کلَ‌گپ

۲۳/۱۱/۱۳۸۲

ملاقاتي جالب دانه هاي درشت برف بدون هيچ عجله اي رقص كنان به زمين مي رسيدند و يه جاي خالي رو انتخاب كرده و رويش مي نشستند. آنها در نظمي نانوشته طوري در كنار هم، روي هم جاي مي گرفتند كه انگار ماشين هاي جاده سازي آنها را بعداز باريدن صاف كرده. دستهايمان را طوري بهم گره زده بوديم كه تعادل هم را حفظ كرده و از سُر خوردنمان جلوگيري كنيم. قرارمان اين شده بود كه درست از جلوي استخر شهر اسلو كه بالاي تپه اي قرار داره، من طرحي را كه در ذهن داشتم بطور شمرده و آرام آرام برايش بگويم. هنوز در محدوده مقدمه بودم كه دستم را رها كرده و بعداز چندقدم دويدن، سعي كرد روي يخ ها سُر بخوره. موههايش كه بصورت دوشاخه بافته شده بود، با حركتي كه انجام ميداد، هماهنگي داشت. همراه با سُر خوردن با گشادگي تمام مي خنديد. وقتي خم شد، خودم را براي پذيرش يك گلوله برفي آماده كرده بودم. شالم را از گردن بالاتر كشيده و جلوي دهان و بيني ام را گرفتم. ول كن نبود و با خوشحالي تمام چندتائي گلوله برفي بطرفم انداخت. و آنگاه دوباره شروع به سُرخوردن نمود. در جلوي ساختمانهاي مسكوني برف ها سبك تر بودند و او مجدداً بمن نزديك شده و ازم خواست تا صحبتم را دنبال كنم. قرارمان اين بود كه بدون محدوديتي خاص پياده روي كرده و بعد اگه حالش بود بطرف مغازه اي برويم كه چندشب پيشتر از آن بهمراه دوستمان براي خريد رفته بوديم. مغازه " سلطان " كه ترك بود و نسبت به بسياري از مغازه هاي خارجي قيمت سبزي جات و ميوه اش ارزان تر بود. صحبت هايم ادامه داشت تا اينكه در انتهاي خيابان به دو راهي رسيده و براي رفتن بسوي مركز شهر، سمت چپ جاده را انتخاب كرديم. در مسير پاركي كه با هم پيش ميرفتيم، از صداي خنده و پارس سگ ها متوجه شديم كه تعداد زيادي از بچه ها با سوار شدن روي سورتمه هاي كوچك شان از بالاي تپه با سروصداي زياد سر ميخورند و سگ ها نيز بدنبالشان با پارس هاي شاد مي دوند. تمام محوطه زير پوسته اي سفيد از برف قرار گرفته بود و بارش برف بدون وقفه ادامه داشت. از آنجائي كه به دوست ميزبانم قول داده بودم كه باقلي قاتوق درست كنم و در خانه اش زردچوبه پيدا نمي شد، رفتن و پيدا كردن مغازه " سلطان" موضوعيت جدي تري پيدا كرده بود. ناگفته نذارم كه جستجوي يك روز قبل تر مان براي پيدا كردن مغازه وي كاملاً بي نتيجه بود و اما هرطوري شده ميبايد از مغازه هاي عربي، بنگلادشي، هندي و يا تركي زردچوبه بگيرم. از كنار خيابان با احتياط تمام و در حالي كه بازويش در بازويم گره خورده بود و هر دو در پالتو و شال و خلاصه وسائل گرم پيچيده شده بوديم، حركت مي كرديم. در زيرزمين ساختماني بلند چراغي روشن بود و يك لحظه متوجه شدم كه زن جواني با مهارت تمام در حال نواختن پيانوست. صدا به زحمت از شيشه هاي دو جداره ميگذشت. با اينهمه ميتوانستيم حركت انگشتانش را ببينيم كه چگونه بدون كمترين مكثي روي شاسي ها مي رقصند. انگار انگشتانش گروه رقصي بودند كه حركات معيني را دنبال مي كردند. صفحه نت هاي روبرويش را طوري نگاه مي كرد كه انگار پلك هايش بسته هستند. بالاي پيانو چندتائي پرچم نصب شده بود كه بيشتر آنها مربوط به كشورهاي آفريقائي بودند اگرچه دختر بيشتر به روسها و يا اهالي اروپاي شرقي شباهت داشت. با كفشي پاشنه بلند و شالي كه روي شانه اش بود، گمان روس و اوكرائيني بودنش را تقويت مي كرد. هيچ كس در اتاق نبود و تمام صندلي ها خالي بودند. حالت نشستن وي و نواختنش نشان از اين نداشت كه انگار دارد تمرين مي كند. شايد به فردي شباهت داشت كه بعداز مدتها موجود عزيزي را يافته بود و حال داشت با سرانگشتانش او را نوازش مي كرد. زن در فضاي موسيقي خلق شده خود غرق شده بود و ما، در حاليكه هراز گاهي يك يا چند ضربه از آهنگ را مي شنيديم، با نفس هايي حبس شده در سينه گوش هايمان را به شيشه چسبانده بوديم. نميدانم چه مدت گذشت. دختر اما كماكان در حال نواختن بود. توقف اتوبوسي در ايستگاهي نزديك ما، ما را به صرافت انداخت كه بايد به راه خود ادامه دهيم. در حالتي باور نكردني، ناگهان متوجه شديم كه همين خيابان فرعي ما را به مغازه " سلطان " رسانده است. با شوق تمام بطرف ميوه ها رفته و خلاصه بدون اينكه زردچوبه پيدا كنيم – با تعجب فراوان البته! – بطرف خانه دوست ميزبانمان برگشتيم. حدود پنجاه شصت متري مانده به خانه دوستم، مغازه اي ديدم كه بيشتر شبيه كيوسك هاي روزنامه فروشي و سيگار و از اين قبيل بود. همراه دوستم وارد مغازه شديم و همينطور كه با هم حرف ميزديم، نگاهي به فروشنده انداختيم كه چهره اي ايراني داشت. سري تكان داديم و وي كه متوجه صحبت هايمان شده بود، گفت: سلام ، چيزي ميخواستين؟ من با خوشحالي رو به وي كرده و گفتم: راستش باور نكردني هست كه توي سه چهارتا مغازه و از جمله تركي و بنگلادشي نگاه كرده ايم و زردچوبه پيدا نكرديم. اكثراً بصورت ادويه مخلوط يا " كاري " داشتند. اما زردچوبه پيدا نكرديم. گفت: فكر كنم داشته باشيم. شما يه نگاهي به آن قفسه بندازين. همونها كه ... ناگهان حرفش رو قطع كرده و گفت: شما شمالي هستين؟ تائيد كردم. با خنده گفت: من هم شمالي ام. شما از كجاي شمال هستين؟ گفتم كه رشتي هستم. و ايشان هم رشتي و حتي از محله ساغريسازان بودند كه مادر و خواهرهايم هنوز در اين محله زندگي مي كنند و من آخرين دوره زندگي با خانواده ام را در آنجا بوده ام. دوست همراهم هنوز از تعجب ايراني بودن فروشنده بيرون نيامده بود كه ديد ما داريم به رشتي با هم صحبت مي كنيم. رو به من كرده و گفت: از دور داشتم نگاهت مي كردم و تعجب مي كردم كه چرا با ايشون داري فارسي صحبت مي كني و حالا هم كه دارين به رشتي حرف ميزنين! به فروشنده دليل خريد زردچوبه رو توضيح دادم و خلاصه بعداز پيدا كردن يه بسته زردچوبه و با تعارف به شركت در صرف غذا با باقلا قاتوق باهاش خداحافظي كرديم. در تمام اين مدت حتي يك لحظه هم نشد كه بارش برف آرام بگيره. و حال حتي خيابانها هم سفيد پوش شده بودند.

This page is powered by Blogger. Isn't yours?