کلَ‌گپ

۱۶/۰۹/۱۳۸۲

جادوی عشق

جادوی عشق! ... انگار در فضائی مه آلود قدم میزدم که ناگهان دستی کوچک و نرم و لطیف نوازش گرانه روی سرم قرار گرفته و به آرامی به نوازش موههایم پرداخت. چشمانم را باز کردم. دربرابرم چهره ای خندان قرار داشت . مردی که در حدود سنی بین سی تا چهل بود. اما آن دست کودکانه از دخترکی کوچک بود که شاید فقط سه یا چهار سال داشته باشد. با لبخند به دخترک نگاه میکنم. انگار در خوابی ناشی از بیماری قرار داشتم و این دستان کوچک با آن آرامش دلپذیر مرا از خواب بیدار کرده بود. با نگاهم از پدر – که بنظرم او را نیز آنچنان نمی شناسم – می پرسم؛ آیا دختر توست؟ مرد لبخند می زند و در این میان یکی از دوستان خیلی قدیمی من میگوید: تو فلانی را نمی شناسی؟ اون سالها پیش از اروپا به آمریکا رفته و در آنجا به کار و زندگی مشغول بوده و حالا برای چندروزی مسافرت آمده اینجا. من برایشان خونه ای گرفته ام و اونا قراره یکی دوماهی در آن زندگی کنند. در عین اینکه در تمامی این اطلاعات ایراداتی اساسی می بینم، اما بنظر زمینه ساز هیچ نگرانی نیستند. بهمین دلیل با نگاهی دوستانه به آن مرد مسافر نگاه میکنم. سبیل و موههای پر پشتش در ترکیبی با چشمان درخشان و خندانش، چهره ای دوستانه از وی می سازد. میگوید: راننده تاکسی است و در آمریکا کار میکند و خیلی هم از کار و زندگی اش راضی است. با اشاره ای به دخترکش که حال سرش را روی پاهایم قرار داده در عین اجرای نقش اینکه داره میخوابه، با انگشتان کوچکش روی زانویم شیارهائی درست کرده و انگار داره از تپه ماهورهائی بالا و پائین میره، روی پوست تنم می لغزه؛ ... میگوید: من و دخترم شبانه روز با هم بازی می کنیم. این دختر جواهر گرانبهائی است که از بطن وجود مادری بی نظیر زاده شده. تو خانومم را می شناسی؟ ملی، ملی، ملی؟؟؟ بیا اینجا میخوام تو رو با دوستم آشنا کنم. همسرش را صدا می کند و زن به اتاق وارد شده و با هم سلام و علیک می کنیم. شباهت بی نظیری است. حال متوجه میشوم که آن کودک کوچیک شده زن بسیار زیبا و جوانی است که روبرویم قرار داره. ترکیب او و شوهر بسیار جالب است. مرد با چنان نگاه عاشقانه ای به هر حرکت زن خیره شده که انگار مواظب است تا هیج مانعی در برابرش بوجود نیاید. با هم به اتاقهای مختلف خانه سرمیزنیم تا برایم توضیح دهند که من اگر مایل به اقامت در آنجا باشم، در کجا میباید بخوابم. در حالیکه تشکها را داریم تکان می دهیم، از گردو خاک ناشی از آن، ناگهان زن به سرفه می افتد. تناوب سرفه ها کوتاه تر و کوتاه تر میشوند. ترس در تمام اتاق موج برداشته. همه ما خیره به او نگاه می کنیم و در چشم بهم زدنی، زن مثل یه تکه چوب روی تخت می افتد. احساس ترس تمام وجودم را دربر گرفته. احساس خفگی می کنم. و دلم میخواهد سرم را از پنجره به بیرون برده و با تمام وجودم نفس بکشم. اما از سوی دیگر نمیتوانم دل ازنگاه به زن بکنم. مرد، هاج و واج ایستاده و همسر دوست دیگرم در تلاش برای تنفس مصنوعی است. نه، زن تبدیل به جسدی شده که هیچ تکان نمی خورد. ناگهان خانم دیگری به جمع ما می پیوندد و با خونسردی تمام همه را کنار میزند. او سرش را به آرامی به گوشهای زن نزدیک کرده و میگوید: مثل اینکه دخترت داره گریه میکنه!!! زن چشمانش را باز میکند و حیات در شریانهایش جریان می یابد. همه با تعجب و تحسین به دوستی که اینکار را کرده نگاه می کنیم. میگوید: زن دچار شوک شده و سیستم مغزی اش کلید شده بود. تنها در چنین شرائطی اگر آژیر خطر را در مغزش بکار بیاندازیم، حالتی از وضعیت اضطراری در مغزش شکل گرفته و سیستم بدنش از حالت ویژه تبعیت خواهد کرد. بعداز یکی دو ثانیه، تمام بدن خودش را با این حالت تطبیق میدهد. هوشیاری و حواس جمعی او در رابطه با این دخترک که وی لحظه لحظه حیاتش را با نگاه و دقت دنبال کرده، بقدری قدرتمند هست که هر وضعیت کلید شده ای در مغزش را میتواند به مسیری دیگر برگرداند... در حالیکه هنوز اثراتی مبهم از توضیحات دوستم در جریان بوده، من به دخترک نگاه می کنم که در خواب فرو رفته و وقتی سرم را بلند می کنم، او را در هیبت زن جوانی می بینم که حال موههای یال اسبی اش را به پشت سرش برده و آنرا با کشی می بندد. در حالیکه لبخندی از رضایت در چهره اش موج میزند، چشمانم را می گشایم و متوجه میشوم انگار سپیده زده و روز شده است.

This page is powered by Blogger. Isn't yours?