کلَ‌گپ

۲۵/۰۸/۱۳۸۲

گربه وقتی از سرکار به خانه برگشتم آنقدر خسته بودم که بدون عوض کردن لباس همانطور افتادم رو تخت و در چشم بهم زدنی به خواب رفتم. وقتی بیدار شدم، نمیتوانستم براحتی تشخیص بدم که چه مدت خواب بودم. درست از لحظه ای که بخودم آمدم، همه آن مسائلی به ذهنم برگشتند که پیش از خواب و در تمام مسیر محل کار تا خانه باهاش درگیر بودم. وقتی از سرکار برمیگشتم، انگار افکارم با ضربات رکاب دوچرخه ام هماهنگ شده بودند. با همان ضربات تصاویر در برابر چشمانم عوض میشدند. گاهی در مباحثه ای طولانی گیر میکردم و گفته های " اون " و " خودم " رو در برابر یکدیگر قرار میدادم. حال انگار خوابیدنم هیچ فاصله ای ایجاد نکرده چون سیرحوادثی که با آنها درگیر بودم با همان ریتم پیش از خواب در ذهنم رژه میرفتند. میتوانستم تشخیص دهم که همه جا تاریک است. برای اینکار حتی لازم نبود که چشمم را باز کنم. از شدت خستگی بالا و پائین کردن تصاویر خاطراتم، تصویر خودم در برابر دیدگان این و آن، " او " که انگار دوبال زرین هدیه گرفته و حال با آن به هرگوشه و کناری پر میکشه و من، که انگار پرهایم را قیچی کرده اند... با کلافه گی تمام چشمانم را باز کردم. چشمان درخشان گربه ام " لوسی" که زیر پایم لم داده و فقط کله اش را بالا گرفته بود، با درخشش تمام دربرابرم قرار داشت. نگاهش خیلی گستاخ بود و همزمان از دقت خاصی حکایت داشت. انگار داشت مرا میکاوید و حتی لخت میکرد. بهش گفتم: چیه، چرا زل زدی به من، حتماً تو دلت فکر می کنی، چقدر مسائل ما آدمها احمقانه است، نه؟ غلتی رو تخت زده و بالش را کمی جمع و جور کردم و اینبار روی شکمم خوابیدم. غلت زدن ها هم فایده ای نداشت. تصاویر هرچند با غلظتی کمتر مجدداً به سراغم آمده بودند. حتی از بسته نگه داشتن پلک هایم نیز خسته شده بودم، با اینهمه نتوانستم بخوابم. ناگهان صدائی بگوشم رسید - تمام این خودآزاری ها واسه چیست؟ بی اختیار برگشتم. نگاهی به دور برم کرده و سعی کردم بفهمم صدا از کجاست. ترسی ناروشن در جانم جوانه زد. در اینکه صدائی شنیده ام، کمترین تردیدی نداشتم. اما خوب، از کجا بود؟ نگاهی به گربه ام انداختم. هنوز با چشمان تیزش به من نگاه میکرد. در یک لحظه در ترکیبی از تردید و ناباوری، نگاهم و این فکر به هم گره خوردند که: نکنه گربه بوده که حرف زده؟ هنوز داشتم به کیفیت صدا و فرکانسش و بازتکرارش در مغز خودم فکر میکردم که ناگهان گربه ام را دیدم که دهان باز کرده و گفت: - چته؟ جا خوردی؟ باز هم به دور و برم نگاه کردم. نه؟ این امکان پذیر نیست. یعنی خودشه؟ خود خودشه که داره حرف میزنه؟ تو این هیرو ویر حالا اینو دیگه چطور برا خودم حلاجی کنم که گربه ام میتونه حرف بزنه؟ انگار سوالم رو از تو چشام خونده بود: - از بس که زندگی مسخره و احمقانه شما آدم ها رو دیده و حرفی نزده ام، خسته شدم. دیگه طاقتم طاق شده و هرطور بود میبایست یه چیزی بهت می گفتم. - یعنی تو در تمام این مدتی که تو خونه ام زندگی میکردی و حتی پیش از جدا شدن زنم میتونستی حرف بزنی و حرفهام رو می فهمیدی و دم نزدی؟ - به خودم میگفتم به تو چه، کسی که نظر تو رو نخواسته. اگر قرار باشه تو زندگی دیگران اونم موجوداتی مثل آدم ها دخالت کنم، که خودم هم بعداز یه مدت سرسام میگرم. از طرف دیگه اینقدر حرف ها و گفتگوهایتان بی معنی بوده که بیشتر حوصله ام رو سر میبردین تا اینکه بخوام توش دخالت کنم و یا احیاناً یه چیزی بهتون بگم. همان جلوی پنجره نشستن و به رفت و آمد آدمها و ماشین ها و پرواز پرنده ها نگاه کردن، حتی به وزوز مگسی که پشت پنجره گیر کرده گوش دادن خیلی بیشتر ارضائم می کرد تا اینکه بشینم و گفتگوها و درگیریهای بی پایان شما ها رو گوش بدم. از من چنین خریت هائی بعیده. - معلومه که گربه نمیتونه خر باشه. خب بگذریم. بهم بگو دقیقاً از چه وقت زبان باز کرده ای و میتونی نه تنها حرف های ما رو بفهمی بلکه خودت هم حرف بزنی؟ یعنی تو تمام این وقت هائی که حتی شب ها رو همین تخت خواب و در کنار من و زنم می خوابیدی، همه حرفهامون رو می شنیدی؟ یک لحظه از تصور اینکه کسی تو حیاط خلوت آدم باشه و بدون اطلاع همه گفته ها و آه و ناله های آدم رو شنیده باشه... حسابی چشندشم شد. دیگه مغزم کار نمیکرد که بتونم بیاد بیارم چه حرف هائی بین من و زن سابقم رد بدل شده و یا اون شب هائی که اون نبوده چه آه و ناله ای که برای خودم راه انداخته بودم و چه شب ها که مست کرده و نزدیک بود همه چیز رو بهم بریزم... یعنی گربه ام در همه این حالات حضور داشت و همه حرف هام رو می فهمید؟ باورم نمیشه. - خودت رو زیاد ناراحت نکن. اینکه تو به اون و اون به تو چه می گفتین تا مثلاً همان کاری رو بکنین که همه موجودات می کنن، اینا چیزی نبود که من بهش توجه کنم. درست مثل شما که آه و ناله های ماها رو برای رابطه گرفتن، اصلاً گوش نمیدین. حتی اون وقت هائی که حسابی قاطی میکردین و به سروکله هم می زدین، کارهاتون برام آنقدر بی اهمیت بودن که خودم رو باهاشون درگیر نکنم. خودت میدیدی که هروقت پای تلوزیون نشستی، من اگه کنارت نشستم، فقط چرت زدم و نه بیشتر. اینم واسه قدردانی ام از تو بوده که خب، یه غذائی برام میذاری و از حق نگذرم این قسمت کارت همیشه سروقت و دقیق بوده. - پس می پذیری که اگه من نبودم، تو از گرسنگی می مردی. هرچه باشه باز زندگی تو به کسی مثل من وابسته هست. - خب آره. گفته ام که این کارت حرف نداشت. اما اینقدرها هم این قضیه مهم نیست. الحمدالله موجودات ساده لوح کم نیستند. اگر تو نبودی میرفتم دور و بر یکی از این پیروپاتال ها و یه خورده نازشونو می کشیدم و اونا هم منو میبردن خونه خودشون. اینجا هم که چه فراوونه انسانهای تنها و بیکس که از خداشونه یه سوژه ای برای زندگی خودشون داشته باشن. همین احساس مفید بودنشون شاید کمک زیادی بهشون می کنه که یه چند مدتی دیگه مرگشونو عقب بندازن. - یعنی میخوای بگی که نقش تو توی زندگی آدم هائی که شما رو نگه میدارن مهم تره؟ خوبه حالا بجای تشکر یه چیزی هم طلبکار شده ای؟ - نه بابا جان صحبت طلبکار بودن نیست. بالاخره هرچه باشه اینو باید بدونی که این ما هستیم که انتخاب می کنیم که با کی و در کجا باشیم. از طرف دیگه، برای ما که کیفیت و کمیت غذا آنقدر مهم نیست. اینجا هم که ده برابر مصرف واقعی شون مواد دور میریزن. - خب، دانشمند بزرگ! کسی که ره صد ساله رو یه شبه طی کرده و هم زبان دار شده ای و هم فیلسوف و روانشناس. حالا چطور شد که نصف شبی دهن باز کرده و ... چه میخواستی بهم بگی؟ - راستش علت شکستن سکوتم اینهائی نیست که داریم من و تو حرفش رو میزنیم. احساس کردم که دیگه حسابی حوصله ام رو سر برده ای و از اینکه بالاخره نمی خوای تکانی بخوری و سروسامانی به خودت بدی، در عجب بودم. این اواخر که دیگه فکر کردم کاملاً از دست رفته ای. تمام اوقاتی که خونه بودی، اصلاً منو نمیدیدی. شده بودی عین ماشین کوکی. من هم چه می اومدم رو پات می نشستم و یا شروع به بازی باهات می کردم و یا تمام شب مواظب بودم که تو چکار می کنی و چطور میخوابی، اما تو اصلاً حواست نبود. میدونم که با زنت بحث و جدل داشتی. میدونم که گرفته و غمگین هستی. اما برام عجیب هست که چطور نمیتونی چنین امور واضحی رو تشخیص بدی؟ شما آدم ها خودتونو عقل کل میدونین و سربزنگاه زه میزنین. اگه قرار باشه اینجور مسائل رو نتونین حل کنین، دیگه با شعور بودن تان به درد چی میخوره؟ نه بودن تان با هم بودنه، و نه جدائی تان جدائی. در هردو حالت ناراحتین. والله که هرگربه ای باشه گیج میشه. یه نگاهی به زندگی ما بنداز. نمی بینی که ما به هرآنچه که بخوریم و نمیریم قانعیم؟ وقتی دلمون از صدای نرو ماده هامون می لرزه، هیچ چیزی جلودارمون نیست و بعداز اینکه خودمونو خالی کردیم، دیگه همدیگه رو به بند نمی کشیم. مثل شما ها از ترس مردن فردا، امروز نمی میریم؟ امشب خواستم بهت بگم، بابا جان یه نگاهی به سرووضع خودت بنداز. حیف نیست که روزی چهارده پانزده ساعت کار می کنی و حتماً میدونم سرکارت هم با همین دنیائی درگیری که تو خونه هستی. بعداز اینهمه زحمت و کسب درآمد حتی بدون اینکه لازم هم داشته باشی، اونوقت میای خونه و همه جا سوت و کور میشینی یه گوشه ای و زانوی غم بغل می گیری. که چی بشه؟ همین مدتی که خودتو با غصه درگیر کرده بودی، هیچ سنگی رو سنگ گذاشته شد؟ هیچ توفیری کرد؟ چیزی فهمیدی؟ من که فکر نکنم. چون شب ها مثل برج زهرمار میای خونه و خورده و نخورده، تلپ می افتی رو تخت و اگه به این میخوای بگی زندگی، والله بری خودتو بکشی بهتره. شاید بد نباشه یه مدتی به زندگی من نگاه کنی تا بهت بگم که چی به چیه. درست مثل خودم، آنقدر اینور و آنور کن و نونت رو تهیه کن که لازم داری. هروقت دلت هوای کسی رو کرده، و طرف هم تو رو خواست، بویش رو برات پخش کرد، برو سراغش. برو بشین رو بالکن و یه خورده به این پرنده ها نگاه کن. به این آدمهائی که تو پارک جلوی خونه ات با سگها و یا کالسکه هاشون میان... ... در میان حرف هاش لحظه ای به خودم آمدم. آیا من دارم با خودم حرف میزنم یا براستی همین گربه هست که داره حرف میزنه؟ حالا اگه صحبتی پیش بیاد، چطور میتونم به دوستانم این موضوع رو ثابت کنم. حتماً به ریشم می خندن و میگن که کارم ساخته شده. میومیویی کرده و ادامه داد: حدس می زنم که به چی داری فکر می کنی. خب معلومه که آدم های دیگه تو رو دیوونه بدونن. آخه با همه ضعف ها اعتماد به نفس شما خوبه. اصلاً براتون از منطق خارجه که مثلاً ما هم موجوداتی هستیم که برای گذران لحظات زندگی مان فکر می کنیم. و اگه من حرف بزنم، با دانش شما همخوانی نداره و ناسلامتی به حریم اشرف مخلوقات بودن شما تجاوزی صورت میگیره. نه بابا جان، من چنین قصدی ندارم. برای من مهم خودت هستی. واسه همین هم شروع به حرف زدن کردم. چون دارم با تو زندگی می کنم و خودم را برای زندگی تو مسئول می دونم. این اولین و آخرین بارم خواهد بود که صحبت می کنم. چه رسد به اینکه بعداً پیش بقیه هم صحبت کنم. یه چیز دیگه ای بهت میگم و حرفهام رو تموم می کنم. فرق بزرگ شما با بقیه در اینه که وقتی با کسی تماس میگیرین، پشت هر ایما و اشاره تون هزارتا معنی هست. ما از یه زبان راحت استفاده می کنیم و آنقدر هم قواعد آن واضح و روشن هست که انگار تو خون ما و قلب ما شکل گرفته. دیگه به حرف هاش گوش نمیدادم. مرز بین شکل گیری حرف در دهان اون و شنوائی من و قوه ادراکم آنقدر متغیر شده بود که دیگه نمیدونستم این اصوات رو دارم می شنوم و می فهمم یا اینکه توی ذهن خودم شکل میگیره و هیچ صوتی بیرون از من بوجود نیامده. از جام بلند شدم. گربه هم خمیازه ای کشید و بدو خودش رو به آشپزخانه رساند. از توی یخچال بطری آب رو در آورده و همینکه خواستم آب رو توی لیوان بریزم، نگاهم به چشمانش اصابت کرد. قبل از اینکه چیزی بگه، پاکت شیر رو از یخچال در آورده و برایش شیر ریختم. یه مرسی خفیفی گفت و سرش به زبان زدن به شیر گرم شد. لیوان آبم را خورده و جلوی پنجره ایستادم و به مجتمع مسکونی روبرویم نگاه کردم. همه چراغها خاموش بود. دوباره به اتاق خواب برگشته و خودم رو روی تخت انداختم. سرم رو که برگرداندم، دیدم نشسته و داره خودش رو لیس میزنه. - خوب حالا با این حرفهائی که میزنی، فکر می کنی من میتونم خودمو تغییر بدم؟ و اگه بخوام خودمو تغییر بدم، باز دیگران رو چکارش کنم؟ یه سوال دیگه: چرا همه اینها رو نصفه شبی داری بهم میگی؟ نمیشد همین رو صبح بهم بگی و راحت بشینیم سر این قضیه با هم مشورت کنیم؟ - اولاً اینو بگم که اینها رو نصفه شبی بهت گفته ام، چون اگه فردا بهش بخوای فکر کنی، بیشتر به خیالات و اوهام خودت شبیه هست تا اینکه راستی راستی با هم صحبتی داشته ایم. آنوقت ممکنه که کمتر مزاحم من بشی. و اما در مورد تغییردادن و این حرفها. انگار هنوز حالیت نیست. حرف من این نیست که مثلاً خودت رو یا کسی دیگه رو تغییر بدی. تو سعی کن بی جهت تغییر نکنی. فقط همین. همینی که هستی باشی، نه آنی که فکر می کنی موجود مظلومی هست و یا موجود بهتری و یا فلان و بهمان. ضمناً دیگران هم چه ربطی به تو دارن. مگه خودشون عقل ندارن، مگه تو میتونی کسی رو که نمی خواد از عقل خودش استفاده کنه، به سر عقل بیاری؟ تازه میشی مثل همه اونائی که قلدرند. اونا هم فکر می کنند راه و چاه آنها درسته و باید بزور هم که شده بقیه رو به سرراه بیارن و عقل اونا رو ترمیم کنند. نه دوست من. تو کله تو همه چیز سرجاش هست. خودت تعمداً تو کارشون دخالت نکن. مهمترین پیشنهادم بهت اینه که: دست از این ماتمکده ای که برای خودت درست کرده ای بردار. انگار تمام این جهان و نظم و ترتیبش به غم و غصه تو بند شده. و توهم مانده ای با مشکلاتی که خودت فکر می کنی مشکل هستند. نه خواب درست داری نه بیداری درست. مثل این مرغهای گیج شده ای هی دور خودت می پیچی. هزار بار هم اگه خاطره های تو مغزت رو بالا و پائین کنی، نمیتونی اونا رو بجای واقعیت قرار بدی... همینطور داشت وراجی میکرد که خوابم برد. وقتی صبح از خواب بیدار شدم و وقتی بخودم اومدم و صحبت کردن شبانه گربه یادم آمد، وحشت سراپایم رو فرا گرفت. بدو رفته و گربه رو گرفتم. نگاه هراسانم رو متوجه شده بود. دم نمی زد. فقط یکی دوباره میوئی کرده و دیگر هیچ. در محوطه باغ روبروی خانه ام ولش کرده و به خانه برگشتم. نگاهی مملو از تعجب به من انداخت و اما هیچی نگفت. شب وقتی از سرکارم برگشتم، زیر ماشین همسایه بود. وقتی منو دید میومیو کنان خودشو به من رساند. خودش رو به پایم مالیده و زودتر از من خودشو به جلوی در خانه رساند. با بازکردن در پله های خانه را تا طبقه سوم بدون کمترین مکثی بسرعت بالا رفت. از لحظه ای که در آپارتمانم را باز کردم، انگار تمام وجودش آرام شده بود. منتظر بودم تا از من غذا بخواد. چندباری میومیو کرده و به سراغ جای غذایش رفت و باز برگشت. اما بیش از این و حتی یک کلمه هم حرفی نزد. وقتی یخچال را برای برداشتن آب باز کرده و چشمم به پاکت شیر افتاد، فکر کردم که از خر شیطان بیام پائین و باهاش لج نکنم و بهش غذا بدم. با تعجب تمام متوجه شدم که پاکت اصلاً باز نشده... هارلم نوامبر سال 95 هلند

This page is powered by Blogger. Isn't yours?