي در مورد قلبش مي پرسم كه هنوز در نوبت عمل هست و كم و بيش تحت نظر پزشك قرار داره. كمي پائين تر مغازه محمد عرب هست. وي مراكشي است و خودش و همسرش مغازه رو اداره مي كنند. از دور سلام و عليك مي كنيم. سلام و عليك ما طبق معمول بصورت : السلام و عليكم يا حبيبي است! روزهاي سه شنبه مغازه اون هم خالي از مشتري نيست. خيلي از مشتريان بازار روز در وقت بازگشت بسوي شهر آخن، سري به مغازه اون مي زنند. نان هاي عربي و كردي و تركي كه اخيراً طرفداران زيادي پيدا كرده تنها در مغازه اون پيدا ميشه. ميوه هايش و حتي سبزي جاتش معمولاً از نظر قيمت و كيفيت ميتونه براحتي با بازار روز رقابت كنه. از همه مهمتر همان خصوصيات مغازه داران شرقي است. با همه دوست هست و عليرغم سنش كه حدود سي و خورده اي است، با تيپ ها و سنين مختلف براحتي قاطي ميشه. همسرش كه پوشش كامل اسلامي رو رعايت مي كنه نيز در خوش و بش كردن با زنان و مردان تابع هيچ محدوديتي نيست. ناگفته نذارم كه هردويشان بسيار مودب و بجاي خود با گذشت هستند. يكي از خصوصياتي كه جايش در اين محيط بشدت خالي است. مثلاً اگه پول خورد نداشته باشم، مجبور ميشوم به اصرار وي قضيه رو فراموش شده حساب كنم و هروقت دوباره برگشتم بدهي ام را بدهم. نسيه خريدن – كاري كه در اينجا اصلاً صحبتش رو نميشه كرد – بيش از اينكه نشان از وضعيت اقتصادي داشته باشه، ميتونه نشانه اي از حس احترام و اعتماد متقابل باشه. آخرين دور گردش بازار روزم را با سر زدن به دو سوپرماركتي به پايان مي برم كه در نزديكي مرز قرار دارند. آنجا نيز نه تنها شلوغه، بلكه عده اي براي ورود به كافه اي در كنار آنها نوبت ايستاده اند. با نگاهي به تيتر اخبار برخي روزنامه هاي هلندي، بطرف بازار برميگردم. اكثراً ساك هايي در دست و يا كالسكه هاي مخصوص حمل بار را مي كشند. آنها تا ايستگاه اتوبوس نزديك مرز مي آيند و از آنجا با اتوبوس به خانه هايشان برميگردند. بطرف كتابخانه شهركم مي روم كه ساعت باز شدن آن هم گذشته. ميتوانم بعداز نگاهي به روزنامه ها، دنبال بعضي كتابها بگردم كه مدتي است به امانت گرفته شده. از تراكم ابرها كاسته شده و آفتابي كم رنگ خودي نشان داده و گاهاً بر شهركمان مي تابد. Comments (7)

This page is powered by Blogger. Isn't yours?