کلَ‌گپ

۲۱/۱۱/۱۳۸۲

صحبتي با يك دوست دوست عزيز و همشهري ام حميد اين يادداشت رو در بخش كامنت من قرار داده كه من متن نگارشي فارسي اونو در اينجا ميارم: " سلام. حالا بعد از خوندن مطالب خالواش، تصميم گرفتم يه سري به آرشيو روزنامه هاي سال 60 بزنم. خيلي وقته كه روايت لطف الله ميثمي رو در مورد اون سالها دنبال مي كنم. نوشته هاي رسمي هم كه اصلاً يه چيز ديگه رو القاء مي كنند. چند وقتي هم هست كه مطالب خالواش يه جورائيه... فهميدن اينكه كدوم طرف از راوي هاي ماجرا حقيقت رو ميگن، براي كسي كه اون سالها رو نديده... فقط اين رو مي تونم بگم كه راه ديگه اي حتماً مي تونست وجود داشته باشه. اگه يه عده خاص همه چيز رو برا خودشون نمي خواستن و خودشون رو معيار تشخيص حق و باطل قرار نمي دادن... براي شما اوقات خوبي آرزو مي كنم. سالم و تندرست باشيد." براستي حقيقت چيست؟ آيا هيچ ربطي به نمود رفتارها و وقايع در ذهن انسان دارد؟ آيا يك منظره يا يك حادثه در انعكاسش مثلاً در آينه هست كه به آن حادثه هويت مي بخشيد، يا اينكه حادثه فوق از فعل و انفعالات ديگري ناشي ميشود؟ ناهنجاري هاي ناشي از بحران اجتماعي در دوره اي از زندگي انسانهاي ساكن در سرزميني مشخص باعث گرديد تا انسانهاي فوق براي غلبه بر آن تحرك معيني را بنمايش بگذارند. اما همين انسانها درون ذهن خود تصوراتي را حمل ميكردند كه بمثابه جايگزين در نظر داشتند. آنها نه تنها يك چيز را نفي ميكردند، بلكه همزمان بطور مبهم و ناروشن به چيز ديگري مي انديشيدند كه قرار است تمامي آثار و علل ناهنجاري ها را پايان بخشد. بهمين ترتيب سير حوادث را از گذر فيلتري ميديدند كه نمود اشتياق شان براي رسيدن به حالت معيني از همگرائي انساني بوده. در طي سالهاي بعدي كه زندگي با قوانين فراتر از تصورات ساده شكل گرفته در ذهن انسانها دنبال مي شد، هركدام از آن روزها و حوادث تاثيرات معيني را به ثبت رسانده اند. و همزمان و اينبار بعضاً با برخي تغييرات در تصورات خود زندگي را دنبال مي كردند. اما همه اينها بازهم ربطي به حقيقت ندارد. اگر حقيقت را تنها در فعل و انفعالات و كنش ها و واكنش هاي انساني محدود كنيم، در واقع از مسير " تحقيق " با مفهومي از حقيقت جوئي فاصله مي گيريم. زيرا كه حقيقت را ابتدا به ساكن از روال عادي زندگي بيرون كشيده ايم و موجوديت زنده اش را نفي كرده ايم. حقيقت، در واقع امر همان هستي است. پيكره يكپارچه اي كه جاري است. براي لمس آن، حس آن و حتي ديدن آن به چشمان حقيقت بين و حقيقت جو نياز داريم؛ و اين مهم بروز نخواهد كرد تا آن زمانيكه خود از آبشخور شيوه خاصي از نگرش در بند مي باشيم. حقيقت حتي هيچ ربطي به انعكاس آن ندارد. و حتي هيچ ربطي به نمودهاي حيات نيز ندارد. حس و درك و لمس حقيقت بدون اينكه بسوي پيرامون سمت بگيرد، تماميت هستي را در مد نظر دارد. به تعبيري ديگر، انسان در نگاه به بيرون از خود نيست كه با حقيقت تماس ميگيرد، بلكه خود عين حقيقت هست. و خود بخشي از آن. بهمين دليل ما نميتوانيم در محدوده انعكاسات اين و آن در جا بزنيم و خود را در محدوده حسي از صداقت و صراحت گفتاري به بند بكشيم. اگر فردي در فلان روستا بخواهد فعل و انفعالات روزهائي را منعكس كند كه در گستره اي بزرگتر همچون يك سرزمين جاري بوده، شايد تنها بتواند به فلان گزارش فلان راديو و يا سخنراني فلان روحاني در فلان تكيه و مسجد و فلان و بهمان جا اشاره كند. او دروغ نمي گويد. او تنها آنچه را ديده بيان مي كند و بيانش هم شايد از چنان گسترده گي برخوردار نباشد كه همه ديده هايش را بنماياند. اما براي حس و درك همه آن چه كه بر آن سرزمين رفته، نميتوان با جمع ساده اين نشانه ها بسنده كرد. تا زماني كه ذهن و بينش در اسارت هست، نميتوان انعكاساتش را محك و وسيله اي بر شمرد كه براي كاري " تحقيقي " مورد نياز است. در واقع براي حس حقيقت به اندام حقيقت پذير و تني بي آلايش و پاك نياز است. حالتي از بودن كه فاقد هرگونه نمودي از عمل كرد گذشته باشد. و برخوردار از چنان پاكي و تقدسي كه نمود شفافيتي بي نظير باشد. آيا انسان از چنين توانائي برخوردار است؟ آيا ما هيچگاه رفتارهايمان را توانسته ايم بگونه اي حس كنيم كه تاثير اندوخته هايمان روي آن وجود نداشته باشد؟ منافع مان ما را به نگاهي معين سوق ندهد؟ در واقع بايد به اين دوست خوبم بگويم: تنها زماني ميتوان به همه پهناي حيات انساني نگريست كه خرد و بصيرت بر حيات انساني غلبه داشته باشد و انسان از چنان يگانگي روح و ذهن و جان برخوردار باشد كه بتواند اين گستره را بدانگونه حس و درك كند. شايد در چنان شرائطي انعكاس حقيقت و يا محصول تحقيق به كار كسي نيايد. چرا كه همه انسانها در همگوني و همگرائي با حيات هستي، در بطن آن و خود بمثابه بخشي از آن زندگي مي كنند. و تا زماني كه ما در چنان وضعيتي از حضور عشق و خرد و هوشياري قرار نداريم، همه قضايا جز به بازي بي انتهائي شباهت نخواهد داشت كه تا امروز دنبال كرده ايم. بي ترديد روايت عشق بزرگ بردگان در قيام اسپارتاكوس، بطور بنيادين ميتواند متفاوت باشد با آنچه كه بخشي ديگر از انسانها و از جمله روميان از آن حادثه دارند. تاريخ فعل و انفعالات في مابين انسانها هيچگاه بدون اثر و نفوذ منافع انساني نبوده و تاريخ نويسي جز انعكاس ساده اي از وقايع، چيز ديگري نيست و هيچگاه نخواهد توانست ما را به ضربان زنده حيات واقعي روي زمين و بين انسانها رهنمون سازد. حتي اگر بخواهيم با اشتياق تمام، تمامي انعكاسات روزها و ساعات و حتي دقايق آن دوره را از لاي روزنامه ها و ساير اسناد ورق بزنيم. آري دوست من، ما نيز در كنش ها و واكنش هاي ساليان قبل و بعداز وقايع روزهاي انقلاب بوده ايم. ما را نيز شوري عظيم به خيابانها مي كشاند و شادي عميق مان از آمدن خميني – نه روي كار بلكه به ايران – نه نشانه تعلق مان به تفكري بود كه بعدها قرار بوده زندگي را تنها در شيوه معيني معني كند. بلكه پيشاپيش در نمايشي بود از توانائي غلبه انسان بر كژي هائي كه محصول شيوه اي استبدادي و افسارگسيخته و در راستاي منافع عده اي محدود از جامعه. شايد حقيقت براي به چشم آمدن، بيش از هرچيز به رهائي از ذهن انسان نياز دارد تا تنها در محدوده انعكاسات وي و ابزارهاي قابل درك او درجا نزند. شايد سهراب حرفش در اينجا معني جالبي پيدا مي كند كه چشم ها را بايد شست، گونه اي ديگر بايد نگريست!

This page is powered by Blogger. Isn't yours?