کلَ‌گپ

۰۹/۰۱/۱۳۸۲

امروز ” خودم “ را ديدم، داشت سلانه سلانه براي پياده روي ميرفت. هرروز براي پياده روي ميره، حتي روزهايي كه باراني است. بعضي وقت ها براي نيم ساعت هم كه شده، ميزنه بيرون. يكي دوسالي هست كه ميشناسمش. ” خودم “ را ميگم. هموني كه حدوداً يه بيست و پنج سالي ازم بزرگتره. تنها زندگي مي كنه. من اونو هيچ وقت با كسي ديگه نديدم، البته در شكل و شمايل رابطه اي مشخص مثل زن، هم خونه، حتي فرزند. اولين بار كه ديديمش، بي اختيار خنده ام گرفت. بالاي بالكن خونه ام بودم. تابستان بود و منتظر بودم كه گرماي هوا يه خورده كمتر بشه بعدش برم براي پياده روي توي جنگل. اونو ديدم، يه تي شرت پوشيده بود، شلوار كوتاه، موههاشو خوب شونه كرده بود و گفشي تابستاني با جوراب پوشيده بود. نكته جالبي كه منو روي بالكن ميخ كوب كرد، عينك آفتابي بسيار جوانانه اي بود كه زده بود. در يك آن احساس كردم كه اين خودم هستم كه دارم بعداز بيست يا بيست و پنج سال براي يك قدم زدني و يا احياناً خريدي ميرم بيرون. كي ميتونه منو از اون تميز بده؟ درون او نيز موجودي جاي گرفته كه گذر زمان رو و تحولات فيزيكي اش رو حس نمي كنه. درون او نيز جواني داره درجا ميزنه. حتي مثل اين پا و آن پا كردن. دارم نامه هام رو نگاه مي كنم كه ” خودم “ بهم نزديك ميشه. يكي از بچه هاي ايراني ساكن مجتمع ما ميگفت، اين بابا خيلي بدعنقه. گفتم واسه چي اينو ميگي؟ چيزي ازش ديدي؟ ميگه نه، اما يه چندباري باهاش سلام و عليك كردم، با من گرم برخورد نكرد... يك لحظه احساس خنكي زير پوستم كردم. آيا پيش آمده كه يكي با من سلام و عليك كرده باشه، و من باهاش سرد برخورد كرده باشم؟ بهم نزديك ميشه، ” خودم “ رو ميگم. ميگه: نمي بينمت انگار نمي ري پياده روي؟ ميگم: ساعات كار!!! من با تو فرق مي كنه. ميگه: معلومه خوب، تو جوون هستي و ... در يك آن احساس ميكنم، شايد در چشمان آدمي مسن تر جوان به نظر برسم و همزمان در نگاه يك جوان، پير مردي... تفاوت قضيه اما اينجاست كه همه ما بدور از تاثيرات نماي بيروني مان، يكي هستيم، حتي ميشه گفت، يگانه. ساختارهاي انديشه و تفكر و شعورمان كم و بيش با فورمولهاي كاملاً مشابه تحرك دارند. چه در قالب يك جسم جوان باشيم، در قالب يك جسم مسن و يا پا به سن... هرچه هست، تنها موجودي كه گذشت زمان رو باور نداره، همان موجودي است كه در درونمان جاي داره. ميخواين امتحان كنيد؟ يه چند دقيقه ـ البته نه چند لحظه و مملو از كارهاي ترميمي براي برطرف كردن كم و كسري ها ـ توي آينه به خودتان نگاه كنيد. ما سخت احتياج داريم كه خودمونو با چشمان باز ببينيم. از ” خودم ” دعوت مي كنم تا بخشي از راه رو با هم باشيم. قبول مي كنه. در مسير راه تنها تفاوت وي با من، غير از بيست و پنج سال، دوندگي هايي بوده كه اون در عرصه اي انجام داده و من هم در عرصه ديگري. يادهاي قابل ابراز گذشته او، با مال من متفاوت بود. سر پيچ نزديك يك قصر قديمي، از ” خودم “ خداحافظي مي كنم تا بقيه راه رو با خودم بوده و تلاش كنم تا خودمو بهتر بشناسم.

۰۴/۰۱/۱۳۸۲

دخترك دست در دست پدر از عرض خيابان عبور ميكند. آنسوي خيابان پاركينگي قرار دارد كه به محل شهرداري شهرك ما ختم ميشود. در گوشه اي از اين ميدان، رديف خانه هاي دو طبقه قرار دارد كه نامش را بهتر هست كه دوبلكس بگويم. جلوي سردر آنها پلكان هائي قرار دارد كه با بالارفتن از آن ميتوان به در خانه ها رسيد و از سوي ديگر پله ها نيز پائين آمد. دخترك به زحمت سه ساله مي نمايد. پدر از كالسكه او بعنوان وسيله اي براي وسائلي استفاده مي كند كه در سوپرماركت خريده. دخترك كه در محوطه پاركينگ قدمهايش را بازيگوشانه بر ميداشت، ناگهان دست پدر را رها كرده و بسوي پله ها دويد. او در حاليكه به سختي از پله ها بالا ميرفت، براي اين كه بتواند بالانس خودش را حفظ كند، دستش را به نرده هاي كناري راه پله تكيه داده است. او در حاليكه چشمي نيز به پدر دارد، با قدمهائي سنگين و اما بازيگوشانه از پله ها بالا ميرود. هربار كه به آخرين پله و سطح صاف كنار در خانه ها ميرسد، نگاهي به پدر انداخته تا نگاه تحسين او را دريافت كند. آنگاه به سرعت از پله هاي سوي ديگر پائين آمده و پس از جندي، از پله هاي جلوي خانه هاي ديگر بالا ميرود. نگاه پدر اما دورادور است با حسي از مواظبت از او. دخترك در آخرين پله اما ناگهان سكندري ميخورد. تكان او و حركت شوك مانند پدر چنان هماهنگ بود كه انگار آن دو از يك تن رهبري ميشدند. خنده شوق آميز و ناشي از هراس لحظه اي دخترك، پدر را از نگراني بيرون آورد. در مسير خانه ام و از راه باريكه ي نزديك پارك ميگذرم. بدون اينكه توجه داشته باشم كه كدام راه را انتخاب كرده ام. ذهنم اما در جستجوي ادراك آن شوقي بود كه دخترك را به سوي پله ها و به بالارفتن از آنها سوق داده بود. براستي چه انگيزه اي آنان را به اين كار واميدارد؟ اين شوق كودكانه شايد خالص ترين و مقدس ترين نمود زندگي باشد. بهار بدون كودكان چقدر بي معني ميشود. و با بمب ها چقدر زشت.

۰۱/۰۱/۱۳۸۲

آيا ميداني نقش من چي بود؟ حدوداً يك هفته اي ميشه كه در اين صفحه چيزي ننوشته ام. در واقع بايد بگويم كه بيش از چندين هفته است كه با خودم نيستم. مواردي پيش مي آيد كه دلت ميخواهد به كاري مشغول شوي. كاري كه به كمترين پيچيدگي ذهني و فني و اينها احتياج داشته و همراه باشد با تلاش بدني و يا ضرورت دقت نظر ويژه اي. يادمه وقتي پسركي بودم، در دنياي عجيبي غوطه ور ميشدم. ساعتها و روزها مشغول بريدن تخته هاي سه لا با اره موئي هاي بودم كه بخاطر ارزان بودن، جنس خوبي نداشتند و ميبايد مواظب مي بودم كه زود نشكنند. و همراه با بريدن قطعات بسيار ريز براي صندلي و ميز و تخت و نيمكت و خلاصه همه آن چيزهائي كه با اين تخته سه لا و چوب كبريت ميشد درست كرد. حتي سريشمي كه استفاده مي كردم، بخاطر كيفيت نازل هي وا ميرفت. بهرحال اين دنيا و اين اشتياق ساختن چيزي كه شايد هيچ موجودي روي زمين بدان احتياج نداشت، چنان مرا در خودش غرق ميكرد كه از اين كره خارج شده و تمامي حالت هستي روزمره من به فراموشي سپرده ميشد. اين روزها آن فضاي خفه در حول من شكل گرفته. انگار احساس بيچاره گي داره منو خفه مي كنه. نه غم نان دارم و نه درد ويژه اي. البته ناگفته نذارم كه مريضي جسمي محدودي دارم كه خوشبختانه هيچ علاجي ندارد و مي بايد اونو بپذيرم. كمر درد را مي گويم. چيزي كه تنها به تولدي ديگر و انتخاب روال ديگري براي زندگي نياز دارد تا بتوان بر وجود و حضورش غلبه كرد. من اما آنچنان غرق در اين زمان هستم كه صحبت تولد ديگر، مضحكه اي بيش نخواهد بود. همه آن چيزهائي كه امروزه رخ ميدهد، به طرز بي نظيري پوچ هستند. وقتي ميداني كه احساس خوشحالي و خوشبختي، در بطن خودفريبي اي نهفته شده كه با مشغله اي از جمله اجراي مناسك و مراسم دنبال ميشه، طبعاً آنها را كنار مي گذاري. به خودت، به دوستانت، به آشنايانت، به آنها كه دوستشان داري، دروغ نمي گوئي. سعي نمي كني با دنبال كردن سنن و رفتارهائي، خودت را مضحكه قرار دهي. ميداني كه اگه به يكي از دوستانت بخاطر اين و يا آن مراسم تبريك بگوئي، آنچنان ناشيانه و آنجنان نقش خود را بد ايفا خواهي كرد كه آنها بزودي خواهند فهميد كه حرفهايت از صميم قلب نيست. تو ميداني كه زندگي صبحها نيست كه شروع ميشود. تو ميداني كه آواز پرنده، در صبحگاهان نيست كه شكل گرفته. تو ميداني كه اين آواز در جانش نهفته بود. تو ميداني كه او كارش بروز زندگي است. او خود زندگي است. و نه چون آواز ميخواند، پس زنده است. زنده بودنش را آوازش تعيين نمي كند. كما اينكه گريه كردن و خنده كردن بچه نمي تواند نشانه حضور زنده گي در او باشد. تو همه اينها را مي بيني و سعي نمي كني كه لااقل خودت را فريب دهي. باز هم به بازيهائي و اما اينبار به سبك بزرگسالانه روي آوردم. تا بتوانم با بيرون دادن انرژي از درون خود، به جانم آرامشي بدهم. اما جانم آرام نمي گيرد. ـ اهه اين لعنتي عينكم كجاست؟ از روزي كه براي خواندن متن توي مونيتور به عينك احتياج پيدا كردم، يك مشكل بر مشكلاتم افزوده شده و آنهم اين است كه نميدانم عينكم كجاست... - هنوز در گير شمردن و غرق نگاه به شكوفه هائي بودم كه به تازگي از غيرممكن ترين نقطه بدنه شاخه هاي يخ زده در زمستان، بيرون مي آيند، كه ناگهان صداي انفجار آمد. انگار يكي وظيفه اي را بر دوش تو نهاده تا در لابلاي تمامي اداهاي تظلم خواهي و قضاوت گري اين دسته و آن دسته، به سراغ آنهائي بروي كه پيشاپيش محكوم بودند. همان بخشي از انسانها كه در اين تئاتر بزرگ مشغول اجراي نقش موجود شرور بودند. درست مثل تعزيه توي حياط خانه آقا سيد مصطفي عرابه چي كه شمر وقتي وارد معركه ميشد، از سويي جذبه زرق و برقش چشمانمان را خيره ميكرد، از سوي ديگر انگار كه در يك قرار داد نانوشته مي بايد از او متنفر و از آن ياروئي كه رويش را نيز گرفته بودند، با آن دو تا بچه اي كه در حول و حوشش بودند و من آنها را مي شناختم كه بارها در بازي فوتبال تو محله مان، حسابي جر ميزدند و حالا نقش دو طفلان مسلم را بازي ميكردند... و يا زينب ، كه همه ميدانستند كه با فلان خراز كه در محله اي ديگر مغازه داشت چه سروسري داشته و اونو بارها پشت پيشخوان مغازه خرازي ديده بودند... بهرحال بطور اتوماتيك مي بايد دلمان براي مظلوميت اينها مي سوخت و به محمد پهلوان كه حال بخاطر قد و بالاي پت و پهنش نقش شمر را داشت، بد و بيراه مي گفتيم. نميدانيد چه لذتي داشت وقتي سر گذر و وقتي اون جلوي قهوه خانه بود، من با چه اشتياقيي بهش سلام ميدادم. و اون با چه مهرباني خاصي پاسخم را ميداد. تنها سالهائي دورتر بود كه بخاطر زمزمه بعضي از بچه ها كه ميگفتند: مواظب باش اون بچه بازه و نكنه كه بهت نظري داشته باشه. سلام و عليكش با تو هزارتا معني ميده و از اين قبيل كه آرام آرام سلام كردن به اون رو قطع كردم. و حال بازهم در ميان قضاوت ها گرفتار آمده اي. تمام جهان آنگاه كه مجاري عادي زندگي را دنبال مي كنند به دسته اي راي ميدهند، و آنگاه كه در خيابانها هستند، دسته اي ديگر را. اينها افرادي را انتخاب مي كنند تا بجاي آنها فكر كرده و دروغ و راست و خلاصه تمام كثافت كاريها را انجام دهند. بعدش به خيابانها مي ريزند و اعمال همانها را هم محكوم مي كنند. فكر نمي كنيد، از اين همه پوچي و مسخره گي، حالت تهوع به آدمي دست ميدهد؟ به فكر آن سربازان و فرماندهاني مي افتم كه مجبورند در ساختار سلسله مراتب عمل كرده و همچون ذرات امواج دستورات را از بالا به پائين منتقل كنند و اگه امكان داشته باشد در مسير حركت به سرعت و شدتش نيز بيافزايند. همه جا اما صحبت پيره زنان و پيرمردان و زنان و كودكان است و اما همان زنان و كودكان در باره پدران و برادران يا نزديكانشان صحبت مي كنند كه قراره يكديگر را بكشند. از سوي ديگر تمام ساختار تبليغاتي نيز فراهم است تا به تو بقبولاند كه وسائل كشتار فوق آنچنان دقيق است كه بهتر از هر انساني مي تواند قضاوت كرده و تنها و تنها منشاء فساد را از روي زمين محو مي كند. ديگه نمي گن كه چه كسي آنرا براي شناسائي دشمن تنظيم كرده است. اين حال و روزگارم هست. حال روزگار كسي كه از سوئي ميبايد ناداني ها و ناآگاهي هاي انسانهاي هزاران سال پيشتر از اينها را كه هيچ دركي از گذر شب و روز و اينها نداشتند و برخي مراسم و ادا و اطوار برايمان باقي گذاشته اند را دنبال كني، از سوي ديگر نيز عده اي ديگر به جان هم افتاده اند و با سوهان به سائيدن مخ تو مشغولند. به هركجا ميروي و با هركي صحبت مي كني، صحبت از جنگ است. ديروز و در حالي كه از درد مي پيچيدم، به دكتر رفتم تا مسكني چيزي بهم بدهد و او اما با من درباره جنگ و اينكه او طرفدار سركوب ديكتاتورهاي فاسد است، صحبت كرديم. ميگويم: تو صدام را مي شناسي؟ ميگويد: تا حدودي و ميدانم كه اون خيلي از مردم كشورش را با شيميائي كشته است. ميگويم: كي؟ ميگويد: نميدانم فكر ميكنم يه ده دوازده سالي ميشه. گفتم: خوب حالا چطور شده كه امروز بياد همه افتاده و شما تا اين موقع چرا حتي شده يه نامه اعتراضي بهش ننوشتيد؟ ميگه: آخه من تازه اينو فهميدم. گفتم: فهميدين يا شنيدين؟ ميگم: اگه من الان اين تلفن شما رو پرت كنم زمين، عمل مشخصي عليه شما انجام داده ام. حتي در آن لحظه هم، بهتر اين نيست كه سريعاً واكنش به مثل نشان دهيد. شايد لازم باشه كه مرا و عملم را درك كنيد. باور كنيد كه ما براي درك يكديگر همه نوع امكانات را داريم. در چنين شرائطي ميتوان اعتراض و يا عصبانيت شما رو فهميد. اما تكرار حرفهاي ديگران، هنوز مبناي سنديت هيچ چيزي نيست. من ميدانم كه اينها در حلبچه خيلي ها را كشتند. كمااينكه ما به بچه هايمان ياد ميدهيم كه حتي اگه شده با صميمي ترين دوست شان نيز در كلاس رقابت كرده و ازش جلو بزنند. ما ميگوييم براي رسيدن به موفقيت و برتري، تو ميبايد همه را كنار بزني، حتي صميمي ترين دوستت را... فكرش را بكنيد، براي حفظ خود و براي حفظ مقام خود و جايگاه خود، حذف فيزيكي ساده ترين راههاست. سختي كار در پيدا كردن زباني مناسب براي ايجاد ارتباط و ادراك متقابل است... چي دارم مي نويسم؟ شده عين هذيان. اما هرچه هست ميدانم كه دلم سخت گرفته. نه براي عراقي يا سربازان آمريكائي و امثالهم و يا حتي براي همه دست اندركاران اينطرف و آنطرف. دلم براي همه آن توجه ها و حساسيت هائي مي سوزد كه بي جهت بازيچه يك مشت نادان در جهان شده و همه تبديل به مضحكه اي در تئاتري بزرگ شده ايم. بايد از اولين نفري كه باهاش برخورد مي كنم بپرسم: آيا ميداني نقش من چي بود؟؟؟

۲۳/۱۲/۱۳۸۱

هواي بسيار دلپذيري داريم. در تمامي پهناي آسمان آبي تنها ماه هست كه نمايش بي بديلي در برابرمان نشان ميده. كره اي كه تبلور تجسم حضور كرات بسياري است كه در پهنه كهكشان قرار دارند. اگرچه خورشيد بدون هيچ مانعي مي درخشه، اما سرمائي كه در فضا هست، همراه با باد ملايمي كه مي وزد، ترجيحاً آدمي مثل مرا كه تب كرده و سرما خورده در خانه ام افتاده ام، ناگزير به پشت پنجره مي كشاند. واقعاً بايد بگويم كه هواي پشت پنجره بسيار دلپذير بوده و گرماي خورشيد رو روي تن و جانت حس مي كني. وقتي تصميم گرفتم حداقل در محدوده پاركي كه نزديك خانه ام هست، براي قدم زدن بروم مقداري نان مانده از روزهاي قبل را نيز با خودم بردم تا براي اردكها، غازهاي محلي و غازهاي وحشي مصري بريزم. يكي دوتا از اين غازهاي وحشي مصري سالي يكبار به آبگير محوطه پارك نزديك خانه ام مي آيند و در اينجا تخم گذاشته و پس از بزرگ كردن جوجه ها، حواله جولاي و آگوست از اينجا مي روند. وقتي آنها را مي بيني كه نر و ماده با آرامش تمام در كنار يكديگر نشسته اند، حسي به جانت رخنه مي كند كه اشتياق تخم گذاري و پروراندن جوجه ها را در چهره شان مي بيني. براستي اين تخمها و اين جوجه ها و اين پرندگان هستند كه زيبايند يا كاري كه نمود زنده گي و حيات هست؟ سال گذشته نيز آمده بودند. نميدانم همين جفت بوده يا جفت هاي ديگري. چون اينها نه مثل كبوتران و قمري ها هستند كه در چارچوب سرشماري زيست شناسانه و اينها قرار ميگيرند و هركدام حلقه اي و شماره اي به پاي خود دارند، درست همانگونه كه ما نيز اسمي در شناسنامه ها و پاسپورت هايمان. اينها آزاد هستند. خرده هاي نان را برايشان داخل آبگير مي ريزم. ميدانم كه اين نان ها را ماهيان توي آبگير و حتي چندتائي لاك پشت كوچولو كه در اين محوطه و در كنار آبگير زندگي مي كنند، مورد استفاده قرار ميدهند. تعدادي از مرغابي ها به نزديكم مي آيند. شايد فكر مي كنند هنوز چيزي در جيبم برايشان دارم. با اينهمه يك حس ناشناخته اي آنها را معذور مي دارد كه فاصله معيني در حدود يك متر را حفظ كرده و جلوتر نمي آيند. در اين زمينه كبوتران مركز شهر آمستردام ـ ميدان دام ـ ويژگي خاصي دارند. آنها نه تنها روي دست و بالت قرار ميگيرند، بلكه اگه امانشان دهي، شايد با تو تا خانه ات نيز بيايند و چيزي از تو بگيرند. سمج تر از آنها من هيچ موجودي را نديده ام. بعداز ريختن آخرين خرده هاي نان ـ با احساسي اينكه انگار قادر مطلق بوده و به فكر آنها بوده اي و از اين طريق آدم خودش را سركار ميذاره!!! ـ به گوشه ديگر آبگير رفتم. باور كنيد در يك لحظه احساس كردم كه همان پسرك ده دوازده ساله اي هستم كه در كنار سفيد رود قرار گرفته ام. اواخر بهار و ماههائي از تابستان به دهات محل زندگي دائي ام مي رفتم كه نزديك سفيد رود بود. بعداز اينكه حسابي از خربزه ها و هندوانه هاي كال و گرم توي باغ شكمي از عزا در مي آوردم، همراه پسردائي ها و دوستان ديگر بسوي سفيد رود مي رفتيم. من كه تقريباً از همه آنها كوچكتر بودم، اجازه نداشتم داخل آب بروم. اما در همان مسير و حس بوي بي نظير آب سفيد رود و نشانه هايي از دريا كه همراهش بود، حس غريبي را در من ايجاد مي كرد. طوري كه پوستم كشيده و مثل پوست مرغ پركنده ميشد. آن بو و آن حس امروز به سراغم آمده بود. خيال نكنيد دچار نوستالژي خاصي شده ام. من ميدانم كه بو اثرات حافظه اي خاصي در مغز ايجاد مي كنه كه حتي ممكنه تو هيچگاه نتواني محل وقوعش را بيابي، اما بهرحال يادي گنگ از آن به سراغت مي آيد. حال اين آبگير و آن ياد با هم عجين شده اند. چندتا عطسه پشت سرهم و درد بدنم، مرا به صرافت انداخت كه به خانه ام برگشته و يه گوشه اي لم بدم. شايد چاره اي ديگر نيست.

۲۰/۱۲/۱۳۸۱

خب، نمرديم و چشم ما به عملكرد ” سلاح هاي كشتار جمعي“ روشن شد. واقعاً كه چيز غريبي است. بي انصافها هيچ عرصه اي رو برايمان باقي نذاشتند. ديگه هيچ جائي امن نيست. تا همين چند وقت پيش فكر ميكرديم كه بهرحال لقمه ناني مي خوريم و شكري بجا آورده و با شكم سير آرزومند پايان يافتن گرسنه گي خواهيم شد. اما انگار همه اينها توهمي بيش نيست. ديگه معلوم نيست كه به كجا و يا حتي كدام سياره بايد گريخت. يكي دو هفته است كه در هلند خبر از بيماري مرغها پخش شده. اينكه چند مدت اين بيماري وجود داشته و چه ميزان خسارت ببار آورده بماند. تصورش را بكنيد، بمباران شيمائي آنها ديگه از هوا و از بالا نميخوره به سرمون. ما خودمون و با دستهامون و با پرداخت پول ما به ازاء آنها، اين شيميائي شده ها رو استفاده كرده و ... آنوقت حق ما نيست از بيماري هائي بناليم كه حتي عقل جن هم بهش نمي رسيد؟ يه چند سالي پيشتر از اين صحبت از بيماري گاوي بوده. يكي دو هفته پيش گوينده اخبار حكايت از اين داشت كه خوشبختانه آمار تلفات انساني ناشي از بيماري گاوي تقريباً در همان محدوده اي باقي مانده كه در سال گذشته بوده، چيزي در حدود هفتاد نفر در انگلستان... انگار آن هفتاد نفر خودشان كرم داشتند و رفتند گوش بيمار خريدند. حالا ما فقير بيچاره ها كه مواد غذائي مون رو سعي ميكنيم از بين آنهائي انتخاب كنيم كه قيمتشان پائين تر است، طبيعي است كه خودمان را درست مثل هدف براي تيراندازي در تيررس شليك شيميائي ها قرار دهيم. نه فكر كنيد كه مواد غذائي گياهي، دست كمي از اينها داره. وقتي روزهاي سه شنبه به بازار روز شهركمان ميرم. از اين همه دكه ميوه و سبزي جات و اينها حتي در راه خدا يه ذره عطر و بوئي به مشام نميرسه. خربزه و خيار و گوجه و سيب، همه و همه يه بوي شبيه به هم دارند. چيزي كه هرچي باشه ربطي به تحريك امحاء و اعشاء ما ندارد. اونم امثال ما كه از آلوچه هاي نارس نيز نمي گذشتيم و همچين كه از بغل درخت آلوچه رد مي شديم، انگار آلوچه ها با صداي بلند فرياد ميزنند: تو رو جون مادرت، نامردي اگه منو نچيده و نخوري... واسه همينه كه يكي از تفريحات ويژه من در تابستان پياده روي و چيدن تمشك در جنگل هست. درست در محل توليد مشغول مصرف ميشوم. بدون اينكه دستهاي ديگري در اين كار دخيل باشند. حتي ترجيح ميدهم خاك احتمالي روي آن تمشك ها باشد، اما به زور مواد شيميائي عجيب و غريب، اونو از ماهيت اصلي اش دور نكرده باشند. خلاصه ناامني سفره گسترده اي است كه فقط عراق رو شامل نميشه. همين جا، تو همين بشقاب ما و ديگ ما كه آن مرغ بيچاره داره مي پزه، با صداي پلوف پلوف آب مرغ، قهقهه باكتري هائي رو مي شنوم كه قراره دست به كارهاي خرابكارانه در امحاء و اعشاء من بزنه. آيا سازمان ملل هيچ قطع نامه اي در زمينه منع استفاده از سلاح هاي كشتار جمعي انسانهاي ساده لوح داره؟؟؟؟

مباحثه هاي من و” اون“ مقدمه تصميم گرفته ام كشمكش هاي ذهنم رو بصورت گفتگو بنويسم. اينكه بدرد چي ميخورند و كي ميخورند و منظورم چيه و اينها، چيزهائي نيستند كه بهشان فكر كرده باشم. تنها چيزي كه كاملاً روشن و آشكار در برابرم قد علم كرده، اينه كه اين مباحثه ها در عمل صورت مي گيره و من در حالاتي قرار ميگيرم كه انگار دارم با يكي و روي يه چيزي بحث مي كنم. چه آن لحظه اي كه مطلبي رو مي خونم؛ با دوستي در تماس قرار ميگيرم، فرق نمي كنه، تلفني باشه يا با هم قدمي زده باشيم و يا تو اينترنت يكديگر را ” ميل “ كنيم؛ يا لحظاتي كه به تلوزيون نگاه مي كنم؛ وقت و بيوقت و آنگاه كه براي پياده روي ميرم؛ توي ماشين و در حال رانندگي؛ وقتي براي خريد به تنها خيابان اصلي شهركم ميرم... حتي در نظر بگيرييد زماني رو كه مثلاً رفته ام براي يه قرار مهم اداري و يا رفته ام دنبال دوست دخترم و يا اونو رسونده و دارم برميگردم...؛ يا زماني كه از جلوي در بالكن تا جلوي در خونه ام كه فاصله اي در حد بيست قدم هست رو بالا و پائين ميرم؛ ـ يكي از دوستان ميگفت: بابا تو سرسام نمي گيري؟ انگار نشادر استفاده كرده اي... من ميگم: راستش اين عادت از دوران زندان برام مونده كه مجبور بوديم به انرژي جمع شده در تن مان يه طوري جواب بديم و با قدم زدن آنها رو مي ريختيم بيرون. وگرنه خدا ميدونه اين انرژي چه بلاهائي ميتونست سرما بياره... بهرحال، ميتونم به جرئت بگم كه در تمامي ساعاتي كه ذره اي جا براي بازيگوشي ذهن داده ميشه، خودم را پشت ميز مباحثه اي مي بينم و مدام دارم يكي ديگر رو محكوم مي كنم و دلايلي براي اين نكته كه، چرا ديدگاهش، نگاهش، رفتارش و امثالهم اشتباه است. فكر نكنيد كه اين بيماري فقط مال من هست. اگه يه خورده دقت كرده باشيد ـ و دچار تاثرات همين بيماري در همين لحظه هم نباشيد ـ متوجه ميشويد كه ما مدام در حال دفاع از خود هستيم. آخه هيچ معلومه واسه چه؟ خوب، اين دليلي شده بر اين مسئله كه، وقتي چنين مباحثه اي در عمل مشخص و در زمان و مكان شكل ميگيره، چرا به نحوي از انحاء تمركز لازم رو پيدا نكنه؟ چرا ننويسمش؟ مدتي است كه اين موضوع تو ذهنم وول وول مي كنه. دلايل من براي نپذيرفتن آن و دنبال نكردن آن هم، از اينجا ناشي ميشد و يا ميشه كه من فكر ميكنم نبايد به بازيگوشي ذهن و انديشه تن داد، ثانياً ريختن ماحصل يك مباحثه در شكل كلمه و در چارچوب معين، بدرد هيچ كس و عمه هيچ كس نخواهد خورد. حالا به اين فكر رسيده ام كه: خوب، اين صفحه وبلاگ رو گذاشته ام براي حرف و حديث دوستانه. پس مجاز هستم كه برخي كنكاش هاي درونم رو توش وارد كنم. نكاتي رو از ابتدا در اينجا مشخص كنم: 1 . اين نوشته قصد ندارد هيچ فردي و يا هيچ نظريه اي را رد و يا تائيد كند. تنها گرفتاري اين نوشته، احساس زنداني بودن و قصد خروج از بالا خانه است كه خود مدتهاست تحت اجاره ديگري قرار دارد 2. خيلي طبيعي است كه من در اين مباحث بحق باشم. لذا اگر نظرات برخي ها به مواضع ” اون “ شباهت داره، سخت نگيره. آنها هم ميتونند منو در ” اون “ ديگري قرار داده و منو در ” اون “ خودشان محكوم كرده و نظراتم را رد كنند. 3. ممكنه برخي مدافعات امروزي ام با مدافعات فردا فرق داشته باشه، حتي بجاي خود ضد هم و در تقابل باشند. اين خودش نشان از روند رو به رشد داره كه آدمي ميتوني از چنان بي ثباتي در انديشه برخوردار باشه كه هيچگاه نبايد به حرف هيچكس باور كرد. پس اين نكته رو به فال نيك گرفته و نوشته ها رو جدي نگيريد. البته به اين معني نيست كه جدي نيستند، بلكه آنها را صرفاً نمود رنگ هائي روي صفحه مونيتور ـ يا اگه هنوز دست از اعتياد به استفاده از كاغذ و چاپ بر نداشته ايد، ممكنه بصورت جوهر روي كاغذ در نظر گرفته و از كنارش در همين مفهوم بگذريد. 4. همانطور كه در بالا نيز اشاره كرده ام، مباحثه ها در شرائط مختلف بروز كرده و نتيجه تاً عرصه هاي مختلفي را در بر ميگيرند. ممكن است مسائل في مابين مناسبات با يك فرد، با چند نفر و يا در مورد بسياري موضوعاتي باشد كه امروزه ذهن عادت داده شده و شرطي ما، بي خود و بي جهت به آنها مي پردازد. واسه همين، ميشه گفت كه اين مباحثه ها در باره هيچ چيز و همه چيز است. فقط باز تاكيد مي كنم كه: نوشته اي را كه روبروي خود مي بينيد، وجود خارجي ندارد. فقط اين مونيتور است كه روشن است و بس. هرگاه مونيتور را خاموش كنيد، موجوديت نظر و يا گفته ام به هوا و به هپروت و به پوچي مي گرايد. خوب اين رو به عنوان مقدمه در نظر بگيريد تا ببينيم به زودي كداميك از موضوعات درون ذهنم را به محاكمه خواهم كشيد....

۱۸/۱۲/۱۳۸۱

” پمپ بنزين“ طوفان و باد با شدت تمام محوطه پاركينگ پمپ بنزين را در اختيار خود گرفته بود. تنها صدائي كه همه جا شنيده ميشد، صداي زوزه باد بود كه هربار تنها و تنها با زوزه شاخه ي كوچكي و حتي شاخه هائي بزرگتر بريده ميشد. ويا صدائي كه از تكانهاي سخت چادرهاي كاميونها بوجود مي آمد. برف و باد و طوفان هيچ دريچه اي از نور و روشنائي را راهي براي خودنمائي باقي نگذاشته بودند. پرده نازكي از برف روي نئونهاي پمپ بنزين را پوشانده بود و همزمان لايه اي از آن كاميونهاي پارك شده در كنار يكديگر را به يگانگي بي نظيري كشانده بود. نه نوع بارشان، نه علائم روي ديواره هايشان و نه حتي نمره هايشان نيز نمي توانست آنها را از يكديگر جدا كند. و انگار همه آنها نيز به اين همراهي تن داده بودند. زيرا تنها ماندن در ميان اين طوفان سهمگين، تصور وحشتناكي بود كه لرزه بر اندامشان مي انداخت. همه پرده هاي اتاقك هاي رانندگان نيز كشيده شده بود. صداي هيچ تنابنده اي در نمي آمد. حتي از خٌرخٌر عادي كاميونها نيز خبري نبود كه هراز چند گاهي براي گرم نگهداشتن داخل اتاقك ها، در كنار صداي موتور بگوش ميرسيد. خواب و مرگ دست به دست هم داده بودند و مرز بين آنها مخدوش شده بود. و تنها باد و طوفان بود كه با وقاحت تمام عربده سر ميداد و هراز چند گاهي از سرشوخي تكاني نيز به تيرك هاي برق محوطه. ماشيني به آرامي راهش را از ميان طوفان و باد باز كرده و خود را به جلوي در توالت رساند. در جلويي ماشين به آرامي باز شده و زني كه كاملاً سرو گوش و دهانش را پوشانده بود، از آن خارج شده و با سرعت خودش را به در توالت رساند. دستگيره را كشيده تا در را باز كند. در اما زير لايه اي از برف قرار گرفته و قفل آن سخت جاني مي كرد. زن مجبور شد كه فشار محكمتري بدهد و آنگاه در باز شده و او به داخل توالت رفت. ناخودآگاه سرش را بالا گرفته و به علائم روي در دو توالتي كه روبرويش بودند، نگاه كرد. و باز ناخودآگاه به آن سويي رفت كه طرح زني را نشان ميداد كه دامن پوشيده و موههايش را به مدل سالهاي پاياني دهه شصت آرايش كرده بود.... دنباله اين نوشته را ميتوانيد در صفحه مخصوص ” زمزمه هائي روي كاغد“ مطالعه نماييد

۱۶/۱۲/۱۳۸۱

----=======++++#### (( هشت مارس )) ####++++========------- فردا هشت مارس هست. نميدانم چرا!! مگه فردا چه فرقي با بقيه روزهاي زندگي داره؟ اگه اين خورشيد فلان فلان شده غروب به سرش بزنه كه از پشت كوهها گم و گور نشه، آنوقت فكر مي كنم كه ديگه واويلائي خواهد شد. چون عدد جديدي به مجموعه اعداد ديگه اضافه نشده و نام جديدي رو به خودش اختصاص نخواهد داد و آنوقت، تمام مردم دنيا وا مي مونند كه: پس چه كار كنيم با تمام اين سنت هائي كه براي خودمان راه انداخته و با اونا سعي مي كنيم تلخي زندگي رو يه ذره كمترش كنيم؟؟؟ ميدونم دوستم منتظره كه اول صبح بهش زنگ زده و هشت مارس رو تبريك بگم. باور كنيد انگار كه گاليله رو دارن ميبرن براي گفتن آنچه كه نبايد مي گفت. گاهي احساس مي كنم كه فقط اين تو نيستي كه بايد با درونت در جنگ و جدل باشي تا بتوني بسياري از اين ادا اطوارها را از مضمون ظاهري شون خارج كرده و بعدش بتوني جايگاه عادات و رفتارهاي انساني رو مشخص كني. تو بايد در اين رابطه در همه عرصه ها بجنگي. چه با تمامي سلولهاي معتاد درون خود كه كماكان صبح رو شروع ديگري ميدونه، و اسم و تاريخ ديگري براش ميذاره... تا با جاي گير شده اين مفاهيم كه انگار موجودات روي زمين به اين و آن شكل تقسيم ابدي شده اند و يك عده زن هستند و ديگراني مرد هستند و همه با هم ميبايد در چنان تاريخي در اين بازي شركت كنند... و بعد كه اين مفاهيم را از بار نگهدارنده اش تهي كردي، آنگاه ميبايد چشمانت را بگشائي تا ببيني كه چگونه اين مبارزه از همين تختخواب تو شروع شده و تا سراسر پهنه گيتي ادامه خواهد داشت. آوردن دلايلي براي آن كسي نيز كه عاشقانه او را در آغوش مي گيري و زيباترين لحظه ها را با كمك هم و در آغوش هم مي آفرينيد، كار عبثي خواهد بود كه: عشق، فرياد هر سلول بدن توست تنها و تنها در زماني كه ميبايد چهچهه سردهد و چگونگي اش نيز ربطي به اصواتي ندارد كه ما بصورت كلمه و اينها از طريق دهانمان بيرون مي دهيم. شايد بخش جدائي ناپذير بروز عشق، با بوسه اي حرفت را قطع كرده و با تو هم نظر جلوه كند. اما ميداني كه در يه گوشه اي از وجودش هنوز يه سلولي قرار گرفته كه بهش ميگه: حالا اگه فردا بهت بگه: عزيزم هشت مارس رو بهت تبريك ميگم... خوب چي ميشه؟ و بعداز تخت ديگر تو هستي و تمام فضاي مجازي وجودت كه با شاخك هائي تو را به جهان متصور شده جامعه بشري وصل مي كند. زنجيره اي از دوستان و آشنايان. ميبايد به هر آنكسي كه شكل و شمايل ظاهري ـ عمدتاً جنسي ـ متفاوتي نسبت به تو دارد، يك روز را تبريك بگويي. هيچكس نيست اين فرياد را با تو همراهي كند ـ حتي در صدايي فرو خفته در گلو ـ كه بابا جان اصلاً روز و شب قرار داد ما براي شناسائي است و وجود خارجي ندارد، اصلاً زن زن نيست و مرد مرد نيست، ما اين بازيها را براي تسهيل امر بهره كشي انساني از انسان ديگر آفريده ايم، اينكه بعضي ها به اين فكر افتاده بودند حالا كه به بخشي از موجوديت انساني اينهمه فشار مياد، بد نيست آنها رو سركار بذاريم و گاهي بهشون بگيم كه راستي بدون شما ما اصلاً وجود نداشتيم ها... و بعد هم بريم به همان رفتاري دست بزنيم كه در همه سنت ها دنبال مي كنيم، خريد هديه و اينها - جالب اينجاست كه اين اواخر مجموعه كاملي از توليد كنندگان تا توزيع كنندگان و فروشندگان و خلاصه تمامي انصار دنياي بده بستان، سخت طرفدار اجراي سنن شده اند. به دوستم ميگم، ميدوني شانس بزرگ ما در زندگي چي بود؟ ميگه: چي ميخواي بگي؟ ميگم: شانس آورديم سال رو در كليتش مبناي تغييري بزرگتر كرده اند. اگه مثلاً ماه و هفته و اينها مبنا بود، ما هرهفته ميبايد به هزاران جشن تولد مي رفتيم و هزاران مراسم عزاداري اجرا مي كرديم و فكر مي كنم كه كار ما همه اش خريد هديه و دريافت هديه بود و بس. بعضي از بچه ها كه تو همان دوران نوجواني ما براي راه اندازي پارتي هاي شبانه، سالي دوبار جشن تولد مي گرفتند! بهرحال من كه گاليله نيستم و هيچكس هم منتظر تاثير تاريخي واكنش من نيست، پس از اين فرصت استفاده كرده و يه درز كوچيكي تو تمامي مباني حسي و اعتقادي و مرام زندگي ام ايجاد كرده و از جلوي خانه ام شروع كرده تا آن سر دنيا و تا حتي به تمامي فرشتگان درگاه الهي، اين روز خجسته هشت مارس را تبريك ميگم. خدا خودش شاهده كه من هيچ اعتقادي به اين جمله اي كه از دهانم در اومده ندارم.....

۱۴/۱۲/۱۳۸۱

رويا - راستي، نگفتي اسمت چيست؟ - آه خيلي معذرت ميخوام. راستش از آنجائيكه خودم شما رو مي شناختم، فكر مي كردم كه احياناً شما هم منو مي شناسيد. اسمم ” رويا “ هست. يكي دو ساعتي هست كه باهاش آشنا شده ام. توي محوطه مركزي بازار آخن بودش با دوستاش. يه اكيپي از جوانان كه در لباسهاي مبدل و عمدتاً به شكل حيوانات مختلف ـ از حق نميشه گذشت كه اين لباسها خيلي بهشون مياد! ـ و يا در شكل و شمايل لباسهاي سده هاي گذشته و اينها در حال بزن و بكوب بودند. رويا شايد تنها كسي بوده كه لباس عادي خودش رو پوشيده بود. ادامه....

۱۳/۱۲/۱۳۸۱

بعضي وقت ها حوادث عجيبي براي آدم اتفاق مي افته كه اصلاً در چارچوب امور عادي نمي گنجه. نه اينكه فكر كنيد، اموري ماوراء الطبيعه رخ ميده. نه. اما گذر لحظات انگار هيچ ربطي به فضا و زمان و مكان نداره. يكي از اين نوع قضايا مربوط بود به روزي كه من از زندان آزاد شدم. بگذريم از اينكه در زمان دستگيري و محاكمه ـ كه چه عرض كنم. به ما حتي حكم هايمان را هم ابلاغ نكرده بودند و فقط ما داشتيم مجازات تعيين شده را تحمل مي كرديم. بهرحال بعدها كه فهميديم ما گروهي از دستگير شدگان را به حبس هائي بيش از 15 سال و تبعيد و از اين غيره محكوم كرده اند، ديگر هيچ تصوري در ذهنمان از احتمال آزاد شدن نبود. حتي به شوخي و در زماني كه بعد از چندين بار عوض كردن زندانهايمان، بالاخره در بند تازه تاسيس سياسي در قزل حصار ساكن شديم، به بچه ها مي گفتم: بجاي اينكه فكر كنيد روزي كه آزاد مي شويد چگونه روزي خواهد بود، به اين فكر كنيد كه ماهها و سالهاي آتي را چگونه بايد گذراند... بهرحال مجموعه حوادثي كه بيشتر به بازي مار و پله شباهت داشت، باعث گرديد كه ما بطور اتفاقي خودمان را در خيابان روبروي سپاه پاسداران رشت بيابيم. آنروز هم وقتي مرا براي ششمين بار از زندان باشگاه افسران خواستند، با خود فكر مي كردم كه بازهم سوال و جواب و سيم جين جديدي در راه هست. فكر نكيند كه من دارم در مورد سالهاي 67 و يا دوره هاي بعدي صحبت مي كنم. موضوع بر ميگردد به اواخر سال شصت. تصور آزاد شدن از زندان روي دوش مردم، آنقدر از واقعيت دور بود كه حتي در ساده ترين خواب بعدازظهر هم به ذهن نمي رسيد. بهرحال ما روي دوش ماري به طناب دار نزديك شده بوديم. اما ناگهان نردباني رو ـ البته بيشتر شبيه سرسره بود ـ جلوي پاي خود ديده و به سرعت سرسام آوري به همان نقطه اول برگشتيم. آنروز ديگر حتي كمترين ترديدي در ذهنم نبود. چند روز پيشتر از آن، حتي با برخي از دوستان نيز خداحافظي كرده بودم. فكر مي كردم كه مرا به زندان ديگري منتقل خواهند كرد... اما اينبار مرا بجاي دادگاه انقلاب و اين دكان بازارهاي آنزمان، به سپاه آوردند. درون اتاقي چشمانم را باز كردند. فرد سپاهي كه در پشت ميز نشسته بود، گفت: چيه با نگاه كردن به بيرون ميخواي حدس بزني كه در كجا هستي؟ گفتم: بابا اينجائي كه تو نشستي، من كلاس دهم رياضي رو تو همين اتاق گذروندم. بهرحال بعداز نوشتن چيزهائي در يه دفتر و غيره، به من گفت: اينجا رو امضاء كن. گفتم: چي هست؟ گفت: سند اعدامت نيست. از اعدامي ها ديگه سوالي نمي كنيم. گفتم ولي بايد بدونم كه چي هست يا نه؟ گفت: اينكه برعليه انقلاب اسلامي هيچ فعاليتي نخواهي كرد. گفتم: من كه فعاليتي بر عليه جمهوري اسلامي نكرده ام. ضمناً شما كه براي دستگيري به اين چيزها كاري نداريد. شما اول دستگيرم كرديد و بعد من بايد ثابت مي كردم كه هيچ كاري نكرده ام. با چشماني دريده نگاهي با فاصله اي حدود بيست سي سانتي متري صورتم، به من كرده و گفت: حيف كه حكم آزادي تو رو داده اند، وگرنه بهت نشون ميدادم كه دنيا دست كيه. گفتم: بهرحال من امضاء مي كنم. اما مي دونم كه اين كاغذها مثل خيلي چيزهاي ديگه اعتباري نداره... شانس بزرگ زندگي ام درست همان لحظه از در وارد شد. آري يكي از دوستانم كه سالها در تيم دبيرستان و بعدها در تيمي فوتبالي كه با نام ديپلمه هاي سرگردان با هم هم بازي بوديم، كه حال بعنوان معاون عملياتي سپاه بوده و يكي دوباري هم به جبهه رفته بود، وارد اتاق شد. گفت: دنبالت مي گشتم. شنيده بودم كه حكمت رو داده اند. ميخواستم ببينمت. خلاصه روبوسي من و اون، نزديك بود باعث شاخ درآوردن مامور سپاه بشه. با هم از اتاق بيرون اومديم. فرد سپاهي فوق ميخواست مجدداً به چشمم چشم بند بزنه. محمود گفت: بابا اين جا رو اين مثل كف دستش ميشناسه. ولش كن... جلوي در با هم خداحافظي كرده و اون رفت. به آنسوي خيابان رفتم تا اگه اتوبوس شركت واحد اومد، سوارش شده و بگم كه تازه از زندان اومده و پول ندارم و از اين حرفها. در همين لحظه يكي از دوستانم كه معلم بود، با ماشينش زير پايم توقف كرده و در حاليكه مسافرانش با تعجب بهش نگاه ميكردند، پائين آمده و منو بغل كرده و خلاصه ماچ و بوسه و از اين حرفها. بعد كه بالاخره منو در كنار مسافر جلويي جا داد، از بقيه معذرت خواهي كرده و با هم راه افتاديم. از من خواست تو ماشينش مونده و بعداز پياده كردن مسافراش با هم به خانه مان بريم. من هم پذيرفتم. راستش ميدانستم كه الان هيچكس منتظرم نيست و بهتره كه از اين فرصت استفاده كرده و يه دوري در شهر بزنم. بعداز اينكه يكي از مسافران رو رسونديم، به سوي اطراف شهر رفته تا مسافر بعدي را برسانيم. هنوز به محله آن مسافر نرسيده بوديم كه متوجه شديم چرخ ماشين دوستم مي لنگه. خلاصه بعداز پياده شدن فهميديم كه هزار خار چرخش بريده. خوب مثل معروفي هست كه ميگه: خر بيار و باقلي بار كن. از طرفي از معرفت به دور بوده كه بخوام رفيقم رو گذاشته و احياناً با تاكسي به سوي خونه ام برم. از طرف ديگه، نميدونستم كه حالا چكار بايد بكنيم. دوستم از فرصت استفاده كرده و از يه مغازه اي به يكي از دوستان مكانيكش تلفن كرده و مشكل رو براش گفت. اون بابا هم رسيده و نرسيده پس از ماچ و بوسه و اينها، شروع كرد تو همان خيابان فرعي به تعمير ماشين. در اين فاصله يه تكه حشيش هم به دوست معلم ما داده و گفت كه اگه ميتونه اونو بار بزنه. خلاصه دوستمان هم كه دستش حسابي روغني بود، از من خواست من اونو براشون بار بزنم. بعداز بار زدن سيگاري ـ ميگم دست روزگار چه كارهاي براي آدم نمي چينه!!! ـ خلاصه من بميرم و تو بميري و اينكه اولين ساعات آزادي ام هست، اولين پك رو دادن به من كه افتتاحش كنم. بهرحال بعداز حدود سه ساعت و نيم، ماشين جمع و جور شده و آنها هم تصميم گرفتند كه هرچه زودتر منو به خونه ام برسونند. وقتي در خونه مان رو زدم ـ در زمان دستگيري من در خونه مادرم اينها زندگي نمي كردم. اگر چه يه كليد اضافي داشتم كه در جابجائي هاي مداوم همانطور آويزان به تختي در زندان مخصوص دادگاه ويژه خلخالي باقي مانده و شايد هنوز هم با جابجائي نفر بالايي، يه تكاني خورده و سر و صدائي ايجاد كنه.. ـ چند بار در خونه ام رو زدم. اگر چه مطمئن بودم كه كسي نيست. دوستم گفت: حالا كه اينطوريه، بريم با هم چلوكبابي جهانگير. گفتم: بهتره بريم مغازه برادر جهانگير. چون دلم لك زده براي باقلي قاتوقش. ضمناً بگم كه يه قران هم پول ندارم. خلاصه با دوستم و مكانيك مربوطه كه انگار اصلاً مادر زاد بيكاره بوده، رفتيم مغازه برادر جهانگير كبابي و من باقلي قاتوق و آنها هم براي خودشان كباب و از اين قبيل سفارش دادند. بعداز آنكه يه سيگاري ديگه هم بارزده و خودشان تو ماشين كشيدند و ما را هم بخور دادند، با هم رفتيم خونه يكي ديگه از دوستان كه در اينجا خوشبختانه همه اعضاء خانواده بودند. حالا آنها از شادي گريه مي كنند و ما از نشئه گي خنده... خلاصه سرتون رو درد نيارم، بعداز بيش از هشت ساعت از آزادي ام گذشته بود كه به خونه رفتم. و تازه آنجا بود كه آنها از طريق يكي دو نفري كه منو تو محله مون ديده بودند، اطلاع پيدا كردند كه من آزاد شده ام و همه تو خونه مون جمع شده بودند.... اون دوست معلم مربوطه اسمش بود فريدون سياه. بعدها معتاد شده و از شغل معلمي بيرونش كردند. يه مدت بيكار و معتاد و به خريد و فروش رو آورد كه يكي دوسال پيش فهميدم كه ديگه ترك كرده و براي خودش يه دكه اي كنار سبزه ميدان رشت گذاشته و از اين طريق زندگي اش رو مي گذرونه.

This page is powered by Blogger. Isn't yours?